📚
📪 #پستچی
✍#چیستا_یثربی
📖 #فصل_22
🔹سر کوچه اقاقیا ایستاده بودم. همینجا بود. پلاک سه. یک آپارتمان قدیمی. آنقدر ساکت که انگار عکس یک کتاب کودک بود. از آن خانه کسی بیرون نمیآمد! قلبم انگار در زد و در باز شد. اول پشتش به من بود. داخل رفت، مادرش را روی ویلچر بیرون آورد.
از آن زن قد بلند مو طلایی، موجودی دردمند و مچاله مانده بود. چادر سفیدی بر سر، به جای گیسوان بور، فرق سرش می درخشید. ابرو و گیسوانش ریخته بود و معلوم بود که درد میکشد.
دلم آتش گرفت. خواستم بروم استخوانهای دردمندش را ببوسم. علی روی مادرش را با پتو پوشاند، همان پیک الهی بود. فرقی نکرده بود. شاید کمی آفتاب سوخته و چهارشانهتر. بوی گندمزار موهایش کوچه را پر کرد. اما رنج عظیمی که میکشید، کلاغها را به فریاد واداشت.
پشت خانهای پناه گرفتم. مطمئن نبودم که وقت مناسبی برای دیدار باشد. خدایا کاش مرا نمیدید و رد میشد اما دید!
یک لحظه ایستاد. میخواست نفسش را آزاد کند. حالش از من بهتر نبود. دیگر برای گریز دیر شده بود.
سلام دادم. اول به مادرش و بعد به او. مادرش با دیدن من ناله کرد. حتی جان نداشت فریاد بزند. بیقرار شد. پتو از روی پایش افتاد. علی خم شد. آهسته به مادرش گفت: فقط یه دقیقه!
مادرش را در پتو پوشاند و به سمت من آمد. ضد نور ایستاده بود. نگاتیو تمام قهرمانان جهان، مقابلم بود. چند لحظه به سنگینی یک قرن گذشت. هیچکدام نمیدانستیم چه بگوییم. ناگهان یاد روز محرمیت در پادگان افتادم، گفتم:دست بدیم؟ دستش را جلو آورد. روی دستش جای سوختگی بود. دستم را گرفت. گرم و پر محبت. اما سریع رها کرد.
گفت: خیلی دیر فهمیدم بهت دروغ گفتن! با حاجی دعوام شد. گفت اگه نمیگفتیم دختره ولکن نبود، میومد بوسنی. واسه اینکه کنارت باشه، خودشو به کشتن میداد! حاجی از سرسختیت میترسید. دروغ مصلحتی گفت که جونتو نجات بده.
گفتم: اون تو رو میخواست. نه منو کنار تو!
گفت: فکر میکردم باهام قهری. وسط عملیات بودم. نمیتونستم برگردم. هر شب برات نامه میدادم. ولی..
@ketabkhaniye_telegram
گفتم: گذشته رو ول کن علی جان. یه عمر وقت داریم راجع بهش حرف بزنیم. الان دیگه هیچی و هیچکس تو دنیا نمیتونه ما رو از هم جدا کنه. خودم کنیزی مادرتو میکنم. مثل مادر خودم دوسش دارم. اکبر که نشونیتو بهم داد گفتم: ای علی گریز پا، بهترین جنگجو هم که باشی، این بار من از تو بهترم!
به دیوار تکیه داد، نالههای مادرش به گریه رسیده بود. گفت: میبینی. همه چی عوض شده! دارم از دستش میدم! تقصیر منه. جوونیشو برام گذاشت. عروسی نکرد، تنهاش گذاشتم...
چشمهایش پر از اشک بود، به من نگاه نمیکرد. دستم را روی شانهاش گذاشتم.
لرزید. گفت: باید حرف بزنیم عزیزم. عصر سرِ قبر محسن.
گفتم: خیر باشه.
گفت: ماه پیشونی تنوری. چقدر دلم برات تنگه. چقدررررر...
اگه میدونستی!...
#ادامه_دارد ...
#باماباشیدشبهادرساعت21
#دعوتید_به_ 👈 👇👇
@sepidesob
📪📨