انگار هر هکتار از ذهنم، آتیش گرفته و دودش قلبمو سیاه کرده و از نفس انداخته.
خودم فکر میکنم تمومِ توانمو توی هر عرصهای میذارم وسط، و نتیجه فقط از دست رفتنِ خودمه؛ یعنی چیزی که میخواستم و فکر میکردم نمیشه؛ نمیگم هیچ موقع اینطور نبوده، ولی این نشدنا و نرسیدنا با الگوی قطاری دارن پیش میآن آخه.
وقتی از چیزی حرف میزنم که اذیتم میکنه، گلوم از بغض خفه میشه و اتفاقاً گبهی اشکم پهن میشه توی چشمام، اما زار نمیزنم و به همین منوال تأثیری حاصل نمیشه؛ فقط بیشتر از قبل سرم سنگین میشه.
نه، توی زندگیم همیشه منتظرِ زنگِ تفریح نیستم و هنوزم نمیدونم تفسیرِ زنگِ تفریح چه شکلیه! مثل اینه که یه نفر یه کاغذِ تماماً چروک و خطخطیشده با جوهرای مختلف، بذاره روبهروت، بگه خب! یه نقاشیِ تمیز و قشنگ تحویلم بده.
توی بعضی ساعات، حس میکنم همینکه نگاهم کنی، متوجه میشی از تمومِ سروریختم غم میچکه.
نمیخوام یه لحظه گذرم به آدما بیفته ولی اینم نمیشه، چون حرفزدن از افکارم خیلی وقتا یه نیازه و از طرفی، یه وقتاییم اصلاً فرمون دستِ من نیست و آدرسو هم حفظ نیستم؛ پس ناچاراً میپرسم
کِی میرسیم؟
اِ چرا از این میانبر رفتیم؟ گفتی کجا ترافیکه؟
حالا اینی که میگی یه اصطلاحه یا کنایه به جاده؟
مخلص کلام اینکه چیزی از این «بود» نمیفهمم و «نبود» رو هم ندارم.
بهم بگو چند صفحهی دیگه باید غم کشید تا دفتر تموم شه؟ قلمِ اضافه هم ندارم.