
ainora✨
به نام آنکه لبخندرا در دل تاریکی میکارد،و رازهارا در گوش شب زمزمه میکند🌙
رمان در حال تایپ:آینورا
نویسنده:A
پایان خوش🍃
پارتگذاری«هر روز»
(در روزهای جمعه وتعطیلات پارتگذاری انجام نمیشود) کپی برداری حتی باذکر نام نویسنده، غیرمجاز است پیگردقانونی دارد
رمان در حال تایپ:آینورا
نویسنده:A
پایان خوش🍃
پارتگذاری«هر روز»
(در روزهای جمعه وتعطیلات پارتگذاری انجام نمیشود) کپی برداری حتی باذکر نام نویسنده، غیرمجاز است پیگردقانونی دارد
Рейтинг TGlist
0
0
ТипПублічний
Верифікація
Не верифікованийДовіреність
Не надійнийРозташування
МоваІнша
Дата створення каналуКвіт 20, 2025
Додано до TGlist
Квіт 20, 2025Прикріплена група
Останні публікації в групі "ainora✨"
Переслав з:
بنرای Moon shadow

20.04.202515:53
خوندن رمان های این کانال خیلی خطر داره 😰 اگر میخوای عینکی بشی 🤓 و کف دستات صاف بشه ✋🏻 به خاطر خوندن رمانای قشنگ و 🙈🔞 بزن رو لینک
https://t.me/+ofJesv-6vrY3OTE0
https://t.me/+ofJesv-6vrY3OTE0
Переслав з:
بنرای Moon shadow

20.04.202515:52
«نورا...» صداش خیلی آرام بود، ولی نگاهش یه چیزی داشت که نمیتونستم ازش چشم بردارم. «نمیخوام که همیشه کنارم باشی. نمیخوام که به من عادت کنی. فقط میخوام...» یه قدم نزدیکتر شد. «...هر بار که به چیزی فکر میکنی، فقط من به یادِ تو باشم. من... و تمام لحظاتی که با هم به اشتراک گذاشتیم.»
نفسم آروم از سینم بیرون اومد. «چرا اینقدر دلت میلرزه نورا؟ هنوز که هیچی نگفتم، هنوز هیچکاری نکردم.» دستش با دقت روی صورتم حرکت کرد، نزدیک به گوشه لبم. «اگر اصلاً از من نمیخوای، پس چرا اینطور نسبت به من واکنش نشون میدی؟»
دستش به آرامی پشت گردنم نشست. با لحنی آرامتر گفت: «من آدمی نیستم که بخوام قولهای بزرگ بدم، ولی یه چیزی رو بدون... وقتی کنارم باشی، همیشه خواهیم بود، حتی اگه از هم فاصله بگیریم.»
صدای نفسش خیلی آرام تو گوشم پیچید: «یادته یه روز گفتی ازم بیزاری؟ پس چرا الان نمیتونی از من دور بشی؟»
https://t.me/+7MzIf0hFTyIxODdk
نفسم آروم از سینم بیرون اومد. «چرا اینقدر دلت میلرزه نورا؟ هنوز که هیچی نگفتم، هنوز هیچکاری نکردم.» دستش با دقت روی صورتم حرکت کرد، نزدیک به گوشه لبم. «اگر اصلاً از من نمیخوای، پس چرا اینطور نسبت به من واکنش نشون میدی؟»
دستش به آرامی پشت گردنم نشست. با لحنی آرامتر گفت: «من آدمی نیستم که بخوام قولهای بزرگ بدم، ولی یه چیزی رو بدون... وقتی کنارم باشی، همیشه خواهیم بود، حتی اگه از هم فاصله بگیریم.»
صدای نفسش خیلی آرام تو گوشم پیچید: «یادته یه روز گفتی ازم بیزاری؟ پس چرا الان نمیتونی از من دور بشی؟»
https://t.me/+7MzIf0hFTyIxODdk
Переслав з:
بنرای Moon shadow

20.04.202515:52
خوندن رمان های این کانال خیلی خطر داره 😰 اگر میخوای عینکی بشی 🤓 و کف دستات صاف بشه ✋🏻 به خاطر خوندن رمانای قشنگ و 🙈🔞 بزن رو لینک
https://t.me/+ofJesv-6vrY3OTE0
https://t.me/+ofJesv-6vrY3OTE0
20.04.202513:38
@dell_nab_1403
✾◍⃟🦋࿐
🪐☄️
دلم بهانهی تو را دارد
تو میدانی بهانه چیست؟!
بهانه همان است که
شبها
خواب از چشم من میدزدد
🖤🖤
به کانال دلنوشتهی ناب خوش آمدید🧚♀️
✾◍⃟🦋࿐•┈✾~🍃🧚♀🍃~✾┈•
@dell_nab_1403
✾◍⃟🦋࿐
🪐☄️
دلم بهانهی تو را دارد
تو میدانی بهانه چیست؟!
بهانه همان است که
شبها
خواب از چشم من میدزدد
روزگار بر وفق مراد🦋
زیبایے آفتاب گسترده بر دشت امیدتون
شب و روزتان به رنگ عشق✨🌙
🖤🖤
به کانال دلنوشتهی ناب خوش آمدید🧚♀️
✾◍⃟🦋࿐•┈✾~🍃🧚♀🍃~✾┈•
@dell_nab_1403


Переслав з:
بنر.
20.04.202510:02
_ من عاشقتم بانو... اما این باعث نمیشه بخوام از خطات بگذرم.
عقب رفتم و جلو اومد، دود سیگار رو توی صورتم فوت کرد.
_ برو عقب امیر، من...من نمیخوام با تو باشم چرا نمیفهمی؟
_ یه دلیل قانع کننده بیار که چرا نمیخوای منو؟
ترسیده خیره به چشمای عسلیش لب زدم: ترسناکی، منو میترسونی. وقتایی که توهم میزنی میخوام بمیرم، اصلا من بنیا...
دستش روی دهنم قرار گرفت.
_ به خدا که میکشمت اگه اسمشو بیاری.
هولم داد سمت تخت و خیمه زد روم.
_ میکشمت اگه بخوای جزمن دلت پا بند کس دیگه ایی باشه بانو، تو ماله منی! فقط من..
#عاشقانهاییپرازعشق
https://t.me/+8JzP1Cp6yDY2YjRk
https://t.me/+8JzP1Cp6yDY2YjRk
عقب رفتم و جلو اومد، دود سیگار رو توی صورتم فوت کرد.
_ برو عقب امیر، من...من نمیخوام با تو باشم چرا نمیفهمی؟
_ یه دلیل قانع کننده بیار که چرا نمیخوای منو؟
ترسیده خیره به چشمای عسلیش لب زدم: ترسناکی، منو میترسونی. وقتایی که توهم میزنی میخوام بمیرم، اصلا من بنیا...
دستش روی دهنم قرار گرفت.
_ به خدا که میکشمت اگه اسمشو بیاری.
هولم داد سمت تخت و خیمه زد روم.
_ میکشمت اگه بخوای جزمن دلت پا بند کس دیگه ایی باشه بانو، تو ماله منی! فقط من..
#عاشقانهاییپرازعشق
https://t.me/+8JzP1Cp6yDY2YjRk
https://t.me/+8JzP1Cp6yDY2YjRk
19.04.202516:16
#پارت15
#نام نویسنده:A
چند روز بعد وقتی دوباره همدیگه رو دیدیم، مینا یه گوشهای از کافه نشسته بود، با یه لیوان قهوه که نزدیک بود سرد بشه. فقط وقتی وارد شدم، نگاهش رو از پنجره برداشت و یه نگاه سریع به من انداخت. انگار منتظر بود من چیزی بگم یا اصلاً با هم حرف بزنیم.
رفتم به سمتش، سرمو تکون دادم و گفتم: «دیر اومدم.»
بدون هیچگونه مکثی جواب داد: «اشکالی نداره، وقت بیشتری داریم.»
این رو گفت و دوباره دستش رو برد سمت لیوانش. اما وقتی نگاهش کردم، یه چیزی توی چشمهاش بود، مثل یه معما. گفتم: «مینا، وقتی گفتی هیچکس هیچ وقت بهت فرصت اشتباه کردن نمیده، راست میگفتی. چیزی بوده که باعث شد اینجوری فکر کنی؟»
یهو با یه نگاه محکم، دقیق، و شاید یه کم سرد، جواب داد: «همیشه باید محکم باشم، چون وقتی ضعیف باشی، همه چیز بهت حمله میکنه.»
این یه جمله سنگین بود، ولی منم چیزی نگفتم. فقط به نگاهش خیره شدم و سرم رو پایین انداختم، انگار اون حرف رو فقط برای خودم نگفته بود. شاید منتظر بود که منم چیزی بگم. اما حرفی نبود، چون خیلی از حرفها هنوز برای من مبهم بودن.
سکوت کردیم، تا اینکه خودش ادامه داد: «گاهی اوقات، آدم فکر میکنه که هیچچیزی نمیتونه تغییر کنه. همه چیز یه تکراره، همهچی همونطور که هست باقی میمونه.»
یه جورایی در همون لحظه، حس کردم یه چیزی بیشتر از فقط یک پروژه توی این گفتگو هست. شاید یک جور درد پنهان. مینا چیزی داشت که نمیخواست بگه. اما همون سکوتش به من گفت که یه چیزی توی درونش داره فشرده میشه.
یه لحظه به خودم گفتم: «نورا، خودت باید چیزی پیدا کنی که بتونی این سکوت رو بشکنی.»
نگاهش سنگین بود، خیلی سنگین، مثل یه قفسه پر از کتابهای قدیمی که هیچ وقت باز نشده بودن. شاید با من حرف نمیزد، اما چشماش یه چیزی میگفت.
#نام نویسنده:A
چند روز بعد وقتی دوباره همدیگه رو دیدیم، مینا یه گوشهای از کافه نشسته بود، با یه لیوان قهوه که نزدیک بود سرد بشه. فقط وقتی وارد شدم، نگاهش رو از پنجره برداشت و یه نگاه سریع به من انداخت. انگار منتظر بود من چیزی بگم یا اصلاً با هم حرف بزنیم.
رفتم به سمتش، سرمو تکون دادم و گفتم: «دیر اومدم.»
بدون هیچگونه مکثی جواب داد: «اشکالی نداره، وقت بیشتری داریم.»
این رو گفت و دوباره دستش رو برد سمت لیوانش. اما وقتی نگاهش کردم، یه چیزی توی چشمهاش بود، مثل یه معما. گفتم: «مینا، وقتی گفتی هیچکس هیچ وقت بهت فرصت اشتباه کردن نمیده، راست میگفتی. چیزی بوده که باعث شد اینجوری فکر کنی؟»
یهو با یه نگاه محکم، دقیق، و شاید یه کم سرد، جواب داد: «همیشه باید محکم باشم، چون وقتی ضعیف باشی، همه چیز بهت حمله میکنه.»
این یه جمله سنگین بود، ولی منم چیزی نگفتم. فقط به نگاهش خیره شدم و سرم رو پایین انداختم، انگار اون حرف رو فقط برای خودم نگفته بود. شاید منتظر بود که منم چیزی بگم. اما حرفی نبود، چون خیلی از حرفها هنوز برای من مبهم بودن.
سکوت کردیم، تا اینکه خودش ادامه داد: «گاهی اوقات، آدم فکر میکنه که هیچچیزی نمیتونه تغییر کنه. همه چیز یه تکراره، همهچی همونطور که هست باقی میمونه.»
یه جورایی در همون لحظه، حس کردم یه چیزی بیشتر از فقط یک پروژه توی این گفتگو هست. شاید یک جور درد پنهان. مینا چیزی داشت که نمیخواست بگه. اما همون سکوتش به من گفت که یه چیزی توی درونش داره فشرده میشه.
یه لحظه به خودم گفتم: «نورا، خودت باید چیزی پیدا کنی که بتونی این سکوت رو بشکنی.»
نگاهش سنگین بود، خیلی سنگین، مثل یه قفسه پر از کتابهای قدیمی که هیچ وقت باز نشده بودن. شاید با من حرف نمیزد، اما چشماش یه چیزی میگفت.
18.04.202514:26
#پارت14
#نام نویسنده:A
فردا صبح وقتی وارد دانشگاه شدم، هوا هنوز گرفته بود. خیابونها پر از گِل و لجن شده بود و اون بارون که شب گذشته به زمین خورد، حالا داشت با دمای پایینترش زمین رو سختتر میکرد. من بیخیالِ اینکه دیگه چترم زیر دستم بود و همهجا خیسه، رفتم سمت کلاس.
درست وقتی وارد سالن کلاس شدم، چشمم به مینا افتاد. دلم خواست سریع برم سمتش، ولی یه چیزی باعث شد معذب بشم. همون دیشب، چیزی که توی نگاهش دیدم، یه چیزی بیشتر از یه دیوار بود. یه چیزی که نمیشد ازش گذشت. انگار خودِ مینا هم یه دیوار دور خودش کشیده بود. و در اون لحظه، من هنوز نمیدونستم چی باید بگم.
نشستم، اما از گوشهی چشم همیشه مینا رو میدیدم. انگار توی خودش بود. دیشب خیلی چیزها گفت، ولی به نظر میرسید یه چیزی هنوز بین ما باقی مونده. شاید هم چیزی از اون گذشته که نمیخواست بگه.
زنگ خورد. استاد وارد شد و من مثل همیشه تلاش میکردم ذهنم رو متمرکز کنم. اما نمیشد. نگاه من به مینا کشیده میشد. چطور ممکن بود یه دختر که اینقدر شجاع به نظر میرسید، هنوز از زخمهایی حرف نزده باشه که نه تنها خودش بلکه هیچکس نمیدونست؟
درس شروع شد و استاد از همه خواست به ترتیب جواب بدن. وقتی نوبت مینا شد، یک لحظه از جاش بلند شد، چشماش کمی تنگ شد و با صدای آرام گفت:
ـ «من آمادهام.»
چیزی در صدای مینا بود که این بار، برخلاف همیشه، کمکم از اون فاصلهای که خودش ساخته بود، یه قدم بیرون اومده بود. درست مثل کسی که سالها خودش رو پشت یه سپر پنهان کرده، اما حالا آماده بود که یه چیزی رو به کسی نشون بده.
در همون لحظه، استاد برگشت و به من نگاه کرد. یه نگاه عجیب داشت. انگار از من میخواست چیزی بیشتر از فقط شنیدن جوابها رو بفهمه.
یک لحظه چشمان من و مینا توی هم گره خورد، و اون نگاه پر از سوالات و رازهایی که نمیخواست گفته بشه، برای لحظهای مثل یه برق از سرم گذشت. بعدش، یه سکوت سنگین توی سالن نشست. انگار همه چیز سر جاش قرار گرفت.
منم بیاختیار شروع به نوشتن جواب دادم، ولی اینبار، چیزی از درونم بهم میگفت که جواب دادن این درس، با همهی اهمیتش، چیزی بیشتر از نمرهای که میخواستیم بگیریم میطلبید.
چند دقیقه بعد، وقتی که کلاس تموم شد، برای اولین بار دیدم مینا بلند شد، سریعتر از همیشه، حتی یه لبخند نصفه هم به کسی نزد. فقط یه نگاه سریع به من انداخت، دقیقاً مثل کسی که میدونه چه چیزی از دست رفته، اما نمیخواد به کسی نشون بده.
منم از جام بلند شدم، یه نفس عمیق کشیدم و با دلی پر از سوال، قدم به قدم به سمت در رفتم.
#نام نویسنده:A
فردا صبح وقتی وارد دانشگاه شدم، هوا هنوز گرفته بود. خیابونها پر از گِل و لجن شده بود و اون بارون که شب گذشته به زمین خورد، حالا داشت با دمای پایینترش زمین رو سختتر میکرد. من بیخیالِ اینکه دیگه چترم زیر دستم بود و همهجا خیسه، رفتم سمت کلاس.
درست وقتی وارد سالن کلاس شدم، چشمم به مینا افتاد. دلم خواست سریع برم سمتش، ولی یه چیزی باعث شد معذب بشم. همون دیشب، چیزی که توی نگاهش دیدم، یه چیزی بیشتر از یه دیوار بود. یه چیزی که نمیشد ازش گذشت. انگار خودِ مینا هم یه دیوار دور خودش کشیده بود. و در اون لحظه، من هنوز نمیدونستم چی باید بگم.
نشستم، اما از گوشهی چشم همیشه مینا رو میدیدم. انگار توی خودش بود. دیشب خیلی چیزها گفت، ولی به نظر میرسید یه چیزی هنوز بین ما باقی مونده. شاید هم چیزی از اون گذشته که نمیخواست بگه.
زنگ خورد. استاد وارد شد و من مثل همیشه تلاش میکردم ذهنم رو متمرکز کنم. اما نمیشد. نگاه من به مینا کشیده میشد. چطور ممکن بود یه دختر که اینقدر شجاع به نظر میرسید، هنوز از زخمهایی حرف نزده باشه که نه تنها خودش بلکه هیچکس نمیدونست؟
درس شروع شد و استاد از همه خواست به ترتیب جواب بدن. وقتی نوبت مینا شد، یک لحظه از جاش بلند شد، چشماش کمی تنگ شد و با صدای آرام گفت:
ـ «من آمادهام.»
چیزی در صدای مینا بود که این بار، برخلاف همیشه، کمکم از اون فاصلهای که خودش ساخته بود، یه قدم بیرون اومده بود. درست مثل کسی که سالها خودش رو پشت یه سپر پنهان کرده، اما حالا آماده بود که یه چیزی رو به کسی نشون بده.
در همون لحظه، استاد برگشت و به من نگاه کرد. یه نگاه عجیب داشت. انگار از من میخواست چیزی بیشتر از فقط شنیدن جوابها رو بفهمه.
یک لحظه چشمان من و مینا توی هم گره خورد، و اون نگاه پر از سوالات و رازهایی که نمیخواست گفته بشه، برای لحظهای مثل یه برق از سرم گذشت. بعدش، یه سکوت سنگین توی سالن نشست. انگار همه چیز سر جاش قرار گرفت.
منم بیاختیار شروع به نوشتن جواب دادم، ولی اینبار، چیزی از درونم بهم میگفت که جواب دادن این درس، با همهی اهمیتش، چیزی بیشتر از نمرهای که میخواستیم بگیریم میطلبید.
چند دقیقه بعد، وقتی که کلاس تموم شد، برای اولین بار دیدم مینا بلند شد، سریعتر از همیشه، حتی یه لبخند نصفه هم به کسی نزد. فقط یه نگاه سریع به من انداخت، دقیقاً مثل کسی که میدونه چه چیزی از دست رفته، اما نمیخواد به کسی نشون بده.
منم از جام بلند شدم، یه نفس عمیق کشیدم و با دلی پر از سوال، قدم به قدم به سمت در رفتم.
17.04.202510:09
#پارت13
#نام نویسنده:A
بارون از ظهر شروع شده بود. ریز، مداوم، انگار آسمون بغض کرده باشه و حالا بالاخره بزنه زیر گریه. شب شده بود و خیابونای خیس برق میزدن زیر چراغهای زرد.
من و مینا از کتابخونه بیرون زدیم. پروژهمون رو تا نیمه پیش برده بودیم، ولی ذهنمون جای دیگه بود. وقتی رسیدیم دم ایستگاه، من چترمو باز کردم، اون اما وایساد زیر بارون.
ـ «مینا، چترتو نمیخوای؟ خیس میشی...»
برگشت نگام کرد. قطرهها از موهاش میچکیدن روی صورتش، اما انگار براش مهم نبود.
ـ «میخوام خیس شم.»
متعجب نگاش کردم.
ـ «چرا آخه؟»
یه نفس عمیق کشید. نگاشو ازم دزدید، زل زد به خیابون.
ـ «مامانم همیشه میگفت بچهی قوی گریه نمیکنه. ولی هیچوقت نگفت اگه گریهت نگیره، چی میشی...»
صداش محو بود. اما مستقیم خورد به قلبم. رفتم جلو، چتر رو آوردم بالای سرش، آروم گفتم:
ـ «خیس شی یا گریه کنی، چیزی از قوی بودنت کم نمیشه... فقط آدم میمونی.»
یه نفس لرزون کشید.
ـ «امشب بابام زنگ زد. بعد شیش ماه... فقط گفت: پول لازم شدی؟»
سکوت.
فقط صدای بارون، بوق ماشینا، یه قطره که از نوک چتر چکید پایین.
ـ «حتی نپرسید خوبی؟ هنوز زندهای؟... فقط گفت اگه پول خواستی بگو، چون من باباتم.»
چشمهام تار شد. یه لحظه دیدم انگشتاش مشت شدن. دلم میخواست بغلش کنم. بگم: "تو حق داشتی مهربونی رو یادت بره..."
ولی فقط گفتم:
ـ «تو به من نگو قوی، وقتی یه عمر مجبورت کردن قوی باشی. این قوی بودن زورکی نیست، مینا... این زخمه.»
اون لحظه، برای اولین بار دیدم بغضش نشست پشت چشمهاش.
نگاش هنوز قوی بود، ولی تهش یه قطره بارون نشست که از دلش نبود... از دلشکستگی بود.
و من، همون لحظه، بیهیچ حرف اضافهای، کنارش وایسادم.
زیر همون چتر کوچیک، وسط اون خیابون بارونی، کنار یه آدمی که هیچوقت گریه نکرده بود... ولی امشب، شاید دلش میخواست فقط یه بار، یه بار، دیده بشه.
#نام نویسنده:A
بارون از ظهر شروع شده بود. ریز، مداوم، انگار آسمون بغض کرده باشه و حالا بالاخره بزنه زیر گریه. شب شده بود و خیابونای خیس برق میزدن زیر چراغهای زرد.
من و مینا از کتابخونه بیرون زدیم. پروژهمون رو تا نیمه پیش برده بودیم، ولی ذهنمون جای دیگه بود. وقتی رسیدیم دم ایستگاه، من چترمو باز کردم، اون اما وایساد زیر بارون.
ـ «مینا، چترتو نمیخوای؟ خیس میشی...»
برگشت نگام کرد. قطرهها از موهاش میچکیدن روی صورتش، اما انگار براش مهم نبود.
ـ «میخوام خیس شم.»
متعجب نگاش کردم.
ـ «چرا آخه؟»
یه نفس عمیق کشید. نگاشو ازم دزدید، زل زد به خیابون.
ـ «مامانم همیشه میگفت بچهی قوی گریه نمیکنه. ولی هیچوقت نگفت اگه گریهت نگیره، چی میشی...»
صداش محو بود. اما مستقیم خورد به قلبم. رفتم جلو، چتر رو آوردم بالای سرش، آروم گفتم:
ـ «خیس شی یا گریه کنی، چیزی از قوی بودنت کم نمیشه... فقط آدم میمونی.»
یه نفس لرزون کشید.
ـ «امشب بابام زنگ زد. بعد شیش ماه... فقط گفت: پول لازم شدی؟»
سکوت.
فقط صدای بارون، بوق ماشینا، یه قطره که از نوک چتر چکید پایین.
ـ «حتی نپرسید خوبی؟ هنوز زندهای؟... فقط گفت اگه پول خواستی بگو، چون من باباتم.»
چشمهام تار شد. یه لحظه دیدم انگشتاش مشت شدن. دلم میخواست بغلش کنم. بگم: "تو حق داشتی مهربونی رو یادت بره..."
ولی فقط گفتم:
ـ «تو به من نگو قوی، وقتی یه عمر مجبورت کردن قوی باشی. این قوی بودن زورکی نیست، مینا... این زخمه.»
اون لحظه، برای اولین بار دیدم بغضش نشست پشت چشمهاش.
نگاش هنوز قوی بود، ولی تهش یه قطره بارون نشست که از دلش نبود... از دلشکستگی بود.
و من، همون لحظه، بیهیچ حرف اضافهای، کنارش وایسادم.
زیر همون چتر کوچیک، وسط اون خیابون بارونی، کنار یه آدمی که هیچوقت گریه نکرده بود... ولی امشب، شاید دلش میخواست فقط یه بار، یه بار، دیده بشه.
15.04.202514:55
#پارت12
#نام نویسنده:A
صبحِ زودتر از همیشه بیدار شدم. آسمون هنوز خاکستری بود، خورشید پشت ابرها قایم شده بود، مثل حسوحال اون روز مینا.
سر کلاس نشسته بودیم، آخرین ردیف، کنار هم. استاد مشغول توضیح بود ولی من حواسم فقط به مینا بود. دستاشو قفل کرده بود تو هم، ناخناشو تو پوست دستش فشار میداد، چشم دوخته بود به دفترش، ولی نمینوشت. یه چیزی توی سکوتش بود که میفهمیدم داره میجوشه.
زیر لب گفتم:
ـ «خوبی؟»
سرش رو بلند نکرد. همونطور که به دفتر خیره بود، آروم جواب داد:
ـ «یهوقتا یهجوری خستهای... که حتی نمیدونی از چی خستهای.»
چیزی نگفتم. فقط نگاش کردم. بعد از چند ثانیه، خودش گفت:
ـ «یهبار بابام گفت اگه میخوای کسی دلت نسوزه، باید از همون اول بیدل بمونی.»
صدام درنیومد. اون جمله مثل یه پتک خورد وسط سرم.
اون لحظه فهمیدم چرا اونقدر سرد بود. چرا هیچوقت نمیذاشت کسی نزدیکش شه. چون یه بابایی یه روز، بهش گفته بود دل داشتن یعنی آسیب دیدن.
ـ «اون موقع بچه بودم، فکر کردم واقعاً راهش همینه. شروع کردم خودمو بستن، سنگ شدن، محکم شدن. ولی هیچکس نگفت وقتی دلتو میبندی، دیگه شادی هم ازش رد نمیشه.»
برای چند لحظه نفسم بند اومد. یه حسِ تنگی نشست رو سینهم. نگاهش کردم، ولی نمیتونستم چیزی بگم. بعضی حرفا فقط باید شنیده شن.
ـ «همیشه فکر میکردم اگه قوی باشم، اگه ساکت باشم، اگه وابسته نشم... پس امنم. ولی هیچی امنتر از یه آدمی نیست که بفهمدت.»
چرخید طرفم. نگاهش یه چیزی داشت که تا حالا ندیده بودم. نه گریه، نه ضعف... یه جور التماس آروم برای درک شدن.
ـ «تو... تا حالا شده بخوای فرار کنی، نه از آدما، از خودت؟»
لبخند تلخی زدم.
ـ «همیشه. ولی بعدش فهمیدم خودتو اگه ول کنی، بیشتر گم میشی.»
سرش رو آورد پایین، لبهاش لرزید. یه لحظه کوتاه، فقط چند ثانیه، دستم رو گذاشتم روی دستش. نترسید. کنار نکشید.
اون سکوت، اون تماس، برای من همهچی بود.
همون لحظهست که میفهمی آدمها، با یه جمله، با یه زخم، شکل میگیرن.
و با یه درک کوچیک، کمکم دوباره باز میشن...
#نام نویسنده:A
صبحِ زودتر از همیشه بیدار شدم. آسمون هنوز خاکستری بود، خورشید پشت ابرها قایم شده بود، مثل حسوحال اون روز مینا.
سر کلاس نشسته بودیم، آخرین ردیف، کنار هم. استاد مشغول توضیح بود ولی من حواسم فقط به مینا بود. دستاشو قفل کرده بود تو هم، ناخناشو تو پوست دستش فشار میداد، چشم دوخته بود به دفترش، ولی نمینوشت. یه چیزی توی سکوتش بود که میفهمیدم داره میجوشه.
زیر لب گفتم:
ـ «خوبی؟»
سرش رو بلند نکرد. همونطور که به دفتر خیره بود، آروم جواب داد:
ـ «یهوقتا یهجوری خستهای... که حتی نمیدونی از چی خستهای.»
چیزی نگفتم. فقط نگاش کردم. بعد از چند ثانیه، خودش گفت:
ـ «یهبار بابام گفت اگه میخوای کسی دلت نسوزه، باید از همون اول بیدل بمونی.»
صدام درنیومد. اون جمله مثل یه پتک خورد وسط سرم.
اون لحظه فهمیدم چرا اونقدر سرد بود. چرا هیچوقت نمیذاشت کسی نزدیکش شه. چون یه بابایی یه روز، بهش گفته بود دل داشتن یعنی آسیب دیدن.
ـ «اون موقع بچه بودم، فکر کردم واقعاً راهش همینه. شروع کردم خودمو بستن، سنگ شدن، محکم شدن. ولی هیچکس نگفت وقتی دلتو میبندی، دیگه شادی هم ازش رد نمیشه.»
برای چند لحظه نفسم بند اومد. یه حسِ تنگی نشست رو سینهم. نگاهش کردم، ولی نمیتونستم چیزی بگم. بعضی حرفا فقط باید شنیده شن.
ـ «همیشه فکر میکردم اگه قوی باشم، اگه ساکت باشم، اگه وابسته نشم... پس امنم. ولی هیچی امنتر از یه آدمی نیست که بفهمدت.»
چرخید طرفم. نگاهش یه چیزی داشت که تا حالا ندیده بودم. نه گریه، نه ضعف... یه جور التماس آروم برای درک شدن.
ـ «تو... تا حالا شده بخوای فرار کنی، نه از آدما، از خودت؟»
لبخند تلخی زدم.
ـ «همیشه. ولی بعدش فهمیدم خودتو اگه ول کنی، بیشتر گم میشی.»
سرش رو آورد پایین، لبهاش لرزید. یه لحظه کوتاه، فقط چند ثانیه، دستم رو گذاشتم روی دستش. نترسید. کنار نکشید.
اون سکوت، اون تماس، برای من همهچی بود.
همون لحظهست که میفهمی آدمها، با یه جمله، با یه زخم، شکل میگیرن.
و با یه درک کوچیک، کمکم دوباره باز میشن...
14.04.202516:51
#پارت11
#نام نویسنده:A
ساعت از نه گذشته بود که برگشتیم خوابگاه. مینا آروم راه میرفت، قدمهاش سنگینتر از همیشه. منم کنارِش بودم، بیحرف. اون روز همهچی یه رنگ دیگه داشت. از اون روزایی که انگار یه گره باز شده، یه دیوار ترک برداشته.
تو اتاق، چراغ مطالعه رو روشن کردم. نور زردش پخش شد رو میز، روی دفترامون، روی صورت خستهی مینا که نشسته بود لب تختش، ساکت، با موهای باز و شونهنکرده.
یه لیوان آب دادم دستش.
ـ «اینو بخور، بعدشم یه چیزی میخوریم. دکتر گفت حتماً باید قندت بیاد بالا.»
لیوان رو گرفت، یه نگاه کوتاه انداخت بهم.
ـ «مرسی.»
یه کلمه. اما از اون مدل ممنون گفتنای واقعی. نه از رو اجبار، نه از رو تعارف. این فرق داشت.
رفتم سراغ کشو، یه بسته بیسکویت درآوردم.
ـ «فوقبرنامهی غذایی امشبت! بیسکویتای تکراری خوابگاه، ولی با چاشنی همدردی.»
لبخند نصفهای زد. اون لبخند نصفهای که وقتی دیدمش، انگار یه چیزی تو دلم گرم شد. همون مینا بود، ولی انگار یه ذره از اون یخ دورش آب شده بود.
نشستیم رو زمین، پشت به دیوار. هر کی یه بیسکویت دستش، نگاهمون به دیوار خالی روبهرو.
آروم گفت:
ـ «هیچوقت کسی اینطوری ازم نپرسیده بود خوبم یا نه.»
یه لحظه سکوت کردم. بعد گفتم:
ـ «خب، تا حالا کسی کنارِت مونده بود که فرصت کنه بپرسه؟»
یه نگاه بهم انداخت. اون نگاه... نمیدونم، یه جور دردِ کهنه توش بود. بعد آروم سرشو تکون داد.
ـ «نه. همیشه همه فکر میکردن چون کارامو درست انجام میدم، پس حتماً خوبم. قویام. نمیدونستن قوی بودن بعضی وقتا فقط یه راه دفاعیه... واسه آدمی که نمیخواد دیده شه وقتی داره میریزه از تو.»
اون لحظه، دلم خواست دستشو بگیرم، بگم "باشه، حالا دیگه تنها نیستی"، ولی فقط گفتم:
ـ «میدونی چیه؟ از فردا هر کی بهت گفت قویای، بگو باشه، ولی قویام با حضور محدود. وقتایی هم هست که قویهامون میکشه کنار، جا میده به خستهمون.»
چشمهاشو بست. انگار برای اولین بار یه چیزی رو باور کرد.
بعد گفت:
ـ «باشه... ولی تو باید اون وقتا کنارم باشی.»
یه مکث.
بعد یه لبخند. واقعی. نرم. قشنگ.
ـ «قول میدی؟»
منم خندیدم.
ـ «قول میدم... با بیسکویتای بیشتر!»
خندید. بلند و بیدغدغه. صدای خندیدنش پخش شد توی اتاق کوچیک خوابگاه، و اون شب، شاید برای اولین بار، مینا تنها نبود...
#نام نویسنده:A
ساعت از نه گذشته بود که برگشتیم خوابگاه. مینا آروم راه میرفت، قدمهاش سنگینتر از همیشه. منم کنارِش بودم، بیحرف. اون روز همهچی یه رنگ دیگه داشت. از اون روزایی که انگار یه گره باز شده، یه دیوار ترک برداشته.
تو اتاق، چراغ مطالعه رو روشن کردم. نور زردش پخش شد رو میز، روی دفترامون، روی صورت خستهی مینا که نشسته بود لب تختش، ساکت، با موهای باز و شونهنکرده.
یه لیوان آب دادم دستش.
ـ «اینو بخور، بعدشم یه چیزی میخوریم. دکتر گفت حتماً باید قندت بیاد بالا.»
لیوان رو گرفت، یه نگاه کوتاه انداخت بهم.
ـ «مرسی.»
یه کلمه. اما از اون مدل ممنون گفتنای واقعی. نه از رو اجبار، نه از رو تعارف. این فرق داشت.
رفتم سراغ کشو، یه بسته بیسکویت درآوردم.
ـ «فوقبرنامهی غذایی امشبت! بیسکویتای تکراری خوابگاه، ولی با چاشنی همدردی.»
لبخند نصفهای زد. اون لبخند نصفهای که وقتی دیدمش، انگار یه چیزی تو دلم گرم شد. همون مینا بود، ولی انگار یه ذره از اون یخ دورش آب شده بود.
نشستیم رو زمین، پشت به دیوار. هر کی یه بیسکویت دستش، نگاهمون به دیوار خالی روبهرو.
آروم گفت:
ـ «هیچوقت کسی اینطوری ازم نپرسیده بود خوبم یا نه.»
یه لحظه سکوت کردم. بعد گفتم:
ـ «خب، تا حالا کسی کنارِت مونده بود که فرصت کنه بپرسه؟»
یه نگاه بهم انداخت. اون نگاه... نمیدونم، یه جور دردِ کهنه توش بود. بعد آروم سرشو تکون داد.
ـ «نه. همیشه همه فکر میکردن چون کارامو درست انجام میدم، پس حتماً خوبم. قویام. نمیدونستن قوی بودن بعضی وقتا فقط یه راه دفاعیه... واسه آدمی که نمیخواد دیده شه وقتی داره میریزه از تو.»
اون لحظه، دلم خواست دستشو بگیرم، بگم "باشه، حالا دیگه تنها نیستی"، ولی فقط گفتم:
ـ «میدونی چیه؟ از فردا هر کی بهت گفت قویای، بگو باشه، ولی قویام با حضور محدود. وقتایی هم هست که قویهامون میکشه کنار، جا میده به خستهمون.»
چشمهاشو بست. انگار برای اولین بار یه چیزی رو باور کرد.
بعد گفت:
ـ «باشه... ولی تو باید اون وقتا کنارم باشی.»
یه مکث.
بعد یه لبخند. واقعی. نرم. قشنگ.
ـ «قول میدی؟»
منم خندیدم.
ـ «قول میدم... با بیسکویتای بیشتر!»
خندید. بلند و بیدغدغه. صدای خندیدنش پخش شد توی اتاق کوچیک خوابگاه، و اون شب، شاید برای اولین بار، مینا تنها نبود...
Рекорди
20.04.202523:59
440Підписників19.04.202518:10
100Індекс цитування13.04.202518:10
439Охоплення 1 допису26.04.202523:59
19Охоп рекл. допису19.04.202518:10
3.19%ER19.04.202518:10
99.77%ERRРозвиток
Підписників
Індекс цитування
Охоплення 1 допису
Охоп рекл. допису
ER
ERR
Увійдіть, щоб розблокувати більше функціональності.