
March 13th
باید بنویسم.
Рейтинг TGlist
0
0
ТипПублічний
Верифікація
Не верифікованийДовіреність
Не надійнийРозташування
МоваІнша
Дата створення каналуБер 13, 2023
Додано до TGlist
Бер 25, 2025Останні публікації в групі "March 13th"
17.04.202509:42
یه مدتی روی survival mode بودم. تو وضعیتِ “just put one out in front of the other, just get through the day”؛ ولی دیدم اینطوری نمیشه. چه انتظاری داشتم؟ معجزه؟ با هیچکاری نکردن که چیزی تغییر نمیکنه.
چهارشنبه هم رفتم دانشگاه. به جز عادل، وانمود کردم بقیهی آشناها رو ندیدم. تو کتابخونه به چندتا پسر تذکر دادم و موقع رفتن حسابی ازم معذرتخواهی کردن. بامزه بودن. بچههای دانشگاه ترمبهترم زیباتر میشن. آنزیمهای کبدی خوندم و خوش گذشت. دلم میخواست بابا بیاد دنبالم، اما نیومد. بهجاش واسه مامان پفک خریدم که موقع تماشای سریال مسخرهی عصرش بخوره. آنافیلاکسی خوندم و خوش گذشت. با میلم به فرورفتن و غرقشدن جنگیدم. من حرکت میکردم و یه چیزی تو وجودم عقب میکشیدم. ایستاده بودم و انگار یه سنگ تو وجودم بود که وادارم میکرد ولو بشم. شب تو تختم دراز کشیدم و … حتی برای خوابیدن هم انرژی نداشتم! با خودم فکر کردم چطور چنین چیزی ممکنه که حتی نتونی چشمهات رو ببندی و فعل خواب رو انجام بدی؟
میخواستم انقدر به سقف زل بزنم که چشمام خشک بشه، میخواستم بذارم سنگه که بود؟ منو همینطوری بکشه پایین و پایینتر و تو تختم فرو برم و غرق بشم و این فرورفتن هیچوقت تموم نشه. نمیدونم چقدر تو این وضعیت بودم تا خوابم ببره. عصبانی، غمگین و لجوج بودم.
این چندروز مدام به خودم میگفتم “یه کاری کن!”
و حالا دارم یه کاری میکنم. نشستم به فکر که چی دارم؟ چرا حالم اینطوره؟ جوابهام قانعم نکردند اما تنها چیزهاییاند که دارم. مجبورم با همینا کار کنم.
زمان زیادی ندارم تا هفتهی فشردهی آینده شروع شه.
وارد یه فاز رهایی مسئولانه شدهم و به زعم خودم دارم تجدید نیرو میکنم.
احساس میکنم حالم بهتره.
حوصلهی آدمهای آشنا رو ندارم اما تماشای آدمهای غریبه رو راحتتر تحمل میکنم.
رفتم جایی که آدمهاش رو برای تماشا دوست دارم؛ یکی از کتابفروشیهای محبوبم. دوتا کتاب خریدم؛ یکی مشخصشده اما یکی همینطوری توجهمو جلب کرد. راهرفتنکی کتاب خوندم؛ مثل دوران تینیجری که از کتابفروشی/ دکهی روزنامه تا خونه رو طاقت نمیآوردم.
دلم برای کودکیهام تنگ شد؛ برای روزهایی که همه چیز بیتعین بود و مسئولیتی هم اگر بود، باری نداشت واسهت. روزهایی که با توتفرنگی انقدر میخندیدیم که نفسمون بند میاومد، حشرات رو زیر میکروسکوپ نگاه میکردیم، ادای شخصیتهای کارتونها و فیلمهای موردعلاقهمون رو در میآوردیم و برای درستکردن یه پیراشکی، آشپزخونه رو منفجر میکردیم! با خمیرها ور میرفتیم و انقدر افتضاح بودیم که توت یهو ورمیداشت خیلی جدی میگفت:” خوبه ما خدا نشدیم که مجبور باشیم با گل و خمیر آدم بسازیم! چه دنیایی میشد!”
توتِ کوچکم، واقعا چه خوب که ما خدا نبودیم و به افتضاح بودنمون میخندیدیم و مهم نبود نتیجهی کار چی میشه.
دلم نمیخواد به گذشته برگردم، اما یادآوریش همیشه بهم احساس خوبی میده؛ بابت تجربیاتم قدردانم و احساس خوشبختی میکنم. بعدش فکر میکنم الان چی؟ وقتی بیست،سیسال دیگه دارم به روزهای جوونیم فکر میکنم، بازم وجودم گرم و روشن میشه؟
احساس تهی بودن میکنم. یه صحرای بیآبوعلف میاد تو ذهنم که مدتهاست تو درندشتی و بینشونگیش سرگردونم.
ولی الان مهم نیست. واقعا حالم کمی بهتره و میخوام برگردم به کتابم.
چهارشنبه هم رفتم دانشگاه. به جز عادل، وانمود کردم بقیهی آشناها رو ندیدم. تو کتابخونه به چندتا پسر تذکر دادم و موقع رفتن حسابی ازم معذرتخواهی کردن. بامزه بودن. بچههای دانشگاه ترمبهترم زیباتر میشن. آنزیمهای کبدی خوندم و خوش گذشت. دلم میخواست بابا بیاد دنبالم، اما نیومد. بهجاش واسه مامان پفک خریدم که موقع تماشای سریال مسخرهی عصرش بخوره. آنافیلاکسی خوندم و خوش گذشت. با میلم به فرورفتن و غرقشدن جنگیدم. من حرکت میکردم و یه چیزی تو وجودم عقب میکشیدم. ایستاده بودم و انگار یه سنگ تو وجودم بود که وادارم میکرد ولو بشم. شب تو تختم دراز کشیدم و … حتی برای خوابیدن هم انرژی نداشتم! با خودم فکر کردم چطور چنین چیزی ممکنه که حتی نتونی چشمهات رو ببندی و فعل خواب رو انجام بدی؟
میخواستم انقدر به سقف زل بزنم که چشمام خشک بشه، میخواستم بذارم سنگه که بود؟ منو همینطوری بکشه پایین و پایینتر و تو تختم فرو برم و غرق بشم و این فرورفتن هیچوقت تموم نشه. نمیدونم چقدر تو این وضعیت بودم تا خوابم ببره. عصبانی، غمگین و لجوج بودم.
این چندروز مدام به خودم میگفتم “یه کاری کن!”
و حالا دارم یه کاری میکنم. نشستم به فکر که چی دارم؟ چرا حالم اینطوره؟ جوابهام قانعم نکردند اما تنها چیزهاییاند که دارم. مجبورم با همینا کار کنم.
زمان زیادی ندارم تا هفتهی فشردهی آینده شروع شه.
وارد یه فاز رهایی مسئولانه شدهم و به زعم خودم دارم تجدید نیرو میکنم.
احساس میکنم حالم بهتره.
حوصلهی آدمهای آشنا رو ندارم اما تماشای آدمهای غریبه رو راحتتر تحمل میکنم.
رفتم جایی که آدمهاش رو برای تماشا دوست دارم؛ یکی از کتابفروشیهای محبوبم. دوتا کتاب خریدم؛ یکی مشخصشده اما یکی همینطوری توجهمو جلب کرد. راهرفتنکی کتاب خوندم؛ مثل دوران تینیجری که از کتابفروشی/ دکهی روزنامه تا خونه رو طاقت نمیآوردم.
دلم برای کودکیهام تنگ شد؛ برای روزهایی که همه چیز بیتعین بود و مسئولیتی هم اگر بود، باری نداشت واسهت. روزهایی که با توتفرنگی انقدر میخندیدیم که نفسمون بند میاومد، حشرات رو زیر میکروسکوپ نگاه میکردیم، ادای شخصیتهای کارتونها و فیلمهای موردعلاقهمون رو در میآوردیم و برای درستکردن یه پیراشکی، آشپزخونه رو منفجر میکردیم! با خمیرها ور میرفتیم و انقدر افتضاح بودیم که توت یهو ورمیداشت خیلی جدی میگفت:” خوبه ما خدا نشدیم که مجبور باشیم با گل و خمیر آدم بسازیم! چه دنیایی میشد!”
توتِ کوچکم، واقعا چه خوب که ما خدا نبودیم و به افتضاح بودنمون میخندیدیم و مهم نبود نتیجهی کار چی میشه.
دلم نمیخواد به گذشته برگردم، اما یادآوریش همیشه بهم احساس خوبی میده؛ بابت تجربیاتم قدردانم و احساس خوشبختی میکنم. بعدش فکر میکنم الان چی؟ وقتی بیست،سیسال دیگه دارم به روزهای جوونیم فکر میکنم، بازم وجودم گرم و روشن میشه؟
احساس تهی بودن میکنم. یه صحرای بیآبوعلف میاد تو ذهنم که مدتهاست تو درندشتی و بینشونگیش سرگردونم.
ولی الان مهم نیست. واقعا حالم کمی بهتره و میخوام برگردم به کتابم.
10.04.202516:06
ایدهآل.


05.04.202517:08
یکی از کارهای موردعلاقهم، گوشکردن به موسیقی تو جادّهست. چون تو زندگی معمولم وقت زیادی برای موسیقی ندارم، سفرهای جادهای فرصت مناسبین که یه دل سیر آهنگ گوش کنم؛ مخصوصا که جاده به تخیل آدم پروبال میده.
جادوی موسیقی تو اینه که بدون نشوندادن، و اگر بیکلام باشه، بدون گفتن، بیان میکنه.
آهنگ که پلی میشه، تصاویر توی ذهنم ظاهر میشن. گاهی تکّهتکّه و پراکندهن و گاهی بههمپیوسته، راوی و قصهگو. خوشم میاد آهنگی که دوست دارم رو بارهاوبارها گوش کنم. با هربار شنیدن، جزئیات بیشتری به تصاویر و قصهش اضافه میشه و کاملتر میشه. با هر بار شنیدن، تصاویر، قصه و روایتها بیشتر به موسیقی نزدیک میشن و بهتر روشون میشینه.
بعد از ساعتها شنیدن، حالا سرم پر از تصویر و قصهست.
از آزادیای که موسیقی برای مواجهه باهاش بهم میده خوشم میاد. جادوی موسیقی تو اینه که به شنونده فرصت خلقکردن میده. واسه همین موزیسینها به نظرم انسانهای بزرگی میرسن که ما رو هم تو خلقکردن شریک میکنن و اجازه میدن تجربهی خاصّ خودمون رو داشته باشیم، بیکه چیز زیادی با اثر بهمون تحمیل بشه.
بیشتر ساعات سفر جادهای اخیرم به تخیل و آفرینش همراه با موسیقی گذشت. گاهی انقدر غرق علمآموزی میشم و بقیهی جنبههای زندگی به حاشیه میرن که فراموش میکنم هوم! هنر هم بد نیست! تو یکی از دنیاهای موازی میتونستم کانسیدرش کنم.
جادوی موسیقی تو اینه که بدون نشوندادن، و اگر بیکلام باشه، بدون گفتن، بیان میکنه.
آهنگ که پلی میشه، تصاویر توی ذهنم ظاهر میشن. گاهی تکّهتکّه و پراکندهن و گاهی بههمپیوسته، راوی و قصهگو. خوشم میاد آهنگی که دوست دارم رو بارهاوبارها گوش کنم. با هربار شنیدن، جزئیات بیشتری به تصاویر و قصهش اضافه میشه و کاملتر میشه. با هر بار شنیدن، تصاویر، قصه و روایتها بیشتر به موسیقی نزدیک میشن و بهتر روشون میشینه.
بعد از ساعتها شنیدن، حالا سرم پر از تصویر و قصهست.
از آزادیای که موسیقی برای مواجهه باهاش بهم میده خوشم میاد. جادوی موسیقی تو اینه که به شنونده فرصت خلقکردن میده. واسه همین موزیسینها به نظرم انسانهای بزرگی میرسن که ما رو هم تو خلقکردن شریک میکنن و اجازه میدن تجربهی خاصّ خودمون رو داشته باشیم، بیکه چیز زیادی با اثر بهمون تحمیل بشه.
بیشتر ساعات سفر جادهای اخیرم به تخیل و آفرینش همراه با موسیقی گذشت. گاهی انقدر غرق علمآموزی میشم و بقیهی جنبههای زندگی به حاشیه میرن که فراموش میکنم هوم! هنر هم بد نیست! تو یکی از دنیاهای موازی میتونستم کانسیدرش کنم.
04.04.202516:05
هر وقت یه کاری در راستای مراقبت از خودم انجام میدم، مامانم عمیقا ازم تشکر میکنه! :))
ترکیب جالبی از تملک و استقلالقائلشدنه.
نوجوون که بودم این رفتاراش خیلی اذیتم میکرد، اما الان که میبینم فاصله رو رعایت میکنه، باهاش اوکیم و بهنظرم فقط بامزهست! میخندم و میگم: خواهش میکنم! بههرحال کاریه که از دستم برمیاد :))
ترکیب جالبی از تملک و استقلالقائلشدنه.
نوجوون که بودم این رفتاراش خیلی اذیتم میکرد، اما الان که میبینم فاصله رو رعایت میکنه، باهاش اوکیم و بهنظرم فقط بامزهست! میخندم و میگم: خواهش میکنم! بههرحال کاریه که از دستم برمیاد :))
03.04.202507:28
بعضی چیزهایی که اینجا باهاشون مواجه میشم، هنوز مثل اواخر کودکی و دوران نوجوونیم روم تاثیر میذارن، هیجانزده و پرشورم میکنن. به نظرم اینا شمّهای از حقیقت وجودیم رو تو خودشون دارن. در مقابل، بعضی چیزها برام بهشدت بیمعنا و کسلکننده شدهن. اول کمی ترسیدم؛ انگار چیزی رو از دست داده باشم. بعد دیدم نه این از دستدادن نیست، فقط یک تغییره.
تغییر کردهم.
با این حال، یه هستهای هست که میخوام بیشتر درکش کنم.
گفتم بیام همین رو کنم رزولوشن امسالم: خودشناسی.
بعد دیدم خیلی مسخرهست! خودشناسی که هدف نیست؛ یه جورایی فلسفهی زندگیمه. یادم نیست این حرف نیچه که “بشو آنکه هستی” رو چندسالگی خوندم، اما از همونموقع رو این مدار زندگی کردهم. واسه همین همیشه با هدفگذاری سال نو و تولد و … مشکل دارم. فردیت و ریتم زندگی شخصیم با این مفاهیم نادیده گرفته میشه. اینجا این تصمیم رو هم گرفتم که بیخیال هدفگذاری تروتمیز سال نو بشم. تایمینگش برای زندگی من مناسب نیست.
آخرین هدفگذاریم برای بهمن سال گذشته بود و هنوز چیزی تغییر نکرده.
کل دیروز آشفتهی تغییراتم بودم، اما امروز آرومم. بعداز کلی تقلای درونی بی هیچ نمود بیرونی (مهشاد بیرونی داشت با آدمها حرف میزد و شوخی میکرد و میخندید)، تونستم یه هستهی محکم پیدا کنم که اطرافش مدام در حال تغییره و این اتفاقا چیز خوبیه!
صبح به خودم گفتم Don’t be afraid. دیدم امکانپذیر نیست؛ تصحیح کردم که پس don’t act based on your fears.
تغییر، همیشه، بزرگترین ترسم بوده و هست؛
But look at me!
تغییر کردهم.
با این حال، یه هستهای هست که میخوام بیشتر درکش کنم.
گفتم بیام همین رو کنم رزولوشن امسالم: خودشناسی.
بعد دیدم خیلی مسخرهست! خودشناسی که هدف نیست؛ یه جورایی فلسفهی زندگیمه. یادم نیست این حرف نیچه که “بشو آنکه هستی” رو چندسالگی خوندم، اما از همونموقع رو این مدار زندگی کردهم. واسه همین همیشه با هدفگذاری سال نو و تولد و … مشکل دارم. فردیت و ریتم زندگی شخصیم با این مفاهیم نادیده گرفته میشه. اینجا این تصمیم رو هم گرفتم که بیخیال هدفگذاری تروتمیز سال نو بشم. تایمینگش برای زندگی من مناسب نیست.
آخرین هدفگذاریم برای بهمن سال گذشته بود و هنوز چیزی تغییر نکرده.
کل دیروز آشفتهی تغییراتم بودم، اما امروز آرومم. بعداز کلی تقلای درونی بی هیچ نمود بیرونی (مهشاد بیرونی داشت با آدمها حرف میزد و شوخی میکرد و میخندید)، تونستم یه هستهی محکم پیدا کنم که اطرافش مدام در حال تغییره و این اتفاقا چیز خوبیه!
صبح به خودم گفتم Don’t be afraid. دیدم امکانپذیر نیست؛ تصحیح کردم که پس don’t act based on your fears.
تغییر، همیشه، بزرگترین ترسم بوده و هست؛
But look at me!
03.04.202507:10
دیروز اومدم خونهی سابق. مامان و بابا دلشون نمیاد اینجا رو بفروشن؛ براش خیالات دارن. بعید میدونم هرگز واقعی بشه، اما ظاهرا این چیزیه که کمکشون میکنه زندگی آپارتمانی رو تحمل کنن یا حداقل تخیلش گاهی دست ذهن و روانشون رو میگیره. در جریان جزئیات خیالپردازیهاشون نیستم، اما میدونم دوست دارن خودشون سبزی بکارن، درختهای سیب و شلیل و آلبالو رو بزرگتر کنن، حیوون خونگی داشته باشن، زیاد کوه برن و اینجور کارها.
بود و نبود این خونه به حال من فرقی نمیکنه. مدتهاست از اینجا رفتهم. ذهنم، قبل از جسمم.
همه چیز رو برنداشتم، از جمله تعداد خیلی زیادی از کتابهام. هنوز اینجا کتابخونهای هست با تعداد قابلتوجهی کتاب. دیروز که چشمم به کتابهام افتاد، یه حال خوب، آمیختهای از عشق و امید، مثل نسیم خنک درونم رو روشن و سبک کرد. دل دادم به بازیگوشی و ماجراجویی و نشستم به بیرون کشیدن کتابها و تورقشون. یهو به نظرم رسید تکتکشون زندهن! میتپن و نفس میکشن و این مدت با من رشد کردهن. بعضیها رو که میخوندم، متوجه تغییرات و عدمتغییراتم میشدم. هیچ دفتر خاطراتی نمیتونست اینطور گذشته رو تو ذهنم زنده کنه و سیر تغییراتم رو نشون بده.
کتابهای تو کتابفروشی اینطوری نیستن؛ اونا مردهن! نبض کتابها از لحظهای زده میشه که متعلق به کسی میشن.
در عین حال که مواجههی اولیهم با کتابها رو خوب به خاطر میآوردم، برداشت جدیدی ازشون داشتم و تو این برداشت تازه، تجربهها و ادراکات اخیرم نقش داشتن.
برای اولینبار تو خیالات پدر و مادرم شریک شدم. اونا بدون من برمیگردن، اما کتابهای من اینجان و نفس میکشن. مامان و بابا زنده نگهشون میدارن.
فکرش برام مثل ستون شد و استوارترم کرد. دیدم من هر جای دنیا باشم، ما یه خونه داریم که توش پر از ماست و حتی تو غیابمون هم زندهست و زندگی توش جریان داره.
میدونم همینکه امشب پامو بیرون بذارم، همه چیز رو فراموش میکنم اما این ساعتها برام جالبن. خیلی به خودم نزدیک و باهاش راحتم.
برای بار صدهزارم به این نتیجه میرسم که خونه از مقدسترین و عزیزترین مفاهیم ذهنیمه و دلم میخواد تو زندگیم کلی خونه بسازم!
بود و نبود این خونه به حال من فرقی نمیکنه. مدتهاست از اینجا رفتهم. ذهنم، قبل از جسمم.
همه چیز رو برنداشتم، از جمله تعداد خیلی زیادی از کتابهام. هنوز اینجا کتابخونهای هست با تعداد قابلتوجهی کتاب. دیروز که چشمم به کتابهام افتاد، یه حال خوب، آمیختهای از عشق و امید، مثل نسیم خنک درونم رو روشن و سبک کرد. دل دادم به بازیگوشی و ماجراجویی و نشستم به بیرون کشیدن کتابها و تورقشون. یهو به نظرم رسید تکتکشون زندهن! میتپن و نفس میکشن و این مدت با من رشد کردهن. بعضیها رو که میخوندم، متوجه تغییرات و عدمتغییراتم میشدم. هیچ دفتر خاطراتی نمیتونست اینطور گذشته رو تو ذهنم زنده کنه و سیر تغییراتم رو نشون بده.
کتابهای تو کتابفروشی اینطوری نیستن؛ اونا مردهن! نبض کتابها از لحظهای زده میشه که متعلق به کسی میشن.
در عین حال که مواجههی اولیهم با کتابها رو خوب به خاطر میآوردم، برداشت جدیدی ازشون داشتم و تو این برداشت تازه، تجربهها و ادراکات اخیرم نقش داشتن.
برای اولینبار تو خیالات پدر و مادرم شریک شدم. اونا بدون من برمیگردن، اما کتابهای من اینجان و نفس میکشن. مامان و بابا زنده نگهشون میدارن.
فکرش برام مثل ستون شد و استوارترم کرد. دیدم من هر جای دنیا باشم، ما یه خونه داریم که توش پر از ماست و حتی تو غیابمون هم زندهست و زندگی توش جریان داره.
میدونم همینکه امشب پامو بیرون بذارم، همه چیز رو فراموش میکنم اما این ساعتها برام جالبن. خیلی به خودم نزدیک و باهاش راحتم.
برای بار صدهزارم به این نتیجه میرسم که خونه از مقدسترین و عزیزترین مفاهیم ذهنیمه و دلم میخواد تو زندگیم کلی خونه بسازم!
29.03.202509:17
دوست هر اندازه هم خوب باشه، پارتنر هر اندازه هم ایدهآل باشه، نمیتونه جای خانوادهی “خوب” رو بگیره. پدر، مادر، خواهر و برادر یه چیز دیگهن؛ محبتشون و حمایتشون یه چیز دیگهست؛ مخصوصا پدر و مادر.
چه حیف که همیشگی نیستن.
چه حیف که همیشگی نیستن.
28.03.202510:41
وقتی به شروع تاریخخوندنم فکر میکنم، خندهم میگیره! درسته خیلی وقت بود ضروری میدونستمش، اما چیزی که باعث شد بعداز مدتها “من بالاخره باید تاریخ بخونم” و فلان، رسما شروعش کنم و اینطور بچسبم بهش؟
اون قدّ بلند، نگاه نافذ، صدای پرانرژی، هوش متحیرکننده و منطق قدرتمند بود که تمام وجودم رو پر کرد و چیزهایی که شنیده بودم انقدر جذاب بود که میتونستم ساعتها پیاده راه برم تا ذرهذره تو وجودم تهنشین بشن. لیترالی اون روز ربوده شدم :))
اون قدّ بلند، نگاه نافذ، صدای پرانرژی، هوش متحیرکننده و منطق قدرتمند بود که تمام وجودم رو پر کرد و چیزهایی که شنیده بودم انقدر جذاب بود که میتونستم ساعتها پیاده راه برم تا ذرهذره تو وجودم تهنشین بشن. لیترالی اون روز ربوده شدم :))
28.03.202510:41
درسته که قائل به تایمباکس سالهای هجری شمسی نیستم، اما گفتم فرصته بیام بنویسم تو این بازهی یکسالهی ۱۴۰۳ چه دستاوردهایی داشتم و چه بر من رفت.
دوتا چیز برام دور از انتظار بود:
ورود تاریخ به زندگیم و اسم یه تعداد آدم که تا ننوشته بودم، متوجه نبودم چقدر برام عزیزن و تو قلبم نشستهن. :)
دوتا چیز برام دور از انتظار بود:
ورود تاریخ به زندگیم و اسم یه تعداد آدم که تا ننوشته بودم، متوجه نبودم چقدر برام عزیزن و تو قلبم نشستهن. :)
28.03.202510:34
از وقتی دارم جدی تاریخ میخونم، هرازگاهی راجع بهش با اطرافیانم هم صحبت میکنم. دوست دارم دیدگاهشون نسبت به تاریخ رو بدونم. تا الان متوجه شدهم اکثرشون تاریخ رو یکمشت اطلاعات حفظی میدونن و به نظرشون علم هم محسوب نمیشه. حالا اینکه تاریخ علم هست یا نه، سوال چالشبرانگیزیه و هنوز باهاش درگیرم (هر چند اهمیت زیادی برام نداره)، اما از این نگاه به تاریخ واقعا ناراحت میشم!
واقعیت اینه خودمم قبل از تاریخخوندن نگاه نسبتا مشابهی داشتم. نه انقدر شدید، اما فکر میکردم دادههای خامیه که تو میگیری و دانشت بالا میره و میتونی قضاوت بهتری داشته باشی. حالا که چندماه از یادگیری تاریخ گذشته، متوجه شدهم چقدر نحوهی تفکر و نظراتم تغییر کرده. تاریخ آرومآروم به من یاد داد چطور مسائل رو زیر سوال ببرم و منطقم رو تیز کرد. هیچ رشتهی علمیای هرگز انقدر ذهن من رو به چالش نکشیده بود. علمی مثل زیستشناسی قطعیت خیلی بیشتری داره؛ توی تاریخ اما هر دادهای رو باید بررسی و از فیلتر شخص و زمان و مکان رد کنی. تازه این میشه یک داده و هیچ پدیده و واقعهای تکعاملی نیست.
حقیقت تاریخی مثل پازلیه که تا آخر عمر میتونه سرگرمم کنه. مثلا سیر تغییرات فکریم برام جالبه. هر چقدر بیشتر دربارهی یک واقعهی تاریخی میخونم (از منابع مختلف و از آدمهایی در زمانها و مکانهای متفاوت)، برام واضحتر میشه و این عاملیت رو دوست دارم؛ اینکه تاریخ، حقیقت آماده نیست. یک عاااالمه دادهست که توی خواننده باید بینشون گلچین کنی و بعد با مهارت بههم وصلشون کنی.
اگه مثل قبل عجول و بیقرار بودم، تاریخ وحشتزدهم میکرد! اما علم به من صبوری و تابآوری ابهام رو یاد داده. حالا میدونم میشه با هزار و یکتا سوال توی ذهنت زنده بمونی! نگران نباش، یادت نمیره. مغزت به طور شگفتانگیزی دونهدونهی سوالاتت رو نگه میداره تا یه جایی تو مسیر جوابشون رو پیدا کنی.
تاریخ تا حالا چندبار بنیان فکریم رو از هم پاشونده! اعتراف میکنم هنوزم حدی از ترس و مقاومت درم هست و مونده تا پذیراتر و صبورتر بشم، اما حالا مدتزمان کمتر و با شدت کمتری مضطرب میشم.
وقتی میبینم تاریخ چنین ماهیتی داره و معتقدم جامعهای که تاریخش رو نمیدونه، لیترالی کوره، نظر آدمها دربارهی تاریخ ناامیدم میکنه. دلم میخواست میتونستم تاریخ رو به همه نشون بدم. دلم میخواست همهی آدمها تاریخ میخوندن.
واقعیت اینه خودمم قبل از تاریخخوندن نگاه نسبتا مشابهی داشتم. نه انقدر شدید، اما فکر میکردم دادههای خامیه که تو میگیری و دانشت بالا میره و میتونی قضاوت بهتری داشته باشی. حالا که چندماه از یادگیری تاریخ گذشته، متوجه شدهم چقدر نحوهی تفکر و نظراتم تغییر کرده. تاریخ آرومآروم به من یاد داد چطور مسائل رو زیر سوال ببرم و منطقم رو تیز کرد. هیچ رشتهی علمیای هرگز انقدر ذهن من رو به چالش نکشیده بود. علمی مثل زیستشناسی قطعیت خیلی بیشتری داره؛ توی تاریخ اما هر دادهای رو باید بررسی و از فیلتر شخص و زمان و مکان رد کنی. تازه این میشه یک داده و هیچ پدیده و واقعهای تکعاملی نیست.
حقیقت تاریخی مثل پازلیه که تا آخر عمر میتونه سرگرمم کنه. مثلا سیر تغییرات فکریم برام جالبه. هر چقدر بیشتر دربارهی یک واقعهی تاریخی میخونم (از منابع مختلف و از آدمهایی در زمانها و مکانهای متفاوت)، برام واضحتر میشه و این عاملیت رو دوست دارم؛ اینکه تاریخ، حقیقت آماده نیست. یک عاااالمه دادهست که توی خواننده باید بینشون گلچین کنی و بعد با مهارت بههم وصلشون کنی.
اگه مثل قبل عجول و بیقرار بودم، تاریخ وحشتزدهم میکرد! اما علم به من صبوری و تابآوری ابهام رو یاد داده. حالا میدونم میشه با هزار و یکتا سوال توی ذهنت زنده بمونی! نگران نباش، یادت نمیره. مغزت به طور شگفتانگیزی دونهدونهی سوالاتت رو نگه میداره تا یه جایی تو مسیر جوابشون رو پیدا کنی.
تاریخ تا حالا چندبار بنیان فکریم رو از هم پاشونده! اعتراف میکنم هنوزم حدی از ترس و مقاومت درم هست و مونده تا پذیراتر و صبورتر بشم، اما حالا مدتزمان کمتر و با شدت کمتری مضطرب میشم.
وقتی میبینم تاریخ چنین ماهیتی داره و معتقدم جامعهای که تاریخش رو نمیدونه، لیترالی کوره، نظر آدمها دربارهی تاریخ ناامیدم میکنه. دلم میخواست میتونستم تاریخ رو به همه نشون بدم. دلم میخواست همهی آدمها تاریخ میخوندن.
21.03.202509:25
من پیام تبریک سال نوی استادم رو سین کردم، هیچ ریاکتی نشون ندادم (چون ازش خوشم نمیاد).
منو از چی میترسونید؟ :))
منو از چی میترسونید؟ :))
Рекорди
17.04.202523:59
84Підписників21.03.202523:59
0Індекс цитування11.04.202512:04
44Охоплення 1 допису24.04.202512:34
0Охоп рекл. допису07.03.202509:33
4.76%ER11.03.202512:04
56.00%ERRРозвиток
Підписників
Індекс цитування
Охоплення 1 допису
Охоп рекл. допису
ER
ERR
Увійдіть, щоб розблокувати більше функціональності.