30.03.202515:42
بخشی از شعر ماندگار غراب اثر ادگار آلن پو
ترجمه و برگردان احمد میرعلایی
ترجمه و برگردان احمد میرعلایی
27.03.202515:16
ناظران سرگردان؛ آرامخیرگانی به دوردست!
از میان آثار کسپر دیوید فردریش، نقاش رمانتیک آلمانزمین.
از میان آثار کسپر دیوید فردریش، نقاش رمانتیک آلمانزمین.
26.03.202510:39
26.03.202510:29
هوای روی تو دارم، نمیگذارندم.
26.03.202503:05
شاهکار فرابشری
30.03.202515:40
میگن آدمها، رفتهرفته شبیهِ کسی میشن که دوستش دارن؛ حالا چه رفتار چه قیافه. آلن پو رو هم تدریجا همین قاعده بود که محکوم کرد؛ دمدمای آخر شدهبود عینا یکی مثل شخصیتهایی که مینوشت: بیمار، پاتیل، مست، وامونده، حیرون و توهمی؛ همراه با یه ختام دردآور که بهسان بیخانمانها مرد؛ و شایدا همهی رهگذرهایی که میدیدن جنازهش رو و بهسادگی رد میشدن از بغلش، زیر لب زمزمهها میکردن "عجب سرنوشت شوم و ترسناکی!" و چه سرنوشت شوم و ترسناکی همچون غرابی غریب از روزگارانِ متبرکِ گذشته پا به درون وجودش گذاشتهبود.
نه کوچک ترین حرمتی نگه داشتهبود- نه لحظهای درنگ کردهبود و نه فرو ماندهبود.
بلکه با کّر و فّرِ امیری بالای در اتاق سرنوشتش نشستهبود. درست بالای در جا خوش کردهبود و نه چیزی دیگر.
آلن پو که یقینا اینشکلی نبود از اولش. آروم افتاد بهورطهی فنایی که سالیان درازی، برای کسانی مخیل در اعماق ذهنش تحریر کردهبود. مثل کاراکتر داستان گربهی سیاه که یقینا اونشکلی نبود از اولش. مثل کاراکتر داستان قلب رازگو، که یقینا اونشکلی نبود از اولش.
نه کوچک ترین حرمتی نگه داشتهبود- نه لحظهای درنگ کردهبود و نه فرو ماندهبود.
بلکه با کّر و فّرِ امیری بالای در اتاق سرنوشتش نشستهبود. درست بالای در جا خوش کردهبود و نه چیزی دیگر.
آلن پو که یقینا اینشکلی نبود از اولش. آروم افتاد بهورطهی فنایی که سالیان درازی، برای کسانی مخیل در اعماق ذهنش تحریر کردهبود. مثل کاراکتر داستان گربهی سیاه که یقینا اونشکلی نبود از اولش. مثل کاراکتر داستان قلب رازگو، که یقینا اونشکلی نبود از اولش.
27.03.202515:14
به نگارهها که نگاه میکنی، به نقوش ملمعِ توی قاب، از کوهسارها و جویبارها بگیر و برس به سپیدا و بلندای آسمون؛ تشخیص میتونی بدی که فرود قلم، اول بار کجاهای صفحه رقم خورده؟ تشخیص میتونی بدی که نقاشی از کدوم نقطهش متولد شده؟
ایدهی ترسیم نقاشی از کدوم تپش، کدوم داستان، کدوم انفجار و کدوم صاعقه بوده که به جون و فکر نقاش افتاده؟ بهراستی که شان نزول نقشها ونگارها کجاست؟
ایدهی ترسیم نقاشی از کدوم تپش، کدوم داستان، کدوم انفجار و کدوم صاعقه بوده که به جون و فکر نقاش افتاده؟ بهراستی که شان نزول نقشها ونگارها کجاست؟
26.03.202510:29
خیل قهرمانها قرار که نیست همیشه فنون و هنر مبارزه بلد باشن؛ گاهیوقتها کفایت میکنه هوای پیکار بچرخه توی وجود مجروحشون و بس! شیوهی مبارزه نه که شرط مطلب است؛ هوایی باید، که طوفانزا، وَ سخت خشمگین.
26.03.202510:29
رمان، عجیبترین و ماندگارترین قسمتش اینجاست:
اتفاقی که افتادهبود این بود که دوقلوها، تمام صبح را با رختولباس کهنه و کفش مندرس توی زیرزمین مشغول بازی بودند، خوشحال و خندان دویدند و از پلهها آمدند بالا و تلوتلوخوران از در زیرزمین وارد راهرو شدند و آنجا چشمشان به خرگوشهای آویخته به قلاب و تفنگ کنار دیوار افتاد. آن تفنگ مال یون بود و آنها این را میدانستند. برادر بزرگشان، یون، قهرمان آنها بود و اگر آنها هم مثل من در آن سنوسال، الگوهایی داشتند، یون، همزمان برایشان هم دِیوی کراکت بود، هم هارتسفورت و هم هاکلبریفین، آنها همهی کارهای او را تقلید میکردند و بهصورت بازی درمیآوردند.
اول لارس وارد شد و تفنگ را برداشت و آن را چرخاند و فریاد زد: حالا مرا ببین! و ماشه را کشید. صدای شلیک و شدت ضربهی قنداق او را جیغکشان روی زمین پرت کرد. او چیزی را نشانه نرفتهبود. فقط میخواست آن تفنگ بینظیر را توی دستش بگیرد و تصور کند یون است. گلوله میتوانست به جعبهی چوب، یا پنجرهی کوچک بالای پلهه، یا عکس پدربزرگ با آن ریش بلندش در قاب طلاییرنگ بالای حلقه. یا به لامپی که بدون حباب آنجا کار گذاشتهبودند و هرگز خاموش نشدهبود، تا همه از آن بیرون نورش را ببینند و گم نشوند، اصابت کردهباشد؛ اما به هیچیک از آنها برخورد نکردهبود. لارس از فاصلهی نزدیک، مستقیما به قلب اُد، شلیک کردهبود.
اتفاقی که افتادهبود این بود که دوقلوها، تمام صبح را با رختولباس کهنه و کفش مندرس توی زیرزمین مشغول بازی بودند، خوشحال و خندان دویدند و از پلهها آمدند بالا و تلوتلوخوران از در زیرزمین وارد راهرو شدند و آنجا چشمشان به خرگوشهای آویخته به قلاب و تفنگ کنار دیوار افتاد. آن تفنگ مال یون بود و آنها این را میدانستند. برادر بزرگشان، یون، قهرمان آنها بود و اگر آنها هم مثل من در آن سنوسال، الگوهایی داشتند، یون، همزمان برایشان هم دِیوی کراکت بود، هم هارتسفورت و هم هاکلبریفین، آنها همهی کارهای او را تقلید میکردند و بهصورت بازی درمیآوردند.
اول لارس وارد شد و تفنگ را برداشت و آن را چرخاند و فریاد زد: حالا مرا ببین! و ماشه را کشید. صدای شلیک و شدت ضربهی قنداق او را جیغکشان روی زمین پرت کرد. او چیزی را نشانه نرفتهبود. فقط میخواست آن تفنگ بینظیر را توی دستش بگیرد و تصور کند یون است. گلوله میتوانست به جعبهی چوب، یا پنجرهی کوچک بالای پلهه، یا عکس پدربزرگ با آن ریش بلندش در قاب طلاییرنگ بالای حلقه. یا به لامپی که بدون حباب آنجا کار گذاشتهبودند و هرگز خاموش نشدهبود، تا همه از آن بیرون نورش را ببینند و گم نشوند، اصابت کردهباشد؛ اما به هیچیک از آنها برخورد نکردهبود. لارس از فاصلهی نزدیک، مستقیما به قلب اُد، شلیک کردهبود.
26.03.202503:04
با همهی نوشتهها، موسیقیها و پندارها، در پستوهای ذهنم، خاطرات ماندگار و دلنشینی را بازجستم.😞
29.03.202514:02
پاسبانِ حرمِ دل شدهام، شب همه شب
تا در این پرده، جز اندیشهی او نَگْذارم
تا در این پرده، جز اندیشهی او نَگْذارم
27.03.202515:08
شناس
@Senorpan
ناشناس
https://t.me/HarfinoBot?start=5323b338cc1a817
@Senorpan
ناشناس
https://t.me/HarfinoBot?start=5323b338cc1a817
26.03.202510:29
عبارت "هوا" هم، هم به مذاق نوشتاریم خوش میآد و هم اینکه در مقام شنیداریش زیباست؛ مسحور میکنه آدم رو. چهطور میشه لطیفتر از این حس دلبستگی رو وصف کرد؟ یا نمایش داد؟
اگرچه بهندرت بار معناییش منفی نیست و همنشین هوسه ولی، همچنان که تبسمآور، وَ دلنشینه این "هوا"ی مطبوع ما.
اگرچه بهندرت بار معناییش منفی نیست و همنشین هوسه ولی، همچنان که تبسمآور، وَ دلنشینه این "هوا"ی مطبوع ما.
26.03.202508:55
28.03.202514:57
بار هستی را کشیدن، سخت کاری بودهاست
شوکت بخاری
شوکت بخاری


26.03.202521:44
هنوز در سفرم
خیال میکنم
در آبهای جهان قایقیست
و من -مسافر قایق- هزارها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنههای فصول میخوانم
و پیش میرانم.
مرا سفر به کجا میبرد؟
کجا نشان قدم ناتمام خواهدماند؟
و بند کفش به انگشتهای نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
سهراب سپهری
نقش، اثر ایوان آیوازوفسکی
خیال میکنم
در آبهای جهان قایقیست
و من -مسافر قایق- هزارها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنههای فصول میخوانم
و پیش میرانم.
مرا سفر به کجا میبرد؟
کجا نشان قدم ناتمام خواهدماند؟
و بند کفش به انگشتهای نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
سهراب سپهری
نقش، اثر ایوان آیوازوفسکی
26.03.202510:29
بههوای دزدیدن اسبها
پر پترسون
"طبیعت پیرامون ما، در کمال زیبایی، وحشتانگیز است؛ همچنانکه که میانشان، تنشی تاریک و باستانی نهفتهبودهست؛ هماره و هماره."
کسپر دیوید فردریش
"بههوای دزدیدن اسبها" رو پنج سال پیش خوندم؛ رمانی که میتونستی هم سریعا کارش رو بسازی و برسی بهتهش، و هم بهآهستگی.
غوطهی نرمی در امواج خاطرهها بود؛ قرابت بیبدیلی میساخت و یواشیواش توی قلبت حل میشد؛ بس که رمانه، شاعرانه بود. من که لاجرعه و لاوقفه لذت بردم؛ از چی؟ آونگ افکار پر پترسون که دیوانهوار، مداوم در گذشته و زمان حال شخصیتها نوسان میکرد و با فلشبکهای متعددش پرت میشدم به گذشتهی کاراکترها و دوباره و دوباره بازگشتی به هماکنون. حین خوانش کتاب، همهی دیوارهای دوروبرت فرو میریزن، اجسام گوناگون، غباروار محو میشن و یههو، درختهایی میبینی، تنومند و سبز؛ و سر از جنگلهای نروژ درمیآری؛ به توصیفهای دقیق نویسنده که طبیعت بکر مناطق اسکاندیناوی رو شامل میشه دقت بورز؛ این چیزیه که بهش میگیم ناتورالیسم. از این کتاب، روح طبیعت میچکه.
آسمونهای نیلگون و برفی، شبهای طولانی که نه با صدای هیچ همنفسی، بل با ترقترق سخت آتیش سپری میشن؛ بهخوابرفتنهای گاهوبیگاه در قطار، پس از گذران یک تعطیلات پرماجرای تابستانی؛ لمس کندههای زمخت چوب و درخت و الوار، که با خارش پوست دستت همراهن؛ دویدنهای شبانه، برهنه، بدون پیرهن، زیر بارون سخت جنگل؛ برخورد عجیب و تصادفی با یک دوست قدیمی بعد هزار سال!
رمانه، بهخاطر اینهاست که باید آهسته بخونیش!
پر پترسون
"طبیعت پیرامون ما، در کمال زیبایی، وحشتانگیز است؛ همچنانکه که میانشان، تنشی تاریک و باستانی نهفتهبودهست؛ هماره و هماره."
کسپر دیوید فردریش
"بههوای دزدیدن اسبها" رو پنج سال پیش خوندم؛ رمانی که میتونستی هم سریعا کارش رو بسازی و برسی بهتهش، و هم بهآهستگی.
غوطهی نرمی در امواج خاطرهها بود؛ قرابت بیبدیلی میساخت و یواشیواش توی قلبت حل میشد؛ بس که رمانه، شاعرانه بود. من که لاجرعه و لاوقفه لذت بردم؛ از چی؟ آونگ افکار پر پترسون که دیوانهوار، مداوم در گذشته و زمان حال شخصیتها نوسان میکرد و با فلشبکهای متعددش پرت میشدم به گذشتهی کاراکترها و دوباره و دوباره بازگشتی به هماکنون. حین خوانش کتاب، همهی دیوارهای دوروبرت فرو میریزن، اجسام گوناگون، غباروار محو میشن و یههو، درختهایی میبینی، تنومند و سبز؛ و سر از جنگلهای نروژ درمیآری؛ به توصیفهای دقیق نویسنده که طبیعت بکر مناطق اسکاندیناوی رو شامل میشه دقت بورز؛ این چیزیه که بهش میگیم ناتورالیسم. از این کتاب، روح طبیعت میچکه.
آسمونهای نیلگون و برفی، شبهای طولانی که نه با صدای هیچ همنفسی، بل با ترقترق سخت آتیش سپری میشن؛ بهخوابرفتنهای گاهوبیگاه در قطار، پس از گذران یک تعطیلات پرماجرای تابستانی؛ لمس کندههای زمخت چوب و درخت و الوار، که با خارش پوست دستت همراهن؛ دویدنهای شبانه، برهنه، بدون پیرهن، زیر بارون سخت جنگل؛ برخورد عجیب و تصادفی با یک دوست قدیمی بعد هزار سال!
رمانه، بهخاطر اینهاست که باید آهسته بخونیش!
26.03.202508:55
لبانت وسعت هستی، و یا روزنهی تنگِ "بودن"، این است مسئله؛ که بنشانمت به بوسهای و دگربوسهای یا نه؟ این است مسئله؛ که لاجرعه سر بکشم جامجم لبالب لبان شیرینت یا نه. لب که بُگشایی، به خنده؛ و خنکای جانفزای صدایت فشاندهشود بر ماه، بر فراز سکوت اشیاء، فشرده میکنی قلوب مرده را و در هوایت، که سخت میتپد، فراخنای لحظهی عبور.
Показано 1 - 18 із 18
Увійдіть, щоб розблокувати більше функціональності.