آخرای زمستونه. خیابونا هنوز بوی سرما میدن، ولی یه چیزی تو هوا عوض شده. انگار زمستون، خسته از روزای طولانی و سردش، آرومآروم جاشو به یه هوای تازهتر میده. بارون میباره، نه تند، نه آروم. همونقدر که باید، همونقدر که بشه ایستاد کنار پنجره و خیره شد به خیابونای خیس، به رد پای آدمایی که عجله دارن، به چراغای خیسی که انعکاسشون تو چالههای آب میلرزه.
شهر یه جور عجیبیه. نه اونقدر سرده که بخوای پناه ببری به گرمای یه کافه، نه اونقدر گرمه که حس کنی زمستون تموم شده. یه جایی بین این دوتا. یه نقطهی معلق، مثل خودم، مثل فکرایی که تو سرمه ولی نمیدونم تهش به کجا میرسن.
قدم میزنم، دستامو تو جیبم فرو میکنم، هوای خنک روی صورتم میشینه. صدای بارون، اونقدر آروم و یکنواخته که انگار یه موسیقی تکراریه که هیچوقت قدیمی نمیشه. خیابونا خلوتن، اما نه اونقدر که احساس کنی تنها موندی. آدمای پراکنده، چترای رنگی که یکی درمیون توی پیادهرو باز شدن، بوی قهوهای که از یه مغازهی سر راهی بیرون زده. یه لحظه میایستم، یه لحظه به این فکر میکنم که چقدر زندگی گاهی شبیه همین هوا میشه؛ نه زمستونه، نه بهار. یه چیزی بین این دوتا، یه چیزی که نمیدونی باید ازش لذت ببری یا منتظر تموم شدنش باشی.
آدما عجیبن. همیشه دنبال یه فصل جدیدن، دنبال یه تغییر، دنبال یه شروع تازه. ولی شاید قشنگی بعضی روزا، بعضی لحظهها، توی همین معلق بودنه، توی همین بلاتکلیفیِ شیرین که نه توش عجلهای هست، نه ترسی. فقط یه خیابون خیسه، یه بعدازظهر بارونی، یه جایی که میتونی توش قدم بزنی بدون اینکه لازم باشه به مقصد فکر کنی.
بارون هنوز میباره، خیابونا هنوز خیسن. شاید زمستون هنوز دلش نمیاد بره، شاید هم فقط داره آرومآروم آماده میشه برای خداحافظی. مثل بعضی آدما، که نمیدونن باید بمونن یا برن. مثل بعضی خاطرهها، که نمیدونی باید نگهشون داری یا فراموششون کنی. و مثل خود من، که هنوز بین زمستون و بهار، یه جایی، یه گوشهی بارونیِ این شهر، ایستادم و دارم فکر میکنم