
Україна Online: Новини | Політика

Телеграмна служба новин - Україна

Резидент

Мир сегодня с "Юрий Подоляка"

Труха⚡️Україна

Николаевский Ванёк

Лачен пише

Реальний Київ | Украина

Реальна Війна

Україна Online: Новини | Політика

Телеграмна служба новин - Україна

Резидент

Мир сегодня с "Юрий Подоляка"

Труха⚡️Україна

Николаевский Ванёк

Лачен пише

Реальний Київ | Украина

Реальна Війна

Україна Online: Новини | Політика

Телеграмна служба новин - Україна

Резидент

𝓜𝓻, 𝓙𝓲𝓶 𝓜𝓸𝓻𝓲𝓪𝓻𝓽𝔂
𝓗𝓮𝓻𝓮, 𝓘𝓼 𝓜𝔂 𝓛𝓲𝓫𝓻𝓪𝓻𝔂, 𝓘 𝓦𝓻𝓲𝓽𝓮 𝓜𝔂
𝓢𝓽𝓸𝓻𝓲𝓮𝓼 𝓐𝓷𝓭 𝓢𝓮𝓷𝓭 𝓣𝓱𝓮𝓶 𝓗𝓮𝓻𝓮🥞
ᴛᴀʟᴋ ᴛᴏ ᴍᴇ: @durov
@My_sebastian_moranbot
𝓢𝓽𝓸𝓻𝓲𝓮𝓼 𝓐𝓷𝓭 𝓢𝓮𝓷𝓭 𝓣𝓱𝓮𝓶 𝓗𝓮𝓻𝓮🥞
ᴛᴀʟᴋ ᴛᴏ ᴍᴇ: @durov
@My_sebastian_moranbot
Рейтинг TGlist
0
0
ТипПублічний
Верифікація
Не верифікованийДовіреність
Не надійнийРозташування
МоваІнша
Дата створення каналуКвіт 22, 2024
Додано до TGlist
Бер 25, 2025Рекорди
25.03.202523:59
802Підписників31.03.202523:59
33Індекс цитування26.03.202514:26
342Охоплення 1 допису27.02.202514:26
122Охоп рекл. допису19.11.202423:59
15.15%ER26.03.202513:26
42.80%ERR29.03.202520:03
از انجایی که معلوم است، جیم موریارتی و
سباستین موران در رابطه ای صمیمانه هستند.
و چند ماهی از این موضوع میگذرد.
اما در یک روز سباستین پیشنهاد خرید لباسی
میدهد، جیم اول قبول نمیکند و ان را مسخره
میداند.
اما چشمان گربه چکمه پوشی سرهنگ سابق،
باعث میشود دل جنایتکار نرم شود و....
#fan_fake
سباستین موران در رابطه ای صمیمانه هستند.
و چند ماهی از این موضوع میگذرد.
اما در یک روز سباستین پیشنهاد خرید لباسی
میدهد، جیم اول قبول نمیکند و ان را مسخره
میداند.
اما چشمان گربه چکمه پوشی سرهنگ سابق،
باعث میشود دل جنایتکار نرم شود و....
حاوی محتوا خیلی خیلی+18
#fan_fake
01.04.202506:35
Straight,
25.03.202500:57
درحال نوشتن..
پاک نکنید
شیپ شرلوک.
پاک نکنید
شیپ شرلوک.
Переслав з:
Mizumono✨️🫀



25.03.202513:23
(من هرگز خودم را بهاندازهای که در کنار او میشناسم، نشناختهام.)
ویل گراهام
(فصل ۳، قسمت ۱۲)
#dialogue
#fanart
@Mizuumono🫀🖤
ویل گراهام
(فصل ۳، قسمت ۱۲)
#dialogue
#fanart
@Mizuumono🫀🖤
25.03.202500:55
فردا ساعت ده شب فولدر رو میگذارم.
پاک نکنید
پاک نکنید
25.03.202500:49
پیش جدید ها اومدم و پوشه اپدیت شد!
23.03.202520:54
تنگ ماهی را روی میزش گذاشتم، همانی که پر از برگه های دست نوشته و خط خطی بود. میخواستم زود بروم پس کاپشنم را در نیاوره و صدایش زدم:: آقای هیگینز؟#paragraph
دستم را روی پیشانی ام کوبیدم، لعنتی او که نمیتواند جواب دهد! خداوندا جان تو چقدر نادانی.
اطراف را نگاه کردم، اثری از کتابدار نبود. چقدر سهل انگار است. ممکن است در نیودش کسی بیایید و این کتاب هارا بدزدد. البته بعید میدانم الان دیگر کسی کتاب بدزدد. اما در لندن هیچی بعید نیست.
گل های لاله ام را کنار تنگ ماهی گذاشتم و گل سرخ به دست به دنبال کتابدار گشتم.
در میان قفسه ها راه افتادم. چند باری کلمهی« اقای هیگینز؟» از دهانم در رفت که هربار خودم را لعنت کردم. در انتهای کتابخانه راه پله ای رو به بالا میرفت که به نظرم بیشتر به انباری امد. اخر چه کسی داخل انباری کاابخانه اش زندگی میکند؟
حتی جایی که قهوه ساز را تعمیر میکرد هم گشتم، اما نه خودش انحا بود و نه قهوه ساز. به احتمال زیاد دستگاه را به تعمیرگاه برده.
اهی کشیدم، رز هارا روی برگه های نیمه نوشته اش رها کردم تا بروم. نتوانستم سر قول « رز هارا به دستش میدهم» بمانم. و این حتی سنگینی سینه ام را بیشتر میکرد.
لاله هایم را برداشتم، همسرم همیشه از لاله خوشش میامد. شاید الان با بردن این ها پیشش کمی خوشحال شود.
لحظه ای که دستم روی دستگیره در رفت صدایی شنیدم.
صدایی کوبنده، نه، ترسناک نبود، جدا انگاری چیزی به زمین افتاد. سرم را چرخاندم به راه پله ته کتابخانه نگاه کردم. شاید گربه دارد.
اما فکر دیگری مانع ام شد، با داشتن ماهی که نمیشود گربه خرید.
لاله ها از دستم افتادند، و لحظه بعد خودم را در حال بالا دویدن از پله ها یافتم.
چندباری نزدیک بود زمین بخورم و با بینی به تیزی پله های برخورد کنم، اما تعادلم را حفظ کردم. پیچ پله را رد کردم، دیگر اهمیت نمیدادم که موادبانه است یا نه، بلند صدایش زدم:: آقای هیگینز!!؟ هیگینز؟!!
به در قهوه ای رنگی رسیدم، بی مقدمه بازش کردم و خشک شدم.
در تمام سی و هفت سال زندگی ام اولین بار بود که ادمی را اویخته از دار جلو چشمانم میدیدم.
گردنش کج شده بود و پاهایش میلرزید.
با نفسی حبس شده به جلو پرتاب شدم و پاهایش را گرفتم، با تمام قدرتم اورا به بالا هل دادم تا فشار طناب روی گلویش کم شود.
دیگر لفظ «اقای هیگینز» وجود نداشت فقط اسمش را فریاد میزدم.
_و..ویل!! ویلیام!! ویلیام!!!!!
دستان خودم به شدت میلرزید، کافی بود ولش کنم تا از دست برود.
ادامه طناب اویزان بود و به قدری پایین امده بود که دستم بهش برسد.
فقط یک پرش، یک پرش با دقت تا طناب رو بگیرم. اگر نتوانم....
چشمانم را لحظه بستم و به بالا پریدم معجزه بود که با ان دستان لرزانم و عرق سرد میان انگشتانم توانستم طناب را بگیرم.
گره ناشیانه اش باز شد و هیکلش مانند تکه گوشتی نقش بر زمین شد.
دو زانو کنارش افتادم، ان حجم استرس برای مردی به سن من زیادی است.
سرم پایین رفت، سعی کردم نفس هایم را منظم کنم، تازه متوجه خشکی لبهایم شدم.
با صدای سرفه هایش سرم را بالا بردم.
او حتی بیهوش هم نشده بود. انکاری به موقع رسیده بودم.
سعی کرد بنشیند که اجازه ندادم، دستم را روی شانه اش محکم کردم و روی زمین چوبی خاکی خواباندمش:: تکون نخور! بزار خون به سرت برگرده!
فقط نگاهم کرد، متقابلا نگاهش کردم
حال که دقت میکنم رد زخم بسیار کهنه ای را روی گردنش درست بالا سیب گلویش میبینم.
به نظر میاد زخم خیلی عمیقی بوده است که انقدر کهنه و در عین حال آشکار است.
چشمانش نیمه باز بودند و کبودی فاحشی زیر چشم چپش خودنمایی میکرد. دفعه قبل که اورا دیدم همچین چیزی روی صورتش نبود.
اهی کشیدم، فکر نمیکردم اهل دعوا باشد. چشمانم را روی هم فشار دادم:: دقیقا دلیلت برای اینکار چی بود وی...
اسمش در دهانم ماسید چون میدیدم که چشمانش از اشک پر میشود.
پ.ن: افرادی که نمیداندد این چیه پین چنل رو چک کرده هشتک رو دنبال، و از اول بخوانند.
𝓦𝓲𝓵𝓵𝓲𝓪𝓶,𝓼 𝓛𝓲𝓫𝓻𝓪𝓻𝔂ᯓ
Переслав з:
Mizumono✨️🫀



25.03.202513:23
اون زخم بزرگ رو یادته؟ اون زخم بزرگ روی قفسه سینم که با اصرار سعی داشتی پانسمانش کنی و با لجاجت میگفتم هیچی نیست
تا فقط خشم از روی دوست داشتنت رو بیشتر بروز بدی؟
امشب همونجا نشستم و زمین هنوز سرده
پنجره روبروم هنوز هم بازه و ستاره ها هم هنوز میرقصن
یادته میگفتم هیچی نیست؟ اصلا درد نداره؟
اما راستش این یکی خیلی درد داره...
هیچ زخمی در کار نیست اما اینجا دریاچه خونه...
منم که اینجا غرق شدم
اشک میریزم و در عین حال میخندم
سرم رو آروم روی کف سالن میذارم و رو به ستاره ها میگم میشه بهش بگین هنوز هم اینجام؟ اما این بار دردم شدیده؟
التماس میکنم
اما اونا هیچی بهت نمیگن
میدونی این یه حقیقت تلخه؛ ستاره ها خیلی رازدارند...
🌚#Edit
💫#text_by_me
🍷🩸@Mizuumono
تا فقط خشم از روی دوست داشتنت رو بیشتر بروز بدی؟
امشب همونجا نشستم و زمین هنوز سرده
پنجره روبروم هنوز هم بازه و ستاره ها هم هنوز میرقصن
یادته میگفتم هیچی نیست؟ اصلا درد نداره؟
اما راستش این یکی خیلی درد داره...
هیچ زخمی در کار نیست اما اینجا دریاچه خونه...
منم که اینجا غرق شدم
اشک میریزم و در عین حال میخندم
سرم رو آروم روی کف سالن میذارم و رو به ستاره ها میگم میشه بهش بگین هنوز هم اینجام؟ اما این بار دردم شدیده؟
التماس میکنم
اما اونا هیچی بهت نمیگن
میدونی این یه حقیقت تلخه؛ ستاره ها خیلی رازدارند...
🌚#Edit
💫#text_by_me
🍷🩸@Mizuumono
Видалено25.03.202522:44
Переслав з:
شعلههای خیال.

25.03.202516:09
تروما باعث پختگی و عمق بیشتر شخصیت میشه، حالا چطور ترومای شخصیت رو توی داستان نشون بدیم؟! چطور تروما رو به خوبی به تصویر بکشیم و داخل نوشته طبیعی جلوهش بدیم؟! 🧸🧸🧸
25.03.202500:53
.
23.03.202520:54
پاراگراف کوتاهی از کتابم: part eleven
#paragraph
#paragraph
البته کسی را هم ندارم.
البته فکر هم نمیکنم برادرم انچنان هم اهمیت بدهد. شاید هنوز چند قرص برنجی در خانه داشته باشم. پس فقط یک کار میماند تا انجام دهم...
###
با باز کردن در، زنگ بالا در به صدا در امد و بلافاصله صدای صاحب مغازه را شنیدم:: او سلام خوش اومدید! بفرمایید بفرمایید.
در جواب دختر جوان لبخندی زدم.
گلفروشی خیلی زیبایی بود، خیلی بهم ریخته نیود و حتی میشد گفت خلوت به نظر میایید.
بوی گل ها در هم ترکیب شده بود.
نمای زیبایی بود که هنوز به چشمم دنیا را رنگی میکرد.
صدای دختر گلفروش دوباره بلند شد:: چطور میتونم کمکتون کنم؟
به نظر دختر شاد و برونگرایی میامد.
تمام شواهد این موضوع را نشان میداد. چشمان برقاش، علاقه مشهودش به مشتری ها و لبان سرخش.
اه به یاد دوران جوانیم، ان زمان ها که رویای روانشناس بودن را داشتم.
جلوی پیشخان ایستادم:: خسته نباشید، میتونم چند شاخه گل لاله سفید داشته باشم؟
دختر جوان کمی به چهره ام خیره شد نگاهش جور عجیبی بود، میتوانستم برق عشقی تازه را در عنبیه عسلی چشمانش ببینم.
دیکر کم کم داشتم معذب میشدم که با سرخوشی جواب داد:: البته اقا! چند دقیقه صبر کنید.
به زمین چشم دوختم.
صدای قدم های دخترک خیلی زود با صدای خش خش روزنامه جایگزین شد.
صدایش را شنیدم:: برای چه مناسبتی میخواینش؟
چه میگفتم؟ میگفتم به مناسبت مرگ خودم؟
یا فقط نیمی از موضوع اصلی را توضیح میدادم که میخواهم به خاطرات تلخ دفن شده ام سر بزنم.نکاهی به چهره شادش انداختم، ان چهره نورانی و چشمان عسلی اش.لبخندی زدم:: میخواهم خانمی را ملاقات کنم.
اری، دروغ میگفتم. دلم نمیایید روزش را خراب کنم. هرچند میدانم که کسی اهمیت نمیدهد.اما باز هم ممکن است این لبخند پاک را محو کنم. ابرو های کم پشت دخترک بالا رفت:: خیلی عالیه!
دسته گل روزنامه پیچ را دستم داد.
از بوی خوش گل های لاله مشامم را پر کردم.
لبخندی روی لبانم آمد.چرا زودتر برای خودم گل نخریده بودم؟
به گلبرگ های سفید دست کشیدم و کارت بانکی ام را به طرفش گرفتم:: بفرمایید.
دخترک نگاه کوتاهی به کارتم انداخت و خیلی تند گفت: نه نه نه من هزینه ای بابتش نمیگیرم.علامت سوالی بالای سرم ظاهر شد:: ببخشید؟
دخترک کمی رو پیشخان خم شد طرفم و با صدای بسیار ارام، طوری که فقط من بشنوم گفت:: میشه یک لطفی بهم بکنید؟
لحظه ای طول کشید تا متوجه شوم منظورش چیست.
_ اه، بله، البته. چه لطفی؟
کلمات از دهانم بیرون پریدند.دخترک از روی میز عقب رفت. با احتیاط دور و برش را نگاه کرد و از داخل یکی از گلدان های پشت سرش دو شاخه گل رز با طراوت برداشت.پایین شاخه هارا برش زد و لای پارچه خیس پیچید، دوباره اطرافش را نگاه کرد.
کمی مضطرب و هیجان زده به نظر میرسید اما دستانش نمیلرزید.از داخل کشو انطرف پیشخان عطری برداشت و روی سطح گلبرگ ها اسپری کرد.
تمام مدت با تعحب به حرکاتش نگاه میکردم.
برای بار سوم به اطراف نگاه کرد، انگار کار غیر قانونی ای انجام میدهد.
گل هارا طرفم گرفت و زمزمه کرد::میشه لطفا لطفا اینارو به صاحب اون کتابخونه بدید؟
لبانم را با زبانم نمدار کردم گل هارا از دستش گرفتم:: برای کتابدار؟
گونه هایش کمی رنگ گرفتند: بهش نگید از طرف کیه، فقط براش ببرید، من هم ازتون پول نمیگیرم.دوباره نگاهی به رز های دستم انداختم.
چرا میخواهد این هارا به هیگینز بیزبان بدهد؟ البته به من مربوط نمیشود، شاید بهتر است در این ساعات اخر، شده حتی به یک نفر لطفی کرده باشم. لبخندی به روی دخترک جوان زدم: البته!
محض اطمینان به کتابخانه که از در در گلفروشی دیده میشد اشاره کردم:صاحب ان کتابخانه.
با گونه هایی گل انداخته سرش را به نشانه مثبت تکان داد.قدمی سکت در برداشتم: مطمئن میشم که به دستش بدم.
و از گلفروشی بیرون رفتم. هوای خنک بیرون تضاد عجیبی با گرمای ملایم گلفروشی داشت.
رز های سرخ توی دستم را بو کشیدم. لبخندی روی لب هایم امد. خوشحالم که حداقل یکبار هم که شده باعث خوشحالی کسی میشوم.
دقایقی بعد جلوی در کتابخانه بودم.
هنوز داخلش تاریک بود و به نظر مرده میامد.
فکر میکنم هنوز خواب باشد.
به کفش های پر از برفم نگاهی کردم، اه نمیخواهم داخل را کثیف کنم. به دیوار لگد زدم تا برف کفش هایم را بتکانم. که چشمم به تنگ ماهی کتار در کتابخانه افتاد. در این هوای یخبندان چرا ماهی اش را بیرون گذاشته است؟ حیوانکی میمیرد که!تنگ را برداشته و به ماهی که خیلی ارام تر از حد طبیعی شنا میکرد نگاه کردم. نجاتش دادم! در را به آرامی هل دادم که با کمال تعجب باز شد. صدای زنگوله بالای در به صدا در امد.
دم در و داخل کتابخانه کمی برف نیمه اب شده ریخته بود و نشان میداد کتابدار بیزبان به تازگی از بیرون برگشته است. داخل رفتم و در را پشت سرم بستم. گرما به صورتم زد، خب با این گرمای دلگرم کننده نمیتوانم اسم فضا را مرده بگذارم.
𝓦𝓲𝓵𝓵𝓲𝓪𝓶,𝓼 𝓛𝓲𝓫𝓻𝓪𝓻𝔂ᯓ
Переслав з:
.𝔅𝖺𝗇𝗇𝖾𝗋.


25.03.202513:23
بزرگ تـــــــرین چـــــــــــنل طرفداری سریال هانیبال در تـــــــلگرام☕️
⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯
🗝 . سکانس های برتر سریال با دیالوگ هایی که زندگیت و توصیف میکنه
☕️. پوشش لحظه به لحظه آپدیت های سریال هانیبال
⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯
🗝. اطلاعات و پشت صحنه و حواشی سریال هانیبال
➔ https://t.me/Mizuumono
⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯
🗝 . سکانس های برتر سریال با دیالوگ هایی که زندگیت و توصیف میکنه
☕️. پوشش لحظه به لحظه آپدیت های سریال هانیبال
⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯
🗝. اطلاعات و پشت صحنه و حواشی سریال هانیبال
➔ https://t.me/Mizuumono
25.03.202513:23
25.03.202513:24
Увійдіть, щоб розблокувати більше функціональності.