او میگفت هرگز جزوی از این گروه نبوده. عادتش شده بود نشستن و عمیق خیره شدن به دنیای پشتِ کوه.
میگفت از آن اطراف میآید. اما دیگران میگفتند از تخم در آمدنش را دیده اند. نمیفهمیدند او واقعا چه میگوید.
وقتی کودک بود، زیاد از آن پشته های کوه میگفت. طول کشید تا بفهمد باید سکوت پیشه کند.
خیلی کم حرف میزد. بیشتر خیره میماند به افق پشت کوه های بلند، که بی رحمانه او را از سرزمین دوری که حرفش را میزد، جدا میکردند.
کمتر پرنده ای دیگر به او سر میزد. نسل ها آمده و رفته بودند. جوانتر ها جز دروغ و شایعه و افسانه، از او هیچ چیز نمیدانستند. او باید میرفت. فقط پرنده های پیرتر از خودش از این امر آگاه بودند.
بال های او آتش میگرفتند و خاکسترشان، به سمت دیارِ وطن پرواز میکرد. همان جای دوری که او همیشه سخنش را میگفت.
من از پیشینیان خود شنیدم که شبی سرد، در بهبوهه جنگ و صلح، بین زندگی و مرگ، پر گشود و به پشته های کوه پناه برد. دیگر هیچکس او را ندید.