
💞رویاے ٻی انتـــها💞
در این "عمری" که میدانی
فقط چندى تو "مهمانی"
به جان و دل تو "عاشق باش"
رفیقان را "مراقب باش"
مراقب باش که در "آنی"
دل مورى "نرنجانی"
که در آخر تو "میمانی"
و مــُــشتی خاک که از "آنی" ...
فقط چندى تو "مهمانی"
به جان و دل تو "عاشق باش"
رفیقان را "مراقب باش"
مراقب باش که در "آنی"
دل مورى "نرنجانی"
که در آخر تو "میمانی"
و مــُــشتی خاک که از "آنی" ...
Рейтинг TGlist
0
0
ТипПублічний
Верифікація
Не верифікованийДовіреність
Не надійнийРозташування
МоваІнша
Дата створення каналуЛют 20, 2025
Додано до TGlist
Лист 15, 2024Останні публікації в групі "💞رویاے ٻی انتـــها💞"
20.02.202518:45
#دلار به 94 هزار تومان نزدیک شد
😱😱
#طلا 18 عیار گرمی: 7.000.000 تومان
😐😐
قیمت #دلار #سکه #طلا #ارز
در کانال زیر. 👇👇👇
@joensho
😱😱
#طلا 18 عیار گرمی: 7.000.000 تومان
😐😐
قیمت #دلار #سکه #طلا #ارز
در کانال زیر. 👇👇👇
@joensho
20.02.202516:53
دراین شب دل انگیز زمستانی
چگونه میتوانم در چشمانت نگاه ڪنم
و از جام شرابش ننوشم
چگونه میتوانم باتو باشم ولی
مست چشمانت نباشم ...
#شبت_عاشقانه
@Joinyo
چگونه میتوانم در چشمانت نگاه ڪنم
و از جام شرابش ننوشم
چگونه میتوانم باتو باشم ولی
مست چشمانت نباشم ...
#شبت_عاشقانه
@Joinyo


20.02.202516:53
بهنام بانی
خوشحالم😍😍
@Joinyo
خوشحالم😍😍
@Joinyo
Переслав з:
💞رویاے ٻی انتـــها💞

20.02.202516:52
♥️ℒℴνℯ♥️
خوشبختی یعنی ...
بهترین عشق دنیا ❤️
یدفعه شد مال من ... 😍😋
♥️
@Joinyo
خوشبختی یعنی ...
بهترین عشق دنیا ❤️
یدفعه شد مال من ... 😍😋
♥️
@Joinyo


Переслав з:
💞رویاے ٻی انتـــها💞

20.02.202516:51
رفیق اینو بدون
هرچی بیشتر بدونی بیشتر اذیت میشی
ℳ:n🍃💞 @Joinyo 💞🍃
هرچی بیشتر بدونی بیشتر اذیت میشی
ℳ:n🍃💞 @Joinyo 💞🍃


Переслав з:
💞رویاے ٻی انتـــها💞

20.02.202516:51
برای تعالیم دینی آوردنش مسجد
واقعا نمیدونم چیزی که تو فطرت هر انسانیه که با کوچکترین ریتم و ضرب آهنگی به وجد میاد و بدنش رو تکون میده، چطور بعضیا حروم میدوننش ؟
.
ℳ:n🍃💞 @Joinyo 💞🍃
واقعا نمیدونم چیزی که تو فطرت هر انسانیه که با کوچکترین ریتم و ضرب آهنگی به وجد میاد و بدنش رو تکون میده، چطور بعضیا حروم میدوننش ؟
.
ℳ:n🍃💞 @Joinyo 💞🍃
Переслав з:
💞رویاے ٻی انتـــها💞

20.02.202516:50
عشق جانم ...♡
مَن بِهترین وَ بَدترین لَحظاتَم رو با ◗تُــــو◖شَریکم
♥️🎈ℒℴνℯ♥️🎈
💖🕊 🕊💖
@Joinyo
مَن بِهترین وَ بَدترین لَحظاتَم رو با ◗تُــــو◖شَریکم
♥️🎈ℒℴνℯ♥️🎈
💖🕊 🕊💖
@Joinyo


Переслав з:
💞رویاے ٻی انتـــها💞

20.02.202516:50
امین_رستمی
اینقد_تورو_دوس_دارم😍
♥️🎈ℒℴνℯ♥️🎈
💖🕊 💞 @Joinyo 💞 🕊💖
اینقد_تورو_دوس_دارم😍
♥️🎈ℒℴνℯ♥️🎈
💖🕊 💞 @Joinyo 💞 🕊💖


Переслав з:
💞رویاے ٻی انتـــها💞

20.02.202516:48
راست میگویند
حادثه هیچ زمانی خبر نمیکند
مثل
حضور تو
که
حادثه ایی شیرین و دلپذیر است
که تمام زندگیم را غرق در لذت کرده است
💞 @Joinyo 💞
حادثه هیچ زمانی خبر نمیکند
مثل
حضور تو
که
حادثه ایی شیرین و دلپذیر است
که تمام زندگیم را غرق در لذت کرده است
💞 @Joinyo 💞


Переслав з:
💞رویاے ٻی انتـــها💞

20.02.202516:46
دل ب تو بستمو
ول نکن دستمو
آخه این دل
همه چیز یه ادمه❤️❤️
@Joinyo
ول نکن دستمو
آخه این دل
همه چیز یه ادمه❤️❤️
@Joinyo


Переслав з:
(مریخی ها & ونوسی ها)

20.02.202516:45
#سوپ_رشته🍜 😋😋
اول یه پیاز بزرگ رو نگینی ریز خرد کردم و با یه کم روغن و زردچوبه تفت دادم وقتی کمی رنگ عوض کرد دو قاشق رب هم همراه پیاز تفت دادم تا رنگش بهتر بشه و یک عدد سیب زمینی رو پوست کندم از وسط نصفش کردم واضافه کردم نصف یه سینه مرغ اگه دوست داشتین یه دونه هویج رنده شده هم اضافه کنیدمن چون دخترم دوست نداره نمیریزم و به اندازه لازم اب اضافه کردم وگذاشتم تابپزن وقتی سیب زمینی پخت درش اوردم له کردم و دوباره به سوپ اضافه کردم این کار باعث لعاب انداختن سوپ میشه😉بعد نمک و فلفل و مقداری جعفری خرد شده و رشته اضافه کردم وقتی جا افتاد نوش جان😋😋
#رویای_بی_انتها
@Joinyo
اول یه پیاز بزرگ رو نگینی ریز خرد کردم و با یه کم روغن و زردچوبه تفت دادم وقتی کمی رنگ عوض کرد دو قاشق رب هم همراه پیاز تفت دادم تا رنگش بهتر بشه و یک عدد سیب زمینی رو پوست کندم از وسط نصفش کردم واضافه کردم نصف یه سینه مرغ اگه دوست داشتین یه دونه هویج رنده شده هم اضافه کنیدمن چون دخترم دوست نداره نمیریزم و به اندازه لازم اب اضافه کردم وگذاشتم تابپزن وقتی سیب زمینی پخت درش اوردم له کردم و دوباره به سوپ اضافه کردم این کار باعث لعاب انداختن سوپ میشه😉بعد نمک و فلفل و مقداری جعفری خرد شده و رشته اضافه کردم وقتی جا افتاد نوش جان😋😋
#رویای_بی_انتها
@Joinyo


20.02.202516:44
#بیقرار
لينك قسمت اول👇🏻👇🏻👇🏻
#قسمت_شصت
دلم میخواد مثل مامان با لبخند تا دم در همراهیش بکنم و همون طور که حرکت می کنه لیست خرید چند بار
پشت هم تکرار بکنم و مدام تاکید بگم » مبادا یادت بره « اما باز هم حس سرکش درونم من رو از انجام این
کار منصرف می کنه ؛
_نه...
خداحافظی آرومی می کنه و از خونه خارج میشه.
نگاهم رو به دور تا دور خونه می چرخونم و برای اولین بار نسبت به این خونه احساس مالکیت پیدا می کنم ،
این احساس اونقدر قوی و با نفوذه که باعث میشه از جام بلند بشم ،دست هام به هم بمالم دست به کار بشم.
گردگیری ،تغییر دکوراسیون و بعدش پختن یه غذای حاضری ، اونقدر خسته ام می کنه و بلافاصله به حموم می
رم...
مشغول سشوار کشیدن موهام هستند که نگاهم به گوشیم می افته که صفحه اش روشن و خاموش میشه.
»هستی«
دوباره مثل قبل یک ساعت غرق حرف زدن شدیم ، حرف زدن با هستی باعث میشد ، از فکر و خیال های بیخود
رها بشم ، از اینکه با تمام بی معرفتی های من باز هم به یادم بود و احوالم رو جویا میشد ،همیشه شرمنده اش
بودم.
شاد و سرخوش تماس قطع می کنم که صدای پیامک گوشیم بلند میشه ؛
»رضا«
»_تنهایی بهت زنگ بزنم«...
به آنی لبخند از روی صورتم محو میشه و خودم سریع شماره اش می گیرم ، با همون اولین بوق جواب میده..
_سلام خوبی ،قطع کن خودم زنگ میزنم
جدی میشم و میگم:
_نیازی نیست ، رضا تو چرا دست بردار نیستی ؟
_منظورت چیه ، سیما تو به هدفت رسیدی ، منم با این قضیه مشکلی ندارم
میون حرفش با عصبانیت میگم:
_من هنوز خودم نمیدونم هدفم چیه ، اون وقت تو از کجا میدونی من به هدفم رسیدم...
تو رو خدا دیگه آنقدر به من پیام نده ، آرش رو جری نکن...
_غلط کرده مرتیکه ... اون موقعی که اون بال رو سرت می آورد غیرت نداشت ، حالا راه به راه زنم زنم می کنه
...
از اینکه باز هم یکی هست که مدام گذشته ی تلخم رو به یادم بیاره ، از خشم چشم هام می بندم و عصبی با
صدای بلندتری جواب میدم:
_إنقدر اون اتفاق نحس رو به یادم نیار ، دست از سرم بردار ،می فهمی ؟! فک کن من مردم ،برو پی زندگی
خودت...
گوشی قطع می کنم و روی تخت ولو میشم...
صدای باز و بسته شدن در خونه میاد ، بی انگیزه از روی تخت بلند میشم و به بیرون میرم ، آرش با دیدنم
لبخند پر رنگی میزنه و میگه:
_به سلام ، خواب بودی ؟! چه بوهای خوبی میاد...
کیسه های خرید روی کابینت میزاره و از کنارم رد میشه و میگه:
_امروز به عشق سیما خانم زود اومدم...
وضعیتم اونقدر خرابه که نگران برمی گرده و می پرسه:
_اتفاقی افتاده...
این مرد من نابود کرده ،اون وقت من شبیه یه آدم احمق خونه تمیز می کنم ، غذا میپزم...
دستم رو می گیره که دستم محکم از بین دست هاش بیرون می کشم...
_إاا تو که باز برگشتی به تنظیمات کارخونه...
آرش هم چنان سعی می کنه ،شور و شوق اولیه اش حفظ بکنه اما من کلافه و عصبی مدام با کارهای آشپزخونه
خودم رومشغول می کنم...
افکاری که اینجا نبود ، طبق معمول برگشته بود به سه سال قبل ، دست هایی که با تمام قوت کار می کردند ؛
»دستمال بکش ... تی بکش«...
ای کاش میشد با همین کار می تونستم رد گذشته رو از زندگیم پاک بکنم ، نفس بکشم ، شبیه یه پرنده ام که
به پاهاش زنجیر وصله و تا یه حدی می تونه پرواز بکنه...
این سردرگمی داره نابودم می کنه ، وقتی میخوام گذشته رو فراموش بکنم ، احساس حقارت بهم دست میده ،
اما از طرفی دیگه توان این همه کشمکش رو ندارم...
جدای از همه ی اینها من این مرد رو دوسش دارم ، سه سال دلیل و برهان بافتم که ازش متنفر باشم ، اما
نیستم...
با هر بار دیدنش با هر کلمه حرف زدنش ،دوست دارم فراموش بکنم چه کاری باهام کرده...
دست هایی که دور شکمم حلقه میشه ، از خیالات بیرونم میاره و باعث میشه جیغ آرومی بکشم ، آرش با همون
لبخند پهن که روی صورتش نقش بسته ،میگه:
_کجایی ، این زمین سوراخ شد !
❌رمان جدید و جذاب🌴
#رویای_بی_انتها
@Joinyo
لينك قسمت اول👇🏻👇🏻👇🏻
#قسمت_شصت
دلم میخواد مثل مامان با لبخند تا دم در همراهیش بکنم و همون طور که حرکت می کنه لیست خرید چند بار
پشت هم تکرار بکنم و مدام تاکید بگم » مبادا یادت بره « اما باز هم حس سرکش درونم من رو از انجام این
کار منصرف می کنه ؛
_نه...
خداحافظی آرومی می کنه و از خونه خارج میشه.
نگاهم رو به دور تا دور خونه می چرخونم و برای اولین بار نسبت به این خونه احساس مالکیت پیدا می کنم ،
این احساس اونقدر قوی و با نفوذه که باعث میشه از جام بلند بشم ،دست هام به هم بمالم دست به کار بشم.
گردگیری ،تغییر دکوراسیون و بعدش پختن یه غذای حاضری ، اونقدر خسته ام می کنه و بلافاصله به حموم می
رم...
مشغول سشوار کشیدن موهام هستند که نگاهم به گوشیم می افته که صفحه اش روشن و خاموش میشه.
»هستی«
دوباره مثل قبل یک ساعت غرق حرف زدن شدیم ، حرف زدن با هستی باعث میشد ، از فکر و خیال های بیخود
رها بشم ، از اینکه با تمام بی معرفتی های من باز هم به یادم بود و احوالم رو جویا میشد ،همیشه شرمنده اش
بودم.
شاد و سرخوش تماس قطع می کنم که صدای پیامک گوشیم بلند میشه ؛
»رضا«
»_تنهایی بهت زنگ بزنم«...
به آنی لبخند از روی صورتم محو میشه و خودم سریع شماره اش می گیرم ، با همون اولین بوق جواب میده..
_سلام خوبی ،قطع کن خودم زنگ میزنم
جدی میشم و میگم:
_نیازی نیست ، رضا تو چرا دست بردار نیستی ؟
_منظورت چیه ، سیما تو به هدفت رسیدی ، منم با این قضیه مشکلی ندارم
میون حرفش با عصبانیت میگم:
_من هنوز خودم نمیدونم هدفم چیه ، اون وقت تو از کجا میدونی من به هدفم رسیدم...
تو رو خدا دیگه آنقدر به من پیام نده ، آرش رو جری نکن...
_غلط کرده مرتیکه ... اون موقعی که اون بال رو سرت می آورد غیرت نداشت ، حالا راه به راه زنم زنم می کنه
...
از اینکه باز هم یکی هست که مدام گذشته ی تلخم رو به یادم بیاره ، از خشم چشم هام می بندم و عصبی با
صدای بلندتری جواب میدم:
_إنقدر اون اتفاق نحس رو به یادم نیار ، دست از سرم بردار ،می فهمی ؟! فک کن من مردم ،برو پی زندگی
خودت...
گوشی قطع می کنم و روی تخت ولو میشم...
صدای باز و بسته شدن در خونه میاد ، بی انگیزه از روی تخت بلند میشم و به بیرون میرم ، آرش با دیدنم
لبخند پر رنگی میزنه و میگه:
_به سلام ، خواب بودی ؟! چه بوهای خوبی میاد...
کیسه های خرید روی کابینت میزاره و از کنارم رد میشه و میگه:
_امروز به عشق سیما خانم زود اومدم...
وضعیتم اونقدر خرابه که نگران برمی گرده و می پرسه:
_اتفاقی افتاده...
این مرد من نابود کرده ،اون وقت من شبیه یه آدم احمق خونه تمیز می کنم ، غذا میپزم...
دستم رو می گیره که دستم محکم از بین دست هاش بیرون می کشم...
_إاا تو که باز برگشتی به تنظیمات کارخونه...
آرش هم چنان سعی می کنه ،شور و شوق اولیه اش حفظ بکنه اما من کلافه و عصبی مدام با کارهای آشپزخونه
خودم رومشغول می کنم...
افکاری که اینجا نبود ، طبق معمول برگشته بود به سه سال قبل ، دست هایی که با تمام قوت کار می کردند ؛
»دستمال بکش ... تی بکش«...
ای کاش میشد با همین کار می تونستم رد گذشته رو از زندگیم پاک بکنم ، نفس بکشم ، شبیه یه پرنده ام که
به پاهاش زنجیر وصله و تا یه حدی می تونه پرواز بکنه...
این سردرگمی داره نابودم می کنه ، وقتی میخوام گذشته رو فراموش بکنم ، احساس حقارت بهم دست میده ،
اما از طرفی دیگه توان این همه کشمکش رو ندارم...
جدای از همه ی اینها من این مرد رو دوسش دارم ، سه سال دلیل و برهان بافتم که ازش متنفر باشم ، اما
نیستم...
با هر بار دیدنش با هر کلمه حرف زدنش ،دوست دارم فراموش بکنم چه کاری باهام کرده...
دست هایی که دور شکمم حلقه میشه ، از خیالات بیرونم میاره و باعث میشه جیغ آرومی بکشم ، آرش با همون
لبخند پهن که روی صورتش نقش بسته ،میگه:
_کجایی ، این زمین سوراخ شد !
❌رمان جدید و جذاب🌴
#رویای_بی_انتها
@Joinyo
20.02.202516:42
❤️وای دلم
❤️💜
@Joinyo
❤️💜
@Joinyo
20.02.202516:42
#بیقرار
لينك قسمت اول👇🏻👇🏻👇🏻
#قسمت_پنجاه_ونه
_شوخی کردم ، یا خدا هنوز دو دقیقه نشد صلح کردیم ،باید منت بکشم...
درب اتاقم بستم و به خودم تو اینه نگاه کردم ، گونه هایی که از فرط خجالت سرخ شده و لبخندی که از روی
صورتم محو نمی شه ، بعد از این همه مدت بالاخره شبی رسید که ما با هم خندیدیم ، این خونه لبخند ما رو
هم دید...
به سختی چشم هام باز می کنم و نگاهم به ساعت می افته ،امیدوار میشم که هنوز وقت واسه بیدار شدن دارم
...
پنجره ی اتاق بازه و نسیم صبح لرزی به بدنم می ندازه که شبیه یه نوزاد پتو رو به دور خودم می پیچم ، کم کم
چشم هام گرم خواب میشه که صدای فریاد بلند آرش از بیرون باعث میشه وحشت زده چشم هام باز بکنم و با
سرعت به بیرون برم...
همون طور که سعی می کنم به راه رفتنم مسلط بشم تمام خونه رو دنبالش می گردم و در نهایت می بینمش
که کنار سینک ایستاده و زیر لب غر میزنه...
آروم ازش می پرسم:
_اتفاقی افتاده ؟!
_إااا ببخشید بیدارت کردم...
روی صندلی می شینم و در حالیکه خمیازه ام قورت میدم میگم
_نگفتی چیزی شده ؟!
_هیچی ،اومدم چایی بریزم بخار آب جوش دستم داغون کرد ، نگا چه قرمز شده...
نیشخندی به حرکتش میزنم و میگم:
_اون طوری که جنابعالی داد زدی من فکر کردم چاقو خوردی!
آروم از جام بلند میشم تا به سمت سرویس برم ، یه احساسِ سردرگمی دارم ، از اینکه من و آرش بعد اون
بحث های بی نتیجه ی دیشب ، الان در صلح با هم در مورد عادی ترین اتفاق های روز حرف میزنیم ، برام مثل
کشف یه سرزمین ناشناخته اس ، ترسی که میخواد مانع ام بشه اما حسی من_و به حرکت به سمت این دنیای
جدید ترغیب می کنه ...
امروز برام متفاوت از روزهای دیگه اس ، ذهنم تحریکم می کنه که جنگ هنوز تموم نشده ، اما دلم ساز مخالف
میزنه...
از این سکوت لذت میبرم ، ترجیح میدم امروز حداقل با خودم مهربون تر باشم ، یه موسیقی ملایم پخش می
کنم و خودم رو به خوردن یه صبحونه ی مفصل دعوت می کنم.
آرش با یه کیف و برگه هایی که تو دستش از اتاق بیرون میاد و با دیدن صحنه ای رو به رو لبخند محوی میزنه
...
دلم میخواد مثل مامان با لبخند تا دم در همراهیش بکنم و همون طور که حرکت می کنه لیست خرید چند بار
پشت هم تکرار بکنم و مدام تاکید بگم » مبادا یادت بره « اما باز هم حس سرکش درونم من رو از انجام این
کار منصرف می کنه ؛
_نه...
خداحافظی آرومی می کنه و از خونه خارج میشه.
نگاهم رو به دور تا دور خونه می چرخونم و برای اولین بار نسبت به این خونه احساس مالکیت پیدا می کنم ،
این احساس اونقدر قوی و با نفوذه که باعث میشه از جام بلند بشم ،دست هام به هم بمالم دست به کار بشم.
گردگیری ،تغییر دکوراسبون و بعدش پختن یه غذای حاضری ، اونقدر خسته ام می کنه و بلافاصله به حموم می
رم...
مشغول سشوار کشیدن موهام هستم که نگاهم به گوشیم می افته که صفحه اش روشن و خاموش میشه.
»هستی«
دوباره مثل قبل یک ساعت غرق حرف زدن شدیم ، حرف زدن با هستی باعث میشد ، از فکر و خیال های بیخود
رها بشم ، از اینکه با تمام بی معرفتی های من باز هم به یادم بود و احوالم رو جویا میشد ،همیشه شرمنده اش
بودم.
شاد و سرخوش تماس قطع می کنم که صدای پیامک گوشیم بلند میشه ؛
_من دارم می رم چیزی نیاز نداری ؟!
❌داستان جدید و جذاب 👇👇
#رویای_بی_انتها 💍
@Joinyo
لينك قسمت اول👇🏻👇🏻👇🏻
#قسمت_پنجاه_ونه
_شوخی کردم ، یا خدا هنوز دو دقیقه نشد صلح کردیم ،باید منت بکشم...
درب اتاقم بستم و به خودم تو اینه نگاه کردم ، گونه هایی که از فرط خجالت سرخ شده و لبخندی که از روی
صورتم محو نمی شه ، بعد از این همه مدت بالاخره شبی رسید که ما با هم خندیدیم ، این خونه لبخند ما رو
هم دید...
به سختی چشم هام باز می کنم و نگاهم به ساعت می افته ،امیدوار میشم که هنوز وقت واسه بیدار شدن دارم
...
پنجره ی اتاق بازه و نسیم صبح لرزی به بدنم می ندازه که شبیه یه نوزاد پتو رو به دور خودم می پیچم ، کم کم
چشم هام گرم خواب میشه که صدای فریاد بلند آرش از بیرون باعث میشه وحشت زده چشم هام باز بکنم و با
سرعت به بیرون برم...
همون طور که سعی می کنم به راه رفتنم مسلط بشم تمام خونه رو دنبالش می گردم و در نهایت می بینمش
که کنار سینک ایستاده و زیر لب غر میزنه...
آروم ازش می پرسم:
_اتفاقی افتاده ؟!
_إااا ببخشید بیدارت کردم...
روی صندلی می شینم و در حالیکه خمیازه ام قورت میدم میگم
_نگفتی چیزی شده ؟!
_هیچی ،اومدم چایی بریزم بخار آب جوش دستم داغون کرد ، نگا چه قرمز شده...
نیشخندی به حرکتش میزنم و میگم:
_اون طوری که جنابعالی داد زدی من فکر کردم چاقو خوردی!
آروم از جام بلند میشم تا به سمت سرویس برم ، یه احساسِ سردرگمی دارم ، از اینکه من و آرش بعد اون
بحث های بی نتیجه ی دیشب ، الان در صلح با هم در مورد عادی ترین اتفاق های روز حرف میزنیم ، برام مثل
کشف یه سرزمین ناشناخته اس ، ترسی که میخواد مانع ام بشه اما حسی من_و به حرکت به سمت این دنیای
جدید ترغیب می کنه ...
امروز برام متفاوت از روزهای دیگه اس ، ذهنم تحریکم می کنه که جنگ هنوز تموم نشده ، اما دلم ساز مخالف
میزنه...
از این سکوت لذت میبرم ، ترجیح میدم امروز حداقل با خودم مهربون تر باشم ، یه موسیقی ملایم پخش می
کنم و خودم رو به خوردن یه صبحونه ی مفصل دعوت می کنم.
آرش با یه کیف و برگه هایی که تو دستش از اتاق بیرون میاد و با دیدن صحنه ای رو به رو لبخند محوی میزنه
...
دلم میخواد مثل مامان با لبخند تا دم در همراهیش بکنم و همون طور که حرکت می کنه لیست خرید چند بار
پشت هم تکرار بکنم و مدام تاکید بگم » مبادا یادت بره « اما باز هم حس سرکش درونم من رو از انجام این
کار منصرف می کنه ؛
_نه...
خداحافظی آرومی می کنه و از خونه خارج میشه.
نگاهم رو به دور تا دور خونه می چرخونم و برای اولین بار نسبت به این خونه احساس مالکیت پیدا می کنم ،
این احساس اونقدر قوی و با نفوذه که باعث میشه از جام بلند بشم ،دست هام به هم بمالم دست به کار بشم.
گردگیری ،تغییر دکوراسبون و بعدش پختن یه غذای حاضری ، اونقدر خسته ام می کنه و بلافاصله به حموم می
رم...
مشغول سشوار کشیدن موهام هستم که نگاهم به گوشیم می افته که صفحه اش روشن و خاموش میشه.
»هستی«
دوباره مثل قبل یک ساعت غرق حرف زدن شدیم ، حرف زدن با هستی باعث میشد ، از فکر و خیال های بیخود
رها بشم ، از اینکه با تمام بی معرفتی های من باز هم به یادم بود و احوالم رو جویا میشد ،همیشه شرمنده اش
بودم.
شاد و سرخوش تماس قطع می کنم که صدای پیامک گوشیم بلند میشه ؛
_من دارم می رم چیزی نیاز نداری ؟!
❌داستان جدید و جذاب 👇👇
#رویای_بی_انتها 💍
@Joinyo
20.02.202516:40
🔴جـــــالبه بـــــدونید که 🤔
پایه های پشت سری صندلی ماشین عمدا بصورت تیز و جداشدنی ساخته می شوند تا در مواقع اضطراری برای شکستن شیشه ماشین استفاده شود
🆔 @joienchat🌴
پایه های پشت سری صندلی ماشین عمدا بصورت تیز و جداشدنی ساخته می شوند تا در مواقع اضطراری برای شکستن شیشه ماشین استفاده شود
🆔 @joienchat🌴


Увійдіть, щоб розблокувати більше функціональності.