Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
🍂نغمه عشاق🍂 avatar
🍂نغمه عشاق🍂
🍂نغمه عشاق🍂 avatar
🍂نغمه عشاق🍂
31.03.202520:34
31.03.202515:16
شُهرہ و شهرام صولتے بہ نام عید اومده


عیدتون مبارڪ🌸

.
31.03.202514:07
داستان شب_های_برفی

قسمت 55 🌺🌿

یڪ عصر گرم تابستونی به جلوی آموزشگاه اشڪان رفتم ...میخواستم سوپرایزش ڪنم...
جلوی آموزشگاه قدم زنان راه میرفتم تا ڪلاسش تموم بشه...با بیرون اومدن دختر و پسرهای جوان ڪمی جلوتر رفتم ...اشڪان رو ڪیف به دست بیرون آموزشگاه دیدم و سریع به سمتش رفتم...از پشت سر با صدای نسبتا بلندی گفتم""استاد؟""با صدای من چندین دختر و پسر به سمت من و اشڪان برگشتن...با دیدن اون همه ادم فضول لبخندی به لبم اومد و به اشڪان نگاه ڪردم ...اشڪان به سمتم چرخیده بود و با تعجب نگاهم میڪرد...سلام آرومی ڪردم و گفتم""مشڪلی نداشت جلو شاگردهات صدات زدم؟""اشڪان سری به طرفین تڪان داد و گفت ""نه،چه مشڪلی؟...اینجا رو از ڪجا پیدا ڪردی؟""‌لبخندی زدم و گفتم""از اینترنت ادرس اموزشگاه رو در اوردم...""اشڪان ریموت ماشین رو زد و گفت""آفرین...""
بعد از سوار شدن به سمتش چرخیدم و گفتم""فردا تولد مامانمه...ڪسی رو نداشتم باهاش به خرید برم ...از اونجایی ڪه خیلی پرو تشریف دارم تو رو انتخاب ڪردم ڪه هم مهربونی هم خوش سلیقه...!!!""اشڪان خنده ای ڪرد و گفت""منم ڪه پشت گوشهام مخملی...آره؟""منظورش رو گرفتم و گفتم""دور از جون!!!""
فلش صورتی رنگم رو از ڪیفم در اوردم و گفتم""اقا اجازه میشه اهنگهای من رو گوش بدین؟""اشڪان فلشش رو در آورد و گفت""بله ...بفرما...""
اولین آهنگ عادت از (emo band) بود...اشڪان از اهنگ خوشش اومد و گفت""قشنگه ...خوشم میاد سلیقه ات تو آهنگ با من یڪیه...""به سمتش چرخیدم و گفتم""با وسواس اهنگ انتخاب میڪنم...به خواننده خاصی تعصب ندارم هر چیزی ڪه حرف دلم باشه رو دوست دارم و گوش میدم""اشڪان اهنگ رو از اول پلی ڪرد و گفت""خب این اهنگ حرف دلته؟""با اهنگ زمزمه ڪردم و گفتم""((عادت دارم به اینڪه همیشه تو باشی ڪنارم ...با دیدنت چشمهام رو هم بزارم....پیش تو گیره دلــــــــــــــــم""با چشمهای درشت شده بهش نگاه ڪردم ولی چیزی نگفتم... تو دلم گفتم""چرا بین این همه آهنگ، همین یڪی پلی شد اونم با این مفهوم؟""از خجالت رویم رو به سمت پنجره چرخوندم و گفتم""اهنگه دیگه ...""

اشڪان
لپهای گل انداخته ساده دلم رو لرزوند...با دقت به آهنگ گوش میدادم ...نمیدونم چرا دلم میخواست معنی آهنگ رو به خودم بگیرم...
برای بار سوم اهنگ رو از اول پلی ڪردم و گفتم""حالا برای مامانت چی میخوای بخری؟""ساده به چشمهام نگاه ڪرد و گفت""نمیدونم ...دلم میخواد یڪ ڪادوی متفاوت بخرم ...مامانم عاشق وسایل دڪوریه...ولی چیزهای ڪه شڪل سنتی و قدیمی داشته باشه...""
لبخندی زدم و گفتم""آهان...فهمیدم...الان میبرمت یڪ جایی ڪه ندونی چی بخری...""
*********
ساده
بین اون همه لاله های ڪریستالی و رنگارنگ نمیدونستم ڪدوم رو انتخاب ڪنم...اشڪان مشغول صحبت ڪردن با صاحب مغازه بود...به سمتش برگشتم و گفتم""ڪمڪم نمیڪنی؟""اشڪان به سمتم اومد و گفت""همه اینها قشنگه...مامانت چه رنگی دوست داره...""به سمتش چرخیدم و گفتم""نمیدونم!!!""اشڪان لاله آلبالویی رنگی رو نشونم داد و گفت""ساده من حس میڪنم مامانت به رنگ البالویی علاقه داره...چون همیشه یڪ ته رنگی از البالویی تو لباسهاش میبینم...""با حرف اشڪان عین میخ به زمین چسبیدم از دقت و ریز بینی اشڪان لبخندی زدم و گفتم""آره...آره...مامانم عاشق رنگ آلبالوییه!!!""اشڪان ابرویی بالا انداخت و گفت""پس همین رو بخر...""از قیافه ای ڪه اشڪان برایم گرفته بود لبخندی زدم و گفتم""چیه؟از اینڪه به هدف زدی خیلی خوشحالی؟""اشڪان دست به سینه شد و گفت""آره خیـــــــــــــلی!""
****
موقع خداحافظی گفتم""اشڪان یڪ چیزی بگم؟""اشڪان به سمتم چرخید و گفت""آره بگو""

ادامه دارد...👈👈👈
31.03.202514:05
داستان شب_های_برفی

قسمت پنجاه و یڪم 🌺🌿

همونطور ڪه به سوالها پاسخ میدادم از تو ظرف گوجه سبز هم برمیداشتم...اشڪان گاهی به من و گاهی به ظرف میوه نگاه میڪرد ولی چیزی نمیگفت...
بعد از جواب دادن به سوالها،اشڪان ڪاغذ رو برداشت و نگاهی بهش انداخت...چشمهام رو ریز ڪردم و گفتم""خوبه؟"" ابرویی بالا انداخت و گفت""بد نیست ...""
مامانم سینی چای رو ڪنارمون گذاشت و رفت...اشڪان آروم طوری ڪه فقط خودم میشنیدم گفت""چرا انقدر مامانت پذیرایی میڪنه؟""خنده ڪوچڪی ڪردم و گفتم""استرس داره...آخه من تا حالا معلم خصوصی نداشتم !!!""اشڪان لبخندی زد و گفت""چه ربطی داره؟""سری تڪان دادم و گفتم""هیچی...""
به توضیحاتش با دقت گوش میدادم و نت برداری میڪردم...خیلی مسلط بود...گاهی از من میخواست توضیحاتش رو تڪرار ڪنم...دو ساعت از درس دادنش گذشت و گفتم"" خسته نباشی...""اشڪان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت""چه زود گذشت...""ظرف میوه رو جلو ڪشیدم و گفتم""زنگ تفریح بین ڪلاسی ڪه نداشتیم ،الان باید جبران ڪنیم""اشڪان به هسته های گوجه سبز تو بشقابم اشاره ڪرد و گفت""تو ڪه خوب به شڪمت رسیدی...""لبخندی زدم و گفتم""شما هم بفرمایید ...ناقابله...""
اشڪان میوه ای برداشت و گفت""انقدر موقع درس دادنم نخند...من همیشه انقدر مهربون نیستم...""
لبهام رو به جلو دادم و گفتم""من ساده ام،نه یڪ شاگرد معمولی!!!""اشڪان اخمی ڪرد و گفت""موقع درس دادن دوست و آشنا سرم نمیشه...تو برای من تو این دو ساعت فقط و فقط یڪ شاگردی !!!""
شیرینی برداشتم و گفتم""عجب معلم سخت گیری...تو آموزشگاهم اینطوری هستی یا فقط برای من قانون وضع میڪنی؟""
اشڪان گوجه سبزی برداشت و گفت""تو ڪلاسم دخترها حق حرف زدن ندارن...ولی پسرها مزه میپرونن،البته تو چهارچوب و حد و حدود ڪلاس...ولی دخترها ساڪتن و فقط به درس گوش میدن""با تعجب گفتم""چرا؟بین دخترها و پسرها چه فرقیه؟""اشڪان قیافه با نمڪی به خودش گرفت و گفت""از اونجا ڪه معلم خوشتیپ و باحالی هستم اگه به دخترها رو بدم معلوم نیست جو ڪلاس رو به ڪجا بڪشونن،برای همین از همشون زهر چشم گرفتم بنده خدا ها جیڪشون در نمیاد و حواسشون پی درسشونه...""یڪ از خود متشڪر ڪشیده ای گفتم و به زیر خنده زدم...مامانم از تو آشپزخونه با صدای بلند اسمم رو صدا ڪرد ڪه مثلا ملاحظه ڪن ولی اشڪان هم پا به پام میخندید و چیزی نمیگفت...
با مامانم اشڪان رو تا جلوی در بدرقه ڪردیم...وقتی ڪه رفت مامانم گفت""چقدر مهربونه...همیشه انقدر میخنده یا امشب اینطوری بود؟""روسری مامانم رو از سرش پایین ڪشیدم و گفتم""مامان این رو اینطوری نبین...دلقڪیه ڪه دومی نداره امشب جو شاگرد معلمی گرفته بودش وگرنه این اصلا تو این فازها نیست!!!""
مامانم به سبد گل اشاره ڪرد و گفت""برای همه شاگردهاش گل میبره!!!""گلها رو بو ڪردم و گفتم""من اولین شاگرد خصوصیشم ...به جز اموزشگاه جای دیگه نمیره...""مامانم ابرویی بالا انداخت و گفت""چرا؟مگه تو ڪی هستی؟""چرخی زدم و گفتم""دختر شاه پریون!!!!""
*********
دلم میخواست از شاگرد استادی سواستفاده ڪنم و اشڪان رو به خنده بندازم برای همین موقع خواب به اشڪان پیامڪ دادم""آقا اجازه؟میشه ما ڪپه مرگمون رو بزاریم؟""اشڪان تو جوابم نوشت""آره عزیزم بزار...شبت بخیر""

ادامه دارد...👈👈👈
31.03.202514:01
31.03.202514:01
31.03.202519:27
᪥࿐

🔮 حاجتً داریً،👌مُشکلً اُفتادِه به زِندگیتً 💥بَستگی داریً،فِکر میکنیً 👩‍❤️‍👨بَختت بَسته شُدهً،پَسً واردهِ کانالً شُووووً،چونً واردً نَشیً ضررً کردیً،📖اینً کانالهِ مُعجِزه وغُوغایِ قُرآنیهً،اِسمِشَمً سَریعُ اِلاجابِهً هَستً.♥️👌یکبار اِمتحانً کُن فَرقً بینِ فالً وَسَرکِتابً وببین🔮دُعاها وَطِلسمیاتِش یَعنی رِسیدنً بِه حاجتً♥️🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊
https://t.me/+Uec2Uj69xOneSqwj
https://t.me/+Uec2Uj69xOneSqwj
.
𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄

♥️ سَرکِتابِ قُرآنیً دِقیقً☆بینِ دوُعاشِقً☆باز گشتِ عِشقً☆مُعجِزهِ وَغُوغا میکُنِه☆
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ کانالِ دُعاهایِ قُرآنیً، وَاِعجازِ اِلهیً سَرنوشتً سازً
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ فال رویای ارامش
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ خنده‌دار‌ترین کانال تلگرام ، بمب خنده
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ (سوپرکانال ویژه فیلم گیف استیکر،دلنوشته های،ناب)
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ نغمه‌ ی عشاق
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ لوازم آرایشی بهداشتی ترفند_میکاپ
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ دل خون
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ سماع
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ یک جرعه آرامش دعای رایگان
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ چاقی و لاغری گیاهی تا عید
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ ❁ گلـــچین گلچین ها ❁
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ فتانه موزیک
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ بازارچه آنلاین
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ اشــڪ و لــبــخــنــد تلخ 
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ آلونک تنهایی
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ ملکه ی پاییز
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ اخبار هواشناسی کشور
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ کانال آهنگ غمگین وخاطره انگیز باروح الله تنها
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ شمیم عشق
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ اهنگ‌هایی که اشکتو در میاره
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ استریوپاپ‌ ارائه‌کننده‌ شیکترین‌آهنگهای(سنتی.پاپ.رپ)
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ لبخندساختگی
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ فالکده سرنوشت
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ اشعار و سخنان ماندگار
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ غزل و دو بیتی
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ پروفایل زیبا‌میخوای عکسنوشته میخوای‌بیا اینجا!
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ شعر و متن زیبا
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ انگلیسی کودک و بزرگسال
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ فال  طالع بینی استاد محمد
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ فال قهوه با ۱۲ سال سابقه کار ☕️و بالای ۱۶۰۰ رضایت مشتری 💯هر شب فال رایگان برای اعضای کانال
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ ♡★قُرآنِ سَریعُ الاِجابهً مُعجِزه گَر و گِره گُشا★♡
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

♥️ 🦋#پیشنهادی👈 آوای عشق
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐‌‌‌‌‌‌

𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄

پاکسازی هفت چاکرا 🕉
چشم سوم‌ 👁‍🗨
آموزش تله پاتی ذهن خوانی 🧘‍♀
صفر تا صد دنیای‌ ماورا‌ و مابعدالطبیعه👇👇👇
https://t.me/beyondmeta666
https://t.me/beyondmeta666

.
📆 1404/01/11
31.03.202514:15
کانال مارو به

دوستاتون معرفی کنید
🌺💐🌿🌹🍃🌷🌺
31.03.202514:06
داستان شب_های_برفی

قسمت 54 🌺🌿

اشڪان لبخند ڪوچڪی زد و وارد خونه شد...با دیدن مامانم ڪمی سرش رو خم ڪرد و سلام ڪرد...مامانم اشڪان رو به سالن دعوت ڪرد و گفت""آقا اشڪان،ساده از دوشنبه حس و حالش خوب نیست...هم من هم ساده به حضور شما عادت ڪردیم ...از ساده دلخور نباشین...""
اشڪان به سمت میز ناهار خوری رفت و گفت""موردی نداره...یڪ مسئله ای بود تموم شد و رفت ...""
******
همه حواسم رو به صحبتهاش دادم...اشڪان ڪتابش رو جلوی دستم گذاشت و مشغول نوشتن نڪته ای تو جزوه ام شد...از لای ڪتاب برگه آزمونم رو بیرون ڪشیدم و نگاهش ڪردم...اشڪان برگه رو از تو دستم بیرون ڪشید و ڪنار دست خودش گذاشت...به چشمهاش زل زدم تا بهم بگه چرا نگهش داشته...اما فقط تو چشمهام زل زد و چیزی نگفت...چند ثانیه بهم نگاه ڪردیم و در اخر اشڪان گفت""برای یادگاری نگهش داشتم...""چیزی نگفتم و به دست خط اشڪان نگاه ڪردم...با خط درشت یڪ نڪته ڪلیدی رو تو جزوه ام نوشته بود...
مامانم سینی چای رو به روی میز گذاشت و رفت...اشڪان فنجون چای رو جلوم گذاشت و گفت""چرا چیزی نمیگی؟""با خودڪار صورتیم ڪنار نوشته اشڪان یڪ تیڪ گنده زدم و گفتم""چی بگم؟تو ڪه امروز گفتی دیگه هیچی واست مهم نیست...""اشڪان دست به سینه نشست و گفت""به نظرت اگه برام مهم نبودی بازم میومدم؟""صدام رو مظلوم ڪردم و گفتم""من یڪ شاگردم عین همه شاگردات...""
اشڪان دستش رو به زیر چونه اش گذاشت و گفت""ساده؟تو عین همه ای؟‌""به یقه لباسش نگاه ڪردم و گفتم""نیستم؟""اشڪان گوشه لبش را جوید و گفت""نه...تو با همه شاگردهام فرق داری...من ...""اشڪان حرفش رو قطع ڪرد و گفت""هیچی چایت رو بخور...""
تو چشمهاش نگاه ڪردم و گفتم""تو هم چایت رو بخور...""اشڪان چشمڪی زد و گفت""برای بار دومه ڪه زنگ تفریح میزارم...حواست باشه!!!""
لبخندی زدم و گفتم ""آقا اجازه...میشه شیرینی هم بردارم؟""اشڪان ابرویی بالا انداخت و گفت""بفرمایید...""
**
*****
موقع رفتن،مامانم پاڪت پولی رو درون بشقاب میوه خوری قرار داد و به سمت اشڪان گرفت...اشڪان لبخندی زد و گفت""این چیه؟""مامانم به من نگاهی انداخت و گفت""جبران زحمتهای شما ڪه نمیشه اما...""اشڪان به میان حرف مامانم پرید و گفت""اصلا ...من خودم دلم میخواد به ساده درس بدم...توقع دست مزد هم نداشتم و ندارم‌،ساده یڪ شاگرد معمولی نیست ...خوب شدن زبان ساده برای من یڪ افتخاره چون واقعا برام مهمه ڪه به یڪ جایی برسه...""
مامانم لبخندی زد و گفت""من نمیدونم چی بگم...انشالله دامادیتون جبران ڪنیم...""اشڪان خنده دندون نمایی زد و گفت""انشالله...فعلا با اجازتون شبتون بخیر...""بعد از خداحافظی سریع به اتاقم رفتم و از پشت پنجره به تماشایش ایستادم...
اشڪان جلوی ماشینش ایستاد و با دستش باهام خداحافظی ڪرد...سرم رو از پنجره بیرون ڪردم و گفتم""آقا اجازه؟میشه مراقب خودتون باشید؟""اشڪان لبخندی زد و فقط شبت بخیر گفت""
********
مشغول زنگ خور درست ڪردن برای گوشیم بودم ڪه مامانم گوشی به دست وارد اتاقم شد...مامانم گوشی رو به سمتم گرفت و گفت""فرهاده...""
با صدای بلند سلامی ڪردم و گفتم""چه عجب!!!اصلا من به جهنم چرا حال مامانم رو نمیپرسی؟""
فرهاد خنده ای ڪرد و گفت""چرا شما حال من رو نمیپرسید من تڪ و تنهام شما ڪه همه با همین...""حق به جانب گفتم""تو باید حال ما رو بپرسی،نه ما...""فرهاد از حرص خوردن من بلند بلند میخندید و چیزی نمیگفت...تو دلم از خنده های بلندش ((زهرماری))گفتم و ساڪت شدم...فرهاد نفسی گرفت و گفت""استادت چطوره؟""میدونستم خبرها قبلا توسط خبرگزاری مامانم اینا داده شده...برای همین خیلی عادی گفتم""خوبه...سلام داره،اقا فرهاد ڪم ڪم دارم بهت میرسم یڪ وقت دیدی رو دستت بلند شدم!!!""فرهاد عمرا ڪشداری گفت و ادامه داد""من از پنج سالگی ڪلاس زبان رفتم هنوز میلنگم تو جوجه دو روزه این وسط چی میگی؟""گوشی رو به دست چپم دادم و گفتم""حالا میبینی...ڪی برمیگردی؟""‌فرهاد جدی شد و گفت""خبریه؟""میدونستم منظورش چیه...با حرص گفتم""نخــــــــــــــــــیر ...هیچ خبری نیست ڪلی پرسیدم!!!""صدای خنده های ریز ریزش رو میشنیدم و چیزی نگفتم...فرهاد گفت""میام اما نه حالا ولی برمیگردم...""

ادامه دارد...👈👈👈
31.03.202514:01
31.03.202514:01
31.03.202514:01
ناهید وکیلی- منو تنها مگذار
دیگه تنها منو مگذار و مرو ، نده دیگه منو آزار و برو ...
شعر : جهانبخش مهموری
آهنگ : علی نوعدوست
31.03.202517:20
31.03.202514:13
با همتون قهرم🥺🥺🥺


چرا ری اکشن نمیزنین 😔😒😒
31.03.202514:06
داستان شب_های_برفی

قسمت پنجاه و سوم 🌺🌿

برگه ازمون رو با نوار چسب ،بهم چسبوندم و گذاشتمش لای ڪتابم...
چشمهام رو به روی هم گذاشتم تا خوابم ببره،اما خواب به سراغم نمیومد...از دست خودم ناراحت بودم ،نباید بی خداحافظی خونشون رو ترڪ میڪردم...
ساعت از سه گذشته بود...به شونه چپ چرخیدم و به گوشیم زل زدم...عذاب وجدان داشتم اما ڪم ڪم خواب به چشمهام اومد و خوابیدم...

**
تو ڪلاس نگاهم به گوشیم بود تا ساده عین همه روزهای زوج رفتنم به خونشون رو یاداوری ڪنه...اما خبری از پیامڪش نبود...اعصابم بدجوری خورد بود...یڪی از شاگردهام سوالی ازم پرسید ڪه نمیدونستم دقیقا منظورش چیه...
چشمهام رو ریز ڪردم و گفتم""یڪ بار دیگه سوالت رو بپرس...""از جایش بلند شد و سوالش رو تڪرار ڪرد...گیج بودم به زمین خیره شدم و گفتم""بچه ها من امروز حالم اصلا خوب نیست...ڪلاس امروز رو ڪنسل میڪنم و تاریخ جلسه جبرانیش رو اطلاع میدم....همگی بفرمایید...""
پچ پچ بچه ها بدتر اعصابم رو خط خطی میڪرد...ماژیڪ رو به سمت تخته پرت ڪردم و با صدای بلند گفتم""همـــــــــــــــــــــــــــــــــــــگی بیرون""!!!
**
منتظر پیام ساده بودم وقتی دیدم خبری ازش نیست بهش پیام دادم""پس نمیخوای تنبلی رو ڪنار بزاری...اگه میخواستی به درس خوندنت ادامه بدی امروز ساعت هشت رو یاداوری میڪردی...مهم نیست ...دیگه هیچی مهم نیست....""
بلافاصله بعد ارسالش پشیمون شدم...نمیدونستم چه مرگمه هم میخواستم لج ساده رو در بیارم هم دلم نمیخواست ناراحتش ڪنم...
*****
ساده
شالم رو به روی سرم انداختم تا با مامانم به خرید برم...
با صدای گوشیم به سمت تختم رفتم و پیامڪ رو باز ڪردم...با خوندن پیامڪ اشڪان شالم رو با یڪ حرڪت از سرم در اوردم و به زیر گریه زدم...مامانم حاضر و اماده جلوی در اتاقم ظاهر شد و با دیدن من با چشمهای گریون حسابی هول ڪرد و گفت""ساده؟چی شده؟؟؟""دڪمه های مانتوم رو با حرص باز ڪردم و گفتم""اشڪان دیگه نمیخواد بهم درس بده...مامان چرا اینطوری میڪنه؟‌""مامانم سری تڪان داد و گفت""من چه میدونم...بهش زنگ بزن ببین چرا منصرف شده؟""
اشڪهام رو پاڪ ڪردم و گفتم""عمرا...چرا من زنگ بزنم؟اون باید زنگ بزنه...""
مامانم گره روسریش رو محڪم ڪرد و گفت""نمیای؟من برم؟""رو تخت دراز ڪشیدم و گفتم""اره برو ...من نمیام""
به ساعت نگاه ڪردم هفت و ربع بود...به حضور اشڪان عادت ڪرده بودم...غرورم رو ڪنار گذاشتم ...گوشیم رو برداشتم و بهش پیامڪ زدم""من تنبل نیستم...یڪبار سهل انگاری رو به پای تنبلیم نزار...اگه هنوز شاگردتم ساعت ۸بیا اگه هنوز برات مهمم بازم معلمم باش....""
با ارسال پیامڪ نفس پر استرسم رو بیرون دادم و به اتاقم رفتم تا اماده بشم...
حاضر و اماده با مامانم تو اشپزخونه نشسته بودیم ...هر دو استرس داشتیم هر دو منتظر اشڪان بودیم...
به ساعت نگاه ڪردم...دو دقیقه به هشت بود...چشمهام رو بستم تا اون دو دقیقه هم بگذره...
با صدای زنگ از جایم پریدم و به سمت در دویدم...التهاب داشتم...گر گرفته بودم...
با دیدن اشڪان لبخند پر استرسی زدم و به ڪنار رفتم تا وارد خونه بشه..

ادامه دارد...👈👈👈
31.03.202514:01
31.03.202514:01
31.03.202514:01
31.03.202517:20
31.03.202514:07
داستان شب_های_برفی

قسمت 56 🌺🌿

انگشتهام رو به بازی گرفتم و گفتم""میشه فردا شب درس ڪنسل بشه و برای مامانم تولد بگیریم؟""اشڪان نگاهی به بیرون ماشین انداخت و گفت'"'باشه...پس من فردا راس ساعت همیشگی میام....ڪیڪ رو خودم میگیرم ڪه مامانت حسابی سوپرایز بشه...""حسابی ذوق ڪردم و گفتم""باشه...پس ڪادومم تو ماشینت بمونه و فردا شب بیارش...اگه الان ببرم ،مامانم میبینه و نقشه ام خراب میشه!!!""اشڪان لبخندی زد و گفت""باشه...""در ماشین رو باز ڪردم و گفتم""فردا شب شام خونه مایی از الان رسما دعوتت ڪردم ڪه عین همیشه بهونه نیاری...""
اشڪان ماشین رو استارت زد و گفت""چه عالی...پس فردا حسابی بخور بخوره!!!""
***
مامانم اصلا یادش نبود تولدشه...دعا دعا میڪردم فرهاد زنگ نزنه و نقشه ام رو خراب نڪنه،چون فرهاد تولد ڪل اعضای فامیل یادش بود و برای تبریڪ به همه زنگ میزد...
ڪت آبی سفیدم رو با شلوار ڪتان سفیدم ست ڪردم و روسری ساتن آبی ڪمرنگم رو به روی سرم انداختم...لباسهام رو منحصرا برای مامانم ست ڪردم چون دلم میخواست از هر جهت خوشحالش ڪنم...به روسری با جنس ساتن عادت نداشتم ...چتریهای مجعدم رو به روی پیشونیم ریختم و به سالن رفتم...مامانم از تیپ خانمانه ام دستی زد و گفت""چه خوب ڪردی روسری سرت ڪردی ...از شال های رنگارنگت خیلی بیشتر میاد...""دستم رو دور گردنش انداختم و گفتم""اتفاقا اصلا بهم نمیاد...شبیه زنهای سال ۱۳۴۰میشم...""مامانم به زیر خنده زد و گفت""پس منم عین اونها هستم دیگه ‌،آره؟""لپهای نرم و تپلیش رو محڪم بوسیدم و گفتم""الهی قربونت برم ...تو ڪه همیشه شیڪ و پیڪی چه با روسری چه بی روسری!!!
*****
ساعت نزدیڪ ۸بود بدون اینڪه مامانم متوجه بشه به جلوی در رفتم تا قبل از زنگ زدن ،در رو برای اشڪان باز ڪنم...
اشڪان تا من رو جلوی در دید ...اروم سلام ڪرد و ڪیڪ رو به دستم داد...در جعبه ڪیڪ رو باز ڪردم و گفتم با ڪیڪ وارد بشیم بهتره...
اشڪان ڪادو ها رو از تو ماشین برداشت و به داخل خونه اومد...با خنده گفتم""من دارم از ذوق پس میفتم...""اشڪان خنده ارومی ڪرد و گفت""حالا ڪیڪ رو نندازی...""سینی زیر ڪیڪ رو محڪم گرفتم و گفتم""نه حواسم هست...""
در ورودی رو باز ڪردم و به داخل رفتیم...مامانم رو مبل نشسته بود و با دڪمه سر استین ڪتش بازی میڪرد...
اهنگ(( تولدت مبارڪ رو با هیجان میخوندم و به سمتش میرفتم))‌مامانم با دیدن اشڪان،سراسیمه از جایش بلند شد و به جلو اومد...اشڪان ڪادوها رو به روی میز گذاشت و سلام ڪرد...مامانم از تعجب چشمهاش دو دو میزد...
ڪیڪ رو به روی میز گذاشتم و بغلش ڪردم...محڪم تو آغوشش گرفتم...بغض بدی تو گلویم نشست...تنها داراییم رو محڪم تو بغلم گرفته بودم و گریه میڪردم...مامانم در گوشم گفت""ساده...زشته جلوی آقا اشڪان...چرا گریه میڪنی؟""دلم از تنهایی خودم و مامانم حسابی گرفته بود...اشڪم رو با پشت دست پاڪ ڪردم و گفتم""مامان جون تولدت مبارڪ...انشالله صد و بیست سال سایه ات بالا سرم باشه...ببخش اگه این چند وقت اذیتت ڪردم ""مامانم اشڪ درشتی از گوشه چشمش به پایین چڪید و گفت""قربونت برم گریه نڪن...الان اقا اشڪان میگه چه دختر لوسی تربیت ڪرده!!!""اشڪان سرش رو به زیر انداخت و گفت""نه بابا...این چه فرمایشیه؟!!!""
ڪنار مامانم نشستم و گفتم""اشڪان میدونی مامانم چند ساله شد؟""اشڪان خنده ای ڪرد و گفت""نمیدونم...معمولا خانم ها سنشون از بیست و پنج سال بالا نمیره...""به زیر خنده زدم و گفتم""مامانم ۵۱ساله شد...بهش میاد؟""اشڪان سری به طرفین تڪان داد و گفت""نه...سن مهم نیست مهم دله...ماشالله مامان شما زنده دل تر از این حرفهاست...""مامانم سری تڪان و داد و تشڪر ڪرد...بعد از گپ و گفتمون به آشپزخونه رفتم تا شام رو آماده ڪنم...
قورمه سبزی به روغن افتاده رو تو خورشت خوری های تڪ نفره ریختم و به سر میز بردم...مامانم و اشڪان مشغول صحبت ڪردن بودن...دیس پلو رو به جلوی دست مامانم گذاشتم و به آشپزخونه رفتم...ڪف دیسم رو با جعفری تزیین ڪردم و مرغهای تنوری شده رو از تو فر دراوردم و توی دیس چیدم...هویج های خلالی شڪل رو گوشه مرغ ریختم و به سالن برگشتم...
مامانم نگاهی به اشڪان انداخت و گفت‌""همه غذاها رو خود ساده درست ڪرده...من اصلا تو ڪارش دخالت نڪردم ...بفرمایید...""
تو بشقاب اشڪان پلو ریختم و گفتم""دفعه اولمه خونه مامانم غذا درست میڪنم ...نمیدونم چطوری شده اگه بد بود به رویم نیارید خجالت میڪشم!!!""
اشڪان از ظرف سالاد خوری برای خودش سالاد ڪشید و گفت""ظاهرش ڪه خوبه ...""
دیس مرغ رو سمتش گرفتم و گفتم""تعریف از خود نباشه ،دستپختم بد نیست حالا شما نظر ڪارشناسی بده ...""
موقع شام چندباری بی اختیار نگاهش ڪردم...آرامش چشمهای اشڪان رو دوست داشتم...تو حال و هوای خودم بودم ڪه احساس ڪردم اشڪان نگاهم میڪنه...

ادامه دارد 👈👈👈
31.03.202514:06
داستان شب_های_برفی

قسمت پنجاه و دوم 🌺🌿

یخ های قالبی رو توی لیوانهای استوانه ای شڪل ریختم و به مامانم گفتم""امشب امتحان دارم...هیچی نخوندم !!!""مامانم به ساعت نگاه ڪرد و گفت""آفرین،الان یادت افتاده؟""لبخندی زدم و گفتم""تقصیر شماست دیگه،میخواستی یڪ لشڪر آدم رو واسه ناهار دعوت نڪنی...""مامانم سری تڪان داد و به اتاقش رفت تا حاضر بشه...
جلوی آینه آخرین دڪمه ڪت لیمویی رنگم رو بستم و به پایین رفتم...میدونستم مامانم عاشق تیپهای رسمیه...مامانم نگاهی بهم انداخت و گفت""چه خوب ڪردی این ڪتت رو پوشیدی... انقدر ڪه این لباسها بهت میاد اون تونیڪ های شل و وِلت نمیاد...""دو طرف شالم رو گره درشت زدم و گفتم""مامان خیلی رسمیه...توی این لباسها راحت نیستم...""مامانم اخمی ڪرد و گفت""عادت میڪنی...مگه من از اول عادت داشتم؟انقدر پوشیدم تا عادت ڪردم!!!""نگاهی به ڪت و شلوار البالویی رنگش ڪردم و گفتم""خدا بیامرزه بابارو...چه آلبالویی شدی واسه خودت !!!!!""مامانم خنده بلندی ڪرد و گفت""خدابیامرزتش ...از دست تو ساده، باز الان اشڪان میاد نمیتونم جلوی خندم رو بگیرم""با صدای زنگ خونه مامانم وایی ڪشید و گفت""زهرمار...دیدی گفتم ...""از هول و استرس مامانم پقی به زیر خنده زدم و به سمت در ورودی حرڪت ڪردم...
اشڪان با دیدنم لبخندی زد و سلام ڪرد...همزمان من و مامانم سلام ڪردیم و به ڪنار رفتیم تا وارد خونه بشه...
******
سوالها به نظرم خیلی سخت میومد...نمیتونستم تمرڪز ڪنم،اشڪان مشغول ڪتاب خوندن بود...مرتبا ازش سوال میپرسیدم و اونم تو جوابم میگفت""هر چی ڪه میدونی بنویس!!!""گره شالم رو از زور استرس مرتبا باز و بسته میڪردم ...خودڪارم رو برداشتم و به اشڪان گفتم""این سوال درسته؟""اشڪان تو چشمهام نگاه ڪرد و گفت""نخوندی؟""لبخند شرمگینی زدم و گفتم""نه..."" اخمی ڪرد و برگه رو از جلوی دستم برداشت و گفت""چرا؟"" به یقه لباسش نگاه ڪردم و گفتم""مهمون داشتیم""اشڪان برگه رو با یڪ حرڪت پاره ڪرد و گفت""دفعه آخرت باشه درس نمیخونی...اگه میخوای تنبلی ڪنی بگو من نیام ...نه من ادم بیڪاریم نه تو ...پس بهتره تصمیمت رو بگیری و خبرم ڪنی...""اشڪان تڪه های ڪاغذ رو داخل ڪیفش ڪرد و بلند شد...از سردی رفتارش تمام سلولهای بدنم یخ زد...مامانم با دیدن اشڪان به جلو اومد و گفت""چقدر زود تشریف میبرید...""اشڪان به سمت در رفت و گفت""فڪر ڪنم دیگه احتیاجی به اومدنم نباشه...شبتون بخیر...!!!""باورم نمیشد انقدر راحت از دستم دلگیر بشه...بغض بدی به گلویم چنگ مینداخت...وقتی دستش به سمت دستگیره در رفت به سمت اتاقم دویدم طاقت نداشتم اشڪان بی خداحافظی بره...
پشت پنجره اتاقم به ماشینش خیره شدم ...وقتی در ماشینش رو باز ڪرد نگاهی به پنجره اتاقم انداخت ولی زود سرش رو برگردوند و سوار ماشینش شد....
*
*******
دلم نمیخواست اشڪان رو ناراحت ببینم...فڪر نمیڪردم انقدر رو درس دادن و توصیه هاش حساس باشه...گوشیم رو از زیر بالشتم در اوردم و بهش پیامڪ دادم""اشڪان ؟؟؟؟؟""دلم میخواست جوابم رو بده...
ده دقیقه از پیامڪم گذشت و دوباره نوشتم""قهری؟""
وقتی دیدم قصد جواب دادن نداره زانوهام رو بغل گرفتم و آماده گریه ڪردن شدم...
اشڪان

از دست ساده ناراحت بودم...رو تختم دراز ڪشیدم و به برگه آزمون پاره شده اش نگاه ڪردم...همه سوالات رو اشتباه جواب داده بود...از سوال سوم و جوابی ڪه داده بود لبخند گشادی به روی لبهام اومد...
به شونه راست چرخیدم و به تڪ تڪ سوالهاش نگاه ڪردم...غرق جوابهای بی سر و تهش بودم ڪه با صدای پیامڪ گوشیم دست از خوندن ڪشیدم و پیامڪ رو باز ڪردم...ساده بود...تو پیامش نوشته بود""اشڪان؟؟؟؟؟""گوشیم رو قفل ڪردم و به سقف خیره شدم...دلم میخواست تو جوابش بنویسم ""جانم!!!""اما غرورم اجازه نمیداد...چهره ساده و رنگ نگاهش یڪ لحظه هم از جلوی چشمهام ڪنار نمیرفت...با پیامڪ دومش روی تخت نشستم و به گوشیم زل زدم...ساده مهربونم نوشته بود""قهری؟""دلم میخواست تو جوابش بنویسم ""نه قهر نیستم!""اما بازهم غرورم اجازه نداد...

ادامه دارد...👈👈👈
31.03.202514:01
31.03.202514:01
31.03.202514:01
Показано 1 - 24 із 230
Увійдіть, щоб розблокувати більше функціональності.