
Україна Online: Новини | Політика

Телеграмна служба новин - Україна

Резидент

Мир сегодня с "Юрий Подоляка"

Труха⚡️Україна

Николаевский Ванёк

Лачен пише

Реальний Київ | Украина

Реальна Війна

Україна Online: Новини | Політика

Телеграмна служба новин - Україна

Резидент

Мир сегодня с "Юрий Подоляка"

Труха⚡️Україна

Николаевский Ванёк

Лачен пише

Реальний Київ | Украина

Реальна Війна

Україна Online: Новини | Політика

Телеграмна служба новин - Україна

Резидент

شهرزاد
دستهایم را در باغچه میکارم، سبز خواهم شد،
میدانم.
💌 @GhostoflibBot
میدانم.
💌 @GhostoflibBot
Рейтинг TGlist
0
0
ТипПублічний
Верифікація
Не верифікованийДовіреність
Не надійнийРозташування
МоваІнша
Дата створення каналуБер 24, 2020
Додано до TGlist
Квіт 07, 2025Рекорди
20.04.202523:59
2.3KПідписників26.02.202523:59
0Індекс цитування26.04.202523:59
1.3KОхоплення 1 допису20.04.202523:59
1.2KОхоп рекл. допису26.03.202523:59
3.03%ER19.04.202523:59
43.82%ERR05.04.202520:07
ادبیات ایران را خیلی دوست دارم، سینمای ایران را هم. چه کسی جز ما میتواند بهجای اینکه بگوید "من را ببوس"، بگوید "برایم یک شعر بخوان." و همان منظور را برساند، یا در کدام نقطهی دنیا کسی میگوید "صبر میکنم دیگه، صبر نکنم چیکار کنم" و شنونده لبخند میزند، یا وقتی توت میبیند از فکرش میگذرد که "آقا یک توت، ما رو نجات داد." شعر فارسی که میخوانم این علاقه در من اوج میگیرد. تمام مدتی که امروز، عصیان فروغ را برای میم میخواندم، این از فکرم گذشت که چهقدر از فهمیدن جان کلام این زن خوشبختم. شک دارم ترجمهی
[سایه افکندی بر آن پایان و در دستت
ریسمانی بود و آنسویش به گردنها
میکشیدی خلق را در کورهراه عمر
چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا] هم بتواند تصاویری زنده در ذهن خلق کند و یا روحی را دعوت به سرکشی کند. نمیدانم، این تنها عقیدهی من است و عقیدهی من تنها عقیدهی یک دختر پراحساس است.
یکبار در کلاس صحبت شد، در واقع گلایه شد از اینکه ما دیگر در ایران منتظر کتاب جدید نویسندهای نیستیم. درست هم بود. من یکی که یا دائم سوگوار محرومیت از خواندن باقی کتابهای معروفی و گلشیری و امثالهم بودهام، یا کلافه از نظرات کتابخوانها در ایرانکتاب و گودریدز که فلان نویسندهی زن شبیه آنیکی نویسندهی زن مینویسد و القصه. برای منی که تنها یک نوازش مو این تصویریست که معروفی خلق کرده: "هر بار که دستش تو موهام میرفت، یک لایه درد همراه دستش بیرون میرفت." روایت یک عاشقانهی سطحی از مستور اغنایم نمیکند. همهی اینها پیش از آن بود که میم از کتابی که در تعطیلات خواندهبود بگوید؛ "داماهی" از "مهدی افروزمنش" که ماجرایی دراماتیک و جنایی در دل جنوب است و اینقدری کشش داشته که علیرغم حجم زیادش در زمان کمی تمامش کند. این سومینباری بود که از افروزمنش تعریف میکرد و فکر کردم چه خوب است که بالاخره یک نویسندهی معاصر باشد که ما منتظر کتاب جدید او باشیم و از استوری او پیرامون سؤالی که از یک زرتشتی پرسیده حدس بزنیم که مشغول نگاشتن کتاب جدیدی است و این از حسرت بیشمارمان کم کند که همهی چیزهای خوب در گذشته نماندهاند و زمانهی ما هم بختی دارد. این عقیدهی من است و من هنوز چیزی از افروزمنش نخواندهام و اینها هم میتوانند تنها پرحرفی تلقی شوند.
[سایه افکندی بر آن پایان و در دستت
ریسمانی بود و آنسویش به گردنها
میکشیدی خلق را در کورهراه عمر
چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا] هم بتواند تصاویری زنده در ذهن خلق کند و یا روحی را دعوت به سرکشی کند. نمیدانم، این تنها عقیدهی من است و عقیدهی من تنها عقیدهی یک دختر پراحساس است.
یکبار در کلاس صحبت شد، در واقع گلایه شد از اینکه ما دیگر در ایران منتظر کتاب جدید نویسندهای نیستیم. درست هم بود. من یکی که یا دائم سوگوار محرومیت از خواندن باقی کتابهای معروفی و گلشیری و امثالهم بودهام، یا کلافه از نظرات کتابخوانها در ایرانکتاب و گودریدز که فلان نویسندهی زن شبیه آنیکی نویسندهی زن مینویسد و القصه. برای منی که تنها یک نوازش مو این تصویریست که معروفی خلق کرده: "هر بار که دستش تو موهام میرفت، یک لایه درد همراه دستش بیرون میرفت." روایت یک عاشقانهی سطحی از مستور اغنایم نمیکند. همهی اینها پیش از آن بود که میم از کتابی که در تعطیلات خواندهبود بگوید؛ "داماهی" از "مهدی افروزمنش" که ماجرایی دراماتیک و جنایی در دل جنوب است و اینقدری کشش داشته که علیرغم حجم زیادش در زمان کمی تمامش کند. این سومینباری بود که از افروزمنش تعریف میکرد و فکر کردم چه خوب است که بالاخره یک نویسندهی معاصر باشد که ما منتظر کتاب جدید او باشیم و از استوری او پیرامون سؤالی که از یک زرتشتی پرسیده حدس بزنیم که مشغول نگاشتن کتاب جدیدی است و این از حسرت بیشمارمان کم کند که همهی چیزهای خوب در گذشته نماندهاند و زمانهی ما هم بختی دارد. این عقیدهی من است و من هنوز چیزی از افروزمنش نخواندهام و اینها هم میتوانند تنها پرحرفی تلقی شوند.
19.04.202518:36
۱. منبع اصلی من شاهنامهی تصحیح استاد جلال خالقی مطلق، چاپ نیویورک هست. نسخهی شاهنامهای که دارم چاپ مسکو هست که معتبر نیست و خیلی اذیت میشم که با نسخهی استاد خالقی تطبیقش بدم.
۲. اینروزها در دانشگاه شهید بهشتی کارگاه شاهنامهخوانی رایگانی برگزار میشه که اگر شرایطش رو دارید میتونید برید، متأسفانه من اون زمان نیستم، اما از وویسهاش استفاده میکنم.
۳. با سرچ اسم استاد کزازی کانال و کارگاههای آموزشی ایشون رو پیدا میکنید. کانال خوانشی هم دارن که متأسفانه ناقص مونده.
https://t.me/Shahname_Dr_Kazazi
۲. اینروزها در دانشگاه شهید بهشتی کارگاه شاهنامهخوانی رایگانی برگزار میشه که اگر شرایطش رو دارید میتونید برید، متأسفانه من اون زمان نیستم، اما از وویسهاش استفاده میکنم.
۳. با سرچ اسم استاد کزازی کانال و کارگاههای آموزشی ایشون رو پیدا میکنید. کانال خوانشی هم دارن که متأسفانه ناقص مونده.
https://t.me/Shahname_Dr_Kazazi
19.04.202518:42
پادکست فردوسی خوانی امیر خادم رو هم پیشنهاد میدم بهت. فوق العاده خوبه.
31.03.202519:36
حالا که مُردهام، فکرم بهشدت درگیر چیزهایی شبیه اینهاست: چه تعداد از تصمیمات مهم زندگیام را فقط به این خاطر گرفته بودم تا کسانی که حتی متوجه حضورم نشده بودند دربارهام بد فکر نکنند؛ چهقدر لهله زده بودم برای خوشآمد کسانی که از آنها خوشم نمیآمد فقط چون میترسیدم بیزاری از من مسری باشد و به کل جمعیت سرایت کند.
[هر چه باداباد، استیو تولتز]
[هر چه باداباد، استیو تولتز]


20.04.202510:45
⭐️
31.03.202520:48
هر بار تلاش میکنم با دیدن یک درخت احساس کنم برای اولینبار است آن درخت را میبینم. همانطور که عباس معروفی گفتهبود "وگرنه اینهمه خلبان و راننده هر شب و روز از جایی میروند جای دیگر. هیچ درختی برایشان تازگی ندارد. سفر یعنی دور شدن از یکنواختی." من هم دستانم را روی خزههای تکتک درختان و سنگهای بزرگ میکشم، زیر سایهی درختها مینشینم، قارچ سمی شکار میکنم، سعی میکنم صدای قورباغه را تقلید کنم تا قورباغههای بیشتری در برکه جست بزنند و قورقور راه بیندازند و یک ساعت در دل جنگل پیش میروم که یک آبشار بزرگ را از نزدیک ببینم.
یک خانم خوش سر و زبان و مهماننواز طبقهی پائین خانهاش را در اختیار ما قرار داده؛ آب خیلی کم است و زنهای روستا رختچرکها را با آبی که سر کوچه جاریست میشویند. جادهها چراغ ندارند و شبها، اسبهای خاکستری شبیه روحهای سرگردانی هستند که کنار جاده به نقطهای نامعلوم خیره شدهاند. ساعت پنج صبح دستهی گاوها و گوسفندها با چوپانی که علاوه بر چوب، گوشی از دستانش نمیافتد بیدارم میکنند. بچههای کلبهی روبهرویی رفتوآمد ما را از بالای دیوار حیاط میپایند؛ هر بار برای هم یک شکلک تازه درمیآوریم. همهچیز خیلی زیباست، بکر است، اما تاب این زندگی را آوردن، فکرش هم مشکل است و از راحتی زندگی خودم خجالت میکشم.
بعد از چند روز غیبت، به محض اینکه پا میگذارم خانه به گلدانها آب میدهم. بزرگترین نگرانیام در سفر همین است؛ برگها همچنان شق و رقاند، حتا چند برگ کوچک به جمع برخیشان اضافه شده و گلبرگهای بابونه هم همچنان زنده و سرحالاند. بوی مایع لباسشویی در خانه میپیچد، لباسهای سفر در هم میلولند و چمدان کوچک برمیگردد سر جای خودش. با کتری و قوری خانه چای دم میکنم، روی صندلی میز ناهارخوری مینشینم و چای داغ هورت میکشم و عکسهایی را که ثبت کردهام نگاه میکنم. اینجا طبیعت به گلدانهای سفید اتاق محدود شدهاست، ماشین لباسشویی رختچرکها را میشوید و من نمیدانم همسایهی روبهرویی اصلن بچه دارد یا نه.
یک خانم خوش سر و زبان و مهماننواز طبقهی پائین خانهاش را در اختیار ما قرار داده؛ آب خیلی کم است و زنهای روستا رختچرکها را با آبی که سر کوچه جاریست میشویند. جادهها چراغ ندارند و شبها، اسبهای خاکستری شبیه روحهای سرگردانی هستند که کنار جاده به نقطهای نامعلوم خیره شدهاند. ساعت پنج صبح دستهی گاوها و گوسفندها با چوپانی که علاوه بر چوب، گوشی از دستانش نمیافتد بیدارم میکنند. بچههای کلبهی روبهرویی رفتوآمد ما را از بالای دیوار حیاط میپایند؛ هر بار برای هم یک شکلک تازه درمیآوریم. همهچیز خیلی زیباست، بکر است، اما تاب این زندگی را آوردن، فکرش هم مشکل است و از راحتی زندگی خودم خجالت میکشم.
بعد از چند روز غیبت، به محض اینکه پا میگذارم خانه به گلدانها آب میدهم. بزرگترین نگرانیام در سفر همین است؛ برگها همچنان شق و رقاند، حتا چند برگ کوچک به جمع برخیشان اضافه شده و گلبرگهای بابونه هم همچنان زنده و سرحالاند. بوی مایع لباسشویی در خانه میپیچد، لباسهای سفر در هم میلولند و چمدان کوچک برمیگردد سر جای خودش. با کتری و قوری خانه چای دم میکنم، روی صندلی میز ناهارخوری مینشینم و چای داغ هورت میکشم و عکسهایی را که ثبت کردهام نگاه میکنم. اینجا طبیعت به گلدانهای سفید اتاق محدود شدهاست، ماشین لباسشویی رختچرکها را میشوید و من نمیدانم همسایهی روبهرویی اصلن بچه دارد یا نه.
31.03.202519:37
فقط بابت اینها غصه نمیخورم؛ چرا بیشتر دنیایمان را ندیدهبودم؟
[هر چه باداباد، استیو تولتز]
[هر چه باداباد، استیو تولتز]


25.03.202522:50
[در انتظار گودو، ساموئل بکت]


29.03.202517:05
سهم من گردش حزنآلودی در باغ خاطرههاست
و در اندوه صدائی جاندادن که به من میگوید
"دستهایت را دوست میدارم."
و در اندوه صدائی جاندادن که به من میگوید
"دستهایت را دوست میدارم."


29.03.202517:09
به نهالی که تو در باغچهی خانهمان کاشتهای
و به آواز قناریها
که به اندازهی یک پنجره میخوانند
و به آواز قناریها
که به اندازهی یک پنجره میخوانند


29.03.202517:09
دل من
که به اندازهی یک عشقست
به بهانههای سادهی خوشبختی خود مینگرد
که به اندازهی یک عشقست
به بهانههای سادهی خوشبختی خود مینگرد


18.04.202516:34
در رأس این نقاشی اولین اسطورهی ایرانی، کیومرث را میبینیم. پایین، سمت راست پسر او سیامک را و در سمت چپ، هوشنگ نوهی او را. کیومرث سی سال و نوهی او هوشنگ چهلسال بر هفتکشور پادشاهی میکنند. اینها همه منسوب به شاهنامهاند، در اوستا بین کیومرث و سیامک چند نسل فاصله است.
[بارگاه کیومرث، اثر سلطان محمد تبریزی]
[بارگاه کیومرث، اثر سلطان محمد تبریزی]


29.03.202517:06
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم.
سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم.
Увійдіть, щоб розблокувати більше функціональності.