اینها را میبیند؟ سه کاکه روزگار! سهتا رفیق با مرام!
نمیتوانم از مهماننوازیشان در روزهای که مزار بودم، چیزی بگویم. بودن با اینها آنقدر دوستداشتنی بود/است که من همان روزی که دوباره کابل آمدم، حس دلتنگی شدیدی وجودم را گرفت و بدطوری خودم را سرزنش که چرا بیشتر نماندم.
حقیقتش این بود که -آه- در بساط نداشتم؛ یعنی پولم تمام شده بود و ارژنگ هم -که بنده در اتاقش میبود- وضعاش بدتر بود -حتا پیسه سیگارش را هم نداشت!- مطمئنم اگر با همان حال -بیپولی- چند ماه دیگر هم میبودم. اینها کاری میکردند که بنده اصلن تشویشی نداشته باشد و بیغم باشد. ولی نمیتوانستم از طرفی دلتنگ خانه هم شده بودم.
بعد من ارژنگ هم بدخشان رفت و فضای شیرین این سه نفر پر کشید. ما اتاق ارژنگ را خانقا میگفتیم. درش به روی هرکسی باز بود. فارغ از این که طرف کل باشد یا کور. (البته با عذر دخترها)
خانقا، محل تجمع ماها هم بود. چه خاطرات خوشی که از آن داریم. خاطراتی که هرگز تکرار نمیشود. شاید یک روزی ارژنگ دوباره مزار برود و اتاق بگیرد. اما آن خانقای قدیمی برنخواهد گشت!
زمان میگذرد. همهمان به سرعت به پیش روانیم. دیر یا زود پاهایما بند میشود و آنگاه نخواهد شد که بانوی مکرمهمان تنها گذاشته به خانقا برویم. از سوی ارژنگ هم عروسی خواهد کرد. پس خانقایی نمیماند.
باری خیلی چرندیدیم. ولی درک کنید؛ این چرندها حاصل دلتنگی است. دلتنگی که نمیدانم چه زمانی رفع خواهد شد. من دلتنگ ارژنگم، دلتنگ نویدم، دلتنگ شفیعام، من دلتنگ مزارم!