Реальна Війна
Реальна Війна
NOTMEME Agent News
NOTMEME Agent News
І.ШО? | Новини
І.ШО? | Новини
Реальна Війна
Реальна Війна
NOTMEME Agent News
NOTMEME Agent News
І.ШО? | Новини
І.ШО? | Новини
فلورانس ؛ avatar

فلورانس ؛

همآن رنگی که میان سياهي ها پوشانده و از یاد رفت ؛
Рейтинг TGlist
0
0
ТипПублічний
Верифікація
Не верифікований
Довіреність
Не надійний
Розташування
МоваІнша
Дата створення каналуЖовт 30, 2024
Додано до TGlist
Січ 01, 2025

Статистика Телеграм-каналу فلورانس ؛

Підписників

307

24 год.
3
-1%Тиждень
16
-5%Місяць
94
-23.5%

Індекс цитування

0

Згадок0Репостів на каналах0Згадок на каналах0

Середнє охоплення 1 допису

15

12 год.90%24 год.15
649.9%
48 год.70%

Залученість (ER)

0%

Репостів0Коментарів0Реакцій0

Залученість за охопленням (ERR)

0%

24 год.0%Тиждень0%Місяць0%

Охоплення 1 рекл. допису

92

1 год.55.43%1 – 4 год.00%4 - 24 год.5155.43%
Під'єднайте нашого бота до каналу і дізнайтеся стать аудиторії цього каналу.
Всього дописів за 24 години
0
Динаміка
-

Останні публікації в групі "فلورانس ؛"

-
-
متن خیلی متفاوت و خیلی قشنگی بود ، بی نقص بود
روزی روزگاري سنگ طلایی بود که به دست مأمور جهنم آب شد!


دختری بود به نام سنگِ طلا، پدر دخترک تاجر مشهور در روستایشان بود..

دخترک روزی برای کاووش در بازار با بازرگاني به نامِ جهنم آشنا شد

جهنم با نگاهِ اولی به چشمانِ زمردی دخترک یک دل نه بلکه صد دل عاشق او شد و در همان لحظه تصمیم گرفت دل دخترک را بدست آورد

دخترک که از نقشه شومِ مأمور مقابلش بی خبر و غافل بود، از پسرک درخواست کرد تا راهي برای بدست آوردن طلایِ درونی اش کند

پسر به او راهي را نشان داد که به آتشگاهی قدیمی میرسید، دختر لحظه ای درنگ کرد و پاسخی از زبانش جاری نشد


اما پسر که مشامِ تیز و قوی داشت.. و بویِ ترس را از صد فرسخی تشخیص میداد!

متوجه هراسِ دخترک که شجاعانه و استوار رو به رویش ایستاده ، شد


پس با تر کردن لب پایینی و بردن انگشتانِ دستش در تار های موهایش، پیشنهادِ وسوسه انگیزی به دخترک داد؛

من هم تا آتشگاه تو را همراهی میکنم اگر مایل باشی؟

دخترک که از‌ فرط درماندگی چاره ای نداشت و بلعکس خرسند میگشت، پیشنهاد را قبول کرد


و با مأمورِ جهنم به آتشگاهِ خونین روانه شدند.

در مسیر پسرک و سنگ طلا درباره وضعیت خانوادگي شان و سخت گیری های تاجر بزرگ(پدرِ سنگ طلا) به صحبت نشستند ...
تا بالاخره  به آتشگاه رسیدند
و
پسرک با نقشه شومی که در سر داشت، سنگ طلا را در آتشگاهِ مذاب که سنگ را هم آب میکرد ، بی افکند...


پیش از آنکه سنگ طلا درنگ کند، دستان فریبندهٔ جهنم او را به سوی گدازه‌ها کشاند. سنگ طلا در آتشگاه مذاب ذوب شد؛ خلوصی بی‌پایان که دیگر نمی‌توانست به سنگی بی‌احساس بازگردد.
از آن پس، نامِ او را  "طلایِ 24 عیار" گذاشتند .
@arxarad
Переслав з:
⅁ɨ𝒔ǝ𝒍𝒍ǝ ๋ avatar
⅁ɨ𝒔ǝ𝒍𝒍ǝ ๋
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ㅤ ㅤ‌ ‌‌ ‌ㅤ‌ ‌‌ ‌ㅤ‌ㅤ‌ ‌‌
یه حس با تلفیق خیلی قشنگی از عشق و درد رو به مخاطب القا میکنه و از قشنگی قلمت هرچی بگم کمه

Рекорди

07.02.202523:59
442Підписників
04.12.202423:59
0Індекс цитування
08.02.202517:04
92Охоплення 1 допису
07.02.202520:54
92Охоп рекл. допису
07.04.202517:35
0.00%ER
08.02.202523:59
20.96%ERR

Розвиток

Підписників
Індекс цитування
Охоплення 1 допису
Охоп рекл. допису
ER
ERR
СІЧ '25ЛЮТ '25БЕР '25КВІТ '25

Популярні публікації فلورانس ؛

24.03.202512:47
24.03.202511:50
24.03.202511:50
-
24.03.202511:05
-
24.03.202510:55
24.03.202510:55
متن خیلی متفاوت و خیلی قشنگی بود ، بی نقص بود
24.03.202510:54
24.03.202510:54
روزی روزگاري سنگ طلایی بود که به دست مأمور جهنم آب شد!


دختری بود به نام سنگِ طلا، پدر دخترک تاجر مشهور در روستایشان بود..

دخترک روزی برای کاووش در بازار با بازرگاني به نامِ جهنم آشنا شد

جهنم با نگاهِ اولی به چشمانِ زمردی دخترک یک دل نه بلکه صد دل عاشق او شد و در همان لحظه تصمیم گرفت دل دخترک را بدست آورد

دخترک که از نقشه شومِ مأمور مقابلش بی خبر و غافل بود، از پسرک درخواست کرد تا راهي برای بدست آوردن طلایِ درونی اش کند

پسر به او راهي را نشان داد که به آتشگاهی قدیمی میرسید، دختر لحظه ای درنگ کرد و پاسخی از زبانش جاری نشد


اما پسر که مشامِ تیز و قوی داشت.. و بویِ ترس را از صد فرسخی تشخیص میداد!

متوجه هراسِ دخترک که شجاعانه و استوار رو به رویش ایستاده ، شد


پس با تر کردن لب پایینی و بردن انگشتانِ دستش در تار های موهایش، پیشنهادِ وسوسه انگیزی به دخترک داد؛

من هم تا آتشگاه تو را همراهی میکنم اگر مایل باشی؟

دخترک که از‌ فرط درماندگی چاره ای نداشت و بلعکس خرسند میگشت، پیشنهاد را قبول کرد


و با مأمورِ جهنم به آتشگاهِ خونین روانه شدند.

در مسیر پسرک و سنگ طلا درباره وضعیت خانوادگي شان و سخت گیری های تاجر بزرگ(پدرِ سنگ طلا) به صحبت نشستند ...
تا بالاخره  به آتشگاه رسیدند
و
پسرک با نقشه شومی که در سر داشت، سنگ طلا را در آتشگاهِ مذاب که سنگ را هم آب میکرد ، بی افکند...


پیش از آنکه سنگ طلا درنگ کند، دستان فریبندهٔ جهنم او را به سوی گدازه‌ها کشاند. سنگ طلا در آتشگاه مذاب ذوب شد؛ خلوصی بی‌پایان که دیگر نمی‌توانست به سنگی بی‌احساس بازگردد.
از آن پس، نامِ او را  "طلایِ 24 عیار" گذاشتند .
24.03.202510:32
24.03.202510:31
@arxarad
24.03.202510:29
Переслав з:
⅁ɨ𝒔ǝ𝒍𝒍ǝ ๋ avatar
⅁ɨ𝒔ǝ𝒍𝒍ǝ ๋
24.03.202510:29
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ㅤ ㅤ‌ ‌‌ ‌ㅤ‌ ‌‌ ‌ㅤ‌ㅤ‌ ‌‌
24.03.202510:27
24.03.202510:27
یه حس با تلفیق خیلی قشنگی از عشق و درد رو به مخاطب القا میکنه و از قشنگی قلمت هرچی بگم کمه
24.03.202510:24
Увійдіть, щоб розблокувати більше функціональності.