┊⛓⬩ فصل نهم: در میانهی زخم و زوزه
┊🌫️⬩ مه شب روی جادههای خالی اطراف کادولون سنگینی میکرد. نیک، نیمهجان و درهمشکسته، بر کف آسفالت افتاده بود، بدنش داغ از تب و زهر، قلبش سنگین از خیانت و شکست. صدای قدمهایی آرام، اما سنگین، از دل تاریکی نزدیک شد. مایکل، بیهیچ عجلهای، با دستهایی در جیب، به سوی پسرک آمد. در چهرهاش خبری از خشم یا نفرت نبود. فقط تحقیر.
┊🔥⬩ وقتی به نیک رسید، با بیرحمی پا را بر قفسه سینهاش گذاشت. نیک سعی کرد بلند شود، اما حتی نفس کشیدن برایش سخت بود.
«الان دقیقاً جایی هستی که باید باشی، بچه جون.»
صدای مایکل آرام بود، اما مثل خنجری سرد، در تن نیک فرو رفت.
«اونقدر بدبختی که حتی دلم نمیاد بکشمت.»
┊🩸⬩ نیک، با تنی لرزان و گلویی پرخون، سعی کرد نفسش را بازیابد. دستش را دور پای مایکل حلقه کرد، و در حالی که از درد لبهایش میلرزید، زمزمه کرد:
«از...شهر...من...گمشو.»
┊🌚⬩ مایکل خندید. بلند و بیرحم.
«شهر تو؟»
نگاهش را به چراغهای دوردست کادولون دوخت و ادامه داد:
«بلوط سفید دومی هم پیدا کردم. دیگه وقت رفتنه.»
┊🐺⬩ نیک، با آخرین رمق، به بلک لینک شد. گرگها، یکییکی از تاریکی بیرون آمدند، و صفی محافظ میان مایکل و شهر ساختند. نیک با دیدن چهرهی بیاحساس مایکل، چشمان زردش برافروخته شد.
«نمیذارم به خانوادهم آسیب بزنی.»
┊🧊⬩ مایکل، در سکوت، به صف گرگها نگاه کرد. سپس با تحقیر سرش را تکان داد.
«خانواده؟تو؟ تو فقط یه وسیلهای نیک...یه زباله، که وقتی فایدهاش تموم بشه، دور انداخته میشه.»
┊🪓⬩ پایش را از روی سینهی نیک برداشت و با لحن تلخی زمزمه کرد:
«خانواده یعنی همین نیک... چیزی که تو هیچوقت نفهمیدی. وقتی خطری خانواده رو تهدید کنه، بقیه رو زیر پا له میکنن، درست همونطور که تو رو له کردن. چون تو هیچوقت جزئی از خانواده نبودی، فقط یه غریبه بودی که وقتی به درد نمیخورد، دور انداخته شد.»
┊🍃⬩مایکل برگشت و به سمت خروجی جاده قدم برداشت، بیآنکه پشت سرش را نگاه کند:
«و حالا... تو کاملاً تنهایی.»
┊🕷⬩ نیک، لحظهای در سکوت ماند، سپس بیهوا شروع به خندیدن کرد. خندهای تلخ، عصبی، و خسته. دستانش را بر صورتش کشید و بعد، با تنی لرزان، خود را بالا کشید. نگاهش را به آسمان دوخت و آرام زمزمه کرد.
«پاشید... همتون...»
┊🌕⬩ با زحمت به سمت گله نگاه کرد. نایت، آلفای گله جلو آمد و نیک با چشمان درخشان و صدایی ضعیف دستور داد:
«همهی گرگها رو از جنگل بیارید. مراقب شهر و اصیلها باشید. مایکل هنوز دوتا خنجر داره...و یه ویچ. به هیچ قیمتی نذارید نزدیک بشه. نذارید کسی تنها بمونه.»
┊🥀⬩ بدنش را به زحمت روی پا نگه داشت. لنگلنگان به سوی ماشین رفت و در حالی که دستش را روی در گذاشته بود، زیر لب اضافه کرد:
«اینورج... هنوز توی جادهست. برش گردونید ارکادیا.»
┊🔥⬩ و بعد، بیهیچ حرف اضافهای، پشت فرمان نشست، ماشین را روشن کرد، و در دل شب، به سوی تاموریس حرکت کرد؛ زخمی، تنها، اما با نگاهی که هنوز از شعلهی محافظت میسوخت.
نیک شاید شکسته بود...اما هنوز نای ایستادن برای کسانی که دوستشان داشت، را داشت.
┊♟⬩@Atalante_Town
┊🌊⬩@Merlin_World