Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
ܢ̣ߊ ܢ̣ߊ‌ܥ‌‌ ܥ݆ܝ‌ܟܿࡅ࡙ܥ‌‌ܘ + ܭܝ̇ߺܥܼܢ ܫܝ̇‌ܠࡅ߳ߺߺܙ avatar
ܢ̣ߊ ܢ̣ߊ‌ܥ‌‌ ܥ݆ܝ‌ܟܿࡅ࡙ܥ‌‌ܘ + ܭܝ̇ߺܥܼܢ ܫܝ̇‌ܠࡅ߳ߺߺܙ
ܢ̣ߊ ܢ̣ߊ‌ܥ‌‌ ܥ݆ܝ‌ܟܿࡅ࡙ܥ‌‌ܘ + ܭܝ̇ߺܥܼܢ ܫܝ̇‌ܠࡅ߳ߺߺܙ avatar
ܢ̣ߊ ܢ̣ߊ‌ܥ‌‌ ܥ݆ܝ‌ܟܿࡅ࡙ܥ‌‌ܘ + ܭܝ̇ߺܥܼܢ ܫܝ̇‌ܠࡅ߳ߺߺܙ
13.04.202513:52
من خیلی کم آنلاین میشدم
وقتیم میشدم،فقط پست میذاشتم تا فعالیت حساب بشه (علنا حرف زدنم اومده بود در حد سلام احوال پرسی)
25.03.202518:24
نه نیازی نیست💔
شالشو میکشه رو صورتش+
25.03.202518:15
حتما ~
25.03.202518:12
من گزارش مانند مینویسم😭
اگر من و تو دو تا نویسنده بودیم ،من میشدم جین وبستر
تو میشدی ویکتور هوگو
25.03.202518:10
«در سرزمین آینه ها، همه چیز شفاف نشون داده میشود. پاک، نجیب، بیگناه، صالح و روان... این چیزی بود که دیگران در آن اندیشه می‌کردند.»

"تند تر برقص! چرا زاویه قوزک پای راستت رو انقدر کم میکنی؟! تا شروع جشن تاجگذاری فقط تا شب وقت داری! بیشتر تمرین کن!"
محکم خطکش فلزی خود را بر قوزک پای پرنسس زد.. گویا اهمیت نداد که شیشه، ترک بر می‌دارد. پرنسس با لب لرزان، در حالی که سرش را پایین انداخته بود به آرامی سرش را به نشانه ای از تایید تکان داد. استاد او دوباره موزیک را از اول پخش کرد. اینبار جای اشتباه نبود. دو قدم به سمت چپ.. نیم دایره ای چرخش، دوازده درجه به سمت چپ و پرشی کوتاه و دوباره و دوباره.. پایش پیچ خورد. لعنت به این کفش های پاشنه بلند.. صدای ترک خوردن شیشه ای در سالن پخش شد. پرنسس با وحشت و نگرانی به جیب بالاتنه ی دامنش نگاه کرد؛ عینکش..! به سرعت خواست بدون توجه به قوزک پای ترک خورده اش آن را از روی زمین بردارد. معلمان با اخم و صورتی پنهان پشت ماسک های بالماسکه عینکش را زیر کفش های فولادین خود خرد کردن.

"این اتفاقیست که برای بانویی تنبل می‌افتد که حتی تکالیف خود را به ثمر نمیرساند. شاید گر کمی بیشتر به فکر آینده ی این کشور بودید، فکر و ذکرتان را صرف طراحی های روی کاغذ نمیکردید. چقدر نا امید کننده.. امیدوارم لباستون رو کثیف نکرده باشید."

پرنسس با چشمانی‌گرد شده به دسته ی عینک خیره شد. خدمتکاران به ارومی به او کمک کردند که بلند شود. درد شدیدی در قوزک پایش حس می‌کرد و حس میکرد میدان دید او دارد تار میشود.
'نه.. اینجا نه.... اینجا نباید..'
با همین افکار جلوی خود را گرفت و لبخندی ضعیف تحویل خدمتکار داد. کلاس او به اتمام رسیده بود و در حالی که غروب خورشید از بین شیشه ها معلوم بود؛ کم کم زمان موعود فرا رسید.. زمان تاج گذاری. اون پای خود را با دستمالی سفید بسته بود و با آرایشی مخصوص با یک پرنسس در صحنه حاضر شد. عینک شکسته اش را به طور پنهانی داخل جیبش قرار داده بود. پدر و مادرش با نگاهی سرد اما پر غرور به او خیره شدند. بلاخره اینجا بود.. بلاخره داشت آرزوی مردم رو به واقعیت تبدیل می‌کرد. به آرومی تعظیم کرد و با قرار گرفتن تاج بر سر خود، نگاهی به ملت خود انداخت که دست می‌زدند و پایکوبی می‌کردند؛ چه زیبا... و چه پوچ. وایستا.. قرار بود انقدر حس پوچی به او دست دهد؟ او کل زندگی خود را برای همچین چیزی تمرین دیده بود.. پس چرا اینقدر.. حس خالی بودن به او دست میداد؟
با نگاهی بی‌حس به جشن خیره شد.. بعد از تموم شدن جشن، اورا به سالن غذاخوری بردند. نفس راحتی کشید. شاید اکنون بتواند استراحت کند؟ با دیدن ظرف غذای خود شوکه شد. فقط مقداری نخودفرنگی؟.. او سه روز غذا نخورده بود که الان فقط نخودفرنگی بخورد؟؟
"شایسته ی یک پرنسس نیست که وزن و اندامی ناخوشایند داشته باشد. همین اندام رو حفظ کنید."
بغضش گرفته بود. نمی‌خواست. خسته شده بود. به سرعت به اتاقش رفت تا بخوابد؛ اما... نقاشی هایش... طراحی هایش... چرا آنها در اتاقش نبودند؟؟؟ احساس کرد چیزی در قفسه ی سینه اش فرو ریخت. با ترس و ناراحتی با خدمتکار های داخل اتاقش سخن گفت.

"چه بلایی سر طراحی هایم اومده..؟؟؟"
"وقتی در جشن حضور داشتید، به دستور پادشاه آنهارا سوزاندیم."

سکوت عمیق و خفتناکی اتاق را در بر گرفت. پرنسس با نگاهی پر از ناراحتی، آسیب، درد و... نفرت؟ به آنها نگاه کرد. نفس عمیق و لرزونی کشید و زیر لب زمزمه کرد.

"از جلوی چشمم دور بشید."
"..اما پرنسس"

با دستش کوزه ای که گل های همیشه بهار درونش شکوفه داده بودند، به سمت خدمتکار پرت کرد و شکست؛ سپس با جیغی بلند و لرزونی جواب داد.

"این یک دستور بود!! هر چه سریع تر گورتون رو گم کنید!!!!"

خدمتکار ها با وحشت و ترس از آسیب دیدن به سرعت اتاق را ترک کردند و پرنسس رنجیده را به حال خود در اتاق رها کردند. دخترک به دستان خود خیره شد. تلاش کرد بغض خود را قورت دهد. غمگین بود.. خیلی بیشتر از چیزی که درون قلب ظریف و شیشه مانندش دفن کند. گریه گرد و کریستال های سفید رنگی که از چشمانش می‌ریخت رو یکی پس از دیگری به گوشه ای پرت می‌کرد. چرا او... چرا نقاشی هایش... آرایش غلیظ او اکنون بر روی صورتش پخش شده بود. خودت رو کنترل کن.. این رفتار شایسته ی یک پرنسس نیست....

«یک پرنسس؟»

ناگهان محکم تاج خود را به زمین کوبید و آن را در هم شکست. غم لو.. اکنون تبدیل به خشم شده بود. عینک شکسته ی خود را بر روی چشمانش گذاشت و بلند شد. پنجره ی اتاق بزرگش رو باز کرد. ملافه های تختش را یکی پس از دیگری گره زد و از پنجره به پایین انداخت. وقتش بود خاطرات خود، هویت خود و هر چی که از او باز مانده بود را از بین ببرد. به آرومی زیر تختش را با فندک آتش زد و به سرعت از پنجره، به کمک ملافه ها بیرون رفت. از آینه ها و از نگهبان ها رد شد و از دروازه خارج شد.
25.03.202517:22
Forough:
انداختنت وسط سن+
برقص✨

فقط کابوی ها

با عشق

𝐆𝗎𝗇:
بیا وسط کابوی

Forough:
من کابوی نیستم✨

قایم کردن کلاهم+

𝐆𝗎𝗇:
..

Forough:
I'm not Tiernan ✨

𝐆𝗎𝗇:
ساچ بد لایر

Forough:
اشتباه گرفتید 💔
03.04.202514:37
ببینیم چی میشه
25.03.202518:18
کلاهشو میکشه رو صورتش که بهش نگاه نکنه+
25.03.202518:15
ذوق کردم خب!
25.03.202518:10
قلمت به مراتب از من بهتره❤️
25.03.202518:09
انقدر قشنگ نوشتیش که من فقط انگشت به دهان داشتم میخوندمش😭
25.03.202516:55
چرا؟
پنیک چرا؟
27.03.202518:49
چشم
25.03.202518:17
اصلا به نگاه های سنگین هانو توجه نمیکنه+
25.03.202518:14
مرسییی
25.03.202518:10
بهتر شد
25.03.202517:24
چرا طراحی باید انقدر سخت باشه💔
25.03.202516:10
من هنوز یاد رزالیند میفتم آتیش میگیرم.
25.03.202519:18
Isfj در نظر بگیر
25.03.202518:17
فعلا ما تو ترجمه امون موندیم-
post.reposted:
Villanelle VII avatar
Villanelle VII
Satis - Goddess of war, hunting and fertility
ساتیس در مصر باستان، الهه‌ای بود که بیشتر با سیلاب‌های نیل و باروری و حاصلخیزی زمین مرتبط بود. به عنوان الهه رود نیل و آب‌های جاری شناخته می‌شد و در واقع به عنوان الهه‌ای محافظ برای مناطق جنوبی مصر، یعنی نوبیا، پرستش می‌شد. ساتیس معمولاً با نمادهایی از جمله یک تاج با پره‌های نیل یا یک نماد آب نشون داده می‌شد. در اساطیر، به عنوان یک الهه دلسوز و مهربان که زندگی و باروری به ارمغان می‌آورد، مورد احترام قرار می‌گرفت.
From: @Bluevillanelle
To: https://t.me/TheHertaaaa
25.03.202518:10
میتونست جیغ و فریاد های پشت سرش را بشنود..

"پرنسس!!! ایشون توی اتاقشون بودن!!!"
"سریع اتش را خاموش کنید!!!!"
"پناه بر اییان ها... چرا همچین اتفاق ناگواری رخ داده است؟؟؟"

حین دویدن دیگر حس پوچی نداشت. دیگر حس غم را نداشت. دیگر کنترل نمیشد. مانند پرنده ای در قفس که بلاخره یاد گرفته است پرواز کند و آزاد زندگی کند. او دیگر یک برده ی آرزو های خانواده اش نبود. او یک پرنسس نبود. او یک آینه نبود. او خودش بود..! او..-

....

"رز؟... بیدار شدی..؟"

رزالینا در حالی که پلکاش به آرومی تکون میخورد، زیر لب هم آرومی سر داد و سرش رو به شونه ی میکائیل تکیه داد. میکائیل لبخند زد و به آرومی عینک رز رو روی چشماش گذاشت. رزالینا در حین تلاش برای بیدار شدن، وزنش رو روی میکائیل انداخت و زیر لب غر زد.

"هنوز نرسیدیم...؟"

میستر اماندسن؛ نویگیتور نیم‌لس ها واقعا از این جمله کلافه شده بود. پرده ی درشکه رو کشید و با اخم عمیقی به جاده خیره شد.. صحنه ی خنده دار، اما برای راننده ی درشکه که بروکلین تیرنان بود، کمی دلهره آور بود. تیرنان زیر لب خنده ی شرمنده ای سر داد و جواب داد.

"میدونم این بار بیستمه که داره این سوال رو تکرار میکنه، میستر اماندسن... اما لطفا اعصاب خودتون رو بهم نریزید."
25.03.202517:23
یه دختر مو قرمز میخوام برای رول
25.03.202516:10
یا در هنگام همکاری شیره سرمون نمالن
Показано 1 - 24 из 302
Войдите, чтобы разблокировать больше функциональности.