دقت کردم، بای دیفالت ذهن من شده تنهایی. تنهایی پشت میز فلان کافهی دلخواه در شهری که هنوز بهش سفر نکردم نشستن. تنهایی گشتن تو پاساژ و لباس خریدن. تنهایی تو ماشین نشستن و زدن به جاده. تنهایی چیدمان کردن خونه و مرتب کردنش. تنهایی عصر روز آف کافه رفتن. تنهایی جاهای جدید رو کشف کردن. تنهایی دنبال خونه گشتن. تنهایی اسنپ گرفتن. برای یک نفر غذا درست کردن. یه لیوان قهوه دم کردن.
جدا از سالهای اخیر، از بچگی تنهایی همیشه سراغم رو میگرفت و پیدام میکرد. تو زنگ تفریح مدرسه، تو اردوی تفریحی، تو جمع بچههای فامیل، تو اکیپ بچههای دبیرستان و درنهایت تو جمع بچههای دانشگاه. دیگه از یهجایی بعد خودآگاه یا ناخودآگاه انتخابم شد تنهایی. میخواستم ازش فاصله بگیرم و طعم دوتایی و چندتایی بودن رو بچشم، میدیدم جایی بینشون ندارم. مثل جا کردن خودت بین نیمکت دوتایی. اذیت بودم، میزدم بیرون و سعی میکردم یهجا واسه خودم پیدا کنم. پیدا هم میشد سریع از دست میرفت. خودم تلاشی در جهت حفظش نمیکردم یا به هر جهت موندنی نبود نمیدونم. شاید اولی، اما از یهجایی به بعد دیگه از دست رفتنش برام مهم نبود. آغوش تنهایی همقوارهم بود و برخلاف دیگران واسم خار نداشت.
دیگه الآن بعد از اون همآغوشی طولانی و تناتنگ با وجود حضور آدمها، گرچه دور، اولین حاضر تو زندگی و رویاهام شده. حالا نمیدونم این ذهنیت چقدر قراره به زندگی عاطفی و اجتماییم در سالهای آینده شکل بده.