بدن واقعا چیز عجیبیه.
هم مثل یه قالب عمل میکنه که توش جای میگیریم و به اون وسیله در جامعه حضور پیدا میکنیم، و هم ابزاریه برای حس کردن و تجربه کردن دنیا، و علاوه بر اینا، بدن بخشی از طبیعت هم هست با تفاوتها و تغییرهای طبیعی.
من نوعی، یه موجود زنده و متفاوت از بقیه رو در اختیار دارم که باید علاوه بر تجربه کردن باهاش، خودش رو هم به شکلهای مختلف تجربه کنم. یعنی بدن نه به عنوان یه ابزار سوبژکتیو یا قالب برای ابراز «من»، که به عنوان یه ابژه باهاش برخورد بشه. انگار از قالب خودمون بیرون بیایم، در حالی که هنوز توی اون قالب هستیم. به نظرم اونطوری بدنی که قبلا عادی و بدیهی بوده، به نظر شگفتانگیز و جالب میاد.
به نظرم، این جدا از اون موضوعه که مثلاً فکر کنیم دلمون میخواد بدن نرمتر یا ورزیدهتری داشته باشیم. اونجا هم موضوع بدنه، ولی به مثابه فرم، و نوع ارتباطش با بقیه فرق داره.
در واقع میشه به بدن به عنوان یه ظرف، ابزار، شریک، ویترین، موجود طبیعی، معشوق و هرچیز دیگهای نگاه کرد، و ناراحتکنندهس که این «بدن» صرفا به یه کاغذ کادو واسه جامعه تقلیل پیدا کرده و کلا همهٔ اون موارد رو نادیده بگیریم و از بدن بدمون بیاد چون شبیه عکسای پینترستی نیست.