">Distance
Genre : smut, romance
Jayhoon mini au
سایهای در میان خاک
زمین هنوز از خون مرد سرخ بود. هوای سنگین و داغ دور سرش میچرخید. نفسهای بریدهبریده، خشم کور، و صدای بیقرار خاک که در گوشش نجوا میکرد. جونگوون یقهی مرد را در مشتهای لرزانش گرفته بود، اما لرزش دستانش نه از ضعف، که از خشم بود. خشم عمیق، سیاه، خفهکننده. مشتهایش فرود میآمدند، یکی پس از دیگری. صورت مرد را دیگر نمیدید. فقط خون، خون، خون…
ناگهان، صدایی در میان هیاهوی ذهنش شکافت.
— “وونا!”
همراه با آن صدا، آغوشی محکم دور بدنش حلقه شد. دستهایی که سعی داشتند او را از مرد جدا کنند. اما جونگوون تقلا میکرد، انگار بخشی از او هنوز میخواست حمله کند، هنوز میخواست خرد کند، هنوز میخواست انتقام بگیرد.
— “بسه… لطفاً… وونا، کافیه! میکشیش…!”
جی با تمام قدرتش او را عقب کشید. دستهای لرزانش هنوز به جونگوون چسبیده بودند، انگار اگر رهایش میکرد، چیزی درونش میشکست، فرومیریخت، نابود میشد.
جونگوون اما چیزی حس نمیکرد. نه حضور جی را، نه التماسهایش را، نه اشکهایی که روی بازوانش میچکیدند. تنها چیزی که میدید، تنها چیزی که میشنید، نالهی زمین بود…
دستان جی را از خود جدا کرد و چهار دستوپا خودش را به سمت گلی که لگدمال شده بود، کشید. زانوانش دیگر تاب ایستادن نداشتند، پس خودش را روی خاک رها کرد. انگشتانش لرزان و مردد، گل را لمس کردند، انگار که میترسیدند با کوچکترین تماس، آخرین چیزی که از آن باقی مانده نیز از بین برود.
اشکهایش یکی پس از دیگری روی خاک افتادند. لبخند تلخی زد، آنقدر تلخ که انگار خودش هم نمیدانست چرا لبخند میزند. کمکم خودش را به زمین نزدیک کرد، گل را در آغوش کشید، پیشانیاش را به آن چسباند و زمزمه کرد:
— “میبینمت… من صداتو میشنوم…”
چشمانش بسته شدند. چیزی از میان انگشتانش عبور کرد. نوری لطیف، مانند تکهای از آسمان، از خاک برخاست. روح کوچک گل به سمت بالا پرواز کرد، و جونگوون با دستهایی لرزان، آن را بدرقه کرد. اما وقتی آخرین ذرهی نور محو شد، دردی درونش پیچید. و ناگهان، فریادی بلند، از عمق وجودش بیرون جهید. فریادی که همهی زمین و آسمان را به لرزه انداخت.
---
اتاق تاریک بود. تنها نوری که به درون میتابید، از پنجرهی بزرگ مقابل جونگوون میآمد. ایستاده بود، ساکت، در سکونی سنگین.
وقتی جی وارد شد، قلبش در سینه فرو ریخت.
— “وونا، چیکار میکنی؟!”
جی بیاختیار به سمت جونگوون قدم برداشت. دستش را به سمتش دراز کرد، اما جرئت نداشت لمسش کند. نفسهایش به شماره افتاده بودند. ترس در تمام وجودش میدوید.
جونگوون حتی سر برنگرداند. نگاهش هنوز بر آسمان تاریک دوخته شده بود. نفس عمیقی کشید، و سپس، با صدایی آرام اما شکسته گفت:
— “نترس… من نمیمیرم…”
بعد از مکثی کوتاه ادامه داد.
— “باید همه بمیرن… و من باید ببینم… وقتی مردن، همشونو تماشا کنم… وقتی جون دادناشونو دیدم…”
جی میخواست چیزی بگوید، اما کلمات در گلویش خشک شدند. چیزی در صدای جونگوون، چیزی در لرزش کتفهایش، او را میترساند.
— “من چیکار میتونم برات بکنم…؟!”
صدایش لرزید. چشمانش از اشک پر شدند. اما جونگوون، بدون آنکه به او نگاه کند، آهسته زمزمه کرد:
— “تماشا کن… جون دادنمو…”
ناگهان، تمام خشم و اندوه درون جی شکست. زانوهایش خم شدند. دستانش بیجان در کنارش آویزان شدند. اشکهایش بیوقفه جاری شدند، و صدای هقهقش، سکوت سرد اتاق را درهم شکست.
Мы используем файлы cookie для улучшения вашего опыта просмотра. Нажав «Принять все», вы соглашаетесь на использование файлов cookie.