Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Blueteez avatar

Blueteez

امیدوارم از نوشته هام لذت ببرین💙
بات ناشناس ما🦋 @redlineateezbot یا http://t.me/HidenChat_Bot?start=1371013758
منتظر نظرات و پیشنهادات و خلاصه هر چی که دوست دارین بگین هستم♡
Рейтинг TGlist
0
0
ТипПубличный
Верификация
Не верифицированный
Доверенность
Не провернный
Расположение
ЯзыкДругой
Дата создания каналаApr 06, 2025
Добавлено на TGlist
Apr 06, 2025

Рекорды

06.04.202523:59
69Подписчиков
11.03.202523:59
0Индекс цитирования
06.04.202509:11
12Охват одного поста
30.04.202523:59
13Охват рекламного поста
12.03.202523:59
40.00%ER
06.04.202523:59
17.39%ERR

Развитие

Подписчиков
Индекс цитирования
Охват 1 поста
Охват рекламного поста
ER
ERR
MAR '25MAR '25MAR '25APR '25APR '25APR '25

Популярные публикации Blueteez

post.reposted:
Underworld. avatar
Underworld.
‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ↬𝖣𝗈𝗇'𝗍 𝖼𝗅𝗈𝗌𝖾 𝗒𝗈𝗎𝗋 𝖾𝗒𝖾𝗌.
‌‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌
‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ 𝗍𝖺𝗉 𝗍𝗈 𝗋𝖾𝖺𝖽.

#story
★⭑ ℬ𝘳𝘰𝘢𝘥𝘸𝘢𝘺 𝒜𝘷𝘦𝘯𝘶𝘦 ⭑★
گاهی میخواهم همه چیز را به فراموشی بسپارم..شاید زندگی راحت تر بگذرد..شاید تو خوشحال تر باشی! اما..اینگونه تو نیز از خاطرم پاک میشوی..نمیخواهم..من به تو نیاز دارم!𓏲♪

‣ ━━━━●──────────── ⇄
꣑𓍢𝒞𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾𝗌:𝒮𝖾𝗈𝗇𝗀𝗃𝗈𝗈𝗇𝗀,𝒲𝗈𝗈𝗌𝖺𝗇
꣑𓍢𝒢𝖾𝗇𝗋𝖾:ℛ𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾,𝒟𝗋𝖺𝗆𝖺,𝒫𝗌𝗒𝖼𝗁𝗈𝗅𝗈𝗀𝗂𝖼𝖺𝗅

𝑊𝒜𝑇𝑇𝑃𝒜𝐷  ⃕ Part² 𝑇𝐸𝐿𝐸𝐺𝑅𝒜𝑃𝐻 ⃕ Part²

 ⊹  .  ⁺    .   ׅ    .   ˖   ׅ  .    ׅ    ˖  .    ׅ   .   ⁺   . ⊹
#Broadway_avenue
𝐻𝐵𝐷 𝑙𝑜𝑣𝑒𝑙𝑦 𝑆𝑡𝑎𝑟

#Seonghwa🌸
06.04.202519:37
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌you promised me
06.04.202519:30
در آن روز بارانی و دلگیر، با کتابی که در دست داشتم، از کتابخانه خارج شدم. هوا چنان تیره و خفه‌کننده بود که انگار تمام شهر را در آغوش گرفته بود. در خیابان‌های خلوت، مردم با عجله  خود را به جاهایی با سقف میرساندند تا از باران فرار کنند. من نیز در این میان، نا امیدانه قدم می‌زدم .
ناگهان، غرفه‌های خیابانی را دیدم که با چراغ‌های رنگارنگ خود، مانند یک پناهگاه گرم و دلنشین در دل باران به نظر می‌رسیدند. به آنجا رفتم و بر روی یک صندلی تک‌نفره نشستم. سفارشم را دادم: یک کاسه نودل داغ و دو بطری سوجو.

"پیک‌ها را با چنان سرعتی می‌خوردم که نمی‌دانستم چطور و کی مست شدم. گریه‌ام گرفته بود و حس سنگینی قلبم را به شدت احساس می‌کردم. قلبم تیر می‌کشید و تپش آن به شدت بالا رفته بود. نفس‌هایم به سختی بالا می‌آمدند.
چهره‌ی وو جلویم ظاهر شد، انگار که این جسم واقعی به نظر می‌رسید، ولی چنین نبود. تنها یک تصور تار و مبهم بود که با لبخند به من خیره شده بود. سعی کردم سوالاتی را که در ذهنم می‌چرخیدند، با صدای بلند از او بپرسیم:
چرا ترکم کردی؟ آیا اتفاقی برات افتاده که من بی‌خبرم؟ چرا نمیتوانم پیدات کنم؟ واقعاً ولم کردی و رفتی؟ پس عشقی که بین ما بود چی میشه؟ دست کشیدن از من این قدر برات راحته؟ منو دیگه دوست نداری؟"

بی‌هوش بودم یا شاید در عالم رؤیا به سر می‌بردم؟ اما چرا اینجا هستم؟ این مکان ناشناخته کجاست؟ دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟ فقط میدانم که سرم داشت منفجر می‌شد. با درد سر، بلند شدم و دیدم که بر روی یک تخت در اتاقی بسیار شیک و زیبا هستم. گوشی‌ام را از روی میز مشکی کنار تخت برداشتم و تماس‌های از دست رفته از پدر و مادرم را دیدم، اما بی‌توجه به آنها، گوشی‌ام را در دست گرفتم. از اتاق خارج شدم و با تعجب به دکوراسیون داخلی خانه خیره شدم. همه‌چیز آن‌قدر زیبا و مدرن بود که در شگفتی بودم . اما با شنیدن صدای پسری به خودم آمدم و به سمت صدا برگشتم.
چهره او مانند یک نقاشی هنری زیبا بود، چشمانش مانند ستاره درخشنده می‌درخشید. با شنیدن حرف پسر، به خود آمدم.
"بیا صبحانه بخور"  او برایم صبحانه روی میز گذاشته بود و شربت خماری را هم وسطش قرار داده بود. پلک زدم و با حس معذبی که داشتم، روی صندلی نشستم. یک لقمه نان و املت خوردم و با صدای آروم زمزمه کردم: «شما کی هستید؟ من چطور به اینجا اومدم؟ دیشب چه اتفاقی افتاد؟»
پسر با صدای بلند تعریف کرد: «دیشب تو رو مست دیدم که داشتی با خودت حرف می‌زدی و می‌نالیدی. غرفه داشت بسته می‌شد و تو  خوابیده بودی. سعی کردم شماره اضطراری در گوشیت پیدا کنم، اما هیچی نبود. پس مجبور شدم تو رو با خودم حمل کنم و به خونه ام بیارم.»
با خود فکر کردم که چه آدم خوبی و مهربون است که یک آدم غریبه را به خانه‌اش راه داده و این‌جور از او پذیرایی می‌کند. لبخند زدم و از او بابت کمکی که کرده بود، تشکر کردم. صبحانه‌ام را خوردم و از خانه آن پسر بیرون زدم در ایستگاه اتوبوس منتظر بودم کتاب را باز کردم و این دفعه صفحات کتاب را یک به یک ورق زدم.
ناگهان بین صفحات، یک نامه پیدا کردم. هول شدم و با هیجان زیادی خودم را جمع و جور کردم و نامه را باز کردم و شروع به خواندنش کردم.

"تمام لحظاتی که با هم گذرانده ایم به یاد دارم لحظاتی که با هم خندیدیم گریستیم و دست در دست هم برای ایندمان تلاش کردیم اما به نظر میرسد که ان اینده دیگر در دسترس نیست و گاهی اوقات اتفاقاتی می افتد که ما را از هم دور میکند اتفاقاتی که شاید هیچ گاه نتوانیم همدیگر را درک کنیم شاید دلیلش را نتوانم به طور کامل توضیح بدهم اما میدانم که ما هردو می دانیم چه اتفاقی افتاده خاطراتمان را هرگز فراموش نخواهم کرد تو همیشه در قلب من خواهی بود حتی اگر دیگر در کنار هم نباشیم امیدوارم تو هم به این نتیجه برسی که این تصمیم برای هر دو ما بهتر است و هر دو بتوانیم به زندگیمان ادامه دهیم و به ارامش برسیم"
«با ارزوی بهترین ها برای تو رز آبیم»
06.04.202519:30
این پست + این پیام رو به چنلای زیباتون فور کنید تا بر اساس وایبتون 🫐
چند تا عکس و یه تتو بهتون تقدیم کنم
06.04.202519:30
05.04.202520:26
🌊Let's listen together

#music🎧
05.04.202519:22
05.04.202518:52
بفرمایید پارت2 خیابان برادوی
امیدوارم دوستش داشته باشین
Part¹ 👈🏻پارت اول و میتونین از اینجا بخونین
علاوه بر لینک واتپد ، این فیکشن به صورت تلگراف هم براتون گذاشته شده ... با زدن روی کلمهPart² میتونین بخونینش

نظرات و پیشنهاداتون و ازم دریغ نکنین🩵🌸
@redlineateezbot
http://t.me/HidenChat_Bot?start=1371013758
05.04.202518:52
05.04.202518:52
Войдите, чтобы разблокировать больше функциональности.