tapswap community
tapswap community
Notcoin Community
Notcoin Community
tapswap community
tapswap community
Notcoin Community
Notcoin Community
شاهنامه به نثر avatar

شاهنامه به نثر

برگردان شاهنامه به نثر "دکتر میترا مهر آبادی"
Рейтинг TGlist
0
0
ТипПубличный
Верификация
Не верифицированный
Доверенность
Не провернный
Расположение
ЯзыкДругой
Дата создания каналаБер 14, 2025
Добавлено на TGlist
Бер 25, 2025

Рекорды

14.05.202523:59
119Подписчиков
31.03.202523:59
600Индекс цитирования
15.04.202519:28
911Охват одного поста
17.05.202523:59
157Охват рекламного поста
13.05.202503:44
40.00%ER
16.03.202513:34
3841.67%ERR

Развитие

Подписчиков
Индекс цитирования
Охват 1 поста
Охват рекламного поста
ER
ERR
КВІТ '25ТРАВ '25

Популярные публикации شاهنامه به نثر

09.05.202511:53
پس از برگزاری نشست اول با موضوع:
بررسی مفهومی واژه ی《شاه》
پادکست صوتی نشست دوم:
در بازخوانی و پژوهشی نو از "شاهنامه فردوسی بزرگ"

با موضوع:
دریچه ای به
"مبانی معرفت شناسانه" و "هستی شناسانه"
مشروطه شاهنشاهی ایرانی؛
بر اساس
《نظریه درستفکری و کارآمدی》

گفتاری از : #مهریار_ظفرمهر
۱۷  اردیبهشت ۲۵۸۴ شاهنشاهی



نظام شاهنشاهی مشروطه، نظام تواضع، تناسب و توازن است.
در این نظام، منِ متورمِ متوهم، از منزلت برخوردار نیست.
‎#درستفکری_و_کارآمدی
‎#نبرد_مشروطه_با_مشروعه
#تواضع_در_وضعیت_شاهنشاهی
#بازگشت_به_مشروطه
#جاویدشاه
#پاینده_ایران
04.05.202520:16
تو را بدرستى بيافتيم، سرِ تيغ مردمكشان را خواهى ديد. اينك من با جنگ خود، زمين را بلرزانم و سنگ تا به پروين براندازم. آنگاه آن مرد به من گفت: چون آسمان، تيره گردد و شب از چنگ خورشيد رهايى يابد، آتشى بسان كوهى برافروز تا آن دشت و كنار چاه روشن گردد و من
بتوانم در آن روشنى، چاه را بيابم.

چون بيژن آن پيام رستم را بشنيد، درون آن چاه، شادكام گشت و سر به سوى كردگار گيهان كرد و گفت: اى بخشنده پاك و دادگر، همانا كه تو دستگير من در هر اندوهى باشى. پس اينك نيز بر دل و چشم دشمنم تيرى بزن و داد مرا از آن بيدادگر بستان. تو خود، اندوه و رنج و درد مرا مى شناسى. پس باشد كه بار ديگر سرزمين خويش را ببينم و اين اختر شوم را در همينجا بر خاك اندازم. و تو اى دخترى كه از براى من رنج بردى و جان و دل و خواسته و تن خويش را برخى ساختى، زيانى را كه از براى من ديدى، سود پنداشتى و رنج بردى، گنج و تاج و گوهر و ياران و خويشان و مادر و پدر خويش را به من دادى. اكنون اگر در اين روزگار جوانى، از چنگ اين اژدها رهايى يابم، به پاداش اين رنجى كه بردى، همچون نيكان يزدان پرست و بسان پرستارى كه در پيش شاه بايستد، در برابر تو كمر ببندم و به پايت ايستم. پس اينك اين رنج را نيز بر خود هموار ساز، زيرا كه در برابر اين رنج، گنج و چيزهاى بسيارى خواهى يافت.

منيژه كه چنين شنيد، به سوى گرد آوردن هيزم شتافت و همچون مرغان به شاخ درختان برآمد. هيزم در بر مى گرفت و چشم به خورشيد دوخته بود تا ببيند كه شب كى از كوه سر بر مى آورد. سرانجام چون خورشيد از برابر چشم ناپديد گشت، شب تيره، دامان خويش را بر آن دشت كشانيد. در هنگام شب كه گيتى آرام گيرد و همه آشكاراى گيتى نهان گردد و شب تيره در پيش روز، سپاه برآورد و سرِ خورشيد گيتى فروز بگردد، منيژه چنان آتش بلندى برافروخت كه چشم شب كرفگون را بسوخت. دلش همچون بانگ كوس مىتپيد تا ببيند كى آن رخش پولاد سم از راه مى رسد.

برآوردن رستم، بيژن را از چاه

از سوى ديگر تهمتن زره رومى بر تن كرد و گره بر بند آن افكند. آنگاه به دادار خورشيد و ماه پناه برد و او را نيايش كرد و گفت: چشم بدان دور و مرا در اين كارِ بيژن، زور بادا. سپس رستم به پهلوانان بفرمود تا همچون او كمر كين برميان بندند.

همگى زينهاى پلنگ بر اسپان نهادند و چنگال به جنگ تيز كردند. تهمتن سوار بر رخش گشت و در پيش ايشان روان شد. چون به پيش آن سنگ اكوان و آن چاه اندوه و سوز و گداز رسيد، به آن هفت پهلوان گفت: اكنون بايد چارهاى بسازيد و اين سنگ را از روى اين چاه برداريد. آن سران سپاه كه چنين شنيدند، از اسپ پياده گشتند تا سنگ را از روى چاه بردارند. پس بسيار چنگ بر آن سنگ سودند، ليك سرانجام درمانده گشتند و آن سنگ هم از جاى نجنبيد. چون رستم پهلوان، آن شير نرّ بديد كه خوى از آن نامداران روان گشته و آن سنگ نيز همچنان بر جاى است، از اسپ به زير آمد و دامان زره خود را بر كمر زد و از يزدان زورآفرين، زور بخواست. آنگاه دستى بزد و آن سنگ را برداشت و چنان بر آن بيشه چين بيانداخت كه زمين به لرزه درآمد. آنگاه از بيژن پرسيدن گرفت و با زارى به پيش او ناليد كه: اين روزگار بد را چگونه گذرانيدى؟ تو كه گيتى پيوسته برايت نوش داشت، چه شد كه جام زهر از او بگرفتى؟ بيژن كه آواى رستم را شنيد، از درون آن چاه تاريك گفت: اى پهلوان، چگونه رنج اين راه را ببردى؟ بدان كه چون خروش تو به گوشم رسيد، همه زهر گيتى برايم نوش گشت. روزگارم اين چنين بود كه مى بينى، زمينم از آهن بود و آسمانم از سنگ.

چنان كه از اين همه درد و اندوه و سختى و رنج، دل از اين سراى سپنجى كَنده بودم.

رستم بدو گفت: همانا كه پروردگارت بر جان تو بخشايش آورد . اكنون اى خردمند آزاده خوى، از تو تنها يك آرزو دارم و آن اين كه گرگين ميلاد را به من ببخشايى و كينه و بيداد را از دل دور سازى. بيژن كه چنين شنيد، بدو گفت: اى يار من، تو نمىدانى كه پيكار من چگونه بود. اى مهتر شيرمرد، نميدانى كه گرگين ميلاد با من چه كرد.

بدان كه اگر چشمم بدو افتد، از اين كينه بر او رستاخيزى بپا سازم. ليك رستم گفت: پس بدان كه اگر بدخويى پيشه كنى و گفتار مرا نشنوى، تو را همچنان بسته در اين چاه بگذارم و سوار بر رخش شوم و بازگردم. چون اين گفتار رستم به گوش بيژن رسيد، خروشى از آن زندان تنگ برآمد و بيژن به رستم گفت: همانا كه بخت من از سوى پهلوانان و دودمانم نيز بد است. آن چنان بدى از گرگين بر من رسيد. امروز نيز بايد اين چنين بر سرم آيد. آرى، هرچه كشيديم، بگذشت و اكنون ازو خشنود گشتم و دلم از كينه او بيآسود.

۳۰
13.05.202509:54
ابتدای کانال و فهرست نخست

آغاز 《شاهنامه به نثر》
جلد اول

بدیهی است که پسندیده است مطالعه شاهنامه سترگ فردوسی بزرگ را از ابتدا شروع فرموده و بمرور یک دور متن کامل را بعلاوه نظم شاهنامه در کانال دیگر دنبال نمایید.

@shahnameferdosi_manzoom

مدیریت کانال
07.05.202517:20
نشست دوم:
در بازخوانی و پژوهشی نو از "شاهنامه فردوسی بزرگ"

موضوع:
دریچه ای به
"مبانی معرفت شناسانه" و "هستی شناسانه"
مشروطه شاهنشاهی ایرانی؛
بر اساس
《نظریه درستفکری و کارآمدی》

گفتاری از : #مهریار_ظفرمهر

زمان : چهارشنبه  ۱۷  اردیبهشت
۲۵۸۴ شاهنشاهی
ساعت : ۲۳ / به هنگام ایران

مکان : گروه تلگرامی هانی
لینک پیوست :
https://t.me/+j2fwXb6a4703MTc5

✨همه میهن پرستان را که دل در گرو رهایی ایران دارند؛ به حضور در این نشست، برای همیاری و هم افزایی فرا می خوانیم.
13.05.202510:08
آغاز جلد دوم

داستان بیژن و منیژه
داستان دوازده رخ و...
12.05.202522:37
نماند. اين چنين شب و روز در پيش سپاه ايستاده بود و نيك اخترىِ خورشيد و ماه را مى جست تا ببيند كدام روز نيك اختر است و چه كسى
بايد جنگ را بيآغازد. با خود مى گفت: باشد كه در آن روز نيك اختر، همچون باد سپاهيان را به جنبش آورم و بر دشمن چيره گردم. از سوى

۴۰
12.05.202522:37
نيزه داران، پيادگانى كه خون از جگرشان مى باريد، با تركش و تير جوشن گذار و كمانهايى بر بازو افكنده، جاى گرفتند. در پس ايشان نيز
سواران جنگى بايستادند كه با دشنه هايشان رنگ از آتش نيز مى بردند. در پشت سپاهيان، گروهى از پيلان بايستادند كه زمين به زير پاى ايشان به ستوه آمد. درفش خجسته كاويانى هم با آن گوهرهايش همچون ماه مى درخشيد. درخشش تيغهاى بنفش در زير سايه آن درفش كاويانى چنان بود كه گويى در شبى تيره، آسمان ستاره برافشانَد .
بدين سان گودرز، سپاه را همچون بهشتى بيآراست و در باغ راستكارى، سرو كينه بكاشت. بنه سپاه را نيز در پشت سر سپاهيان جاى داد. آنگاه سوى راست سپاه را به فريبرز سپرد. گرازه- آن سرِ نژاد گيوگان- و زواره- كه نگاهبان تخت كيان بود- به يارى فريبرز، بدو پيوستند.
سپس گودرز پهلوان به رهام فرمود كه: اى كه روان تاج و تخت و خرَد هستى، با سوارانت بسان خورشيدى كه به گاه نوروز به بخش بره روان گردد، به سوى چپ سپاه برو و سپاهيان را از فرّ خويش برافروز و ايشان را در زير پر خويش بدار و با آن دشنه آبگون دلاور سوزت، همچون شير ژيان به جنگ آن يلان بتاز.
پس ياران رهام به همراه گستهم پهلوان و گژدهم رزمجوى و فروهل- كه تيرش از آسمان نيز مى گذشت- با رهام برفتند. آنگاه گودرز بفرمود تا گيو با ده هزار سوار برگستوانور [گُردان زره پوش] بيآيد. پس پشت سپاه را كه جاى پهلوانان پرخاش جوى بود، به او سپرد.
جنگاورانى چون گرگين و زنگه شاوران نيز با گيو برفتند. نيز سه هزار سپاهى را با درفشى به لب رود فرستاد تا نگاهبانى كنند. نيز سيسد تن
از پهلوانان را با درفشى ديگر به سوى كوه فرستاد. آنگاه ديده بانى را به سرِ كوه روان ساخت تا شب و روز از آنجا گردن بيافرازد و به راه سپاه توران بنگرد و اگر پِى مورى را نيز بر آن راه بديد، برخروشد و گودرز را آگاه سازد تا به جنگ شتابد. و بدين سان گودرز چنان آن رزمگاه را بيآراست كه خورشيد و ماه نيز آرزوى رزم مى كرد.

چو سالار شايسته باشد به جنگ
نترسد سپاه از دلاور نهنگ

آنگاه گودرز از آنجا به سالارگاه آمد تا سپاه را از دشمن نگاه دارد. در آنجا درفش دل_افروز خود را بر پا ساخت و پهلوانان را در دل سپاه جاى داد. پس سران سپاه را به نزديك خويش آورد. در پشت سر خويش، شيدوش را بايستاند و در پيش رويش، فرهاد را.
هجير رزمديده را نيز در سوى چپ و كتماره شيرگير را هم در سوى راست خود جاى داد. و بدين سان سرايى از آهن پيرامون او ببستند و پيلان جنگى نيز در پشت ايشان بايستادند. گودرز سپهدار در ميان آنها، به زير سايه درفش كاويانى بايستاد و روشنايى از ماه و خورشيد نيز بستد.

از سوى ديگر، پيران از دور به آن ساز و برگ و آن سپاهيان آراسته اى كه انديشه از دل زدوده بودند، بنگريست. همه كوه و دشت را پر از
سرنيزه و لگام اسپان بديد، آنگاه به جايگاه سپاهيان بنگريست، ليك آن رزمگاه را نپسنديد. پيران- آن سپهدار تركان- سخت اندوهگين گشت و با خورشيد تيره بختش برآشفت.
جايى براى آوردگاه و رده بركشيدن نديد. پس، از خشم، دستها را بر هم زد. ليك چون ناگزير بود كه به
جنگ آن شيران بتازد، پس بيآمد و چنان كه بايسته بود، به آرايش سپاه پرداخت. از ميان پهلوانان نامدارش، هر كسى را كه در جنگ پيش دستى مى كرد و نيز از جنگاوران افراسياب، هر كه بر آن كينه شتاب داشت، با سى هزار شمشيرزن شايسته كارزار برگزيد و آن سپاهيان رزمخواه را در دل سپاه جاى داد و به هومان سپرد. آنگاه اندريمان و او خواست را به پيش خود خواند و سوى چپ سپاه را با سى هزار تن از
پهلوانان دلير به ايشان سپرد. لهاك جنگى و فرشيدورد را نيز با سى هزار مرد دلير در سوى راست سپاه جاى داد. همه جا از آهن، سياه گشت.
سپس پهلوانانى چون زنگوله و كلباد و سپهرم را با ده هزار سپاهى نامور به پشت سواران دشنه گذار فرستاد. پس از آن، رويين رويينه تن با ده هزار تن از سپاهيان همچون شير ختن برفت تا با آن پهلوانان دلير، بسان شيرى در آن بيشه نخيز سازد و ديده بانى به پيش رود و كوه بفرستد
تا اگر سپهدار ايران بخواهد پايش را از رزمگاه پيشتر نهد، آن ديده بان، رويين را آگاه سازد و رويين سپهدار نيز همچون شيرى دلير از پشت سر او درآيد. نيز ديده بانى را به سرِ كوه فرستاد تا شب و روز به نگاهبانى پردازد و اگر از دور ديد كه سوارى از ايرانيان به سوى سالار توران شتافت، آن ديده بان از آنجا برخروشد و همه رزمگاه به جوش آيند.

رفتن بيژن به نزد گيو و رزم خواستن

و بدين سان آن دو سپاه نامدار و پرخاشخوى، سه شبانه روز رو در روى هم ايستادند، ليك يكى از ايشان هم از جاى نجنبيد. گودرز
پيوسته مى گفت: اگر من از جاى خويش بجُنبم و به جنگ ايشان، پاى پيش گذارم، سپاهيان از پشت من درآيند و هيچ بجز باد در مشت من
12.05.202522:36
چون اين سخن به افراسياب، آن سالار توران رسيد، سپاهى از جنگاوران برگزيد و سى هزار پهلوان شمشيرزن را به نزد پيران فرستاد و
بدو گفت: شمشير كين بردار و روى زمين را از ايشان تهى ساز. ديگر نبايد كه گودرز و گيو و رهام و گرگين و فرهاد برجاى بمانند. زيرا كه از چهار سوى سواران ما گِرد آمده اند و همگى آرزوى تخت ايران در سر دارند. پس من اكنون سواران ترك را بيآورم و در سراسر ايران جوى خون روان سازم. باشد كه با انديشه اى هوشيارانه و به همراه مردانم، اين بار از كیخسرو گَرد برآورم.
از سوى ديگر چون پيران آن سپاه بزرگ را كه هر يك بسان گرگى تشنه خون بودند، ديد، نيرو گرفت و برآشفت و ديگر هنرها را از دل بشست و آهو گرفت. دل نيك خويش ناراستكار گشت و
برخروشيد و آرزوى رزم بكرد. پس به گيو گفت: برخيز و به سوى پهلوان سپاهت بازگرد و او را بگوى كه: آن چيزى را كه فرزانگان، نيك نبينند
از من مخواه يكى آن كه خواسته بودى تا آن نامداران و پهلوانان را به دست تو بسپارم. كجا اين كار، شدنى است؟ ديگر اين كه مى گويى جنگ افزار و سپاه و اسپان گرانمايه و تخت و كلاه و برادرم را كه روشنى روان من و پسر برگزيده ام را كه پهلوان من است، از خويشتن دور ساز
همانا كه اين سخنى خام باشد كه خسرو بگفته است. بدان كه براى من مرگ بهتر از آن زندگانى است كه سالار باشم، ليك بندگى كنم.

يكى داستان زد برين بر پلنگ
چو با شير زورآورش خاست جنگ
كه در جنگ ريزد مرا گفت خون
به از زندگانى به ننگ اندرون

و ديگر اين كه بدان از سوى افراسياب شاه پيامى برسيده و سپاه را به جنگ، فرمان داده است. گيو كه چنين پاسخى از پيران بيافت، با آن سپاهيان و نامداران دلاور بازگشت. پيران سپهدار نيز چون بديد كه گيو بازگشت، خروشان، رو به سوى جنگ نهاد و روان شد، چون به كُنابد رسيد، سپاهيان را در دامنه آن كوه فرود آورد.

رده بركشيدن هر دو سپاه

چون گيو به پيش پدر رسيد، همه آن پاسخ پيران را بدو داد و گفت: سپاهيان را بيآور تا رزم گاهى بسازيم زيرا كه پيران را به سوى آشتى، روى نيست و داد را بر دلش راهى نباشد. ما از هر گونه با او سخن رانديم و هر آنچه گفته بودى، او را بگفتيم.

ليك سرانجام از ايشان گناه پديدار گشت و فرستاده اى را به سوى افراسياب شاه روان ساخت و او را آگاه كرد كه: گودرز و گيو به جنگ
آمده اند و اكنون تو بايد بى درنگ براى من سپاهى بفرستى. و بدين سان بود كه سپاهى از سوى افراسياب بيآمد و چون ما بازگشتيم، پيران نيز از جيحون بگذشت. اينك او از براى اين كينه، كوس بر پيل بسته است و براى جنگ با ما پيش دستى مى كند.

گودرز پهلوان كه چنين شنيد، به گيو گفت: همانا كه پيران از روان خويش سير گشته است. من چشمداشت چنين كارى را از آن بدنَهان داشتم، ليك به فرمان كى خسرو- آن شاه گيتى- چاره اى نداشتم جز آن كه چنان كنم. اكنون ديگر شاه نيز دل او را آزمود. من آن هنگام كه شاه فرمود تا سپاه را بدينجا آورم، داستانى به او گفتم كه: دلت را از مهر كسى كه دلش با زبانش راست نيست، بگسل. مهر پيران تنها براى تركان است و ديگر با اين كارى كه كرد، شاه ايران يك سره دست از او بشويد.

از سوى ديگر، پيران دلير از پسِ گيو، همچون شيرى دلير سپاه را براند. چون گودرز بدانست كه سپاه تورانيان برسيد، كوس بزد و از ريبد به راه بيآمد. از كوه به دشت آمد و سپاه را بدانجا آورد. چون پيران، سپاه خود را از كنابد براند، همه جا از آن همه سپاهى تيره گشت. سپاهى چون كوه را، گروه گروه به آن دشت آورد. سد هزار سوار جوشنور ترك كه كمر به كارزار بسته بودند، همگى با نيزه و تيغ هندى در دست برفتند. از دو سو سپاهيان كه كلاههاى آهنين بر سر نهاده بودند، همچون كوهى بايستادند. ناگهان خروش كارناى برخاست. ديگر گويى كوه از جا بجنبيد. از ريبد تا كنابد، همه در و دشت از آن سپاهيان، سياه و كبود گشته بود. ستاره ايشان، سرنيزه بود و خورشيدشان تيغ و زمينشان از آهن و ابرشان، گرز بود. از آواز آن پهلوانان، زمين بخروشيد و از نوك سرنيزه هايشان، آسمان، آهنين گشت. گودرز سپاه توران را بديد كه بسان دريايى بر روى زمين بردميد. جنگ همچنان ميان ايشان پيوسته بود و درفش از درفش و گروه از گروه گسسته نگشت، تا اين كه شب سر از كوه برآورد. چون شب تيره شد، پيلها را به پيش سپاه آوردند و راه را ببستند. آنگاه از هر دو سو آتش بيافروختند. در آن شب كرفگون، از بانگ تبيره، دل سنگ نيز بدريد.

سرانجام چون سپيده برآمد، سپهدار ايران در پيش سپاهيان، بر اسپى آسوده سوار گشت و به آرايش سپاه پرداخت. در سوى راست سپاه ايران، كوه بود.
پس، از آن سو بيم جنگ نداشتند. در سوى چپ ايشان رود روانى بود كه سپرداران سوار بر اسپ بايستادند. در پسِ آن
۳۹
12.05.202522:36
با پيران سخن به نرمى گوى، زيرا كه او به هنگام سياوخش خردمند، هرگز بنيادى بر بدى نيافكند و او را در نزد من آبروى است و در ريختن خون پدرم گناهى ندارد.
پس هر گناهى كه تا اين زمان كرده اى و هر شاهى را كه بيآزرده اى، همه را شاه بر تو ببخشد و بديهايت را يك سره نيكى انگارد. نبايد كه از براى گناهان فراوانى كه در گذشته كرده اى، اينك بدست من تباه گردى. ليك بدان كه از براى جنگ با افراسياب، روزگار بر تو نيز شتاب آورد. اكنون بزرگان ايران و فرزند من پندهاى مرا به تو بگويند. تو نيز هر سخنى كه دارى بديشان بگوى. و آگاه باش كه اگر دلت با زبانت راست باشد، ديگر از انديشه رها خواهى شد و جان بدر خواهى برد. سرزمين و خويشانت نيز آباد بمانند و گردنت از تيغ من آزاد شود. ليك اگر گناهى از تو سر زند، ديگر اين تاج و تخت برايت نخواهد ماند و در اين كينه، هرگز آرام و خواب نجويم و ديگر من باشم و اين گرز و ميدان و افراسياب.
[ چو فردا بر آید بلند آفتاب
من و گُرز و میدان و افراسیاب]
و هيچ نيازى نباشد كه شاه ما از براى اين كين خواهى، سپاهى بسيار بيآرايد.
اگر هم كه پند مرا بشنوى و به گفتار هوشيارانه من بگروى، پس بايد نخستين كسى را كه بنيان كينه را بيافكند و دست به جان سياوش و ريختن خون او يازيد و گيتى را با اين بيداد خويش پست ساخت، بسان سگان در بندش آورى و او را به نزد من بفرستى تا من نيز او را به نزد شاه فرستم. شاه نيز يا جان او را مى ستاند و يا گناهش را مى بخشد. ولى بدان كه نام همه ايشان را شاه در ديوان من نوشته است. و مگر تو نشنيده اى آن داستان بزرگى را كه شير ژيانى به گرگى گفت كه:

هر آن كس به خون كيان دست آخت
زمانه بجز خاك جايش نساخت

نيز بر تو بايسته است كه هر گنجى كه در پيش تو است، از اسپان پر مايه و گوهر و ديبا و دينار و افسر و شمشير و كلاهخود و برگستوان و گبر و دشنه هندى و جنگ افزارهاى سيم و زر را به نزديك ما بفرستى، زيرا همه آنها را به راه بيداد و بدى از مردمان گرفته و گرد آورده اى. پس باشد كه مگر با آنها جان خويش را باز بخرى و از اين راه، زود درمان خويش بسازى. من نيز هرچه از آنها كه سزاوار شاه باشد، به نزديك او مى فرستم و چيزهاى ديگر را هم به سپاهيان مى‌بخشم. ديگر اين كه بايد آن پسر برگزيده ات را كه نگاهدار تخت و نگين تو است، به همراه آن دو برادرت كه سران سپاهند و هر زمان گردن به ماه برمى آورند، به نزد من گروگان بفرستى تا از كار تو آسوده گردم و درخت راستكارى تو بار آورد. اكنون به اين هر دو راه بيانديش و بدان كه راهى دارى تا دل از مهر افراسياب ببرى و ديگر او را در خواب هم نبينى و به همراه دودمانت به نزد خسرو- شاه ايران- بييى و در سايه مهر او بيآسايى. من نيز با تو پيمان مى بندم كه خسرو سرت را تا به خورشيد برآورد. تو خودت از مهر دل او آگاه ترى و دانى كه ازو هيچ بجز مهترى سر نزند. ليك اگر از بدكردارى شاه توران بترسى و نخواهى كه به ايران آيى پس، از توران به چاچ برو و در آنجا بر تخت بنشين. اگر آهنگ افراسياب در سر دارى، پس به سوى او برو و به جنگ ما مشتاب.

زيرا كه مرا زور شير و چنگ پلنگ است و نبايد كه به جنگ من بيآيى. همانا كه من ديگر هيچ بهره اى از بخت براى تركان نگذارم و بدان كه كمان من چون ابرى است كه زهر مى بارد. اگر هم از همه اينها بگذرى و آهنگ جنگ داشته باشى، پس روا باشد كه به سوى ايران آيى. اگر تو را توان پايدارى در برابر شير درنده هست و آماده جنگ گشته اى، پس برخيز و بدينجا بيا. و بدان در آن هنگام كه سپاهيان از دو سو رده بركشند، گناهكار از بى گناه پيدا گردد. اينك اگر اين گفته هاى مرا نشنوى، بدان كه سرانجام پشيمان گردى، ليك:

پشيمانى آنگه نداردت سود
كه تيغ زمانه سرت را درود

و بدين سان گودرز به پسرش گفت: همه اين سخنانى كه تو را گفتم، به پيران بازگو.

《رفتن گيو به ويسه گرد به نزديك پيران


گيو كه آن سخنان تلخ پدر را به ياد سپرده بود، از پيش او به بلخ رفت. چون به بلخ رسيد، بدانسان كه گودرز فرموده بود، در همان شب سپاهى گرد آورد و با فرستاده اى از بلخ به ويسه گرد فرستاد. پيرانِ جوياى تخت و تاج ايران، فرمانرواى آن شهر بود. چون فرستاده با آن سپاهيان به پيش پيران- سپهدار تركان- رسيد، بدو گفت: گيو به همراه بزرگان و پهلوانان دلاور به بلخ آمده است. پيران كه اين سخن بشنيد، گوش برافراخت. از پهلوانان سپاه نيز خروشى برخاست. پس نفير بزد و كوس بر بست. زمين به زير سم اسپان به سياهى آبنوس گشت. سد و ده هزار سوار جنگى فراز آمدند. آنگاه پيران دو بخش از ايشان را در همانجا بگذاشت و با يك گروه از ايشان و كارآزمودگان روانه شد. چون به نزديكى جيحون رسيد، سپاهيان را به لب رود آورد. در كنار رود جيحون ديوارى از نيزه هاى سپاهيان گيو- پسر گودرز- را ديد. پس دو هفته
12.05.202522:36
در آن باره سخن گفتند و درنگ كردند تا بيهوده دست به جنگ نيازند. بزرگان ايران به هر گونه با ايشان زبان به گفتار گشودند. ليك سرانجام
از تركان، گناهكارى پديدار گشت. پيران به شتاب سوارى را به نزد افراسياب فرستاد و او را پيام داد كه: گودرز كشوادگان با سپاهيانى بيآمده و
پسر برگزيده اش را كه مهتر انجمن است، به نزد من فرستاده است. اينك گوش به فرمان تو دارم و روانم به پيمان، گروگان تو است.

۳۸
12.05.202522:35
سپاهيان بجوشيدند و از آن سپاهيان، كشور به جوش آمد و خروش از سراسر گيتى برآمد. پگاه، به هنگامى كه خروش خروس
برمى خيزد، از هر سو آواى كوس برخاست و بزرگان هر كشورى در پيش درگاه شاه رده بركشيدند. كى خسرو در گنجهاى كهن را بگشود و
سپاهيان را درم و دينار بسيار بداد . همه سپاه برگستوان و جوشن بپوشيدند و آهنين تن گشتند. چون بدين سان كار سپاهيان ساخته گشت و
دل شاه از ايشان پرداخته شد، نخست سى هزار تن سوار شمشيرزن از آن سپاهيان نامدار برگزيد و ايشان را به رستم سپرد و بدو گفت: اى
پهلوان نامبردار، با اين سپاهيان، راه سيستان در پيش گير و كينه خواهانه به هندوستان برو. از غزنين تا راه برين برو تا تاج و تخت و نگين يابى.
كلاه و نگين را نيز به فرامرز بده و هر كسى كه او بخواهد از ميان سپاه برگزين. باشد كه سرانجام با اين كار آن پادشاهى از دست ايشان بيرون
رود و پلنگ در كنار بره به آبشخور آيد. پس كوس رويين و شيپور و ناى بزن و بيش از اين در كشمير و كابل درنگ مكن زيرا كه ما از كينه
افراسياب نبايد دمى آرام و خورد و خواب داشته باشيم. آنگاه كى خسرو الانان و غرچه را به لهراسپ داد و بدو گفت: اى پهلوان خسرونژاد،
سپاهى چون كوه، از پهلوانان جنگاور و سوار برگزين و با ايشان به جنگ دشمن برو تا مگر دشمن را نابود سازى.

سپس به اشكش بفرمود تا سى هزار سپاهى از شيران دمنده نيزه گذارِ همچون گرگهاى خشمگين را با كوس بزرگ به سوى خوارزم ببرد
و او را گفت: با اين سپاهيان از آن شيده كينه جو كه تخت خود را بر در شهر خوارزم بپا داشته است، كينه بستان.

آنگاه كى خسرو سپاه چهارم را به گودرز سپرد و او را پند و اندرز بسيار داد و گفت: با بزرگان ايران همچون گرگين و زنگه و گستهم و
فريبرز- پسر كاووس- و فرهاد و گيو و گرازه سپهدار و شاپور روان شو. كى خسرو به همه ايشان بفرمود تا كمر به جنگ بندند و بى درنگ به سوى توران زمين شتابند. و بدين سان گودرز كشوادگان سپهدار و آن پهلوانان و آزادگان به فرمان شاه بر اسپ سوار گشتند. آنگاه شاه به گودرز فرمود:

چون كمر به اين كارزار بستى و رفتى، به هوش باش تا دست به بيداد نيازى و آبادانى ها را ويران نسازى. هرگز دست به بد مگشاى و به دودمان و نژاد و آبرو بيانديش. و چنان كن كه هر كسى كه كمر به جنگ تو نبندد، هيچ زيانى از تو بدو نرسد:

كه نپسندد از ما بدى دادگر
سپنج است گيتى و ما در گذر

پس چون سپاه را به سوى سرزمين توران بردى، سرت را پر از آتش مگردان و هوشيار باش تا همچون توس به جوش نيآيى و در هر
جايى كوس جنگ بر پيل مبندى. در هر كار و با هر كسى داد كن و يزدان نيكى دهش را ياد دار. پس كارآزموده هوشيارى را به پيش پيران
بفرست و به پند و دانش، گوش بگشاى و بر پيران چادر مهربانى بپوشان. گودرز- آن سالار سپاه- به شاه گفت: #همانا كه فرمان تو از #آسمان نيز برتر است.
پس من همچنان كنم كه تو فرمان مى دهى، زيرا تو شاهى و من بنده.

در پيش آن سپاه شست پيل بود كه گيتى به زير پاى ايشان پست گشته بود. پس چهار پيل از آن ژنده پيلان جنگى را بيآراستند و بر
پشتشان تخت زر نهادند و نشستنگاهى شاهوار بساختند. آنگاه شاه به گودرز بفرمود تا بر آن تخت زر كه بر پشت پيل نهاده شده بود، سوار گردد. چون پيلها از جاى برخاستند، گَردى بپا شد.
پس گودرز بدان گَرد ، اختر نيك افكند و گفت: باشد كه همچنان كه گرد از پِى اين پيلان به آسمان خاست، از سرزمين پيران نيز دود
برآوريم. و بدين سان آن سپاه بى آزار به فرمان شاه، ايستگاه به ايستگاه برفت.

پيام بردن گيو از گودرز نزد پيران

چون گودرز به نزديك "ريبد" رسيد، سران سپاه و سواران آزموده و سخنگوى و جنگاور ايرانى و هزار تن از دليران دشنه گذار و پهلوانان
نامدار سپاه را برگزيد. آنگاه گيو را پيش خواند و او را از همه آن گفتار شاه آگاه ساخت و بدو گفت: اى پسر هوشيار و اى سرافراز در ميان
بزرگان، سپاهى برايت برگزيدم كه هر يك شايسته شاهى بر كشورى هستند. اكنون مى خواهم كه با ايشان به نزد پيران بروى و سخن مرا به او بگويى و گفتارش را بشنوى. پس به پيران بگو: آگاه باش كه من به فرمان شاه، با سپاهيانم به توران رسيدم. تو خود، كردار و گفتار و بى آزارى و رنج و تيمار خودت را مى دانى. نيز مى دانى كه اين تورانيان بودند كه كمر به بدى ببستند. فريدون فرّخ از سوگ ايرج- كه ماه نيز از آن درد
ايران و شاه نتابيد- با داغ و درد و با چشمانى اشكبار از اين گيتى درگذشت. در ميان تركان تنها تو خود را مهربان و راستكار مى خوانى. ليك براستى كه نام مهر بر تو دروغ است و دلت را به آرام و مهر نمى بينم. ولى بدان كه كى خسرو- آن شاه آزرمجوى- به من گفت

۳۷
12.05.202522:34
بايد كه از جيحون بگذريم و بر آن دشت، كوس شاهى زنيم و در آموى ، لشگرگاه بسازيم و شب و روز از تاختن نيآساييم. زيرا كه آنجا جاى
جنگ و خون ريختن است. جايى كه پهلوانان سرافراز و شهرگير ما كه پيكانهاى خويش را به زهر آب داده اند، با رستم و گيو درآويزند.

چون افراسياب سخنان ايشان را بشنيد، بسيار شادمان گشت و به آيين كيان، بر آن پهلوانان و موبدان آفرين بكرد. آنگاه نويسنده نامه را
پيش خواند و هر آنچه مى بايست با او بگفت. سپس از ميان آن گروه، فرستادگانى را بخواست تا به پيش فغفور و شاه ختن بفرستد. و بدين
سان افراسياب كه بدانگونه دلش از رستم به تنگ آمده بود و انديشه جنگ داشت، به نزد نامداران و مهتران هر كشور، نامه هايى فرستاد و از ايشان سپاه بخواست. در دو هفته از چين و ختن و پيرامون، تركان گرد آمدند و زمين چون دريايى جوشان بردميد و چنان شد كه ديگر از آنهمه سپاهى، كسى روى دشت را نديد. آنگاه افراسياب همه گله هاى اسپان را كه بر دشت رها بودند، به شهر آورد و آن گنجهاى پنهانى را كه از
گاه تور، از پدر به پسر رسيده بود بيرون آورد و سرِ هميانها بگشود و شب و روز دينار ببخشيد. چون بدين سان همه سپاه آراسته شدند و با آن همه خواسته، بى نياز گشتند. پنجاه هزار تن از پهلوانان رزمجوى و كارساز را برگزيد. آنگاه به پسر جنگ جويش- شيده- كه از شيران جنگى نيز سر برآورده بود، گفت: اين سپاهيان رزمساز را به تو سپردم. پس با ايشان به خوارزم برو و هميشه آماده جنگ باش و آن سرزمين خوارزم را نگاهدار.
سپس افراسياب به پيران بفرمود تا پنجاه هزار تن ديگر از نامداران چين برگزيند. و بدو گفت: به سرزمين ايران برو و هرگز با ايشان راه
آشتى مجوى و جز با كينه با كى خسرو سخنى مگوى. براستى كه هر كس آب و آتش را بر هم زند، بر هر دو آنها ستم كرده باشد. و بدين سان آن دو پهلوان پُر مايه و بيدار دل، يكى پير و هوشيار و آرام و ديگرى جوان و با شتاب، با آن پندهاى افراسياب و به خروشانى ابرى غرّان ، با كوس زرين و گوپال و تيغ روان شدند.

فرستادن كى خسرو، گودرز را به جنگ تورانيان

از سوى ديگر به كیخسرو، آن شاه پيروز آگهى شد كه: سپاهى از توران به ايران آمد، افراسياب بدنژاد و ناراستكار، از كينه اى كه دارد،
شب نيز آرام و خواب نيابد و از هر سو ساز جنگ كرده است و سرنيزه به زهر آب داده تا مگر رخ به سوى ايران تابد. مى خواهد كه سيسد هزار سوار تورانى را از جيحون بگذراند. سپاهى كه به هنگام نبرد، گَرد را از ژرفاى جيحون تا به آسمان برآورند.
در درگاه افراسياب، آن دليران از
بانگ تبيره خواب نيابند. از آواى شيپور و بانگ دراى ايشان، گويى دلها از جاى كَنده مى شود. اگر آن سپاه به جنگ ايران آيد، شير دلير نيز از چنگ ايشان رهايى نخواهد يافت. افراسياب مرز توران را به پيران سپرد و سپاه بسيارى با او بفرستاد. پنجاه هزار تن را نيز كه به سختى كمر به كارزار بسته اند، به سوى خوارزم فرستاد. سپاهيانى بسان پيلانى مست كه از نيرويشان كوه نيز پست مى گردد. سپهدار ايشان شيده شيردل
است همو كه با شمشيرش دل آتش را نيز مى ستاند.

چون كى خسرو- آن شاه گيتى- اين گفتار كارآگهان را بشنيد، پر انديشه بنشست.

آنگاه گفت: اى خردمندان، من از موبدان چنين شنيده ام كه چون ماه تركان فراز گردد، از خورشيد ايران به آن گزند رسد. و براستى كه
چون شاهى درخت بيداد بكارد، پادشاهى و تخت خويش را بر خاك خواهد آورد. آنگاه كى خسرو همه موبدان را به پيش خود خواند و آن
سخنهايى كه بشنيده بود، با ايشان بگفت. پس بزرگان و جنگاوران فرزانه اى چون زال و رستم و گودرز و گيو و شيدوش و رهام و فرهاد و بيژن
و گستهم و گرگين و زنگه و گژدهم و توس سرافراز نوذر نژاد و فريبرز- پسر كاووس- و ديگر نامداران سپاهى با شاه به سخن بنشستند. شاه به
آن پهلوانان گفت: تركان پيوسته تخت و تاج مى جويند. اينك كه سپاهيان دشمن چنگال خود را به جنگ تيز كرده اند، ما نبايد درنگ داريم.
پس كى خسرو بفرمود تا بر درگاهش نفير دميدند و كوس ببستند. آنگاه شاه از ايران به ميدان خراميد. تختى را بر يك پيل برايش بيآراستند و
كى خسرو بر آن سوار گشت و مهره در جام بزد . گويى زمين و آسمان نيلگون گشت. سپاهيان دلير همچون پلنگ با گرزى در دست و سرى پر از كين بودند و زمين به زير پاى آن پهلوانان همچون درياى جوشان بود. پس خروشى از درگاه شاه برآمد كه: اى پهلوانان سپاه ايران، هر كه
سوارى داند، نبايد كه در خانه درنگ كند و شكيب بدارد.

آنگاه كى خسرو بفرمود تا سيسد هزار سوار پهلوان و جنگى و دلير و گردنكش كه آماده جنگ با شير ژيان باشند از روم و هند و از تازيان و دشت سواران نيزه گذار بخواهند و هر كه تا چهل روز ديگر به پيش شاه نيآيد، كلاه بزرگى نيابد. و بدين سان به هر سو سوارانى را با نامه كى خسرو روانه كرد. دو هفته بر اين فرمان شاه بگذشت.

۳۶
11.05.202519:42
.
داستان دوازده رخ

آغاز داستان

جهان چون برآرى برآيد همى
بد و نيك روزى سرآيد همى
چو بستى كمر بر در راه آز
شود كار گيتى به تو بر دراز
ره دانشى گير و پس راستى
كزين دو نگيرد كسى كاستى
به يك روى جستن بلندى سزاست
وگر در ميان دم اژدهاست
پرستنده‌ی آز و جوياى كين
به گيتى ز كس نشنود آفرين
و ديگر كه گيتى ندارد درنگ
سراى سپنجى چه پهن و چه تنگ
چو سرو سهى كوژ گردد به باغ
برو بر شود تيره روشن چراغ
شود برگ پژمرده و بيخ سست
سرش سوى پستى گرايد نخست
برآيد ز خاك و شود باز خاك
همه جاى ترس است و تيمار و باك
سرمايه مرد سنگ و خِرد
به گيتى بى آزارى اندر خورد
اگر خود بمانى به گيتى دراز
ز رنج تن آيد به رفتن نياز
يكى پهن درياست، بن ناپديد
در گنج رازش ندانى كليد
اگر چند يابى فزون بايدت
جهان خورده يك روز بگزايدت
سه چيزت ببايد كزين چاره نيست
از آن بر سرت نيز پيغاره نيست
#خورى يا #بپوشى و يا #گسترى
سزد گر به چون و چرا ننگرى
كزين سه گذشتى همه رنج و آز
اگر بخردى جز به شادى مناز
خود آنى كه با تو نماند جهان
چه رنجانى از آز ، روشن روان
بخور هرچه دارى و بيشى مجوى
كه از آز ، كاهد همه آبروى

در خواندن افراسياب، سپاه را

دل شاه تركان هميشه از براى آزمنديش پر از درد بود. پس از آن كه افراسياب از آن رزمگاهى كه رستم در آن، گيتى را بر او سياه ساخته بود، بازگشت، سرافكنده از آن ننگ، همچنان تاخت تا به خُلّخ رسيد. آنگاه با دلى پر آزار، به همراه كاردانان هوشياردلى چون پيران و گرسيوز و قراخان و شيده و كرسيون به كاخ رفت و راز دل خود بر ايشان گشود و همه سخنهاى گذشته را ياد بكرد و گفت: در آن هنگامى كه من تاج شاهى بر سر نهادم، گردش خورشيد و ماه تابان از براى من گشت. بر همه مهتران چيره بودم و هيچكسى هماورد من نبود. در هنگام منوچهرشاه نيز هيچگاه دست ايرانيان به توران دراز نبود. ليك اكنون از ايران تا پيش سراى من شبيخون مى آورند و آهنگ جان من مى كنند. اينك آن مردم ايران كه دلير نبودند، دلاور گشتند و ديگر اين خود گوزن است كه به بالين شير مى آيد. پس بر ما بايسته است كه بى درنگ اين كينه را از ايشان بستانيم، و گرنه دود از اين سرزمين ما برخواهند آورد.

اكنون سزاوار باشد كه فرستادگانى به سراسر كشورم بفرستم و هزاران هزار از جنگاوران ترك و چين را گرد آورم. آنگاه از هر سو سپاهيانى به سوى جنگ با ايران ببريم. موبدان كه چنين شنيدند، انديشه هوشيارانه خويش را بر همان گفتار سالارشان نهادند و گفتند: آرى،

۳۵
11.05.202519:42
جشن آراستن خسرو

آنگاه خسرو بفرمود تا خوان برنهند و بزرگان برترمنش را فراخوانند. سپس چون از خوان برخاستند، نشستنگاه مى را بيآراستند و فروزنده
بزم و ميگسار و نوازنده چنگ بيآوردند كه همگى گوشواره بيآويخته و افسرهاى زرين بزرگ و پر گوهرى بر سر نهاده و رخسارشان همچون
ديباى رومى، رنگين بود. چنگ در دست آن پرى زادگان مىخروشيد. تبوكهاى زرينى پر از مشك ناب و آبگيرى پر از گلاب در پيش روى
ايشان بود. فرّ شاهنشاهى همچون ماه دو هفته، تابان بود. و بدين سان چون بزم به پايان رسيد، همه آن پهلوانان خسروپرست، مست از ايوان
شاه برفتند.

پگاه، رستم كه كمر را تنگ بسته بود، با گشاده دلى به پيش شاه آمد تا ازو دستور بازگشت بگيرد. پس كى خسرو بفرمود تا يك دست جامه گوهربافت با كلاه و يك جام پر از گوهر شاهوار و سد اسپ و سد اشتر با زين و بار و سد ريدك پرى روى كمربسته و سد كنيز با تاج زر به پيش او آوردند. آنگاه كى خسرو همه آنها را به رستم شيردل داد. رستم پهلوان كه چنين ديد، زمين را ببوسيد و كلاه كيانى بر سر نهاد و آن كمر كيانى را نيز بر ميان ببست. سپس بر شاه آفرين كرد و راه سيستان را در پيش گرفت و برفت. كى خسرو به آن بزرگانى هم كه در رزم و رنج و شادى و اندوه با او همراه بودند، همه را به اندازهاى يكسان، پيشكش بداد. و بدين سان همه آن پهلوانان نيز به شادى از ايوان خسرو برفتند.

آنگاه چون خسرو از كار پهلوانان بيآسود، با آرامش بر تخت بنشست و بفرمود تا بيژن به پيشش آيد. بيژن نيز فراوان از آن رنج و تيمار و
آن بند و زندان و كارزار و آن گردش بد روزگار با شاه سخن راند. كى خسرو كه چنين شنيد، از رنج و اندوه آن دخترِ بخت گم گشته بر خود
بپيچيد و سخت بر بيژن بخشايش آورد. آنگاه بفرمود تا سد جامه از ديباى رومىِ زر و گوهربافت و يك تاج و ده هميان دينار و كنيز و اسپ و بسيار چيزهاى ديگر بيآوردند. پس به بيژن گفت: اين خواسته ها را به پيش آن دختر روان كاسته ببر و با رنج دادن بيش از اين، او را مفرساى و با سردى نيز با او سخن مگوى و ببين كه چه بر سرش آورده اى. از اين پس روزگار را با او به شادى بگذران و به اين گردش روزگار بنگر:

يكى را برآرد به چرخ بلند
ز اندوه و رنجش كند بى گزند
و ز آنجاش گردون برد زير خاك
همه جاى ترس است و تيمار و باك
هم آن را كه پرورد در بر بناز
درافكند خيره به چاه نياز
يكى را ز چاه آورد سوى گاه
نهد بر سرش پر ز گوهر كلاه
جهان را ز كردار بد شرم نيست
كسى را به نزديكش آزرم نيست
هميشه به هر نيك و بد دسترس
و ليكن نجويد خود آزرم كس
چنين است رسم سپنجى سراى
بد و نيك را او بود رهنماى
ز بهر درم تا نباشى به درد
بى آزار باشد دل آزاد مرد

و بدين سان من همه اين داستان را همچنان كه از باستان بشنيدم، بگفتم.

اكنون كه از كار بيژن پرداخته گشتم، سخن از كار گودرز و پيران ساختم.

۳۴
11.05.202519:42
گَرد پيلان، آسمان را بپوشانيد و گويى خورشيد را به نيل اندود. در هر سويى كه رستم، رخش را مىتاخت، سر بزرگان را از تن جدا
مى ساخت. رستم بسان شترى افسارگسيخته با گرز گاوسار در دست، همچون گرگى به دل سپاه توران آمد و آن سپاه بزرگ را پراكنده كرد.
اشكش نيز چون باد از سوى راست به جنگ گرسيوز تيغ زن شتافت. پهلوانانى همچون گرگين و رهام و فرهاد نيز به سوى چپ سپاه توران
تاختند و آن را پراكنده كردند. بيژن تيز چنگ هم كه در دل سپاه آرزوى جنگ داشت، سر بزرگان توران را همچون برگ درخت بر زمين
ريخت. ديگر بخت از تورانيان برگشت. در همه آن رزمگاه جوى خون روان شد و درفش سپهدار توران نگونسار گشت. افراسياب سپهدار كه
بخت را برگشته و همه دليران توران را كشته ديد، ديگر شمشير هندى از دست بيافكند و بر اسپى آسوده سوار گشت و با پهلوانانش به سوى
توران شتافت. و بدين سان هيچ كام و كينه اى از ايرانيان نيافت. رستم شيرگير كه چنين ديد، از پس او روان شد و بر سپاهش گرز و تير
بباريد. رستم تا دو پرسنگ همچون اژدهايى دژم، گويى همه گيتى را به دم خويش بسوخت و سرانجام هزار تن از سواران جنگى توران را در
آن جنگ در بند آورد. آنگاه از آن رزمگاه به لشگرگاه خود آمد تا آن خواسته ها را بر سپاهيانش بخش كند. پس آنها را به سپاهيان ببخشيد. سپس بار بر پيل نهاد و با پيروزى به سوى شاه روان شد.

باز آمدن رستم پيش كى خسرو

پس به كى خسرو- آن شاه دلير- آگهى شد كه رستم شير از آن بيشه با پيروزى بازگشت و بيژن از دست آن اژدهاى نرّ بدانديش و آن
بند و زندان رها گشت و سپاهى از تركان شكست خوردند و كامه آن دشمنان، پست شد. كى خسرو كه چنين شنيد، از شادى در پيش پروردگار گيهان آفرين، چندى رخسار خود بر زمين ماليد.

گودرز و گيو هم كه از آن كار، آگهى يافتند، به سوى آن شاه پيروز شتافتند. خروشى برآمد و سپاهيان بيآمدند و تبيره زنان، راه را
برگرفتند. گاو دم بردميدند و خروش از سپاهيان برخاست. ميدان به زير سم اسپان، سياه گشته بود و از سراسر شهر، آواى كوس به گوش
مىرسيد. همه نامداران، شادان و خرامان بودند و ژنده پيلان، زمين را با دندان مى كَندند . در پيش ايشان كوس بر پيل نهاده و در پشت سر
توس نيز درفش را جاى داده بودند. در يك سو شير و پلنگان را با زنجير بسته بودند و در سوى ديگر سواران جنگى ايستاده بودند. و بدين گونه
آن شاه بيدار بفرمود تا رستم پهلوان را پذيره گردند. سپاهيان، گروه گروه برفتند و زمين از آن همه سپاهيان، همچون كوهى گشت.

چون رستم دلاور از دور ديده شد، گودرز و گيو از اسپ پياده گشتند و همه بزرگان ايران زمين نيز آفرين گويان، پياده برفتند. رستم گيهان پهلوان نيز از اسپ به زير آمد و از آن پهلوانان رنجديده بپرسيد. آنگاه گودرز بر او آفرين كرد و گفت: اى سالار نامبردار و دلاور، يزدان، جاودانه پناهت باشد و گردش خورشيد و ماه به كامت بادا.

در هر كجا شير از تو دلير گردد و سپهر هرگز از تو سير نگردد. تو با اين كار، همه دودمان ما را بنده خويش كردى و من از تو بود كه پسر گمشده ام را يافتم. ما همگى بدست تو از درد و اندوه رها شديم. پس همه در ايران، تو را كمر بسته ايم.
آنگاه همه آن بزرگان بر اسپ سوار گشتند و به سوى كى خسرو بتاختند. چون رستم لشگرپناه به شهر شاه نزديك شد، كى خسرو- آن شهريار گيتى و نگهدار پهلوانان و پشت دليران- او را پذيره گشت. چون رستم كه از آن رنج و راه دراز اندوهگين گشته بود، درفش شاه را بديد
كه براى پذيره گشتن او در راه آمده است، از اسپ پياده شد و او را نماز برد. خسرو او را در برگرفت و بدو گفت: اى پشت مردانگى و جان هنر،
همانا كه كار تو و مردانگيت در هرجا به خورشيد ماننده است. آنگاه تهمتن در برابر چشمان شگفتزده شاه و پدر بيژن، به سبكى دست بيژن
را در دست گرفت و او را بيآورد و به ايشان بسپرد. سپس بر پاى خاست و پشت خميده اش را راست بكرد. پس از آن، آن هزار بندىِ تورانى را
به پيش شهريار آورد. خسرو كه چنين ديد، مهربانانه بر او آفرين بكرد و گفت: جاودانه، گردش آسمان به كامت باشد. همانا كه تو پهلوان بزرگ و پر هنرى هستى كه هميشه در برابر بديها چون سپرى مى باشى. سرت سبز و دلت شادمان بادا.
براستى كه هرگز بى تو زمين و زمان را
نخواهم. خوشا زال كه چون از اين گيتى درگذرد، كسى چون تو ازو در گيتى به يادگار بماند. خجسته باد سرزمين زابل كه شيران دلير
مى پرورد. و خوشا ايران و پهلوانان فرّخش كه پهلوانى چون تو دارند. و برتر از هر سه اينها كه بگفتم، بخت من است كه كهترى چون تو
پرستنده تخت من است. آنگاه كى خسرو به گيو گفت: همانا كه نهان تو با كردگار گيهان آفرين، نيك است كه بدين سان آن پسر برگزيده ات را
به دست رستم به تو باز داده است. پس گيو نيز بر شاه آفرين گرفت كه: تا روزگار برجاى است، شادان باشى و سرت جاودانه به رستم، سبز
باشد و دل زال فرّخ به او شاد بادا.

۳۳
Войдите, чтобы разблокировать больше функциональности.