ادم عجیبی بود و پسرک نمیدونست چرا احساس میکرد اون پسر عجیب شبیه به اونه اما انگار احساسش میکرد
میتونست اون رو ببینه که هر روز کنار رودخونه میشینه و نقاشی میکشه
ماه ها کارش شده بود اومدن به اون مکان و تماشای پسر
اما باز هم نمیتونست نزدیکش بشه و بزرگ ترین دلیلش هم این بود که نمیخواست احساس امنیت پسر رو ازش بگیره
اما الان یک هفته میشد که هیونجین نگاه پسرک سفید پوش رو، روی خودش احساس نمیکرد
پسرکی که الاهه الهاماتش شده بود
نمیدونست چرا غریبه ای که بی اجازه تماشاش میکنه باید براش مهم شده باشه اما به دنبال پیدا کردن پسر رفت بود و الان... با قلبی شکسته به عکس پسر نگاه میکرد
لاله سفیدی که به خون اغشته شده بود یک هفته از پژمرده شدنش گذشته بود