📚معرّفی کتاب
📗نام کتاب: داستان جاوید (بخش اول)
◾️نویسنده: اسماعیل فصیح
◾️نوبت چاپ: سیزدهم
◾️محل چاپ: تهران
◾️ناشر: البرز
◾️سال چاپ: ۱۳۸۸
◾️تعداد صفحات: ۴۰۵
◾️معرفیکننده: محسن احمدوندی
«داستان جاوید» سومین رمان اسماعیل فصیح است که آن را در سال ۱۳۵۹ منتشر کرد. گسترۀ وقایع این رمان از سال ۱۳۰۱ تا ۱۳۰۹ یعنی از اواخر قاجار تا اواسط پهلوی اول را شامل میشود و نویسنده در پیشگفتار کتاب تصریح میکند که آن را بر اساس زندگی واقعی پسرکی زرتشتی نوشته است:
برخلاف سایر آثار نگارنده، «داستان جاوید» روایت زندگی واقعی یک پسرک زرتشتی است که در دهۀ اول قرن و اوج فساد قاجار به وقوع میپیوندد. مصیبت و مظلمهای که بر یک انسان با ایمان وارد گردید، بافت اصلی روایت را تشکیل میدهد. انعکاسهای روح او و نیروی ایمان او به سنتهای دیرینۀ نیاکانش نیز در این روایت حفظ گردیده است. آشنایی نویسنده با قهرمان اصلی کتاب، در سالهای آخر زندگی او در دانشگاهی در خارج از کشور صورت گرفت و الهامبخش خلق این کتاب گردید. دستنویس اولیۀ این روایت در اوایل دهۀ پنجاه، پس از سالها پژوهش و پیگیری جداگانه آماده گردید، ولی شروع چاپ اول کتاب تا اواسط نیمۀ دوم این دهه به تأخیر افتاد» (فصیح، ۱۳۸۸: پیشگفتار کتاب، صفحۀ هفت).
سال ۱۳۰۱ هجری شمسی است. جاوید که نوجوانی چهارده پانزده ساله و اهل یزد است، به همراه عموی پیرش، موبد بهرام، عازم تهران است. پدر جاوید، فیروز آقا، تاجری خوشنام در یزد بوده که شش ماه پیش مقداری خشکبار برای فروش به تهران برده و هنوز برنگشته است. فیروز آقا در این سفر، همسرش سَروَر و دختر سهسالهاش افسانه را هم با خودش برده است. جاوید یک خواهر دیگر هم به نام فرخنده دارد که شوهر کرده است. اقوام زرتشتی جاوید، قبل از حرکت او به سمت تهران، جشن سدرهپوشی ـ جشن تکلیف زرتشتیها ـ برایش برگزار میکنند و پوران دخترعمویش را هم به نامزدیاش درمیآورند.
کمالالدین ملکآرا، شاهزادۀ قاجاریِ پنجاه شصت ساله، کسی است که فیروز آقا هر سال برایش خشکبار میبرد. او در محلۀ وزیر دفتر، در نزدیکی بازار، زندگی میکند و نسل و تبارش از جانب پدر به فتحعلیشاه و از سوی مادر به سادات و روحانیون کاظمین میرسد.
در قم عموی جاوید میمیرد و قاطرش را هم میدزدند. جاوید جنازۀ عمویش را به رسم زرتشتیان به دخمهای میسپارد و به تنهایی و با پای پیاده راهی تهران میشود. در مسیر قم به تهران او تصادفاً به ثریا، دختر بیوۀ ملکآرا، برمیخورد. ثریا با چند تن از بستگانش به سر مزار شوهرش میرزا مشیرخان نزهتالدوله به قم آمده و حالا دارد به تهران برمیگردد. ثریا جاوید را با خود به تهران میبرد. آنها به تهران میرسند و جاوید مادر و خواهرش را خسته و شکسته و زبان در کام کشیده در مطبخ ملکآرا مییابد و خبری از پدرش نیست.
ملک آرا همسری دارد به نام تاجماه و دو فرزند، یکی ثریا و دیگری کیومرث که ساکن فرانسه است. ملکآرا وقتی میفهمد جاوید زرتشتی است، او را به زور ختنه میکند تا به دین اسلام درآورد. مادر جاوید با دیدن این صحنه فکر میکند که میخواهند بچهاش را از مردانگی بیندازند و بر اثر این شوک، زبان باز میکند و به پسرش میگوید که ملکآرا پدرش را کشته و او و افسانه هفت ماه است که در اینجا زندانیاند.
ثریا به همراه تنها دخترش، هما، در همسایگی پدرش زندگی میکند. او زنی روشنفکر و مهربان است و هوای جاوید و مادر و خواهرش را بسیار دارد. مدتی که میگذرد جاوید با مادر و خواهرش، به دستیاری لیلا، پرستار هما، از خانه ملکآرا فرار میکنند، اما در بین راه توسط نوکرهای ملکآرا دستگیر میشوند و دوباره به مطبخ برگردانده میشوند. بر اثر کتک زدنها، جاوید بیهوش میشود و وقتی به هوش میآید میبیند یک پایش چلاق شده و مادرش مرده و خبری از خواهرش هم نیست. پرسوجو که میکند میگویند ملکآرا افسانه را به یکی از باغهایش در کن یا اوین فرستاده است. جاوید متوجه میشود که لیلا نقشۀ فرار آنها را لو داده است و خبری از او هم نیست، چند وقت بعد جاوید خبردار میشود که تاجماه که دیده چشم ملکآرا مدام دنبال لیلا است، او را برایش صیغه کرده است. لیلا سیزده چهارده سال بیشتر ندارد.
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi