
🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿
درودها دوستان عزیز و همراه✋
ساعات خوشی را برای شما آرزومندیم 💞
قدردان حضورتان هستیم
ارتباط باادمین
@matnosherzeyba
ساعات خوشی را برای شما آرزومندیم 💞
قدردان حضورتان هستیم
ارتباط باادمین
@matnosherzeyba
TGlist рейтинг
0
0
ТипАчык
Текшерүү
ТекшерилбегенИшенимдүүлүк
ИшенимсизОрду
ТилиБашка
Канал түзүлгөн датаГруд 11, 2020
TGlistке кошулган дата
Бер 17, 2025"🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿" тобундагы акыркы жазуулар
01.04.202519:28
᪥࿐
🔮 حاجتً داریً،👌مُشکلً اُفتادِه به زِندگیتً 💥بَستگی داریً،فِکر میکنیً 👩❤️👨بَختت بَسته شُدهً،پَسً واردهِ کانالً شُووووً،چونً واردً نَشیً ضررً کردیً،📖اینً کانالهِ مُعجِزه وغُوغایِ قُرآنیهً،اِسمِشَمً سَریعُ اِلاجابِهً هَستً.♥️👌یکبار اِمتحانً کُن فَرقً بینِ فالً وَسَرکِتابً وببین🔮دُعاها وَطِلسمیاتِش یَعنی رِسیدنً بِه حاجتً♥️🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊
https://t.me/+Uec2Uj69xOneSqwj
https://t.me/+Uec2Uj69xOneSqwj
.
𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄
♥️ سَرکِتابِ قُرآنیً دِقیقً☆بینِ دوُعاشِقً☆باز گشتِ عِشقً☆مُعجِزهِ وَغُوغا میکُنِه☆
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ کانالِ دُعاهایِ قُرآنیً، وَاِعجازِ اِلهیً سَرنوشتً سازً
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ گروه معلم
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ کافه شعر
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ شعر و متن زیبا
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ پروفایل زیبامیخوای عکسنوشته میخوایبیا اینجا!
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ لوازم آرایشی بهداشتی ترفند_میکاپ
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ دل خون
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ یک جرعه آرامش دعای رایگان
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ چاقی و لاغری گیاهی تا عید
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ ❁ گلـــچین گلچین ها ❁
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ شمیم عشق
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ کانال آهنگ غمگین وخاطره انگیز باروح الله تنها
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ اخبار هواشناسی کشور
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ ملکه ی پاییز
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ اشــڪ و لــبــخــنــد تلخ
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ بازارچه آنلاین
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ فتانه موزیک
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ کلبه عشق و زندگی
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ اهنگهایی که اشکتو در میاره
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ استریوپاپ ارائهکننده شیکترینآهنگهای(سنتی.پاپ.رپ)
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ فالکده سرنوشت
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ اشعار و سخنان ماندگار
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ غزل و دو بیتی
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ (سوپرکانال ویژه فیلم گیف استیکر،دلنوشته های،ناب)
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ خندهدارترین کانال تلگرام ، بمب خنده
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ فال رویای ارامش
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ فال قهوه با ۱۲ سال سابقه کار ☕️و بالای ۱۶۰۰ رضایت مشتری 💯هر شب فال رایگان برای اعضای کانال
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ ♡★قُرآنِ سَریعُ الاِجابهً مُعجِزه گَر و گِره گُشا★♡
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ 🦋#پیشنهادی👈 مولانای جان
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄
پاکسازی هفت چاکرا 🕉
چشم سوم 👁🗨
آموزش تله پاتی ذهن خوانی 🧘♀
صفر تا صد دنیای ماورا و مابعدالطبیعه👇👇👇
https://t.me/beyondmeta666
https://t.me/beyondmeta666
.
📆 1404/01/12
🔮 حاجتً داریً،👌مُشکلً اُفتادِه به زِندگیتً 💥بَستگی داریً،فِکر میکنیً 👩❤️👨بَختت بَسته شُدهً،پَسً واردهِ کانالً شُووووً،چونً واردً نَشیً ضررً کردیً،📖اینً کانالهِ مُعجِزه وغُوغایِ قُرآنیهً،اِسمِشَمً سَریعُ اِلاجابِهً هَستً.♥️👌یکبار اِمتحانً کُن فَرقً بینِ فالً وَسَرکِتابً وببین🔮دُعاها وَطِلسمیاتِش یَعنی رِسیدنً بِه حاجتً♥️🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊
https://t.me/+Uec2Uj69xOneSqwj
https://t.me/+Uec2Uj69xOneSqwj
.
𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄
♥️ سَرکِتابِ قُرآنیً دِقیقً☆بینِ دوُعاشِقً☆باز گشتِ عِشقً☆مُعجِزهِ وَغُوغا میکُنِه☆
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ کانالِ دُعاهایِ قُرآنیً، وَاِعجازِ اِلهیً سَرنوشتً سازً
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ گروه معلم
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ کافه شعر
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ شعر و متن زیبا
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ پروفایل زیبامیخوای عکسنوشته میخوایبیا اینجا!
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ لوازم آرایشی بهداشتی ترفند_میکاپ
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ دل خون
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ یک جرعه آرامش دعای رایگان
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ چاقی و لاغری گیاهی تا عید
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ ❁ گلـــچین گلچین ها ❁
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ شمیم عشق
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ کانال آهنگ غمگین وخاطره انگیز باروح الله تنها
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ اخبار هواشناسی کشور
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ ملکه ی پاییز
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ اشــڪ و لــبــخــنــد تلخ
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ بازارچه آنلاین
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ فتانه موزیک
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ کلبه عشق و زندگی
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ اهنگهایی که اشکتو در میاره
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ استریوپاپ ارائهکننده شیکترینآهنگهای(سنتی.پاپ.رپ)
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ فالکده سرنوشت
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ اشعار و سخنان ماندگار
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ غزل و دو بیتی
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ (سوپرکانال ویژه فیلم گیف استیکر،دلنوشته های،ناب)
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ خندهدارترین کانال تلگرام ، بمب خنده
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ فال رویای ارامش
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ فال قهوه با ۱۲ سال سابقه کار ☕️و بالای ۱۶۰۰ رضایت مشتری 💯هر شب فال رایگان برای اعضای کانال
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ ♡★قُرآنِ سَریعُ الاِجابهً مُعجِزه گَر و گِره گُشا★♡
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
♥️ 🦋#پیشنهادی👈 مولانای جان
࿐ྀུ💌⊰◍CHANEL◍⊱💌࿐
𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄
پاکسازی هفت چاکرا 🕉
چشم سوم 👁🗨
آموزش تله پاتی ذهن خوانی 🧘♀
صفر تا صد دنیای ماورا و مابعدالطبیعه👇👇👇
https://t.me/beyondmeta666
https://t.me/beyondmeta666
.
📆 1404/01/12
17.03.202509:23
ز پوچ جهان هیچ اگر دوست دارم
تو را، ای کهن بوم و بر دوست دارم
تو را ، ای کهن پیر جاوید برنا ایران
تو را دوست دارم، اگر دوست دارم
#مهدی_اخوان_ثالث
#ظهرتونعاشقانه❤️
تو را، ای کهن بوم و بر دوست دارم
تو را ، ای کهن پیر جاوید برنا ایران
تو را دوست دارم، اگر دوست دارم
#مهدی_اخوان_ثالث
#ظهرتونعاشقانه❤️
17.03.202508:28
᪥࿐بهترینهای تلگرام ᪥࿐
عاشقانه ی خاص دونفره 😍♥️
بیا اینجا دلبری یاد بگیر 👇
💍↝ @MyPetiteLuNa
💍↝ @MyPetiteLuNa
آموزِش قُربون صَدقه های با کَلاس 🥰👆
𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄
عاشقانه ی خاص دونفره 😍♥️
بیا اینجا دلبری یاد بگیر 👇
💍↝ @MyPetiteLuNa
💍↝ @MyPetiteLuNa
آموزِش قُربون صَدقه های با کَلاس 🥰👆
𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄𔓘༄
17.03.202507:01
#بامداد_خمار_60
_از اوّل مي دانستم تو را به من نمي دهند .
_بيا خواستگاري. بيا به پدرم بگو مي خواهي وارد نظام بشوي. كه مي خواهي صاحب منصب بشوي. مگر نمي خواهي؟ هان؟
_چرا مي خواهم. ولي فايده ندارد. اصلا نمي گذارد حرف بزنم .
_چرا، چرا. وقتي تو را ببيند .
حرفم را قطع كرد:
_پدرت من را ديده .
_چي؟ كي؟ كجا؟
باز با کلاهش ور مي رفت و زمين را نگاه مي كرد
_وقتي پدرت دكان را خريد و در آن را تخته كرد، باز هم يكي دو روز مي آمدم دم دكان مي ايستادم و كشيك مي كشيدم تا تو بيايي و نيامدي. نمي دانستم چه كنم! چه طور تو را ببينم. مي ترسيدم به زور شوهرت داده باشند. به همان پسر عمويت... اسمش چه بود؟
_منصور .
به صورتم نگاه كرد و لبخندي كنايه دار و طعنه آميز زد :
_آهان، براي مان منصور خان. خيلي مالدار است نه؟
چشمانش نيز به طعنه مي خنديدند سرزنش مي كردند. او دل و روح مرا هدف گرفته بود. چه شده كه همه سر جنگ با مرا دارند؟ همه قصد خون كردن دل مرا دارند؟ من كه خود از پا در آمده ام. كه قلبم از قبل هزار پاره شده.
با لبخند محزوني نگاهش را پاسخ دادم. دوباره سر به زير انداخت و گفت :
_هر چه منتظر شدم نيامدي. تا اين كه يك روز درشكۀ پدرت را ديدم كه از جلوي دكان رد مي شود. كروك آن را عقب زده بودند و آقا جانت در آن لم داده بود. وقتي جلوي دكان رسيد، زير چشمي مرا ديد كه دست به سينه ايستاده ام. به روي خودش نياورد. بي اختيار شدم. به خودم گفتم دخترش را كجا پنهان كرده؟ چه به روز او آورده؟
جلو پريدم و دهنۀ اسب ها را كه آهسته كرده بودند تا بپيچند، گرفتم و گفتم :
_آقا عرضي داشتم .
بي اراده به صورتم چنگ زدم :
_واي، خدا مرگم مي دهد .
باز همان پوزخنده تمسخرآميز لبانش ظاهر شد .
_چرا؟ خدا نكند فرشته اي به وجاهت شما بميرد. به دنبالش فوج فوج جوان ها فنا مي شوند .
ساكت ماند و نگاه خيره اش در من نفوذ كرد. براي اين كه خود را از آن نگاه سوزان رها كنم، در حالي كه صدا به زحمت از گلويم بيرون مي آمد پرسيدم:
_خوب؟ بعد؟
آقا با چنان خشمي به من نگاه كرد كه زانوهايم سست شد. اگر تفنگي داشت آتش مي كرد. رو به جلو خم شد و با صداي آهسته و بم ولي بسيار خشمناك گفت: بگو. سر جلو بردم. مي خواستم هيچ كس نفهمد درشكه چي نفهمد اهل محل نفهمد. آهسته در گوشش نجوا كردم: چرا اذيّتش مي كنيد؟ دست از سرش برداريد. من هستم كه مي خواهد زنم بشود. با من طرف هستيد. مثل اين كه مار پدرت را گزيده باشد، كبود شد. به طوري كه به خودم گفتم :
_الان خداي ناكرده جلوي پايم مي افتد و تمام مي كند. نگاه پر كينه اي به سراپايم انداخت. يكي دوبار خواست نفس بكشد و حرفي بزند، صدايش بالا نمي آمد. بعد، يك دفعه مثل فنر از جا پريد. تا سورچي بيچاره آمد به خود بيايد،شانۀ او را با دست چپ از پشت گرفت و چنان او را به عقب كشيد كه يك پايش به هوا بلند شد و چيزي نمانده بود به زمين پرت شود. دست راست مرد بيچاره با شلاق به هوا بلند شد. پدرت مثل شير غرّيد: اين را بده به من ببينم. او شلاق را از دست سورچي قابيد و تا بيابم به خود بجنبم، چنان شلاق را بر بدنم كوبيد كه از بالاي زانو تا سر شانه ام پيچيد و همان جا محكم ماند. پدرت مي خواست شلاق را بكشد و دوباره بر بدنم بكوبد، ولي شلاق سر جايش چسبيده بود و من هم با آن جلو كشيده شدم، خون از محل شلاق بيرون زد و پيراهنم پاره پاره شد. پدرت كه ديد شلاق از بدنم جدا نمي شود، به صداي بلند از ميان دندان هاي به هم فشرده اش فرياد زد: »حرامزادۀ مزلّف، اگر يك بار ديگر حرف او را بزني، مي دهم گردنت را خرد كنند، اگر باز اين طرف ها پيدايت شود، مادرت را به عزايت مي نشانم.« شلاق خود به خود شل شد و از دور بدنم افتاد. پدرت شلاق را جلوي سورچي پرت كرد و گفت: » راه بيفت.«
و رفت. ببين چه به روزم آورده!....
ادامه دارد...
_از اوّل مي دانستم تو را به من نمي دهند .
_بيا خواستگاري. بيا به پدرم بگو مي خواهي وارد نظام بشوي. كه مي خواهي صاحب منصب بشوي. مگر نمي خواهي؟ هان؟
_چرا مي خواهم. ولي فايده ندارد. اصلا نمي گذارد حرف بزنم .
_چرا، چرا. وقتي تو را ببيند .
حرفم را قطع كرد:
_پدرت من را ديده .
_چي؟ كي؟ كجا؟
باز با کلاهش ور مي رفت و زمين را نگاه مي كرد
_وقتي پدرت دكان را خريد و در آن را تخته كرد، باز هم يكي دو روز مي آمدم دم دكان مي ايستادم و كشيك مي كشيدم تا تو بيايي و نيامدي. نمي دانستم چه كنم! چه طور تو را ببينم. مي ترسيدم به زور شوهرت داده باشند. به همان پسر عمويت... اسمش چه بود؟
_منصور .
به صورتم نگاه كرد و لبخندي كنايه دار و طعنه آميز زد :
_آهان، براي مان منصور خان. خيلي مالدار است نه؟
چشمانش نيز به طعنه مي خنديدند سرزنش مي كردند. او دل و روح مرا هدف گرفته بود. چه شده كه همه سر جنگ با مرا دارند؟ همه قصد خون كردن دل مرا دارند؟ من كه خود از پا در آمده ام. كه قلبم از قبل هزار پاره شده.
با لبخند محزوني نگاهش را پاسخ دادم. دوباره سر به زير انداخت و گفت :
_هر چه منتظر شدم نيامدي. تا اين كه يك روز درشكۀ پدرت را ديدم كه از جلوي دكان رد مي شود. كروك آن را عقب زده بودند و آقا جانت در آن لم داده بود. وقتي جلوي دكان رسيد، زير چشمي مرا ديد كه دست به سينه ايستاده ام. به روي خودش نياورد. بي اختيار شدم. به خودم گفتم دخترش را كجا پنهان كرده؟ چه به روز او آورده؟
جلو پريدم و دهنۀ اسب ها را كه آهسته كرده بودند تا بپيچند، گرفتم و گفتم :
_آقا عرضي داشتم .
بي اراده به صورتم چنگ زدم :
_واي، خدا مرگم مي دهد .
باز همان پوزخنده تمسخرآميز لبانش ظاهر شد .
_چرا؟ خدا نكند فرشته اي به وجاهت شما بميرد. به دنبالش فوج فوج جوان ها فنا مي شوند .
ساكت ماند و نگاه خيره اش در من نفوذ كرد. براي اين كه خود را از آن نگاه سوزان رها كنم، در حالي كه صدا به زحمت از گلويم بيرون مي آمد پرسيدم:
_خوب؟ بعد؟
آقا با چنان خشمي به من نگاه كرد كه زانوهايم سست شد. اگر تفنگي داشت آتش مي كرد. رو به جلو خم شد و با صداي آهسته و بم ولي بسيار خشمناك گفت: بگو. سر جلو بردم. مي خواستم هيچ كس نفهمد درشكه چي نفهمد اهل محل نفهمد. آهسته در گوشش نجوا كردم: چرا اذيّتش مي كنيد؟ دست از سرش برداريد. من هستم كه مي خواهد زنم بشود. با من طرف هستيد. مثل اين كه مار پدرت را گزيده باشد، كبود شد. به طوري كه به خودم گفتم :
_الان خداي ناكرده جلوي پايم مي افتد و تمام مي كند. نگاه پر كينه اي به سراپايم انداخت. يكي دوبار خواست نفس بكشد و حرفي بزند، صدايش بالا نمي آمد. بعد، يك دفعه مثل فنر از جا پريد. تا سورچي بيچاره آمد به خود بيايد،شانۀ او را با دست چپ از پشت گرفت و چنان او را به عقب كشيد كه يك پايش به هوا بلند شد و چيزي نمانده بود به زمين پرت شود. دست راست مرد بيچاره با شلاق به هوا بلند شد. پدرت مثل شير غرّيد: اين را بده به من ببينم. او شلاق را از دست سورچي قابيد و تا بيابم به خود بجنبم، چنان شلاق را بر بدنم كوبيد كه از بالاي زانو تا سر شانه ام پيچيد و همان جا محكم ماند. پدرت مي خواست شلاق را بكشد و دوباره بر بدنم بكوبد، ولي شلاق سر جايش چسبيده بود و من هم با آن جلو كشيده شدم، خون از محل شلاق بيرون زد و پيراهنم پاره پاره شد. پدرت كه ديد شلاق از بدنم جدا نمي شود، به صداي بلند از ميان دندان هاي به هم فشرده اش فرياد زد: »حرامزادۀ مزلّف، اگر يك بار ديگر حرف او را بزني، مي دهم گردنت را خرد كنند، اگر باز اين طرف ها پيدايت شود، مادرت را به عزايت مي نشانم.« شلاق خود به خود شل شد و از دور بدنم افتاد. پدرت شلاق را جلوي سورچي پرت كرد و گفت: » راه بيفت.«
و رفت. ببين چه به روزم آورده!....
ادامه دارد...
17.03.202507:01
#بامداد_خمار_59
عمه جان تكّه كاغذ ديگري به دست سودابه داد. گذشت زمان اثر خود را بر آن نهاده و آن را زرد كرده بود. در كاغذ با خطّي خوش نوشته بود: پشت باغ خانه تان منتظر هستم
احساس اشتياق و محبّت از لابه لاي كلمات نامه، از ميان غبار زمان، به قلب سودابه منتقل شد. عمه جان همۀ يادگارها را حفظ كرده بود. در حالي كه دوباره كاغذ را مي گرفت و در جعبه در جاي خود قرار مي داد. ادامه داد
_ديگر آب از سرم گذشته بود. در بندِ آبرو نبودم. مي دانستم كه پدر و مادرم ديگر غم مرا ندارند. خيالشان از جانب نجّار محلّه راحت است. پس مادرم حتماً دير باز مي گشت و تا غروب چند ساعتي فرصت داشتم. حاج علي هم كه به حساب نمي آمد. پيرمرد بيچاره، سرش به كار خودش بود. سبكبال بازگشتم و با قدمهاي شمرده به سمت چپ كوچ راه افتادم. تا آخر ديوار باغ منزلمان رفتم. در اين قسمت بيشتر ديوار باغ هايي بود كه جا به جا به يكديگر نزديك
مي شدند. حتي عبر كالسكه كه مدتّي به دستور پدرم از آن قسمت انجام مي گرفت، به خاطر باريكي كوچه با سختي توام بود. وقتي به ته ديوار باغ رسيدم،باز به چپ پيچيدم. اين جا كوچه باغ باريكي بود كه از دو طرف آن درختان چنار از پس ديوار باغ ما و باغ همسايۀ مقابل سر برآورده و سايه بر زمين افكنده بودند.بیشتر كوچه پر خاك و خاشاك و پست و بلند بود. مدفوع سگ و انسان جا به جا ديده مي شد. آن جا قريباً متروك بود. كوچه باغ بع زمين گستردۀ متروكي منتهي مي شد كه آن جا نيز خار و خاشاك و چند تك درخت نيمه خشك ديده مي شد. هرگز به اين معبر يا زمين پشت آن نيم نگاهي نيز نيفكنده بودم. آن روز اين معبر متروك بهشت من شد اواسط كوچه ايستادم. دو ساعت از ظهر گذشته بود. در آن گرماي تابستان، احدي در آن حوالي نبود و اگر هم بود مرا در چادر كهنه اي كه به سر كرده بودم و پيچه اي كه به رو داشتم به جا نمي آورد. پشت به كوچۀ اصلي ايستاده بودم. صداي پاي او را شنيدم كه از پشت سرم داخل آن معبر باريك و تنگ شد. صداي خش خش خرد شدن خار و خاشاك را مي شنيدم و از حقارت آن محل شرمنده بودم. مثل اين كه من مسئول وضعيت كثيف و آشفته و درهم و برهم آن كوچه بودم. لحظه اي بعد از كنارم گذشت و روبه رويم ايستاد. لبخند شرم آگيني به لب داشت. از زير كلاه تخم مرغي كه كمي جلو كشيده بود، حلقه هاي زلفش ديده مي شد. در پشت گردنش نيز موها از زير كلاه بيرون بود. باز هم يقۀ پيراهن شلوارش در زير قبا گشوده بود و گردن و پست تيرۀ او را به نمايش مي گذاشت. شالي به كمر بسته بود و من حيران بودم كه عمر اين لباس ها تا كي خواهد بود؟ اگر اين لباس را بر حسب جبر زمان به كنار بگذارد و كت و شلوار بپوشد چه شكل خواهد شد؟
كف دو دست را در مقابل خود بر هم نهاده و گفت :
_سلام
_سلام .
سايۀ برگ هاي چنار و نور آفتاب بر صورتش بازي مي كردند. پرسيد :
_اين بيست و سه روز كجا بودي؟
_زنداني بودم ؟
_ابروي چپش به نشانۀ حيرت بالا رفت
به پدرم گفتم. او هم غدقن كرد كه از خانه خارج شوم.
_ دكان تو چرا بسته؟
_همان پوزخند تمسخر آميز سابق بر گشۀ لبش ظاهر شد. چشمانش رنگي از شيطنت به خود گرفتند:
_ نمي داني؟
_نه .
_از پدرت بپرس
پس درست حدس زده بودم. كار پدرم بود. _ولي چه طور؟
_پدرت دكان را خريده. ده روزي مي شود. يك روز صبح ك سرِ كار آمدم ديدم در دكان را بسته اند و ميخكوب كرده اند. فوراً شستم خبردار شد. فهميدم قضيه از كجا آب مي خورد. رفتم پيش اوستا، گفتم چرا دكان را بسته ايد؟
گفت بصيرالملك آدم فرستاد و پیغام داد كه قيمت دكان را بگو. من گفتم فروشنده نيستم. گفت بصيرالملك فقط از تو قيمت دكان را پرسيد. جواب سوالش را بده. من هم قيمتي گفتم كه گران تر از قيمت روز بود. فرستاده اش رفت و آمد و گفت بصيرالملك گفته دو برابر مبلغ مي خرم به شرط آن كه از فردا ديرتر نشود. من هم قبول كردم. همين
_با حيرت پيچه را از روي صورتم بالا زدم وگفتم :
_پس پدرم تو را بيكار كرد؟ تو را از نان خوردن انداخت؟ آخر زهر خودش را ريخت؟
_با ديدن چهرۀ من سرخ شد و گفت :
_عوضش اين ترياق شفايم را داد
دوباره تكرار كردم :
_تو را از نان خوردن انداخت؟
لابد مي دانسته كه دور از تو نان از گلويم پايين نمي رود
و خنديد. دندان هايش باز نمايان شد. سفيد و رديف. انگار يك تابلوي نقّاشي. كلاهش را از سر برداشت و آن حلقه هاي وحشي را آزاد كرد. آن موهاي وحشي كه آزاد و رها بر پيشانيش افتادند. پر پشت و خوش حالت. انگار درويي بود كه مي خواست رقص سماع در آيد. كلاه را در دست مي فشرد و مي پيچيد. چيزي مي خواست بگويد، رويش نمي شد. سر بلند كرد و به نوك درختان نگريست. صورتش جدّي بود و چشمان درشتش اندوهگين. پوزخند تلخی زد:.....
ادامه دارد....
عمه جان تكّه كاغذ ديگري به دست سودابه داد. گذشت زمان اثر خود را بر آن نهاده و آن را زرد كرده بود. در كاغذ با خطّي خوش نوشته بود: پشت باغ خانه تان منتظر هستم
احساس اشتياق و محبّت از لابه لاي كلمات نامه، از ميان غبار زمان، به قلب سودابه منتقل شد. عمه جان همۀ يادگارها را حفظ كرده بود. در حالي كه دوباره كاغذ را مي گرفت و در جعبه در جاي خود قرار مي داد. ادامه داد
_ديگر آب از سرم گذشته بود. در بندِ آبرو نبودم. مي دانستم كه پدر و مادرم ديگر غم مرا ندارند. خيالشان از جانب نجّار محلّه راحت است. پس مادرم حتماً دير باز مي گشت و تا غروب چند ساعتي فرصت داشتم. حاج علي هم كه به حساب نمي آمد. پيرمرد بيچاره، سرش به كار خودش بود. سبكبال بازگشتم و با قدمهاي شمرده به سمت چپ كوچ راه افتادم. تا آخر ديوار باغ منزلمان رفتم. در اين قسمت بيشتر ديوار باغ هايي بود كه جا به جا به يكديگر نزديك
مي شدند. حتي عبر كالسكه كه مدتّي به دستور پدرم از آن قسمت انجام مي گرفت، به خاطر باريكي كوچه با سختي توام بود. وقتي به ته ديوار باغ رسيدم،باز به چپ پيچيدم. اين جا كوچه باغ باريكي بود كه از دو طرف آن درختان چنار از پس ديوار باغ ما و باغ همسايۀ مقابل سر برآورده و سايه بر زمين افكنده بودند.بیشتر كوچه پر خاك و خاشاك و پست و بلند بود. مدفوع سگ و انسان جا به جا ديده مي شد. آن جا قريباً متروك بود. كوچه باغ بع زمين گستردۀ متروكي منتهي مي شد كه آن جا نيز خار و خاشاك و چند تك درخت نيمه خشك ديده مي شد. هرگز به اين معبر يا زمين پشت آن نيم نگاهي نيز نيفكنده بودم. آن روز اين معبر متروك بهشت من شد اواسط كوچه ايستادم. دو ساعت از ظهر گذشته بود. در آن گرماي تابستان، احدي در آن حوالي نبود و اگر هم بود مرا در چادر كهنه اي كه به سر كرده بودم و پيچه اي كه به رو داشتم به جا نمي آورد. پشت به كوچۀ اصلي ايستاده بودم. صداي پاي او را شنيدم كه از پشت سرم داخل آن معبر باريك و تنگ شد. صداي خش خش خرد شدن خار و خاشاك را مي شنيدم و از حقارت آن محل شرمنده بودم. مثل اين كه من مسئول وضعيت كثيف و آشفته و درهم و برهم آن كوچه بودم. لحظه اي بعد از كنارم گذشت و روبه رويم ايستاد. لبخند شرم آگيني به لب داشت. از زير كلاه تخم مرغي كه كمي جلو كشيده بود، حلقه هاي زلفش ديده مي شد. در پشت گردنش نيز موها از زير كلاه بيرون بود. باز هم يقۀ پيراهن شلوارش در زير قبا گشوده بود و گردن و پست تيرۀ او را به نمايش مي گذاشت. شالي به كمر بسته بود و من حيران بودم كه عمر اين لباس ها تا كي خواهد بود؟ اگر اين لباس را بر حسب جبر زمان به كنار بگذارد و كت و شلوار بپوشد چه شكل خواهد شد؟
كف دو دست را در مقابل خود بر هم نهاده و گفت :
_سلام
_سلام .
سايۀ برگ هاي چنار و نور آفتاب بر صورتش بازي مي كردند. پرسيد :
_اين بيست و سه روز كجا بودي؟
_زنداني بودم ؟
_ابروي چپش به نشانۀ حيرت بالا رفت
به پدرم گفتم. او هم غدقن كرد كه از خانه خارج شوم.
_ دكان تو چرا بسته؟
_همان پوزخند تمسخر آميز سابق بر گشۀ لبش ظاهر شد. چشمانش رنگي از شيطنت به خود گرفتند:
_ نمي داني؟
_نه .
_از پدرت بپرس
پس درست حدس زده بودم. كار پدرم بود. _ولي چه طور؟
_پدرت دكان را خريده. ده روزي مي شود. يك روز صبح ك سرِ كار آمدم ديدم در دكان را بسته اند و ميخكوب كرده اند. فوراً شستم خبردار شد. فهميدم قضيه از كجا آب مي خورد. رفتم پيش اوستا، گفتم چرا دكان را بسته ايد؟
گفت بصيرالملك آدم فرستاد و پیغام داد كه قيمت دكان را بگو. من گفتم فروشنده نيستم. گفت بصيرالملك فقط از تو قيمت دكان را پرسيد. جواب سوالش را بده. من هم قيمتي گفتم كه گران تر از قيمت روز بود. فرستاده اش رفت و آمد و گفت بصيرالملك گفته دو برابر مبلغ مي خرم به شرط آن كه از فردا ديرتر نشود. من هم قبول كردم. همين
_با حيرت پيچه را از روي صورتم بالا زدم وگفتم :
_پس پدرم تو را بيكار كرد؟ تو را از نان خوردن انداخت؟ آخر زهر خودش را ريخت؟
_با ديدن چهرۀ من سرخ شد و گفت :
_عوضش اين ترياق شفايم را داد
دوباره تكرار كردم :
_تو را از نان خوردن انداخت؟
لابد مي دانسته كه دور از تو نان از گلويم پايين نمي رود
و خنديد. دندان هايش باز نمايان شد. سفيد و رديف. انگار يك تابلوي نقّاشي. كلاهش را از سر برداشت و آن حلقه هاي وحشي را آزاد كرد. آن موهاي وحشي كه آزاد و رها بر پيشانيش افتادند. پر پشت و خوش حالت. انگار درويي بود كه مي خواست رقص سماع در آيد. كلاه را در دست مي فشرد و مي پيچيد. چيزي مي خواست بگويد، رويش نمي شد. سر بلند كرد و به نوك درختان نگريست. صورتش جدّي بود و چشمان درشتش اندوهگين. پوزخند تلخی زد:.....
ادامه دارد....
17.03.202507:01
#بامداد_خمار_58
به خانه برمي گشتم ولي پاهايم پيش نمي رفتند
مثل اين كه به ساق هايم سنگ بسته بودند. بي جان بودم. بي حوصله بودم. خسته بودم و راه خانه چقدر دور بود. پا بر زمين مي كشيدم. دست به ديوار مي گرفتم. به سختي نفس مي كشيدم. پير شده بودم. چرا هوا اين قدر خشك و سوزان شد. چرا همه چيز تغيير كرد. چرا نور خورشيد تيره و تار شد. مردم عبوس شدند. زندگي جدي شد. تلخ شد.
چرا عابرين عجول و اندوهگين هستند. چرا از سايه هاي روي ديوار غم مي بارد. به خانه رسيدم. درختان چنار رديف به رديف اطراف حياط صف كشيده بودند. آب حوض آرام بود و تموجي نداشت. به حوضخانه رفتم. در آن جا هم هوا گرم بود. خود را بر روي پشتي انداختم. اشكي هم در چشمم نبود. فقط خشم بود و عصيان. نسبت به پدرم. به حيله
گري مادرم كه غيرمستقيم حقيقت را به من نماياند. نسبت به منصور. حالا بنشينند و منتظر باشند تا من زن منصور بشوم. حالا كه اين طور است، من هم مي زنم به سيم آخر
حاج علي يا الله گويان نزديك ساختمان آمد و سيني غذاي مرا روي پلّه ها گذاشت و لنگ لنگان دور شد. به آن دست نزدم. دو ساعت از ظهر گذشته بود. با بي حالي از جا برخاستم و چادر به سر كردم. شايد حالا به سر كارش
آمده باشد. بروم ببينم آمده يا نه. اگر چه از طرز تخته كوب كردن در آنچه را بايد بفهمم فهميده بودم. ولي با اين همه مي رفتم. مي رفتم تا جاي خالي او را ببينم. در بسته را ببينم و قيافۀ او را در پشت در مجسم كنم. بي حال و بي شور و شوق راه افتادم و دو كوچه را طي كردم و به سر پيچ كوچۀ سوم رسيدم. در به همان صورتي بود كه از صبح
ديده بودم. بي اراده زير بازارچه راه افتادم. حفظ چادر بر سرم مشكل بود. گيج و مبهوت راه مي رفتم و نمي دانستم كجا مي روم؟ چه مي خواهم؟ كنار سقاخانه ايستادم ولي شمعي روشن نكردم. دل و دماغ نداشتم. داشتم خفه مي شدم .
راست مي گفت مادرم، راست مي گفت پدرم، ليلي شده بودم و چون مجنون سرگردان بودم. شوريده احوال بودم.
بايد به خانه بر مي گشتم. براي چه اين جا ول بگردم؟ مرغ از قفس پريده، بايد به قفس خودم برگردم و به درد خود بميرم .
_اي خانم، محض رضاي خدا به من كمك كنيد. يتيم هستم .
همين را كم داشتم. پسر بچۀ گداي ده دوازده ساله اي با پاي برهنه، يقۀ باز و قباي كهنه و آلوده به دنبالم مي دويد.
اگر دكان باز بود و من سرحال بودم، بدون شك به يمن ديدار او پولي حسابي به اين گداي ژنه پوش مي دادم. ولي
_حالا از سماجت او عاصي بودم. از زمين و زمان كينه داشتم. گوشۀ چادرم را به التماس گرفت
_يتيم هستم. خانم. جان بچه هايت به من كمك كن .
_چادرم كثيف مي شد. با خشم او را هل دادم:
_گمشو.
كمي ايستاد و دوباره به دنبالم دويد. همچنان كه مي رفتم، بدون آن كه به پشت سرم نگاه كنم گفتم :
_گفتم برو گمشو .
صدايش را پايين آورد و گفت :
_اون برات كاغذ داده .
درجا ميخكوب شدم. پسرك به سرعت جلو آمد و دست خود را باز كرد.
_اون كيه؟
_گفت بگويم همان نجّاره .
به بهانۀ دادن پول به سرعت كاغذ را از كف دست او قاپيدم و راه افتادم. در هشتي خانه كاغذ را گشودم. همان خطّ خوش بود كه ديدن دوباره اش قلبم را به تپش انداخت و خون در بدن منجمدم دوباره به گردش در آمد. باز خورشيد روشن شد و زندگي به جريان افتاد...
ادامه دارد..
به خانه برمي گشتم ولي پاهايم پيش نمي رفتند
مثل اين كه به ساق هايم سنگ بسته بودند. بي جان بودم. بي حوصله بودم. خسته بودم و راه خانه چقدر دور بود. پا بر زمين مي كشيدم. دست به ديوار مي گرفتم. به سختي نفس مي كشيدم. پير شده بودم. چرا هوا اين قدر خشك و سوزان شد. چرا همه چيز تغيير كرد. چرا نور خورشيد تيره و تار شد. مردم عبوس شدند. زندگي جدي شد. تلخ شد.
چرا عابرين عجول و اندوهگين هستند. چرا از سايه هاي روي ديوار غم مي بارد. به خانه رسيدم. درختان چنار رديف به رديف اطراف حياط صف كشيده بودند. آب حوض آرام بود و تموجي نداشت. به حوضخانه رفتم. در آن جا هم هوا گرم بود. خود را بر روي پشتي انداختم. اشكي هم در چشمم نبود. فقط خشم بود و عصيان. نسبت به پدرم. به حيله
گري مادرم كه غيرمستقيم حقيقت را به من نماياند. نسبت به منصور. حالا بنشينند و منتظر باشند تا من زن منصور بشوم. حالا كه اين طور است، من هم مي زنم به سيم آخر
حاج علي يا الله گويان نزديك ساختمان آمد و سيني غذاي مرا روي پلّه ها گذاشت و لنگ لنگان دور شد. به آن دست نزدم. دو ساعت از ظهر گذشته بود. با بي حالي از جا برخاستم و چادر به سر كردم. شايد حالا به سر كارش
آمده باشد. بروم ببينم آمده يا نه. اگر چه از طرز تخته كوب كردن در آنچه را بايد بفهمم فهميده بودم. ولي با اين همه مي رفتم. مي رفتم تا جاي خالي او را ببينم. در بسته را ببينم و قيافۀ او را در پشت در مجسم كنم. بي حال و بي شور و شوق راه افتادم و دو كوچه را طي كردم و به سر پيچ كوچۀ سوم رسيدم. در به همان صورتي بود كه از صبح
ديده بودم. بي اراده زير بازارچه راه افتادم. حفظ چادر بر سرم مشكل بود. گيج و مبهوت راه مي رفتم و نمي دانستم كجا مي روم؟ چه مي خواهم؟ كنار سقاخانه ايستادم ولي شمعي روشن نكردم. دل و دماغ نداشتم. داشتم خفه مي شدم .
راست مي گفت مادرم، راست مي گفت پدرم، ليلي شده بودم و چون مجنون سرگردان بودم. شوريده احوال بودم.
بايد به خانه بر مي گشتم. براي چه اين جا ول بگردم؟ مرغ از قفس پريده، بايد به قفس خودم برگردم و به درد خود بميرم .
_اي خانم، محض رضاي خدا به من كمك كنيد. يتيم هستم .
همين را كم داشتم. پسر بچۀ گداي ده دوازده ساله اي با پاي برهنه، يقۀ باز و قباي كهنه و آلوده به دنبالم مي دويد.
اگر دكان باز بود و من سرحال بودم، بدون شك به يمن ديدار او پولي حسابي به اين گداي ژنه پوش مي دادم. ولي
_حالا از سماجت او عاصي بودم. از زمين و زمان كينه داشتم. گوشۀ چادرم را به التماس گرفت
_يتيم هستم. خانم. جان بچه هايت به من كمك كن .
_چادرم كثيف مي شد. با خشم او را هل دادم:
_گمشو.
كمي ايستاد و دوباره به دنبالم دويد. همچنان كه مي رفتم، بدون آن كه به پشت سرم نگاه كنم گفتم :
_گفتم برو گمشو .
صدايش را پايين آورد و گفت :
_اون برات كاغذ داده .
درجا ميخكوب شدم. پسرك به سرعت جلو آمد و دست خود را باز كرد.
_اون كيه؟
_گفت بگويم همان نجّاره .
به بهانۀ دادن پول به سرعت كاغذ را از كف دست او قاپيدم و راه افتادم. در هشتي خانه كاغذ را گشودم. همان خطّ خوش بود كه ديدن دوباره اش قلبم را به تپش انداخت و خون در بدن منجمدم دوباره به گردش در آمد. باز خورشيد روشن شد و زندگي به جريان افتاد...
ادامه دارد..
17.03.202507:01
#بامداد_خمار_57
_خوب... پس ... پس ... راستي بروم؟
مادرم با بي حوصلگي گفت:
_برو ديگر، چه قدر پرچانگي مي كني! ولي تا قبل از غروب آفتاب برگردي ها. هزار كار داريم. از ديشب غذامانده. محبوبه خانم يك قابلمه مي كشد، براي خواهرت ببر
مادرم اسم مرا برده بود، آيا معني آشتي داشت؟ آتش بس اعلام مي كرد؟ نتوانستم بفهمم، چون از در خارج شد و رفت. اما دده خانم، واي كه اين زن چه قدر فس فس مي كرد. مثلا مي خواست بعد از مدتها يك روز به خانه خواهرش برود! به آشپزخانه رفتم و نظارت كردم تا حاج علي يك قابلمه غذا براي خواهر او بكشد. باز آن قدر براي من و خود حاج علي مي ماند كه لازم نباشد او طباخي كند. با اين همه زورش مي آمد قابلمه را پر كند. بايد با او كلنجار مي رفتم .
_حاج علي، اين همه غذاست، چرا زورت مي آبد بكشي؟
_آخه هر چيزي حساب و كتاب دارد. اين دده خانم پررو مي شود.
هروقت ديگر بود خنده ام مي گرفت، ولي آن روز با بي قراري پا بر زمين مي كوبيدم:
_زود باش ديگر! قابلمه را پر مي كني يا خودم بگيرم پر كنم؟
حاج علي غرغركنان قابلمه را پر كرد :
_بفرماييد، مال بابام كه نيست. هرچه قدر كه بخواهيد مي ريزم. آن قدر بخورند تا بتركند .
اتاق حاج علي در بيروني و نزديك در حياط بود. لنگ لنگان به سوي اتاق خود رفت. چشمانش از شدت فوت كردن زير ديگ در هر صبح و شام، هميشه اشك آلود و سرخ بود. هنگام راه رفتن يك دست بر كمر مي گذاشت و دولا دولا راه مي رفت. پايش مي لنگيد. از درد استخوان بود يا نقص جسمي نمي شد حدس زد. با اين كه در آشپزخانه امكان هر نوع سورچراني را داشت و هميشه علاوه بر سهميه غذاي خود، ته ظروف را هم با اشتها پاك مي كرد و مي خورد، باز هم لاغر و استخواني بود و گرچه پير و فرتوت شده بود در چشم پدر و مادرم اوج و قربي داشت. نه تنها به خاطر آشپزي بي نظيرش، بلكه به علت وفاداري كوركورانه اي كه داشت.
مي دانستم كه از موقعيت استفاده مي كند و مي خوابد. پس چه طور شده كه مادرم مرا در خانه تنها مي گذارد؟ آيا دلش به حال من سوخته؟ آيا دوران اسارت من به پايان رسيده؟ آيا فكر مي كردند بعد از اين بيست و دو سه روز سرم به سنگ خورده و عاقل شده ام؟ يا چون آقا جان در شهر نيست، قانون بگير و ببند هم شل شده! به هر دليل كه
مي خواهد باشد! من مي روم به سراغ آن زلف هاي پريشان، آن دست هاي محكم و عضلاني، آن شاهرگي كه در امتداد آن گردن كشيده از زير پوست سبزه بيرون زده بود. به سراغ بوي چوب و صداي اره و آن بهشت دودزده....
چادر به سر كردم و پيچه زدم و به راه افتادم. حاج علي در اتاقش خوابيده بود. كلون در را گشودم و آزاد شدم. در اين مدت فقط يك بار از خانه خارج شده بودم. آن هم به قصد منزل خواهرم، در كالسكه پدرم و به همراهي ددده
خانم. تازه از سمت چپ منزل. حالا انگار يك قرن مي شد كه از آن كوچه و آن گذر و آن دكان كوچك دور بوده ام.
مي ديدم كه همه چيز هنوز همان قدر روشن، همان قدر شاد و زنده است. مردم مثل سابق مي روند و مي آيند.
هيچ چيز تغيير نكرده. فقط من كه پرواز مي كردم. سبك بودم. مي خواستم به صداي بلند بخندم. پيچه را بالا زدم تا او را بهتر ببينم. تا او مرا بهتر ببيند. كاش مي شد همچون گدايي بر در دكان او بنشينم و هر روز آمد و شد او را تماشا كنم. كار كردن او را تماشا كنم. نفس كشيدن او را تماشا كنم.
به پيچ كوچه سوم نزديك شدم. يك مشت خون داغ به يك باره در دلم سرازير شد. دلم هري پايين ريخت. دست و پايم سست شد. جرئت نداشتم از پيچ كوچه بپيچم و او را ببينم. ايستادم. ولي طاقت ايستادن هم نداشتم نفس تازه كردم و پيچيدم. ناگهان سرد شدم. يخ كردم و درجا ايستادم. در دكان بسته بود. انگار موجي بودم كه به صخره خورده باشد. مگر ممكن است؟ اين وقت روز؟! دو تخته پهن و بلند به صورت ضربدر به آن در بسته با ميخ كوبيده شده بود. پس دكان بسته نبود، تعطيل بود. براي مدتي طولاني، براي هميشه. گيج و مات برجاي ماندم. با التماس و لاحاح به چپ و راست نگاه مي كردم. كسي نبود كه به من بگويد چه شده؟ از كه بپرسم؟ كجا بروم؟ دوباره به در خيره شدم. مثل اين كه به جسد عزيزي نگاه مي كنم. بي اراده برگشتم و به طرف خانه به راه افتادم. سرم پايين افتاده بود. انگار استخواني در گردنم نبود. پس بي جهت نبود كه مادرم بند از پاي من برداشته بود. بي خود
نبود كه گفت محبوبه. بي خود نبود كه مي خنديد. مي خواست بيايم و با چشم خودم ببينم. هر چه بود، زير سر پدرم
بود. او را حبس كرده اند؟ كشته اند؟ چه شده؟ با او چه كرده اند كه هر چه كرده باشند با دل من كرده اند. از پدرم و از خنده مادرم بدم مي آمد. هر چه خشونت مي كردند، هر چه بيشتر سنگ مي انداختند، من بي طاقت تر مي شدم.
ولم كنيد. به حال خودم رهايم كنيد. خداوندا، ديگر چه طور او را ببينم؟ كجا پيدايش كنم؟ پرش دادند و رفت. ...
ادامه دارد..
_خوب... پس ... پس ... راستي بروم؟
مادرم با بي حوصلگي گفت:
_برو ديگر، چه قدر پرچانگي مي كني! ولي تا قبل از غروب آفتاب برگردي ها. هزار كار داريم. از ديشب غذامانده. محبوبه خانم يك قابلمه مي كشد، براي خواهرت ببر
مادرم اسم مرا برده بود، آيا معني آشتي داشت؟ آتش بس اعلام مي كرد؟ نتوانستم بفهمم، چون از در خارج شد و رفت. اما دده خانم، واي كه اين زن چه قدر فس فس مي كرد. مثلا مي خواست بعد از مدتها يك روز به خانه خواهرش برود! به آشپزخانه رفتم و نظارت كردم تا حاج علي يك قابلمه غذا براي خواهر او بكشد. باز آن قدر براي من و خود حاج علي مي ماند كه لازم نباشد او طباخي كند. با اين همه زورش مي آمد قابلمه را پر كند. بايد با او كلنجار مي رفتم .
_حاج علي، اين همه غذاست، چرا زورت مي آبد بكشي؟
_آخه هر چيزي حساب و كتاب دارد. اين دده خانم پررو مي شود.
هروقت ديگر بود خنده ام مي گرفت، ولي آن روز با بي قراري پا بر زمين مي كوبيدم:
_زود باش ديگر! قابلمه را پر مي كني يا خودم بگيرم پر كنم؟
حاج علي غرغركنان قابلمه را پر كرد :
_بفرماييد، مال بابام كه نيست. هرچه قدر كه بخواهيد مي ريزم. آن قدر بخورند تا بتركند .
اتاق حاج علي در بيروني و نزديك در حياط بود. لنگ لنگان به سوي اتاق خود رفت. چشمانش از شدت فوت كردن زير ديگ در هر صبح و شام، هميشه اشك آلود و سرخ بود. هنگام راه رفتن يك دست بر كمر مي گذاشت و دولا دولا راه مي رفت. پايش مي لنگيد. از درد استخوان بود يا نقص جسمي نمي شد حدس زد. با اين كه در آشپزخانه امكان هر نوع سورچراني را داشت و هميشه علاوه بر سهميه غذاي خود، ته ظروف را هم با اشتها پاك مي كرد و مي خورد، باز هم لاغر و استخواني بود و گرچه پير و فرتوت شده بود در چشم پدر و مادرم اوج و قربي داشت. نه تنها به خاطر آشپزي بي نظيرش، بلكه به علت وفاداري كوركورانه اي كه داشت.
مي دانستم كه از موقعيت استفاده مي كند و مي خوابد. پس چه طور شده كه مادرم مرا در خانه تنها مي گذارد؟ آيا دلش به حال من سوخته؟ آيا دوران اسارت من به پايان رسيده؟ آيا فكر مي كردند بعد از اين بيست و دو سه روز سرم به سنگ خورده و عاقل شده ام؟ يا چون آقا جان در شهر نيست، قانون بگير و ببند هم شل شده! به هر دليل كه
مي خواهد باشد! من مي روم به سراغ آن زلف هاي پريشان، آن دست هاي محكم و عضلاني، آن شاهرگي كه در امتداد آن گردن كشيده از زير پوست سبزه بيرون زده بود. به سراغ بوي چوب و صداي اره و آن بهشت دودزده....
چادر به سر كردم و پيچه زدم و به راه افتادم. حاج علي در اتاقش خوابيده بود. كلون در را گشودم و آزاد شدم. در اين مدت فقط يك بار از خانه خارج شده بودم. آن هم به قصد منزل خواهرم، در كالسكه پدرم و به همراهي ددده
خانم. تازه از سمت چپ منزل. حالا انگار يك قرن مي شد كه از آن كوچه و آن گذر و آن دكان كوچك دور بوده ام.
مي ديدم كه همه چيز هنوز همان قدر روشن، همان قدر شاد و زنده است. مردم مثل سابق مي روند و مي آيند.
هيچ چيز تغيير نكرده. فقط من كه پرواز مي كردم. سبك بودم. مي خواستم به صداي بلند بخندم. پيچه را بالا زدم تا او را بهتر ببينم. تا او مرا بهتر ببيند. كاش مي شد همچون گدايي بر در دكان او بنشينم و هر روز آمد و شد او را تماشا كنم. كار كردن او را تماشا كنم. نفس كشيدن او را تماشا كنم.
به پيچ كوچه سوم نزديك شدم. يك مشت خون داغ به يك باره در دلم سرازير شد. دلم هري پايين ريخت. دست و پايم سست شد. جرئت نداشتم از پيچ كوچه بپيچم و او را ببينم. ايستادم. ولي طاقت ايستادن هم نداشتم نفس تازه كردم و پيچيدم. ناگهان سرد شدم. يخ كردم و درجا ايستادم. در دكان بسته بود. انگار موجي بودم كه به صخره خورده باشد. مگر ممكن است؟ اين وقت روز؟! دو تخته پهن و بلند به صورت ضربدر به آن در بسته با ميخ كوبيده شده بود. پس دكان بسته نبود، تعطيل بود. براي مدتي طولاني، براي هميشه. گيج و مات برجاي ماندم. با التماس و لاحاح به چپ و راست نگاه مي كردم. كسي نبود كه به من بگويد چه شده؟ از كه بپرسم؟ كجا بروم؟ دوباره به در خيره شدم. مثل اين كه به جسد عزيزي نگاه مي كنم. بي اراده برگشتم و به طرف خانه به راه افتادم. سرم پايين افتاده بود. انگار استخواني در گردنم نبود. پس بي جهت نبود كه مادرم بند از پاي من برداشته بود. بي خود
نبود كه گفت محبوبه. بي خود نبود كه مي خنديد. مي خواست بيايم و با چشم خودم ببينم. هر چه بود، زير سر پدرم
بود. او را حبس كرده اند؟ كشته اند؟ چه شده؟ با او چه كرده اند كه هر چه كرده باشند با دل من كرده اند. از پدرم و از خنده مادرم بدم مي آمد. هر چه خشونت مي كردند، هر چه بيشتر سنگ مي انداختند، من بي طاقت تر مي شدم.
ولم كنيد. به حال خودم رهايم كنيد. خداوندا، ديگر چه طور او را ببينم؟ كجا پيدايش كنم؟ پرش دادند و رفت. ...
ادامه دارد..
17.03.202507:01
#بامداد_خمار_56
_به فيروزخان بگو فردا صبح زود كالسكه آماده باشد. آقا مهمان هستند. تشريف مي برند باغ برادرشان شميران .
دلم ريخت. پس چرا آقا جان به قلهك نمي رود؟ به باغ خودش كه تازه داشت باغ مي شد. چرا به شميرا مي رفت؟
به آن باغ دراندردشت عمو جان. آن هم تك و تنها؟
آن هم موقعي كه همه ما در شهر بوديم و به خاطر زايمان مادرم و اتفاقات بعدي امسال صحبتي هم از ييالق رفتن در ميان نبود. تابستان ها اهل بيت عموجان به باغ شميران نقل مكان مي كردند. زن عمو اغلب مادرم را دعوت مي كرد.
مادرم طفره مي رفت. از او خوشش نمي آمد. زبان خوشي نداشت. پس چه طور شده كه امسال بي مقدمه پدرم عازم شميران است؟ از خجسته خواستم سر و گوشي آب بدهد. خوب بلد بود خود را به سادگي بزند و جواب سوالات مرا
از زير زبان مادرم بكشد
خجسته مي گفت:
_خانم جان مي گويند عموجان از آقاجانت دعوت كرده. گفته تشريف بياوريد شميران تا در مورد سرنوشت .
.فرزندانمان تصميم بگيريم. آقا جان هم مي رود تا هر چه زودتر كار تو و منصور را به سامان برساند
خجسته مكثي كرد و ادامه داد:
_آقا جان گفته ديگر صالح نيست تو توي اين خانه باشي. بايد ردت كنند بروي. گفته دختري را كه هوايي شده .
_بايد زود شوهر داد وگرنه بيشتر از اين افتضاح بالامي آورد
خجسته سرخ شد:
_ قرار شده خانم جان هم به خاله جان پيغام بدهند زودتر بيايند، كار مرا هم با حميد تمام كنند....
خنديد و افزود:
_از ترس تو مرا هم دارند هول هولكي شوهر مي دهند .
گفتم:
_مبارك است انشاالله خجسته. ولي من منصور را نمي خواهم. چشم نديدش را دارم. با آن مادر عفريته بي چاك
_دهنش. اگر زير بار رفتم، آن درست است! _منصور را كه مي بينم انگار عزرائيل را ديده ام
_خانم جان مي گويند مي خواهد بخواهد. نمي خواهد، مي زنم توي سرش، مي نشانمش پاي سفره عقد .
_من خودم را مي كشم. ترياك مي خورم و خودم را مي كشم. حالا مي بيني. من زن منصور بشو نيستم
_بيچاره منصور كه بد پسري نيست. دلم برايش مي سوزد. تو ديوانه شده اي محبوب، ها .
_آره به خدا، خوب گفتي خجسته، ديوانه شده ام. خودم از همه بهتر مي دانم .
صبح زود آقا جان با كالسكه رفت. من هنوز در رختخواب بودم كه صداي برو و بيا را شنيدم و راحت شدم. وقتي آفتاب پهن شد، مادرم لباس عوض كرد و خجسته را صدا كرد:
_بيا خجسته، بيا مادر زودتر آماده شو برويم خانه خاله ات .
_نه خانم جان، من ديگر كجا بيايم؟ رويم نمي شود .
صداي خنده مادرم را شنيدم:
_خدا روي خجالت را سياه كند. پاشو، پاشو! مگر مي خواهيم كجا برويم؟ داريم مي رويم خانه خاله ات. مگر صد دفعه تا به حال نرفته اي؟ كسي به تو كاري ندارد
_چه طور شده كه مادرم باز مي خندد؟ سرحال است؟ حال شوخي دارد؟
مادر و خواهرم راه افتادند و در ميان بهت و حيرت من، دايه هم بچه به بغل به دنبالشان رفت. مادرم دستور داد حاج علي جلوتر برود و درشكه برايشان بگيرد تا همه با درشكه بروند. هنگامي كه قصد عزيمت داشتند دده خانم با ترديد نگاهي به مادرم كرد و گفت:
_محبوبه خانم با شما تشريف نمي آورند؟
مادرم تند شد :
_به تو چه دخلي دارد؟
_آخر اگر محبوبه خانم هم تشريف مي آوردند، من هم با اجازه شما مي رفتم سري به خواهرم مي زدم .
در ميان شگفتي من و دده خانم و دايه جان، مادرم با خونسردي گفت:
خوب تو برو، به محبوبه خانم چه كار داري؟
من و دده خانم هر دو بي اراده نظري از روي تعجب به مادرم انداختيم. مگر قرار نبود هميشه يك نفر مراقب من
باشد؟ چه طور مادرم به اين سادگي به دده خانم اجازه داد؟ معمولا خدمه براي رفتن به مرخصي و دادار از اقوامشان
به اين راحتي اجازه كسب نمي كردند.
آن هم زماني كه مادرم قصد تنها گذاشتن مرا در خانه داشت و طبيعتا دده خانم بايد مسئول مراقبت از من مي شد.
_دده خانم من من كنان نگاهي به من كرد و گفت:....
ادامه دارد...
_به فيروزخان بگو فردا صبح زود كالسكه آماده باشد. آقا مهمان هستند. تشريف مي برند باغ برادرشان شميران .
دلم ريخت. پس چرا آقا جان به قلهك نمي رود؟ به باغ خودش كه تازه داشت باغ مي شد. چرا به شميرا مي رفت؟
به آن باغ دراندردشت عمو جان. آن هم تك و تنها؟
آن هم موقعي كه همه ما در شهر بوديم و به خاطر زايمان مادرم و اتفاقات بعدي امسال صحبتي هم از ييالق رفتن در ميان نبود. تابستان ها اهل بيت عموجان به باغ شميران نقل مكان مي كردند. زن عمو اغلب مادرم را دعوت مي كرد.
مادرم طفره مي رفت. از او خوشش نمي آمد. زبان خوشي نداشت. پس چه طور شده كه امسال بي مقدمه پدرم عازم شميران است؟ از خجسته خواستم سر و گوشي آب بدهد. خوب بلد بود خود را به سادگي بزند و جواب سوالات مرا
از زير زبان مادرم بكشد
خجسته مي گفت:
_خانم جان مي گويند عموجان از آقاجانت دعوت كرده. گفته تشريف بياوريد شميران تا در مورد سرنوشت .
.فرزندانمان تصميم بگيريم. آقا جان هم مي رود تا هر چه زودتر كار تو و منصور را به سامان برساند
خجسته مكثي كرد و ادامه داد:
_آقا جان گفته ديگر صالح نيست تو توي اين خانه باشي. بايد ردت كنند بروي. گفته دختري را كه هوايي شده .
_بايد زود شوهر داد وگرنه بيشتر از اين افتضاح بالامي آورد
خجسته سرخ شد:
_ قرار شده خانم جان هم به خاله جان پيغام بدهند زودتر بيايند، كار مرا هم با حميد تمام كنند....
خنديد و افزود:
_از ترس تو مرا هم دارند هول هولكي شوهر مي دهند .
گفتم:
_مبارك است انشاالله خجسته. ولي من منصور را نمي خواهم. چشم نديدش را دارم. با آن مادر عفريته بي چاك
_دهنش. اگر زير بار رفتم، آن درست است! _منصور را كه مي بينم انگار عزرائيل را ديده ام
_خانم جان مي گويند مي خواهد بخواهد. نمي خواهد، مي زنم توي سرش، مي نشانمش پاي سفره عقد .
_من خودم را مي كشم. ترياك مي خورم و خودم را مي كشم. حالا مي بيني. من زن منصور بشو نيستم
_بيچاره منصور كه بد پسري نيست. دلم برايش مي سوزد. تو ديوانه شده اي محبوب، ها .
_آره به خدا، خوب گفتي خجسته، ديوانه شده ام. خودم از همه بهتر مي دانم .
صبح زود آقا جان با كالسكه رفت. من هنوز در رختخواب بودم كه صداي برو و بيا را شنيدم و راحت شدم. وقتي آفتاب پهن شد، مادرم لباس عوض كرد و خجسته را صدا كرد:
_بيا خجسته، بيا مادر زودتر آماده شو برويم خانه خاله ات .
_نه خانم جان، من ديگر كجا بيايم؟ رويم نمي شود .
صداي خنده مادرم را شنيدم:
_خدا روي خجالت را سياه كند. پاشو، پاشو! مگر مي خواهيم كجا برويم؟ داريم مي رويم خانه خاله ات. مگر صد دفعه تا به حال نرفته اي؟ كسي به تو كاري ندارد
_چه طور شده كه مادرم باز مي خندد؟ سرحال است؟ حال شوخي دارد؟
مادر و خواهرم راه افتادند و در ميان بهت و حيرت من، دايه هم بچه به بغل به دنبالشان رفت. مادرم دستور داد حاج علي جلوتر برود و درشكه برايشان بگيرد تا همه با درشكه بروند. هنگامي كه قصد عزيمت داشتند دده خانم با ترديد نگاهي به مادرم كرد و گفت:
_محبوبه خانم با شما تشريف نمي آورند؟
مادرم تند شد :
_به تو چه دخلي دارد؟
_آخر اگر محبوبه خانم هم تشريف مي آوردند، من هم با اجازه شما مي رفتم سري به خواهرم مي زدم .
در ميان شگفتي من و دده خانم و دايه جان، مادرم با خونسردي گفت:
خوب تو برو، به محبوبه خانم چه كار داري؟
من و دده خانم هر دو بي اراده نظري از روي تعجب به مادرم انداختيم. مگر قرار نبود هميشه يك نفر مراقب من
باشد؟ چه طور مادرم به اين سادگي به دده خانم اجازه داد؟ معمولا خدمه براي رفتن به مرخصي و دادار از اقوامشان
به اين راحتي اجازه كسب نمي كردند.
آن هم زماني كه مادرم قصد تنها گذاشتن مرا در خانه داشت و طبيعتا دده خانم بايد مسئول مراقبت از من مي شد.
_دده خانم من من كنان نگاهي به من كرد و گفت:....
ادامه دارد...
17.03.202507:00
.
مرحبا ای پيک مشتاقان بده پيغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شيداست دايم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شِکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانهی آن دام و من
بر اميد دانهای افتاده ام در دام دوست
حــافــظـ
مرحبا ای پيک مشتاقان بده پيغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شيداست دايم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شِکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانهی آن دام و من
بر اميد دانهای افتاده ام در دام دوست
حــافــظـ
17.03.202507:00
عشق را جلـوه دهد، نازِ نگاهت گُلِ من
ماه شرمنـده شود از رُخِ ماهت گُلِ من
ای زلیخا منم آن یوسفِ گًم گشته ی تو
منم افتـاده در آن حلقهٔ چاهت گُلِ من
روز وشب پشتِ همین پنجره ی تنهایی
مانده ام منتظر وچشم به راهت گُلِ من
فرش راهِ تو کنم، این دلِ مجنون شده را
این منو این دل وآن خیلِ سپاهت گُلِ من
همه عـالَم بـه فـدای، گُلِ روی تـو عزیز
من فدای مـژه و چشمِ سیاهت گُلِ من
♥️ناشناس♥️
ماه شرمنـده شود از رُخِ ماهت گُلِ من
ای زلیخا منم آن یوسفِ گًم گشته ی تو
منم افتـاده در آن حلقهٔ چاهت گُلِ من
روز وشب پشتِ همین پنجره ی تنهایی
مانده ام منتظر وچشم به راهت گُلِ من
فرش راهِ تو کنم، این دلِ مجنون شده را
این منو این دل وآن خیلِ سپاهت گُلِ من
همه عـالَم بـه فـدای، گُلِ روی تـو عزیز
من فدای مـژه و چشمِ سیاهت گُلِ من
♥️ناشناس♥️
17.03.202507:00
گر بیخودم ز نرگسِ بسیار مستِ توست
ور شکوهناکم از دلِ دشمنپرستِ توست
کاری نساخت گریه کزو خوش کنم دلی
هان ای دعایِ نیمشبی، دست دستِ توست
پیشِ که التماسِ خلاصی کند کسی؟
چون سویِ هرکه مینگرم پایبستِ توست
خون میشود دل از غم و شکرِ تو میکند
با آنکه هرچه بر سرش آید ز دستِ توست
#ولی_دشت_بیاضی
ور شکوهناکم از دلِ دشمنپرستِ توست
کاری نساخت گریه کزو خوش کنم دلی
هان ای دعایِ نیمشبی، دست دستِ توست
پیشِ که التماسِ خلاصی کند کسی؟
چون سویِ هرکه مینگرم پایبستِ توست
خون میشود دل از غم و شکرِ تو میکند
با آنکه هرچه بر سرش آید ز دستِ توست
#ولی_دشت_بیاضی
17.03.202507:00
.
عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت
مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت
عشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود
آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت
خواستم تا پیش جانان پیشکش جان آورم
پیش دستی کرد عشق و جانم اندر بر بسوخت
حضرت عطار
عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت
مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت
عشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود
آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت
خواستم تا پیش جانان پیشکش جان آورم
پیش دستی کرد عشق و جانم اندر بر بسوخت
حضرت عطار
17.03.202507:00
.
ما اهل دلیم شعر به جانانه سراییم
از نقش همه اهل ریا رنگ زداییم
گر همسفر اهل دلے با نفس عشق
از خویش رهاشو ڪه ازین بند جداییم
حـافــظ
ما اهل دلیم شعر به جانانه سراییم
از نقش همه اهل ریا رنگ زداییم
گر همسفر اهل دلے با نفس عشق
از خویش رهاشو ڪه ازین بند جداییم
حـافــظ
17.03.202507:00
.
همان یگانهی حُسنی اگر چه پنهانی
و گر دوباره بر آیی هــــزار چندانی
هزار فکر حکیمانه چاره جست و نشد
تویی که درد جهان را یگانه درمانی
#هوشنگ_ابتهاج
همان یگانهی حُسنی اگر چه پنهانی
و گر دوباره بر آیی هــــزار چندانی
هزار فکر حکیمانه چاره جست و نشد
تویی که درد جهان را یگانه درمانی
#هوشنگ_ابتهاج
17.03.202506:59
احوال من مپرس، که با صد هزار درد
میبایدم به درد دل دیگران رسید
#صائب_تبریزی
میبایدم به درد دل دیگران رسید
#صائب_تبریزی
Рекорддор
17.03.202523:59
1.7KКатталгандар01.04.202523:59
100Цитация индекси17.02.202509:54
1131 посттун көрүүлөрү30.04.202523:59
551 жарнама посттун көрүүлөрү18.03.202523:59
3.70%ER16.03.202509:54
6.53%ERRӨнүгүү
Катталуучулар
Citation индекси
Бир посттун көрүүсү
Жарнамалык посттун көрүүсү
ER
ERR
Көбүрөөк функцияларды ачуу үчүн кириңиз.