اون شب نباید تلفنشو جواب می‌داد. تهیون نباید میومد. ولی حالا جلوی در ایستاده بود، نفس‌هاش سنگین و نگاهش همونقدر خطرناک بود.

یونجون زیر اون برف سفید بود که فهمید عاشق بومگیو شده.

در دنیای تاریک مافیا جایی که خیانت و وفاداری باهم اجین شده، یونجون بار سنگین ریاست باند پدرش رو به دوش میکشه. درحالی که با چالش ها و مسولیت های سنگین دست و پنجه نرم میکنه ورود غیر منتظره چوی سوبین پسر ساکت و ارومی که ناخواسته به دنیای خطرناک مافیا کشیده شده اونو مجبور به تفکر درباره انتخاب هاش میکنه...
”من تلاش میکنم تا لبخند رو به لب هایی برگردونم که حسی بهم ندارن.ینی میتونم احساسات خفته اونو بیدار کنم؟