Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Once upon a time avatar

Once upon a time

TGlist рейтинг
0
0
ТипАчык
Текшерүү
Текшерилбеген
Ишенимдүүлүк
Ишенимсиз
Орду
ТилиБашка
Канал түзүлгөн датаБер 17, 2025
TGlistке кошулган дата
Бер 27, 2025

Telegram каналы Once upon a time статистикасы

Катталгандар

21

24 саат00%Жума
6
40%Ай
6
40%

Цитация индекси

50

Эскерүүлөр1Каналдарда бөлүштү0Каналдарда эскерүүлөр1

1 посттун орточо көрүүлөрү

8

12 саат80%24 саат8
86.7%
48 саат61
14.1%

Катышуу (ER)

1.67%

Кайра посттошту0Комментарийлер0Реакциялар0

Көрүүлөр боюнча катышуу (ERR)

285.71%

24 саат0%Жума
18.43%
Ай
47.62%

1 жарнама посттун орточо көрүүлөрү

33

1 саат00%1 – 4 саат00%4 - 24 саат00%
Биздин ботту каналыңызга кошуп, анын аудиториясынын жынысын билүү.
Акыркы 24 саатта бардык посттор
0
Динамика
2

"Once upon a time" тобундагы акыркы жазуулар

بخشی از شعر ماندگار غراب اثر ادگار آلن پو
ترجمه و برگردان احمد میرعلایی
می‌گن آدم‌ها، رفته‌رفته شبیهِ کسی می‌شن که دوستش دارن؛ حالا چه رفتار چه قیافه. آلن‌ پو رو هم تدریجا همین قاعده‌ بود که محکوم کرد؛ دم‌دمای آخر شده‌بود عینا یکی مثل شخصیت‌هایی که می‌نوشت: بیمار، پاتیل، مست، وامونده، حیرون و توهمی؛ همراه با یه‌ ختام دردآور که به‌سان بی‌خانمان‌ها مرد؛ و شایدا همه‌ی ره‌گذرهایی که می‌دیدن جنازه‌ش رو و به‌سادگی رد می‌شدن از بغلش، زیر لب زمزمه‌ها می‌کردن "عجب سرنوشت شوم و ترسناکی!" و چه سرنوشت شوم و ترسناکی هم‌چون غرابی غریب از روزگارانِ متبرکِ گذشته پا به درون وجودش گذاشته‌بود.
نه کوچک ترین حرمتی نگه‌ داشته‌بود- نه لحظه‌ای درنگ کرده‌بود و نه فرو مانده‌بود.
بلکه با کّر و فّرِ امیری بالای در اتاق سرنوشتش نشسته‌بود. درست بالای در جا خوش کرده‌بود و نه چیزی دیگر.
آلن پو که یقینا این‌شکلی نبود از اولش. آروم افتاد به‌ورطه‌ی فنایی که سالیان درازی، برای کسانی مخیل در اعماق ذهنش تحریر کرده‌بود. مثل کاراکتر داستان گربه‌ی سیاه که یقینا اون‌شکلی نبود از اولش. مثل کاراکتر داستان قلب رازگو، که یقینا اون‌شکلی نبود از اولش.
پاسبانِ حرمِ دل شده‌ام، شب همه شب
تا در این پرده، جز اندیشه‌ی او نَگْذارم
بار هستی را کشیدن، سخت کاری بوده‌است

شوکت بخاری
ناظران سرگردان؛ آرام‌خیرگانی به دوردست!
از میان آثار کسپر دیوید فردریش، نقاش رمانتیک آلمان‌زمین.
به نگاره‌ها که نگاه می‌کنی، به نقوش ملمعِ توی قاب، از کوهسارها و جویبارها بگیر و برس به سپیدا و بلندای آسمون؛ تشخیص می‌تونی بدی که فرود قلم، اول بار کجاهای صفحه رقم خورده؟ تشخیص می‌تونی بدی که نقاشی از کدوم نقطه‌ش متولد شده؟
ایده‌ی ترسیم نقاشی از کدوم تپش، کدوم داستان، کدوم انفجار و کدوم صاعقه بوده که به جون و فکر نقاش افتاده؟ به‌راستی که شان نزول نقش‌‌ها و‌نگارها کجاست؟
شناس
@Senorpan
ناشناس
https://t.me/HarfinoBot?start=5323b338cc1a817
هنوز در سفرم
خیال می‌کنم
در آب‌های جهان قایقی‌ست
و من -مسافر قایق- هزارها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه‌های فصول می‌خوانم
و پیش می‌رانم.
مرا سفر به کجا می‌برد؟
کجا نشان قدم ناتمام خواهدماند؟
و بند کفش به انگشت‌های نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟

سهراب سپهری

نقش، اثر ایوان آیوازوفسکی
رمان، عجیب‌ترین و ماندگارترین قسمتش این‌جاست:

اتفاقی که افتاده‌بود این بود که دوقلوها، تمام صبح را با رخت‌و‌لباس کهنه و کفش مندرس توی زیرزمین مشغول بازی بودند، خوشحال و خندان دویدند و از پله‌ها آمدند بالا و تلوتلوخوران از در زیرزمین وارد راهرو شدند و آن‌جا چشم‌شان به خرگوش‌های آویخته به قلاب و تفنگ کنار دیوار افتاد. آن تفنگ مال یون بود و آن‌ها این را می‌دانستند. برادر بزرگ‌شان، یون، قهرمان آن‌ها بود و اگر آن‌ها هم مثل من در آن سن‌و‌سال، الگوهایی داشتند، یون، هم‌زمان برای‌شان هم دِیوی کراکت بود، هم هارتسفورت و هم هاکلبری‌فین، آن‌ها همه‌ی کارهای او را تقلید می‌کردند و به‌صورت بازی درمی‌آوردند.
اول لارس وارد شد و تفنگ را برداشت و آن را چرخاند و فریاد زد: حالا مرا ببین! و ماشه را کشید. صدای شلیک و شدت ضربه‌ی قنداق او را جیغ‌کشان روی زمین پرت کرد. او چیزی را نشانه نرفته‌بود. فقط می‌خواست آن تفنگ بی‌نظیر را توی دستش بگیرد و تصور کند یون است. گلوله می‌توانست به جعبه‌ی چوب، یا پنجره‌ی کوچک بالای پله‌ه، یا عکس پدربزرگ با آن ریش بلندش در قاب طلایی‌رنگ بالای حلقه. یا به لامپی که بدون حباب آن‌جا کار گذاشته‌بودند و هرگز خاموش نشده‌بود، تا همه از آن بیرون نورش را ببینند و گم نشوند، اصابت کرده‌باشد؛ اما به هیچ‌یک از آن‌ها برخورد نکرده‌بود. لارس از فاصله‌ی نزدیک، مستقیما به قلب اُد، شلیک کرده‌بود.
به‌هوای دزدیدن اسب‌ها
پر پترسون

"طبیعت پیرامون ما، در کمال زیبایی، وحشت‌انگیز است؛ ‌هم‌چنان‌که که میان‌‌شان، تنشی تاریک و باستانی نهفته‌بوده‌ست؛ هماره و هماره."
کسپر دیوید فردریش

"به‌هوای دزدیدن اسب‌ها" رو پنج سال پیش خوندم؛ رمانی که می‌تونستی هم سریعا کارش رو بسازی و برسی به‌تهش، و هم به‌‌آهستگی.
غوطه‌ی نرمی در امواج خاطره‌ها بود؛ قرابت بی‌بدیلی می‌ساخت و یواش‌یواش توی قلبت حل می‌شد؛ بس که رمانه، شاعرانه بود. من که لاجرعه و لاوقفه لذت بردم؛ از چی؟ آونگ افکار پر پترسون که دیوانه‌وار، مداوم در گذشته و زمان حال شخصیت‌ها نوسان می‌کرد و با فلش‌بک‌های متعددش پرت می‌شدم به گذشته‌ی کاراکترها و دوباره و دوباره بازگشتی به هم‌اکنون. حین خوانش کتاب، همه‌ی‌ دیوارهای دوروبرت فرو می‌ریزن، اجسام گوناگون، غباروار محو می‌شن و یه‌هو، درخت‌هایی می‌بینی، تنومند و سبز؛ و سر از جنگل‌های نروژ درمی‌آری؛ به توصیف‌های دقیق نویسنده که طبیعت بکر مناطق اسکاندیناوی رو شامل می‌شه دقت بورز؛ این چیزیه که به‌ش می‌گیم ناتورالیسم. از این کتاب، روح طبیعت می‌چکه.

آسمون‌های نیلگون و برفی، شب‌های طولانی که نه با صدای هیچ‌ هم‌نفسی، بل با ترق‌ترق سخت آتیش سپری می‌شن؛ به‌خواب‌رفتن‌های گاه‌و‌بی‌گاه در قطار، پس از گذران یک تعطیلات پرماجرای تابستانی؛ لمس کنده‌های زمخت چوب و درخت و الوار، که با خارش پوست دستت همراهن؛ دویدن‌های شبانه، برهنه، بدون پیرهن، زیر بارون سخت جنگل؛ برخورد عجیب و تصادفی با یک دوست قدیمی بعد هزار سال!
رمانه، به‌خاطر این‌هاست که باید آهسته بخونی‌ش!
هوای روی تو دارم، نمی‌گذارندم.
عبارت "هوا" هم، هم به مذاق نوشتاری‌م خوش می‌آد و هم این‌که در مقام شنیداری‌ش زیباست؛ مسحور می‌کنه آدم رو. چه‌طور می‌شه لطیف‌تر از این حس دلبستگی رو وصف کرد؟ یا نمایش داد؟
اگرچه به‌ندرت بار معنایی‌ش منفی نیست و هم‌نشین هوسه ولی، هم‌چنان که تبسم‌آور، وَ دلنشینه این "هوا"ی مطبوع ما.
خیل قهرمان‌ها قرار که نیست همیشه فنون و هنر مبارزه بلد باشن؛ گاهی‌وقت‌ها کفایت می‌کنه هوای پیکار بچرخه توی وجود مجروح‌شون و بس! شیوه‌ی مبارزه نه که شرط مطلب است؛ هوایی باید، که طوفان‌زا، وَ سخت خشمگین.

Рекорддор

30.03.202523:59
21Катталгандар
28.03.202523:59
100Цитация индекси
30.03.202515:47
601 посттун көрүүлөрү
31.03.202523:59
331 жарнама посттун көрүүлөрү
24.03.202515:47
3.23%ER
30.03.202523:59
285.71%ERR
Катталуучулар
Citation индекси
Бир посттун көрүүсү
Жарнамалык посттун көрүүсү
ER
ERR
30 БЕР '2506 КВІТ '2513 КВІТ '2520 КВІТ '25

Once upon a time популярдуу жазуулары

26.03.202510:29
خیل قهرمان‌ها قرار که نیست همیشه فنون و هنر مبارزه بلد باشن؛ گاهی‌وقت‌ها کفایت می‌کنه هوای پیکار بچرخه توی وجود مجروح‌شون و بس! شیوه‌ی مبارزه نه که شرط مطلب است؛ هوایی باید، که طوفان‌زا، وَ سخت خشمگین.
26.03.202510:29
عبارت "هوا" هم، هم به مذاق نوشتاری‌م خوش می‌آد و هم این‌که در مقام شنیداری‌ش زیباست؛ مسحور می‌کنه آدم رو. چه‌طور می‌شه لطیف‌تر از این حس دلبستگی رو وصف کرد؟ یا نمایش داد؟
اگرچه به‌ندرت بار معنایی‌ش منفی نیست و هم‌نشین هوسه ولی، هم‌چنان که تبسم‌آور، وَ دلنشینه این "هوا"ی مطبوع ما.
26.03.202508:55
لبانت وسعت هستی، و یا روزنه‌ی تنگِ "بودن‌"، این است مسئله؛ که بنشانمت به بوسه‌ای و دگربوسه‌ای یا نه؟ این است مسئله؛ که لاجرعه سر بکشم جام‌جم لبالب لبان شیرینت یا نه. لب که بُگشایی، به خنده؛ و خنکای جان‌فزای صدایت فشانده‌شود بر ماه، بر فراز سکوت اشیاء، فشرده می‌کنی قلوب مرده را و در هوایت، که سخت می‌تپد، فراخنای لحظه‌ی عبور.
29.03.202514:02
پاسبانِ حرمِ دل شده‌ام، شب همه شب
تا در این پرده، جز اندیشه‌ی او نَگْذارم
27.03.202515:08
28.03.202514:57
بار هستی را کشیدن، سخت کاری بوده‌است

شوکت بخاری
30.03.202515:42
بخشی از شعر ماندگار غراب اثر ادگار آلن پو
ترجمه و برگردان احمد میرعلایی
30.03.202515:40
می‌گن آدم‌ها، رفته‌رفته شبیهِ کسی می‌شن که دوستش دارن؛ حالا چه رفتار چه قیافه. آلن‌ پو رو هم تدریجا همین قاعده‌ بود که محکوم کرد؛ دم‌دمای آخر شده‌بود عینا یکی مثل شخصیت‌هایی که می‌نوشت: بیمار، پاتیل، مست، وامونده، حیرون و توهمی؛ همراه با یه‌ ختام دردآور که به‌سان بی‌خانمان‌ها مرد؛ و شایدا همه‌ی ره‌گذرهایی که می‌دیدن جنازه‌ش رو و به‌سادگی رد می‌شدن از بغلش، زیر لب زمزمه‌ها می‌کردن "عجب سرنوشت شوم و ترسناکی!" و چه سرنوشت شوم و ترسناکی هم‌چون غرابی غریب از روزگارانِ متبرکِ گذشته پا به درون وجودش گذاشته‌بود.
نه کوچک ترین حرمتی نگه‌ داشته‌بود- نه لحظه‌ای درنگ کرده‌بود و نه فرو مانده‌بود.
بلکه با کّر و فّرِ امیری بالای در اتاق سرنوشتش نشسته‌بود. درست بالای در جا خوش کرده‌بود و نه چیزی دیگر.
آلن پو که یقینا این‌شکلی نبود از اولش. آروم افتاد به‌ورطه‌ی فنایی که سالیان درازی، برای کسانی مخیل در اعماق ذهنش تحریر کرده‌بود. مثل کاراکتر داستان گربه‌ی سیاه که یقینا اون‌شکلی نبود از اولش. مثل کاراکتر داستان قلب رازگو، که یقینا اون‌شکلی نبود از اولش.
27.03.202515:16
ناظران سرگردان؛ آرام‌خیرگانی به دوردست!
از میان آثار کسپر دیوید فردریش، نقاش رمانتیک آلمان‌زمین.
27.03.202515:14
به نگاره‌ها که نگاه می‌کنی، به نقوش ملمعِ توی قاب، از کوهسارها و جویبارها بگیر و برس به سپیدا و بلندای آسمون؛ تشخیص می‌تونی بدی که فرود قلم، اول بار کجاهای صفحه رقم خورده؟ تشخیص می‌تونی بدی که نقاشی از کدوم نقطه‌ش متولد شده؟
ایده‌ی ترسیم نقاشی از کدوم تپش، کدوم داستان، کدوم انفجار و کدوم صاعقه بوده که به جون و فکر نقاش افتاده؟ به‌راستی که شان نزول نقش‌‌ها و‌نگارها کجاست؟
هنوز در سفرم
خیال می‌کنم
در آب‌های جهان قایقی‌ست
و من -مسافر قایق- هزارها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه‌های فصول می‌خوانم
و پیش می‌رانم.
مرا سفر به کجا می‌برد؟
کجا نشان قدم ناتمام خواهدماند؟
و بند کفش به انگشت‌های نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟

سهراب سپهری

نقش، اثر ایوان آیوازوفسکی
26.03.202510:29
رمان، عجیب‌ترین و ماندگارترین قسمتش این‌جاست:

اتفاقی که افتاده‌بود این بود که دوقلوها، تمام صبح را با رخت‌و‌لباس کهنه و کفش مندرس توی زیرزمین مشغول بازی بودند، خوشحال و خندان دویدند و از پله‌ها آمدند بالا و تلوتلوخوران از در زیرزمین وارد راهرو شدند و آن‌جا چشم‌شان به خرگوش‌های آویخته به قلاب و تفنگ کنار دیوار افتاد. آن تفنگ مال یون بود و آن‌ها این را می‌دانستند. برادر بزرگ‌شان، یون، قهرمان آن‌ها بود و اگر آن‌ها هم مثل من در آن سن‌و‌سال، الگوهایی داشتند، یون، هم‌زمان برای‌شان هم دِیوی کراکت بود، هم هارتسفورت و هم هاکلبری‌فین، آن‌ها همه‌ی کارهای او را تقلید می‌کردند و به‌صورت بازی درمی‌آوردند.
اول لارس وارد شد و تفنگ را برداشت و آن را چرخاند و فریاد زد: حالا مرا ببین! و ماشه را کشید. صدای شلیک و شدت ضربه‌ی قنداق او را جیغ‌کشان روی زمین پرت کرد. او چیزی را نشانه نرفته‌بود. فقط می‌خواست آن تفنگ بی‌نظیر را توی دستش بگیرد و تصور کند یون است. گلوله می‌توانست به جعبه‌ی چوب، یا پنجره‌ی کوچک بالای پله‌ه، یا عکس پدربزرگ با آن ریش بلندش در قاب طلایی‌رنگ بالای حلقه. یا به لامپی که بدون حباب آن‌جا کار گذاشته‌بودند و هرگز خاموش نشده‌بود، تا همه از آن بیرون نورش را ببینند و گم نشوند، اصابت کرده‌باشد؛ اما به هیچ‌یک از آن‌ها برخورد نکرده‌بود. لارس از فاصله‌ی نزدیک، مستقیما به قلب اُد، شلیک کرده‌بود.
26.03.202510:29
به‌هوای دزدیدن اسب‌ها
پر پترسون

"طبیعت پیرامون ما، در کمال زیبایی، وحشت‌انگیز است؛ ‌هم‌چنان‌که که میان‌‌شان، تنشی تاریک و باستانی نهفته‌بوده‌ست؛ هماره و هماره."
کسپر دیوید فردریش

"به‌هوای دزدیدن اسب‌ها" رو پنج سال پیش خوندم؛ رمانی که می‌تونستی هم سریعا کارش رو بسازی و برسی به‌تهش، و هم به‌‌آهستگی.
غوطه‌ی نرمی در امواج خاطره‌ها بود؛ قرابت بی‌بدیلی می‌ساخت و یواش‌یواش توی قلبت حل می‌شد؛ بس که رمانه، شاعرانه بود. من که لاجرعه و لاوقفه لذت بردم؛ از چی؟ آونگ افکار پر پترسون که دیوانه‌وار، مداوم در گذشته و زمان حال شخصیت‌ها نوسان می‌کرد و با فلش‌بک‌های متعددش پرت می‌شدم به گذشته‌ی کاراکترها و دوباره و دوباره بازگشتی به هم‌اکنون. حین خوانش کتاب، همه‌ی‌ دیوارهای دوروبرت فرو می‌ریزن، اجسام گوناگون، غباروار محو می‌شن و یه‌هو، درخت‌هایی می‌بینی، تنومند و سبز؛ و سر از جنگل‌های نروژ درمی‌آری؛ به توصیف‌های دقیق نویسنده که طبیعت بکر مناطق اسکاندیناوی رو شامل می‌شه دقت بورز؛ این چیزیه که به‌ش می‌گیم ناتورالیسم. از این کتاب، روح طبیعت می‌چکه.

آسمون‌های نیلگون و برفی، شب‌های طولانی که نه با صدای هیچ‌ هم‌نفسی، بل با ترق‌ترق سخت آتیش سپری می‌شن؛ به‌خواب‌رفتن‌های گاه‌و‌بی‌گاه در قطار، پس از گذران یک تعطیلات پرماجرای تابستانی؛ لمس کنده‌های زمخت چوب و درخت و الوار، که با خارش پوست دستت همراهن؛ دویدن‌های شبانه، برهنه، بدون پیرهن، زیر بارون سخت جنگل؛ برخورد عجیب و تصادفی با یک دوست قدیمی بعد هزار سال!
رمانه، به‌خاطر این‌هاست که باید آهسته بخونی‌ش!
Көбүрөөк функцияларды ачуу үчүн кириңиз.