
Україна Online: Новини | Політика

Телеграмна служба новин - Україна

Резидент

Мир сегодня с "Юрий Подоляка"

Труха⚡️Україна

Николаевский Ванёк

Лачен пише

Реальний Київ | Украина

Реальна Війна

Україна Online: Новини | Політика

Телеграмна служба новин - Україна

Резидент

Мир сегодня с "Юрий Подоляка"

Труха⚡️Україна

Николаевский Ванёк

Лачен пише

Реальний Київ | Украина

Реальна Війна

Україна Online: Новини | Політика

Телеграмна служба новин - Україна

Резидент

انجمن زیرشیروانی
«ما از همان خمیرۀ رویاهاییم.»
دربارهٔ ادبیات و تمام روزمرگیهای مربوط به یک دانشجوی ترجمه
دربارهٔ ادبیات و تمام روزمرگیهای مربوط به یک دانشجوی ترجمه
TGlist рейтинг
0
0
ТипАчык
Текшерүү
ТекшерилбегенИшенимдүүлүк
ИшенимсизОрду
ТилиБашка
Канал түзүлгөн датаJul 14, 2023
TGlistке кошулган дата
Mar 17, 2025Рекорддор
09.04.202523:59
11KКатталгандар17.02.202523:59
0Цитация индекси10.03.202511:59
3.5K1 посттун көрүүлөрү31.03.202523:59
1.9K1 жарнама посттун көрүүлөрү31.03.202523:59
9.35%ER16.03.202511:59
31.97%ERRӨнүгүү
Катталуучулар
Citation индекси
Бир посттун көрүүсү
Жарнамалык посттун көрүүсү
ER
ERR
30.03.202511:27
بهترین پلیلیست دنیا. اگر از موسیقی غمگین و پیانو و راک و کلاسیک خوشتون میاد تقدیم به شما. چون الان دارم The Secret History رو میخونم اسم و وایبشون مشابهه.
اگر دوست داشتید میتونید بقیهٔ پلیلیستهای چندمیلیونی فاخر بنده رو هم ببینید.
https://open.spotify.com/playlist/6xxNdwy9K3URqCHL8lOn2W?si=kQGqh9TZRKOP0LVtemICsQ
اگر دوست داشتید میتونید بقیهٔ پلیلیستهای چندمیلیونی فاخر بنده رو هم ببینید.
https://open.spotify.com/playlist/6xxNdwy9K3URqCHL8lOn2W?si=kQGqh9TZRKOP0LVtemICsQ
08.04.202511:24
If you are the dealer
I'm out of the game
If you are the healer
It means I'm broken and lame
If thine is the glory then
Mine must be the shame
I'm out of the game
If you are the healer
It means I'm broken and lame
If thine is the glory then
Mine must be the shame
26.03.202519:56
این بیوی یکی بود:
In my Ivan Karamazov phase (I’m incredible yet my author despises me).
واقعاً صحیح و بامزه.
In my Ivan Karamazov phase (I’m incredible yet my author despises me).
واقعاً صحیح و بامزه.


21.03.202519:29
هانیلتۀ کلانا خوشمزهترین نوشیدنی گرمیست که در عمرم خوردم. با دوستم رفتیم انقلاب و من همینگوی و چندتا کتاب دیگر خریدم. نمیدانم چرا گیر داده بودم همینگوی بخرم. بعضیوقتها یک حسی درونم به یک نویسنده گیر میدهد و ول نمیکند. امسال (در واقع سال گذشته) بیشتر از چیزی که فکرش را بکنم درگیر این حسها شدم. همینگوی و پروست و فاکنر و بارها و بارها سیلویا پلث. دوستم هر بار همراهم آمد و هیچ نپرسید. همان لحظه نویسندهای مرا صدا میزد.


19.03.202513:57
و پایان. این شما و این بهترین کتابی که امسال یا در کل زندگیم خوندم. ⭐


21.03.202519:39
زندگی آکادمیک امسال خیلی از سالهای دیگر متفاوت بود. از همان شروع ترم حس و حال دیگری داشت. ارشد بودن واقعاً حال میدهد (حداقل اوایلش میداد!) استادها آدم را بغل میکنند و دیگر جوری نگاهت نمیکنند که انگار فاجعۀ خلقت هستی. خیر سرت ارشد قبول شدی! از طرفی بچهها هم خیلی بهترند. هیچوقت باورم نمیشود بتوانم با همۀ همکلاسیهایم دوست شوم. اما امسال شدم. با تکتکشان. از ته قلبم دوستشان دارم. آن روز رفتیم سخنرانی استادمان. تمام حضار آدمهای پیر استاد دانشگاه بودند و ما تا از در رفتیم تو استادمان گفت اِ! ترمیکیهای ارشد هم که اینجان! آدم به مسیر پیشرویش که نگاه میکند، گاهی ناامید هم میشود. بعد استاد، ما (همان ترمیکیهای ارشد) را برد بیرون. قهوه و پای سیب مهمانمان کرد. دو سه تا از استادها هم آمده بودند. آن شب زندگی آکادمیک در نظرم کلاً عوض شد.


21.03.202519:38
زمان نسبتاً زیادی طول کشید تا بفهمم آدمها را از کتابهایی که میخوانند نمیشود شناخت. یا از آهنگهایی که گوش میدهند، یا فیلمهایی که میبینند، یا جاهایی که میروند، دوستهایی که دارند، مدلی که چایشان را میخورند، جوری که موهایشان را میدهند پشت گوششان، کلماتی که میگویند، لبخندی که میزنند یا اخمی که به ابرو میاندازند، و تکتک جزئیات ظاهریشان. اینها نشاندهندهٔ باطن آدمها نیست و بر اساس اینها نمیشود شناختشان و وقتی نشود شناختشان، نمیشود از ته دل و واقعاً دوستشان داشت. از بهار پارسال چیزی خاطرم نیست. همهاش در دلتنگی گذشت. اما این را توی دفترم نوشته بودم. کشف مهمی است. متنها هنوز هم نمیدانم آدمها را چگونه باید شناخت.


21.03.202519:44
دانشگاه برای من و امثال ما بهترین جاست. این را آن روز به سارا گفتم. سه و نیم صبح بیدار شده بودم و داشتم ارائه کاربردهای هوش مصنوعی در ترجمه را تمرین میکردم. بدترین قهوۀ عمرم را درست کردم. قهوهٔ همیشگیمان تمام شده بود و من روز قبلش از یک همهچیزفروشی سر کوچه دویست گرم قهوه خریدم، بدون عطر و سیاه. مثل قهوهای که مامانبزرگها سالها توی کابینت آشپزخانه نگه میدارند و میزنند به سرشان. اما حسابی خواب از سرم پراند. یادم میآید خوشحال بودم. همین شد که برف میبارید و رفتیم با سارا هاتچاکلت گرفتیم آن را بهش گفتم. اینکه این زندگی برای ما بهترین است. روز طولانیای بود. توی دفتر خاطراتم پنج صفحه توصیفاتش طول کشید. تنها عکسی که ازش مانده همین است. در راه برگشت با خواهرم اینها را خریدم.
07.04.202508:38
– پیشترها میرفتی بچهها رو درس میدادی، پس چرا حالا هیچ کاری نمیکنی؟
راسکلنیکف با بیمیلی و خشونت گفت: چرا، میکنم.
– چه کار میکنی؟
– کار...
– چه کاری؟
جوان پس از اندکی درنگ با قیافهای جدی گفت: فکر.
ناستاسیا خنده را سر داد.
راسکلنیکف با بیمیلی و خشونت گفت: چرا، میکنم.
– چه کار میکنی؟
– کار...
– چه کاری؟
جوان پس از اندکی درنگ با قیافهای جدی گفت: فکر.
ناستاسیا خنده را سر داد.


21.03.202519:55
زمستان چند بار رفتم خانۀ همسایه طبقۀ اولمان. خانم پیری که با پسر معلولش زندگی میکند. با خودم گفتم اگر یک روزی، در آیندۀ خیلی دور، فرضاً، داستانی بنویسم، داستان این خانم پیر خواهد بود. آن روز به شادی گفتم فکر میکنم همۀ مردم تحمل دیدن آدمهای پیر و دممرگ را ندارند. حتی از فکر کردن بهش هم میترسند. حتی کلمۀ دممرگ در نظرشان توهین است. هر چیزی مربوط به مرگ و نیستی در نظرشان توهین است. پیر در نظرشان توهین است. من اما فکر میکنم تمام رازهای زندگی را باید در مرگ یافت و در چیزها و آدمهای رو به مرگ. انگار کل این معادله را مرگ معنا میکند. خانم همسایه دامنش را زد بالا و رانهایش را نشانمان داد. باد کرده بودند. برایش غصه خوردم. اما کاری از دستم برنمیآمد؛ برای پاهایش، برای رفتنش. همه تنها میروند.
19.03.202514:17
روزهای اولی که شروع به خوندنش کرده بودم. شش ماه طول کشید! شش ماه! ولی با جون و دل دوستش داشتم و دارم. واقعاً باهاش زندگی کردم. دقیقاً عین این آدمهایی که میگن شش ماه توی فلان شهر زندگی کردن، من میگم شش ماه در برادران کارامازوف زندگی کردم. این مدت بیشتر از همیشه سرم شلوغ بود، عمدتاً شبها تا دیروقت بیدار میموندم یا صبحهای زود توی راه دانشگاه میخوندمش. اما از طرفی هم حس میکنم کتابی نبود که بخوام تند تند بخونم بره. گاهی هفتهها نمیخواستم فصل جدیدش رو بخونم، چون هنوز درگیر فکر کردن به فصل قبلی بودم. اما هیچجا نشد که نخونمش واسه اینکه حوصلهم رو سر برده. حتی یک دقیقه. سرتاسر کتاب انگار اصلاً توی این دنیا نبودم. میتونم ساعتها از شگفتیم صحبت کنم، اما باز هم حق مطلب رو ادا نمیکنه. لطفاً خودتون برید بخونیدش. شاید شما هم یه شب توی تاریکی زیر نور چراغ مطالعهتون نشستید و درحالیکه برادران کارامازوف روی پاهاتون ولو شده، با چشمهایی پر از اشک و حیرت خیره شدید به تاریکترین کنج خونه و خدا میدونه به چی فکر کردید و فرداش یه آدم دیگه بودید.


21.03.202519:53
با استادم قرار گذاشتم توی دانشگاه ببینمش و دربارهٔ موضوع مهمی باهاش مشورت کنم. همان روز توی اتوبوس رسیدم به این فصل برادران کارامازوف و بعد از دیدارمان عکس گرفتم و برایش فرستادم. البته خوشحالم که برادران کارامازوف را نخوانده یا اگر خوانده یادش نیست. چون عنوان این فصل تا حدودی حتی توهینآمیز است. باور کنید من هم تا ۶۰۰ صفحه بعد نفهمیده بودم. ایوان کارامازوف هم آخر داستان فهمید این یعنی چه!


07.04.202508:24


21.03.202519:41
دانشکدهٔ ادبیات– فرنچپرس و ماگم را شستم و قهوه دم کردم، رفتم کتابخونه سر کتابهایم، منتظر سارا ماندم که بیاید با هم قهوه بخوریم. پشت میز همیشگی نشستم. برف آمد، زیبا و ساکت بود. سماور بزرگ توی آبدارخونه قلقل میجوشید. شیشهها بخار کرده بود. سارا به قهوه نرسید، ولی وقتی رسید گفت برایم یک چیزی خریده. یک نفر بین قفسهها بلند مصرعی از حافظ را خواند و من کادوی سارا را باز کردم. فکر کردم، اینها لحظاتی هستند که واقعاً زندگی کردم.
19.03.202513:34
I think I could stand anything, any suffering, only to be able to say and to repeat to myself every moment, 'I exist.' In thousands of agonies—I exist. I'm tormented on the rack—but I exist! Though I sit alone in a pillar—I exist! I see the sun, and if I don't see the sun, I know it's there. And there's a whole life in that, in knowing that the sun is there.
The Brothers Karamazov, Fyodor Dostoevsky
The Brothers Karamazov, Fyodor Dostoevsky
Көбүрөөк функцияларды ачуу үчүн кириңиз.