چطور حرف از عاشقی میزدی درحالیکه فقط عاشق طعم شورِ اشکهای جمعشده توی مرداب تنهاییم بودی؟ چطور میگفتی دردهای من برات ملالآوره اما حاضری دردش رو به جون بخری، وقتی با لبهایی که طعم فراغ و دوری میدادن، قلبم رو میبوسیدی؟ چطور به قلبی قسم میخوردی که انگار برای من میتپه در حالیکه قلبت با دستهایی که مملوء از زخم بود، قصد سفری به مقصد مرگ داشتن؟ چطور دم از مردن برای من میزدی درحالیکه از درون، مدتها بود که روحت، کالبدت رو ترک کرده بود؟ چطوری برای من عاشقی کردی درحالیکه دیوارهای کوچهپسکوچههای روحت، هنوز لباس مشکی به تن داشتن طوریکه انگار مدتهاست سوگوار کسی بودن؟ چطور ادعا داری حواست بهم هست درحالیکه من رو چندین سالِ پیش داخل اتاق تاریکِ افکارت رها کردی و در رو به روی منِ محتاج به خودت، قفل کردی؟ چطور خودت رو مال من میدونستی؟ در حالی که جز یه کالبد سرد، هیچچیز نبودی؟ روحی که چشماش حس مرگ میداد، دستاش زخمها رو به رخ میکشیدن، هالهی سیاه اطرافش تاریکی رو فریاد میزد، و یا خلسهای که مثل مهر روی سینهاش خالکوبی شده بود، این روحی رو که حتی برای خودت هم نبود، توی دفتر خیالت، چطوری به نامِ من زدی؟