«لکلک، بشارتگوی بهار»
در گلستانِ پررنگونگارِ شعرِ فارسی، سخن از بهار که بهمیانمیآید، اغلب از رنگ و بوی بنفشه و گل، و نوای کبک و بلبل و نیز اغتنامِ فرصت و بادهخواری و ... یادکردهمیشود. بهترین نمونهها را نیز در شعرِ برونگرا، پرتکاپو و رنگارنگِ فرخیِ سیستانی و شاعرِ همروزگارش منوچهری بایدجُست.
در شعرِ امروز بازآمدنِ پرستوها از سفر نیز به این موارد افزودهشدهاست. این مضمون در ادبیاتِ گذشته تقریباً غائب است. اما در شعرِ گذشته، از میانِ انبوهِ پرندگان، گاه هنگامِ توصیفِ بهار و دگرگونیهای طبیعت، بهندرت از لکلک نیز یادشدهاست. گویا لکلک نامآوا است و این نام از صدای برخوردِ منقارهای این پرنده برگرفتهشده. ازآنجا که این نام تداعیگرِ «لَکَ» در زبانِ عربی است، اغلب دستمایهای بوده برای شاعرانِ عارفمسلک. در گوشِ جانِ بیدارِ آنان، گویا ندای توحید و یگانگی از این واژه و نیز صدای منقارِ لکلک شنیدهمیشد:
لکلکِ ایشان که لَکلَک میزند
آتشِ توحید در شک میزند (مثنوی مولوی، تصحیحِ نیکلسن، ۲: ۴۵۸).
کی بگوید لکلک آن لَکلَک بهجان
لَک چه باشد؟ مُلکِ تست ای مُستعان (همان، ۲: ۳۳۷).
دربابِ پیوندِ این پرنده با بهار، در «چراغِ هدایتِ» سراجالدین علیخان آمده: «لکلک پای خود را در آب گذاشت: عبارت از آن است که زمستان رفت، تابستان آمد» (چاپ شده در مؤخرهٔ غیاثاللّغاتِ رامپوری، بهکوششِ دکتر منصورِ ثروت، امیرکبیر، ص ۱۲۱۸). با این یادآوری که در متونِ گذشته هنگامِ اشاره به فصول گاه بهطورِکلی از تابستان (بهار ضمن آن لحاظ میشده) و زمستان (پاییز ضمن آن لحاظ میشده) یادمیشدهاست.
اما نمونهٔ بسیار شنیدنی از پیوندِ لکلک و بهار، قصیدهای است از «دهقان علی شطرنجی»؛ شاعری شوخ که در تذکرهها و واژهنامهها ابیاتی از او نقل شده. این قصیده هم تصاویرِ بکری دارد هم پایانبندیِ طنّازانه و نیز اشاره به نکاتی. ازجمله، گریختنِ لکلک از جایی که وبا در آن افتد و نیز خوراکِ محبوبِ لکلک که میدانیم مار است. بهسببِ اهمیتِ توضیحِ عوفی، بخشی از اشارهٔ او دربابِ شأنِ سرودهشدنِ این قطعه نیز اینجا نقل میشود:
«در ماوراءالنهر، آن روز که خورشید به حوت آید، همان روز لکلک بدان دیار آید و خلقی بهرسیدنِ او شادیکنند و او را مبشّرِ قدومِ بهار خوانند. دهقان علی را امتحانکردند که قصیدهای لکلکْردیف پرداخت در غایتِ لطف؛ اما بیتیچند بر خاطر بود نوشتهآمد:
بشارت آرد از نوروزْ ما را هرزمان لکلک
کند غمگیندلِ ما زان بشارت شادمان، لکلک
شود خالی ز برف و زاغ پهنای زمین یکسر
ز برف و زاغ چون گردد عیان از آسمان، لکلک
و در اثنای آن گوید:
دبیرستانْ اْسْت گویی آشیان و کودکان گنجشک
نشسته چون یکی پیرِ معلم در میان، لکلک
ز مرغانِ بهاری هست لکلک ناخوشآوازی
که سازد چون کند آوا زبان از استخوان، لکلک
به منقار ازبرایآن کند لکلک همی آوا
که تا جز بر دعای خواجه نگشاید زبان، لکلک
وزیرِ شاه، صدرالدین که بهرِ کشتنِ خصمش
به منقار و به گردن هست چون تیر و کمان، لکلک
بداندیشِ ورا خواهم که لکلک میزبان باشد
که مار و چُغر باشد خور چو باشد میزبان، لکلک
گریزان باد لکلک از مکانِ حاسدش زیرا
مکانی کان وبا گیرد گریزد زان مکان، لکلک
الا تا بیرسن آید فرود از آشیان گنجشک
الا تا برشود بر آسمان بینردبان، لکلک
حسودش باد مستضعفتر از گنجشکِ پرکنده
گریزان دشمن از پیشاش چو از بادِ خزان، لکلک
(لبابالألبابِ عوفی، بهتصحیحِ ادوارد جی. براون، هرمس، ۱۳۸۹، ص ۵۵۷).
@azgozashtevaaknoon