کودکی که اشتباه زاده شد، قد کشید ، پشت دیوار هارا دید.
دستش به سیب سرخ رسید ، به مدرسه رفت و نوشت.
نوشت از بابا، نوشت از مامان، نوشت از دوست و نامه هایش را آرام به باد گفت.
اما همه چیز اشتباه بود و این درست شدنی هم نبود .
وقتی به دنبال آغوش میگشت سیلی میخورد . وقتی دوست داشت چشم بگذارد تا بازی کند تنهایی برایش چشمک میزد و او تنها کاری که میتوانست بکند اینبود که چشم هایش را ببندد تا شاید هیولا های انسان نما او را پیدا نکنند.
بازی زندگی سخت تر از آن بود که فکر میکرد . کم کم دید رگ هایش آبی شده اند. داشت بیماری آدم بزرگ ها را میگرفت. اما از نوع زودهنگام و بدخیم.
انگار از این سیاره نبود . به هرکس نزدیک میشد از او فرار میکردند . کسی او را باور نداشت ، کسی به او فکر نمیکرد ، کسی اورا دوست نداشت ، کسی محبت هایش را خرج او نمیکرد .
تنها و بدون هیچ جذابیتی ، توپی شده بود که بین دست ها پاس میخورد و آخر هم مسخره میشد.
درد داشت . درد را دوست نداشت اما کسی حرف های کودک اشتباه را نمیفهمید.
آن قدر در سکوت شب را تماشا کرد که آخر آسمان اورا از دنیا گرفت.
آسمانی که مهربانی اش از خدا همبیشتر بود اورا از هر چیزی دور کرد و بعد آرام در گوشه ای از دامانش نشاند . کودک اشتباه جایش در آسمان هم اشتباه بود. سیاه چاله ای شد تنها که آسمان هم جرعت نزدیک شدن به او را نداشت.
_گایا