31.03.202500:01
درس ایراندوستی در محضر استادی نادیده: جلال متینی
امروز، دهم فروردین ۱۴۰۴، مجلس یادبود دکتر جلال متینی در واشنگتن برگزار شد. قرائت پیامهای ایرانشناسان و شاهنامهشناسان (جلال خالقیمطلق، همایون کاتوزیان و محمود امیدسالار) با اجرا و صدای سحرانگیز فریدون فرحاندوز، سخنان همکار نزدیک او در انتشار ایراننامه و ایرانشناسی (علی سجادی)، سخنان دوستان و دوستدارانش (محمد وثوقی و رامش ابراهیمی)، و مرور خاطرات خانوادگی آن استاد فقید (وفا متینی، شانا متینی و کیمیا جاماسبی) یاد و احترام او را در دل دوستداران و آشنایانش زنده کرد. من نیز افتخار داشتم که با ارائۀ یادداشتی تحت عنوان «درس ایراندوستی در محضر استادی نادیده» نه تنها از طرف خودم بلکه از زبان بسیاری از پژوهشگران ادبی همنسلم به استاد متینی ادای احترام کنم؛ نسلی که جلال متینی را ندید ولی از میراث نوشتاری و ادبی او فراوان بهرهمند شد.
نزد نسل من، نسلی که در اخبار تیربارانها و زیر آتش جنگ بزرگ شده و در وحشت از گزینشها و حراستها راهش را به کنکور و دانشگاه گشوده بود دکتر جلال متینی نامی بود بزرگ و بسیار دور از دسترس. آنقدر دور که من هرگز خیال نمیکردم روزی در واشنگتن او را از نزدیک ببینم؛ چه رسد که حالا، در چنین روزی، در مجلسی که به یاد و احترام او برپا شده است، در رثایش، به قول ابوالفضل بیهقی، قلم را لختی بگریانم. افسوس که دیر به او رسیدم؛ وقتی که پنجۀ زمان کمکم به حافظۀ سرشارش چنگ انداخته بود و سکوت جای فارسی عزیز و نیرومندش نشسته بود.
در دهۀ هفتاد شمسی، ما برای امانت گرفتن مجلاتی که از امریکا میرسید به کتابخانۀ پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی میرفتیم. کتابخانۀ پژوهشگاه، یکی از دو سه مرکز در تهران بود که ایراننامه و ایرانشناسی را داشت. درخواست میدادیم و اسم مینوشتیم. در نوبت میماندیم، گاهی ماهها. ایراننامه و ایرانشناسی را برای امانت به بیرون نمیدادند، فقط اجازه داشتیم همانجا بنشینیم و بخوانیم و، اگر مقالهای را لازم داشتیم، کپی بگیریم. برای ما حکم ورق زر داشت. هر مقاله را هزاربار میخواندیم، سعی میکردیم اسم نویسندگان را به خاطر بسپریم. از مباحث مورد توجه ایرانشناسان و از جدالهای قلمی، که گاه در ستون نامهها منعکس میشد خبردار شویم. نزد ما دکتر متینی فقط یک نام نبود، بلکه خود مساوی بود با دهها نام دیگر، نام محققانی که نمیشناختیم، چون آثارشان به فارسی ترجمه نشده بود، نام کتابهایی که نخوانده بودیم چون هرگز قرار نبود به دستمان برسد، نام استادانی که کمکم داشت از حافظۀ دانشجویان جوان پاک میشد چون یا از ایران رفته بودند، یا فوت کرده بودند، یا آثارشان تجدید چاپ نمیشد، یا بازنشسته و بازنشانده شده بودند. ایراننامه و ایرانشناسی جمع و مجموع اینهمه بود. حالا که به آرشیو کامل و مرتب ایراننامه در وبسایت بنیاد مطالعات ایران نگاه میکنم و زحمتی را به یاد میآورم که دکتر متینی در گردآوری آن مقالات بر خود هموار میکرد و ما در به دست آوردن آنها بر خود گواراتر از شهد و شربت میپنداشتیم، گویی گنجی پرگوهر را میبینم که دور و آزاد از دست تطاول زمانه و اغیار، محترم و محتشم، در کنجی گرد شده؛ گنجی که گوهریان قدرشناس آناند. پربهاترین و آبدارترین و درخشانترین گوهر این گنج البته زبان فارسی است. او زبان فارسی را رکینترین رکن هویت ملی ایرانیان میدانست و بر سر این اعتقاد، نظراً و عملاً، سنگ تمام گذاشت. مرور و مطالعۀ مقالاتی که او به قلم خود دربارۀ زبان فارسی، اهمیت حفظ و آموزش و گسترش آن و بهویژه پیوند آن با مسئلۀ تمامیت ارضی و وحدت ملی نوشته نزد نسل ما فراگیری درس ایراندوستی بود از محضر استادی نادیده. سزاوار است این مقالات خود در یک مجموعۀ جداگانه نشر شود و امیدوارم صورت کتاب به خود گیرد تا برای نسل پژوهشگران بعد از ما هم دستیابتر شود.
حق آن نبود که پیکر این مرد ایراندوست دور از ایران به خاک غربت سپرده شود. شایستۀ او وداعی باشکوه بود در دانشگاه فردوسی مشهد، جایی که پربارترین سالهای عمرش را در آن مصروف سازندگی و مدیریت و معلمی کرده بود. حق آن بود که بر دوش دانشجویانش، گرداگرد دانشگاه، با جلال و عزتی تمام تشییع شود؛ و در همراهی صافیترین سرودها و گرمترین اشعار، به فارسیای که میپرستید، در ایرانی که میپرستید، به خاکی که میپرستید سپرده شود.
خدایش بیامرزاد.
https://t.me/Sayehsaar
امروز، دهم فروردین ۱۴۰۴، مجلس یادبود دکتر جلال متینی در واشنگتن برگزار شد. قرائت پیامهای ایرانشناسان و شاهنامهشناسان (جلال خالقیمطلق، همایون کاتوزیان و محمود امیدسالار) با اجرا و صدای سحرانگیز فریدون فرحاندوز، سخنان همکار نزدیک او در انتشار ایراننامه و ایرانشناسی (علی سجادی)، سخنان دوستان و دوستدارانش (محمد وثوقی و رامش ابراهیمی)، و مرور خاطرات خانوادگی آن استاد فقید (وفا متینی، شانا متینی و کیمیا جاماسبی) یاد و احترام او را در دل دوستداران و آشنایانش زنده کرد. من نیز افتخار داشتم که با ارائۀ یادداشتی تحت عنوان «درس ایراندوستی در محضر استادی نادیده» نه تنها از طرف خودم بلکه از زبان بسیاری از پژوهشگران ادبی همنسلم به استاد متینی ادای احترام کنم؛ نسلی که جلال متینی را ندید ولی از میراث نوشتاری و ادبی او فراوان بهرهمند شد.
نزد نسل من، نسلی که در اخبار تیربارانها و زیر آتش جنگ بزرگ شده و در وحشت از گزینشها و حراستها راهش را به کنکور و دانشگاه گشوده بود دکتر جلال متینی نامی بود بزرگ و بسیار دور از دسترس. آنقدر دور که من هرگز خیال نمیکردم روزی در واشنگتن او را از نزدیک ببینم؛ چه رسد که حالا، در چنین روزی، در مجلسی که به یاد و احترام او برپا شده است، در رثایش، به قول ابوالفضل بیهقی، قلم را لختی بگریانم. افسوس که دیر به او رسیدم؛ وقتی که پنجۀ زمان کمکم به حافظۀ سرشارش چنگ انداخته بود و سکوت جای فارسی عزیز و نیرومندش نشسته بود.
در دهۀ هفتاد شمسی، ما برای امانت گرفتن مجلاتی که از امریکا میرسید به کتابخانۀ پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی میرفتیم. کتابخانۀ پژوهشگاه، یکی از دو سه مرکز در تهران بود که ایراننامه و ایرانشناسی را داشت. درخواست میدادیم و اسم مینوشتیم. در نوبت میماندیم، گاهی ماهها. ایراننامه و ایرانشناسی را برای امانت به بیرون نمیدادند، فقط اجازه داشتیم همانجا بنشینیم و بخوانیم و، اگر مقالهای را لازم داشتیم، کپی بگیریم. برای ما حکم ورق زر داشت. هر مقاله را هزاربار میخواندیم، سعی میکردیم اسم نویسندگان را به خاطر بسپریم. از مباحث مورد توجه ایرانشناسان و از جدالهای قلمی، که گاه در ستون نامهها منعکس میشد خبردار شویم. نزد ما دکتر متینی فقط یک نام نبود، بلکه خود مساوی بود با دهها نام دیگر، نام محققانی که نمیشناختیم، چون آثارشان به فارسی ترجمه نشده بود، نام کتابهایی که نخوانده بودیم چون هرگز قرار نبود به دستمان برسد، نام استادانی که کمکم داشت از حافظۀ دانشجویان جوان پاک میشد چون یا از ایران رفته بودند، یا فوت کرده بودند، یا آثارشان تجدید چاپ نمیشد، یا بازنشسته و بازنشانده شده بودند. ایراننامه و ایرانشناسی جمع و مجموع اینهمه بود. حالا که به آرشیو کامل و مرتب ایراننامه در وبسایت بنیاد مطالعات ایران نگاه میکنم و زحمتی را به یاد میآورم که دکتر متینی در گردآوری آن مقالات بر خود هموار میکرد و ما در به دست آوردن آنها بر خود گواراتر از شهد و شربت میپنداشتیم، گویی گنجی پرگوهر را میبینم که دور و آزاد از دست تطاول زمانه و اغیار، محترم و محتشم، در کنجی گرد شده؛ گنجی که گوهریان قدرشناس آناند. پربهاترین و آبدارترین و درخشانترین گوهر این گنج البته زبان فارسی است. او زبان فارسی را رکینترین رکن هویت ملی ایرانیان میدانست و بر سر این اعتقاد، نظراً و عملاً، سنگ تمام گذاشت. مرور و مطالعۀ مقالاتی که او به قلم خود دربارۀ زبان فارسی، اهمیت حفظ و آموزش و گسترش آن و بهویژه پیوند آن با مسئلۀ تمامیت ارضی و وحدت ملی نوشته نزد نسل ما فراگیری درس ایراندوستی بود از محضر استادی نادیده. سزاوار است این مقالات خود در یک مجموعۀ جداگانه نشر شود و امیدوارم صورت کتاب به خود گیرد تا برای نسل پژوهشگران بعد از ما هم دستیابتر شود.
حق آن نبود که پیکر این مرد ایراندوست دور از ایران به خاک غربت سپرده شود. شایستۀ او وداعی باشکوه بود در دانشگاه فردوسی مشهد، جایی که پربارترین سالهای عمرش را در آن مصروف سازندگی و مدیریت و معلمی کرده بود. حق آن بود که بر دوش دانشجویانش، گرداگرد دانشگاه، با جلال و عزتی تمام تشییع شود؛ و در همراهی صافیترین سرودها و گرمترین اشعار، به فارسیای که میپرستید، در ایرانی که میپرستید، به خاکی که میپرستید سپرده شود.
خدایش بیامرزاد.
https://t.me/Sayehsaar
25.01.202521:07
تصرفات گوگوش در متن ترانهها
هیچ غریب نیست که خوانندهها گاهی در متن اصلی و اولیۀ ترانهها، بر حسب فراست خود، فراخور مجلس، ذوق مخاطبان یا صرفاً دریافتن آنِ اجرا تصرفهایی بکنند: کلمهای را جایگزین کلمهای دیگر کنند، سطری را نخوانند یا مکرر بخوانند، و خلاصه با تغییراتی در متن اولیه بهنوعی بازی و بازیگوشی کنند که یا اغلب فرحزا و سرخوشانه است یا رنگ و حالِ سیاسی روز را دارد. مثالِ مشهورِ آن بازی با کلمۀ تیره/توده در سطری از ترانۀ «مرغ سحر» است:
وز نفسی عرصۀ این خاک تیره/توده را، پرشرر کن.
فارغ از پایبندی به اصل سرودۀ ملکالشعرا بهار، در طول سالهایی که افراد زیادی این ترانه را در مناسبتهای مختلف اجرا کردهاند، گهی این و گهی آن پسندیدهاند. این کار فینفسه درست یا نادرست نیست، بلکه نوعی تفنن هنری است که گاه به مذاق عدهای خوش مینشیند و گاه نه.
در سالهای اخیر، گوگوش در اجرای بعضی ترانههای خود تصرفهایی میکند که چهبسا هم انتخاب سیاسی خود اوست، هم احتمالاً فراخور ذوق مخاطبانی که مشتاقانه و حتی بیتابانه در سالنهای کنسرت او در خارج از ایران حاضر میشوند. دو مورد از این تصرفات مکرر جانشین کردن کلمۀ «خدا» بهجای «کعبه» در ترانۀ «مرهم» سرودۀ اردلان سرفراز، و جانشین کردن نام «مهسا» به جای «مریم» در ترانۀ «پل» سرودۀ جنتیعطایی است.
در ترانۀ «مرهم»، که اصلاً علاوه بر نام اصلیاش زیر عنوان همین «کعبه» هم شناخته میشود، گوگوش سطرهای تغییریافته را چنین میخواند: «رفتم برای گریه، رفتم برای فریاد، مرهم مراد من بود، «خدا» تو رو به من داد.» و «ای اسم تازۀ من، «خدا» تو رو به من داد.»
این تغییرِ نامناسب سبب آسیب به بافت روایی و آوایی شعر شده است. «کعبه» کلیدواژۀ این ترانه است. شاعر فردی دستازامید کشیده را تصویر میکند که به «زیارت» رفته است و این سفر روحانی چنان روح او را صاف و صافی میکند که همان «مرهم»، «مراد» او میشود و معشوقش را در خود بازمییابد. سرفراز این شعر عارفانه را در سال ۱۳۵۶ سروده و آن را «به مرادم، مولای شعر، بیدل دهلوی» تقدیم کرده و اجرای اصلی گوگوش هم، با نوایی بس حزین، در ایجاد فضای عارفانهای که میوۀ عبادتی خوش و خالص است آن را دوچندان اثربخش کرده است. گوگوش در پرفورمنس عالیاش از این آهنگ در برنامۀ رنگارنگ، تنپوش قدیِ سراسر سیاهی شبیه به چادر یا شنلی که وقت زیارت اماکن متبرکه سر و تن را با آن میپوشانند به تن دارد و اجرایی بینقص ارائه میدهد. اما حال، این تغییر ناموفق، که گویی میخواهد خدای کل عالمیان را به جای فقط خدای مسلمانان بنشاند احتمالاً با این انگیزه ایجاد شده که از شعر اسلامزدایی کند؛ حال آنکه اولاً، چنانکه گفتیم، سبب آسیب به بافت روایی شعر شده، ثانیاً انسان را به یاد روزهای اول انقلاب میاندازد که تمام کلماتی که به «شاه» مربوط بودند، از کتاب شاهنامه گرفته تا شهر شهسوار و نام شاپور و شاهرخ به بهانۀ طاغوتی بودن سانسور، و یکی پس از دیگری حذف یا عوض میشدند. عجبا که بعضی مخالفان حکومت، از فرطِ خیره شدن در این مغاک، خود به همان گودال درافتادهاند.
در ترانۀ «پل» اما، تغییر «مریم» به «مهسا» بسی خوش نشسته است؛ یکی به این دلیل که مریم و مهسا هر دو نام دخترند و دیگر اینکه صفت «پرپر» با هر دو وجه (گل پرپر شده، استعاره از دختر جوان کشته شده) ایهامتناسب و تناسب دارد و دیگر آنکه کلیت بافت روایی شعر نه تنها هیچ آسیبی نمیبیند بلکه سراسر تداعی مضاعف هم مییابد و همین یک کلمه، چون اسم رمزی، آن را از ترانهای صرفاً عاشقانه به ترانهای همدلانه و انسانی و، از نظر سیاسی، فراخواننده و نیروزا برمیکشد:
کسی به یاد مهساهای پرپر، کسی به فکر کوچ کفترا نیست
به فکر عاشقای دربهدر باش، که غیر از ما کسی به فکر ما نیست
با جانشینی «مهسا» به جای «مریم»، بلافاصله تمام استعارهها رنگی دیگر مییابند: این «ما» دیگر فقط آن دو عاشق دربهدر فیلم «ماه عسل» نیستند، و آن عشق دیگر صرفاً یک رمانس دونفره نیست، بلکه مای جمعی در زمینۀ مطالبهای اجتماعی قرار میگیرد. استعارۀ «شب» به اختناق سیاسی تعبیر میشود و «سایههای شب» به گزمگان و «پلی واسه از خود گذشتن» به امکانی برای ایثار اجتماعی. «کوچ کفترا» تبدیل میشود به مهاجرت بیوقفۀ جوانان و دربهدر شدن آنان در پراکندگی خاک زمین، و وقتی صدای خستۀ گوگوش کلمۀ «نیست» را زیر اوجگیری سازها چون فریادی یاریخواهانه میکشد و میکشد و میکشد و تا محوِ کامل امتداد میدهد، در آخرین لحظه و واپسین نقطۀ آهنگ، درست همانجا که «تِ» نیست سرانجام تای تمّتی است که به درد ادا میشود، ناگهان امید، چنان معجزهای شگفت، از همان روزن میروید و میجوشد و در دهانها طعم پیروزی میافشاند.
https://t.me/Sayehsaar
https://youtu.be/nsdv9A92JJs?si=NvrJmKhxvj64zKgc
هیچ غریب نیست که خوانندهها گاهی در متن اصلی و اولیۀ ترانهها، بر حسب فراست خود، فراخور مجلس، ذوق مخاطبان یا صرفاً دریافتن آنِ اجرا تصرفهایی بکنند: کلمهای را جایگزین کلمهای دیگر کنند، سطری را نخوانند یا مکرر بخوانند، و خلاصه با تغییراتی در متن اولیه بهنوعی بازی و بازیگوشی کنند که یا اغلب فرحزا و سرخوشانه است یا رنگ و حالِ سیاسی روز را دارد. مثالِ مشهورِ آن بازی با کلمۀ تیره/توده در سطری از ترانۀ «مرغ سحر» است:
وز نفسی عرصۀ این خاک تیره/توده را، پرشرر کن.
فارغ از پایبندی به اصل سرودۀ ملکالشعرا بهار، در طول سالهایی که افراد زیادی این ترانه را در مناسبتهای مختلف اجرا کردهاند، گهی این و گهی آن پسندیدهاند. این کار فینفسه درست یا نادرست نیست، بلکه نوعی تفنن هنری است که گاه به مذاق عدهای خوش مینشیند و گاه نه.
در سالهای اخیر، گوگوش در اجرای بعضی ترانههای خود تصرفهایی میکند که چهبسا هم انتخاب سیاسی خود اوست، هم احتمالاً فراخور ذوق مخاطبانی که مشتاقانه و حتی بیتابانه در سالنهای کنسرت او در خارج از ایران حاضر میشوند. دو مورد از این تصرفات مکرر جانشین کردن کلمۀ «خدا» بهجای «کعبه» در ترانۀ «مرهم» سرودۀ اردلان سرفراز، و جانشین کردن نام «مهسا» به جای «مریم» در ترانۀ «پل» سرودۀ جنتیعطایی است.
در ترانۀ «مرهم»، که اصلاً علاوه بر نام اصلیاش زیر عنوان همین «کعبه» هم شناخته میشود، گوگوش سطرهای تغییریافته را چنین میخواند: «رفتم برای گریه، رفتم برای فریاد، مرهم مراد من بود، «خدا» تو رو به من داد.» و «ای اسم تازۀ من، «خدا» تو رو به من داد.»
این تغییرِ نامناسب سبب آسیب به بافت روایی و آوایی شعر شده است. «کعبه» کلیدواژۀ این ترانه است. شاعر فردی دستازامید کشیده را تصویر میکند که به «زیارت» رفته است و این سفر روحانی چنان روح او را صاف و صافی میکند که همان «مرهم»، «مراد» او میشود و معشوقش را در خود بازمییابد. سرفراز این شعر عارفانه را در سال ۱۳۵۶ سروده و آن را «به مرادم، مولای شعر، بیدل دهلوی» تقدیم کرده و اجرای اصلی گوگوش هم، با نوایی بس حزین، در ایجاد فضای عارفانهای که میوۀ عبادتی خوش و خالص است آن را دوچندان اثربخش کرده است. گوگوش در پرفورمنس عالیاش از این آهنگ در برنامۀ رنگارنگ، تنپوش قدیِ سراسر سیاهی شبیه به چادر یا شنلی که وقت زیارت اماکن متبرکه سر و تن را با آن میپوشانند به تن دارد و اجرایی بینقص ارائه میدهد. اما حال، این تغییر ناموفق، که گویی میخواهد خدای کل عالمیان را به جای فقط خدای مسلمانان بنشاند احتمالاً با این انگیزه ایجاد شده که از شعر اسلامزدایی کند؛ حال آنکه اولاً، چنانکه گفتیم، سبب آسیب به بافت روایی شعر شده، ثانیاً انسان را به یاد روزهای اول انقلاب میاندازد که تمام کلماتی که به «شاه» مربوط بودند، از کتاب شاهنامه گرفته تا شهر شهسوار و نام شاپور و شاهرخ به بهانۀ طاغوتی بودن سانسور، و یکی پس از دیگری حذف یا عوض میشدند. عجبا که بعضی مخالفان حکومت، از فرطِ خیره شدن در این مغاک، خود به همان گودال درافتادهاند.
در ترانۀ «پل» اما، تغییر «مریم» به «مهسا» بسی خوش نشسته است؛ یکی به این دلیل که مریم و مهسا هر دو نام دخترند و دیگر اینکه صفت «پرپر» با هر دو وجه (گل پرپر شده، استعاره از دختر جوان کشته شده) ایهامتناسب و تناسب دارد و دیگر آنکه کلیت بافت روایی شعر نه تنها هیچ آسیبی نمیبیند بلکه سراسر تداعی مضاعف هم مییابد و همین یک کلمه، چون اسم رمزی، آن را از ترانهای صرفاً عاشقانه به ترانهای همدلانه و انسانی و، از نظر سیاسی، فراخواننده و نیروزا برمیکشد:
کسی به یاد مهساهای پرپر، کسی به فکر کوچ کفترا نیست
به فکر عاشقای دربهدر باش، که غیر از ما کسی به فکر ما نیست
با جانشینی «مهسا» به جای «مریم»، بلافاصله تمام استعارهها رنگی دیگر مییابند: این «ما» دیگر فقط آن دو عاشق دربهدر فیلم «ماه عسل» نیستند، و آن عشق دیگر صرفاً یک رمانس دونفره نیست، بلکه مای جمعی در زمینۀ مطالبهای اجتماعی قرار میگیرد. استعارۀ «شب» به اختناق سیاسی تعبیر میشود و «سایههای شب» به گزمگان و «پلی واسه از خود گذشتن» به امکانی برای ایثار اجتماعی. «کوچ کفترا» تبدیل میشود به مهاجرت بیوقفۀ جوانان و دربهدر شدن آنان در پراکندگی خاک زمین، و وقتی صدای خستۀ گوگوش کلمۀ «نیست» را زیر اوجگیری سازها چون فریادی یاریخواهانه میکشد و میکشد و میکشد و تا محوِ کامل امتداد میدهد، در آخرین لحظه و واپسین نقطۀ آهنگ، درست همانجا که «تِ» نیست سرانجام تای تمّتی است که به درد ادا میشود، ناگهان امید، چنان معجزهای شگفت، از همان روزن میروید و میجوشد و در دهانها طعم پیروزی میافشاند.
https://t.me/Sayehsaar
https://youtu.be/nsdv9A92JJs?si=NvrJmKhxvj64zKgc


19.03.202522:05
نوروز بر دوستان و همراهان من در سایهسار مبارک!
16.01.202500:41
بازنشر یادداشتی از سال ۲۰۱۹، با تاسف از خودکشی ابراهیم نبوی:
به سلامتی دوقطبیها!
در هفتۀ گذشته استاد بهاءالدین خرمشاهی، نویسنده و مترجم، «بهخاطر خودافشاگری دربارۀ بیماری دوقطبی» از طرف انجمن علمی روانپزشکان ایران جایزه دریافت کرد. دیروز هم در متنی که ابراهیم نبوی، نویسنده و طنزپرداز، منتشر کرده خبر داده که به اختلال دوقطبی مبتلاست و تحت درمان قرار دارد.
عدهای میپرسند چرا اعلان بیماری ستوده و پسندیده است و چه چیز فرد بیمار را شایستۀ تحسین و حتی دریافت جایزه میکند؟
هرچند اعلان بیماری برای بعضی افرادی که بهصورت مسئلهای شبانهروزی درگیر آناند و دائماً باید قسمتی از انرژی خود را صرف چالش یا مدارا با آن کنند، جنبهای آرامشبخش و رهاکننده دارد، در مملکت ما منفعت عام هم دارد. کمترین خاصیت آن همین که بسیاری از افرادی که با اختلال دوقطبی درگیرند، با آگاهی یافتن از اینکه افرادی صاحبنام و موفق هم مانند آنها همین گرفتاری را دارند و بااینهمه در روند تحصیلات یا اشتغال یا کسب موفقیتهای اجتماعیشان خللی وارد نشده امیدوار و باانگیزه میمانند و خود را بهدست سیلاب افکار اضطرابزا نمیسپارند. میفهمند که آنها هم میتوانند، علیرغم بیماری، تحصیل و کار و پژوهش و ورزش و هنرآفرینی کنند و از موفقیتهای فردی و اجتماعی بازنمانند.
شاید به نظر بسیاری صحبت دربارۀ اختلال دوقطبی دیگر امری عادی تلقی شود که نه مایۀ شرم و ترس است و نه اسباب فخر و فضل، اما باورکردنی نیست که تا همین چند سال پیش، در میان بسیاری از افراد تحصیلکرده، روشنفکر، فرهنگپرور و مؤثر در افکار اجتماعی آزادانه صحبت کردن از این بیماری تاچهاندازه تابو محسوب میشد و شجاعت میطلبید. تجربۀ شخصی من در این مورد بهغایت ناامیدکننده و ناراحتکننده بود، تاحدیکه مدتها از بازگفت آن پرهیز میکردم چون هربار که میخواستم آن را برای کسی تعریف کنم همان آزار و زخمی که در دلم بود نو میشد و میرنجاندم. حالا که این دو اهل قلم دربارۀ ابتلایشان به دوقطبی صحبت کردهاند، چنان شادم که یادآوری آن خاطره دیگر برایم تلخ نیست، بلکه راحت و شیرین است.
در سال 1392 که مقالۀ خود با عنوان «فروغ فرخزاد، شخصیتی دوقطبی؟» را نوشتم و در آن فرضیۀ احتمال ابتلای فروغ به اختلال دوقطبی را طرح کردم، مطابق معمولِ همکاریهای همیشگیام با نشریات، آن را برای چاپ به دو مجلۀ خوشنام و معتبر پایتخت سپردم: مجلۀ زنان امروز به مدیریت خانم شهلا شرکت و مجلۀ نگاه نو به مدیریت آقای علی میرزایی. با هر دو مجله آشنایی و همکاری داشتم، غریبه و تازهازراهرسیده نبودم و بین ما همیشه احترامی متقابل برقرار بود و هست. هر دو رد کردند. خانم شرکت صراحتاً پیام داد: ضد فروغ است، چاپ نمیکنیم. و آقای میرزایی هم علناً فرمود: گرفتار میشویم، چاپ نمیکنیم. در اعتبار و تلاشهای مدبرانۀ تأثیرگذار هر دو این سروران تردیدی نداشتم و ندارم، و مسائل حاشیهساز نشریات را هم درک میکردم، اما چنان جا خورده و تعجب کرده بودم که مدتی مقاله را پنهان کردم، به سکوت خزیدم، و از آن با کسی حرفی نزدم.
اما من، برای رسیدن به این فرضیه زحمت کشیده بودم. ساعتها و روزها صرف یافتن انواع کتابهای روانشناسی و مطالعۀ آنها کرده بودم، سطرسطر آنچه را دربارۀ فروغ نوشته بودند در جستجوی شاهدی که به کارم بیاید زیرورو کرده بودم، در جستجوی پروندۀ پزشکی او چندینبار به آسایشگاه رضاعی مراجعه کرده بودم، با چندین روانشناس و روانپزشک مشورت و همفکری کرده بودم، دلم نمیآمد نتیجۀ زحمتم را کنار بگذارم. سرانجام به این نتیجه رسیدم که چاپ این مقاله در ایران غیرممکن است: وقتی در میان اربابان نشریات، که خود از اقشار فرهنگپرور هستند، این تابوی ترسناک با چنین قدرتی میداندار است، از مردمی که کمتر مطالعه و آگاهی دارند چه انتظار؟ مقاله را برای دانشمند فرهنگپرور ساکن تورنتو، محمد توکلیطرقی، فرستادم و ایشان با سعۀ صدر چاپ آن را در مجلۀ ایراننامه پذیرا شدند.
این ماجراها در سال 1392 و 1393 اتفاق افتاده، یعنی همین چند سال پیش. خوشحالم که رشد فرهنگی و اجتماعی ما در همین چند سال بدان درجه رسیده که اعلان بیماری مایۀ ترس و خجالت نیست، و همین شادی است که آزردگیِ حاصل از آن واکنشها را از دلم میشوید. حالا صحبت کردن دربارۀ احتمال ابتلای فروغ به اختلال دوقطبی راحت است، اما همین چند سال پیش من نهتنها برای چاپ این مقاله متحمل ناراحتی و سرخوردگی شدم، بلکه آماج طعن و لعن عدهای از بهاصطلاح روشنفکران هم واقع شدم که: مصلحت نبود مینوشتی، سوءاستفاده میکنند تا جریان روشنفکری را بزنند! یا: این خانم از کیهان و فرهنگستان و ... مواجب میگیرد تا ضدروشنفکران مطلب بنویسد. این بود و هست روشنفکری ما!
برای استاد خرمشاهی و آقای نبوی آرزوی سلامتی و شادی دارم.
https://t.me/Sayehsaar
به سلامتی دوقطبیها!
در هفتۀ گذشته استاد بهاءالدین خرمشاهی، نویسنده و مترجم، «بهخاطر خودافشاگری دربارۀ بیماری دوقطبی» از طرف انجمن علمی روانپزشکان ایران جایزه دریافت کرد. دیروز هم در متنی که ابراهیم نبوی، نویسنده و طنزپرداز، منتشر کرده خبر داده که به اختلال دوقطبی مبتلاست و تحت درمان قرار دارد.
عدهای میپرسند چرا اعلان بیماری ستوده و پسندیده است و چه چیز فرد بیمار را شایستۀ تحسین و حتی دریافت جایزه میکند؟
هرچند اعلان بیماری برای بعضی افرادی که بهصورت مسئلهای شبانهروزی درگیر آناند و دائماً باید قسمتی از انرژی خود را صرف چالش یا مدارا با آن کنند، جنبهای آرامشبخش و رهاکننده دارد، در مملکت ما منفعت عام هم دارد. کمترین خاصیت آن همین که بسیاری از افرادی که با اختلال دوقطبی درگیرند، با آگاهی یافتن از اینکه افرادی صاحبنام و موفق هم مانند آنها همین گرفتاری را دارند و بااینهمه در روند تحصیلات یا اشتغال یا کسب موفقیتهای اجتماعیشان خللی وارد نشده امیدوار و باانگیزه میمانند و خود را بهدست سیلاب افکار اضطرابزا نمیسپارند. میفهمند که آنها هم میتوانند، علیرغم بیماری، تحصیل و کار و پژوهش و ورزش و هنرآفرینی کنند و از موفقیتهای فردی و اجتماعی بازنمانند.
شاید به نظر بسیاری صحبت دربارۀ اختلال دوقطبی دیگر امری عادی تلقی شود که نه مایۀ شرم و ترس است و نه اسباب فخر و فضل، اما باورکردنی نیست که تا همین چند سال پیش، در میان بسیاری از افراد تحصیلکرده، روشنفکر، فرهنگپرور و مؤثر در افکار اجتماعی آزادانه صحبت کردن از این بیماری تاچهاندازه تابو محسوب میشد و شجاعت میطلبید. تجربۀ شخصی من در این مورد بهغایت ناامیدکننده و ناراحتکننده بود، تاحدیکه مدتها از بازگفت آن پرهیز میکردم چون هربار که میخواستم آن را برای کسی تعریف کنم همان آزار و زخمی که در دلم بود نو میشد و میرنجاندم. حالا که این دو اهل قلم دربارۀ ابتلایشان به دوقطبی صحبت کردهاند، چنان شادم که یادآوری آن خاطره دیگر برایم تلخ نیست، بلکه راحت و شیرین است.
در سال 1392 که مقالۀ خود با عنوان «فروغ فرخزاد، شخصیتی دوقطبی؟» را نوشتم و در آن فرضیۀ احتمال ابتلای فروغ به اختلال دوقطبی را طرح کردم، مطابق معمولِ همکاریهای همیشگیام با نشریات، آن را برای چاپ به دو مجلۀ خوشنام و معتبر پایتخت سپردم: مجلۀ زنان امروز به مدیریت خانم شهلا شرکت و مجلۀ نگاه نو به مدیریت آقای علی میرزایی. با هر دو مجله آشنایی و همکاری داشتم، غریبه و تازهازراهرسیده نبودم و بین ما همیشه احترامی متقابل برقرار بود و هست. هر دو رد کردند. خانم شرکت صراحتاً پیام داد: ضد فروغ است، چاپ نمیکنیم. و آقای میرزایی هم علناً فرمود: گرفتار میشویم، چاپ نمیکنیم. در اعتبار و تلاشهای مدبرانۀ تأثیرگذار هر دو این سروران تردیدی نداشتم و ندارم، و مسائل حاشیهساز نشریات را هم درک میکردم، اما چنان جا خورده و تعجب کرده بودم که مدتی مقاله را پنهان کردم، به سکوت خزیدم، و از آن با کسی حرفی نزدم.
اما من، برای رسیدن به این فرضیه زحمت کشیده بودم. ساعتها و روزها صرف یافتن انواع کتابهای روانشناسی و مطالعۀ آنها کرده بودم، سطرسطر آنچه را دربارۀ فروغ نوشته بودند در جستجوی شاهدی که به کارم بیاید زیرورو کرده بودم، در جستجوی پروندۀ پزشکی او چندینبار به آسایشگاه رضاعی مراجعه کرده بودم، با چندین روانشناس و روانپزشک مشورت و همفکری کرده بودم، دلم نمیآمد نتیجۀ زحمتم را کنار بگذارم. سرانجام به این نتیجه رسیدم که چاپ این مقاله در ایران غیرممکن است: وقتی در میان اربابان نشریات، که خود از اقشار فرهنگپرور هستند، این تابوی ترسناک با چنین قدرتی میداندار است، از مردمی که کمتر مطالعه و آگاهی دارند چه انتظار؟ مقاله را برای دانشمند فرهنگپرور ساکن تورنتو، محمد توکلیطرقی، فرستادم و ایشان با سعۀ صدر چاپ آن را در مجلۀ ایراننامه پذیرا شدند.
این ماجراها در سال 1392 و 1393 اتفاق افتاده، یعنی همین چند سال پیش. خوشحالم که رشد فرهنگی و اجتماعی ما در همین چند سال بدان درجه رسیده که اعلان بیماری مایۀ ترس و خجالت نیست، و همین شادی است که آزردگیِ حاصل از آن واکنشها را از دلم میشوید. حالا صحبت کردن دربارۀ احتمال ابتلای فروغ به اختلال دوقطبی راحت است، اما همین چند سال پیش من نهتنها برای چاپ این مقاله متحمل ناراحتی و سرخوردگی شدم، بلکه آماج طعن و لعن عدهای از بهاصطلاح روشنفکران هم واقع شدم که: مصلحت نبود مینوشتی، سوءاستفاده میکنند تا جریان روشنفکری را بزنند! یا: این خانم از کیهان و فرهنگستان و ... مواجب میگیرد تا ضدروشنفکران مطلب بنویسد. این بود و هست روشنفکری ما!
برای استاد خرمشاهی و آقای نبوی آرزوی سلامتی و شادی دارم.
https://t.me/Sayehsaar
23.02.202518:24
آرش کمانگیر: پیشنهادی برای تعطیلات عید کودکان و نوجوانان
انتشارات میرماه در مجموعهی انتشارات خود برای کودکان و نوجوانان که به نام «کتابهای میرکا» چاپ میشود، کتابهای خواندنی و چشمنوازی منتشر کرده که جز برای کودک و نوجوان، برای بزرگسالان هم لذتبخش و خاطرهانگیز است: شعر «مادر» ایرجمیرزا، «باغ ایران» حسین گلگلاب، «عقاب» خانلری و ... همه با تصویرگریهای هنرمندانه و کتابپردازیهای باسلیقه و مقدمههایی که به سفارش ناشر به قلم نوشآفرین انصاری، محمدرضا شفیعیکدکنی، ایرج پارسینژاد و دیگران نوشته شدهاند. آخرینِ این عناوین «آرش کمانگیر» سیاوش کسرایی است که من بر آن مقدمهای کوتاه دربارهی خود شعر و مؤخرهای دربارهی سیاوش کسرایی نوشتهام.
کسرایی قصه را از زبان راویای میآورد که در شبی سرد و برفی در دل کوهستان نور امید میجوید و به کلبهای روشن میرسد. چون وارد میشود، عمو نوروز را میبیند که بچهها را دور آتش گرد کرده و برایشان قصهی آرش کمانگیر را تعریف میکند. قصه که به آخر میرسد عمو نوروز و بچهها به خواب میروند و حالا این راوی است که کندهای هیزم در آتش مینهد تا آن را روشن و فروزان نگاه دارد. شعر در پرتو امید به پایداری «باغ آتش»، تمثیلی از ایران، خاتمه میپذیرد.
بنمایهی قصهی آرش تعیین مرزهای سرزمین ایران و حفظ تمامیت ارضی آن است، اما گرداگرد این مغز لایهدرلایه مفاهیم نغز دیگری نیز آورده میشود که، جز ارزش هنری و ادبی، برای کودکان و نوجوانان ارزش آموزشی هم دارد.
پارهای از مقدمهام بر این کتاب را نقل میکنم، با این امید که فرزندان ایرانی با خواندن این کتاب زیبا در نوروز، همچون آرش، روح دوستاری و نگاهداری این باغ آتش را در خود بیابند و بپرورند:
«رفتار فکری و هنری کسرایی با اسطورهی آرش مدرن است: او با حذف تمام عناصر نژادگرایانه، قومپرستانه و فرازمینی، قدرت تغییر و اصلاح را فقط در عزم و عمل انسان میبیند و به آن اصالت و اهمیت میبخشد. آرش او نه از آسمان آمده، نه از جانب پادشاه و دستگاه قدرتمداران. یکی است مثل همهی ما، که در قبال نسلهای آینده احساس مسئولیت میکند و میکوشد سهم خود را بپذیرد و وظیفهی خود را درست ادا کند. مشخصات جسمانی او انسانی است: نه بال دارد، نه شاخ و نه برزوبالایی اغراقآمیز. زبان او ساده و سخنانش همهفهم است و وطن، این باغ آتش، را آنمایه شایسته و ارزنده میبیند که برایش از جان بگذرد. ارزشهایی که شخصیت آرش میآموزد همه ارزشهایی است بنیادین، که در غالب فرهنگهای جهان از دیرباز تا امروز همواره تحسین و آموخته میشود: همدلی و نوعدوستی، شجاعت، فداکاری، آزادگی، ایمان، وطندوستی و از همه مهمتر عشق به زندگی و امید.
به این ترتیب، الگویی که سیاوش کسرایی از آرش رسم میکند و پیش مینهد، از یک فرد برمیگذرد و فراگیر میشود و، بهویژه به مخاطبان جوان شعر، میآموزد که هریک از آنان میتوانند، با نیروی اراده و عمل و امید، قهرمان زندگی خود و دیگران باشند. این الگو بازگوکنندهی جوهر همان پیام جاویدان فردوسی در پایان داستان ضحاک است:
فریدون فرخ فرشته نبود ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیکویی تو داد و دهش کن، فریدون تویی»
لینک سفارش کتاب از انتشارات میرکا:
https://mirmah.com/?fbclid=PAY2xjawIoRx9leHRuA2FlbQIxMQABpn-U1UO_AhmjXWJeFQ80AVc2pd7NDHLAjrTL2fhABd0tNBP9g0kjNRPNtg_aem_dhNjm1xfxp3RGKegKQWvYg
https://t.me/Sayehsaar
انتشارات میرماه در مجموعهی انتشارات خود برای کودکان و نوجوانان که به نام «کتابهای میرکا» چاپ میشود، کتابهای خواندنی و چشمنوازی منتشر کرده که جز برای کودک و نوجوان، برای بزرگسالان هم لذتبخش و خاطرهانگیز است: شعر «مادر» ایرجمیرزا، «باغ ایران» حسین گلگلاب، «عقاب» خانلری و ... همه با تصویرگریهای هنرمندانه و کتابپردازیهای باسلیقه و مقدمههایی که به سفارش ناشر به قلم نوشآفرین انصاری، محمدرضا شفیعیکدکنی، ایرج پارسینژاد و دیگران نوشته شدهاند. آخرینِ این عناوین «آرش کمانگیر» سیاوش کسرایی است که من بر آن مقدمهای کوتاه دربارهی خود شعر و مؤخرهای دربارهی سیاوش کسرایی نوشتهام.
کسرایی قصه را از زبان راویای میآورد که در شبی سرد و برفی در دل کوهستان نور امید میجوید و به کلبهای روشن میرسد. چون وارد میشود، عمو نوروز را میبیند که بچهها را دور آتش گرد کرده و برایشان قصهی آرش کمانگیر را تعریف میکند. قصه که به آخر میرسد عمو نوروز و بچهها به خواب میروند و حالا این راوی است که کندهای هیزم در آتش مینهد تا آن را روشن و فروزان نگاه دارد. شعر در پرتو امید به پایداری «باغ آتش»، تمثیلی از ایران، خاتمه میپذیرد.
بنمایهی قصهی آرش تعیین مرزهای سرزمین ایران و حفظ تمامیت ارضی آن است، اما گرداگرد این مغز لایهدرلایه مفاهیم نغز دیگری نیز آورده میشود که، جز ارزش هنری و ادبی، برای کودکان و نوجوانان ارزش آموزشی هم دارد.
پارهای از مقدمهام بر این کتاب را نقل میکنم، با این امید که فرزندان ایرانی با خواندن این کتاب زیبا در نوروز، همچون آرش، روح دوستاری و نگاهداری این باغ آتش را در خود بیابند و بپرورند:
«رفتار فکری و هنری کسرایی با اسطورهی آرش مدرن است: او با حذف تمام عناصر نژادگرایانه، قومپرستانه و فرازمینی، قدرت تغییر و اصلاح را فقط در عزم و عمل انسان میبیند و به آن اصالت و اهمیت میبخشد. آرش او نه از آسمان آمده، نه از جانب پادشاه و دستگاه قدرتمداران. یکی است مثل همهی ما، که در قبال نسلهای آینده احساس مسئولیت میکند و میکوشد سهم خود را بپذیرد و وظیفهی خود را درست ادا کند. مشخصات جسمانی او انسانی است: نه بال دارد، نه شاخ و نه برزوبالایی اغراقآمیز. زبان او ساده و سخنانش همهفهم است و وطن، این باغ آتش، را آنمایه شایسته و ارزنده میبیند که برایش از جان بگذرد. ارزشهایی که شخصیت آرش میآموزد همه ارزشهایی است بنیادین، که در غالب فرهنگهای جهان از دیرباز تا امروز همواره تحسین و آموخته میشود: همدلی و نوعدوستی، شجاعت، فداکاری، آزادگی، ایمان، وطندوستی و از همه مهمتر عشق به زندگی و امید.
به این ترتیب، الگویی که سیاوش کسرایی از آرش رسم میکند و پیش مینهد، از یک فرد برمیگذرد و فراگیر میشود و، بهویژه به مخاطبان جوان شعر، میآموزد که هریک از آنان میتوانند، با نیروی اراده و عمل و امید، قهرمان زندگی خود و دیگران باشند. این الگو بازگوکنندهی جوهر همان پیام جاویدان فردوسی در پایان داستان ضحاک است:
فریدون فرخ فرشته نبود ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیکویی تو داد و دهش کن، فریدون تویی»
لینک سفارش کتاب از انتشارات میرکا:
https://mirmah.com/?fbclid=PAY2xjawIoRx9leHRuA2FlbQIxMQABpn-U1UO_AhmjXWJeFQ80AVc2pd7NDHLAjrTL2fhABd0tNBP9g0kjNRPNtg_aem_dhNjm1xfxp3RGKegKQWvYg
https://t.me/Sayehsaar
Кайра бөлүшүлгөн:
از گذشته و اکنون

09.02.202523:57
"ویراستاری خوشقلم" (دربارهی سایه اقتصادینیا)
شاید بیستسالی بگذرد از آن زمانی که مطالبی از سایه اقتصادینیا را نخست در مجلاتِ ادبی، و بعدها در هیات کتابی ("هم شاعر، هم شعر") خواندم. حقیقتش آن روزها که خودم هنوز جوان بودم، براساسِ وسعتِ دید، پختگیِ نگاه و نیز زبانِ تندرستِ نویسنده، گمانمیکردم ایشان بانویی باشند میانسال. بعدها نیز چندین اثر از ایشان منتشرشد. اغلبِ آنها کوششهایی بود در ارجنهادن بر یکعمر تلاشهای ادبیِ استاد احمد سمیعی گیلانی: "به دانش بزرگ و به همت بلند" (ارجنامه) و "گلگشتهای ادبی و زبانی (مجموعه مقالات). سالهای اخیر نیز این دوستدارِ صادق و عاشقِ یکدله، طرفِ گفتگویی بلند با استاد شدند و خاطراتِ ادبی و سیاسیِ ایشان را ثبت و ضبط و ماندگار ساختند.
اقتصادینیا پیشتر ویراستارِ مراکزی همچون مرکز نشر دانشگاهی و فرهنگستان زبان و ادب بوده. ازهمینرو قلمی شستهرفته و موجزنویس دارد. قلمی زیبا و نثری بیبزک. به گمانام درخششِ نثرِ ایشان، نخست و بیشتر با مطالبی کوتاه دربارهی نکاتِ نگارشی و زبانی آغاز شد. این مطالبِ جستارگونه که اغلب به بهانه یا مناسبتی زبانی و ویرایشی طرحمیشود، بهتدریج با مهارتِ مثالزدنی نویسنده به جستارهای جاندارِ ادبی و گاه اجتماعی و فرهنگی ارتقاءمییابد. خوشبختانه بخشی از این مطالب اخیراً در کتابی با عنوان زیبای "له و علیه نگارش" گردهمآمده. کتاب، همچون اثرِ استاد ضیاء موحّد ("البته واضح و مبرهن است که ...") عنوانِ زیبا و جذابی نیز دارد. همین حُسنِ انتخاب در عنوان، خود دریچهای دلگشا و دعوتی است گرم برای مهمانی بر خوانی بیدریغ.
چنانکه آمد اقتصادینیا مهارتی مثالزدنی دارد در طرحِ مطلبی ساده و گاه دمدستی بهمثابهِ نقطهی عزیمت، و درنهایت راهبردن از آن نقطه به بررسیِ معضلی ادبی و فرهنگی. اغلبِ نوشتههای ایشان با مسائلِ مبتلابه و مباحثِ روزمره پیوندی دارد. نویسنده گاه به مباحثِ بینارشتهای (عوالمِ سیاست و اجتماع و روانشناسی و فرهنگِ عمومی) نیز سرکمیکشد. و البته این مهارت را دارد که به ورطهی روزمرگی درنلغزد. ازهمینرو اغلبِ این نوشتهها را پژوهشهایی در حوزهی مطالعاتِ فرهنگی نیز میتوان بهشمارآورد.
زبانِ این نوشتهها، گرچه سهل و خوشخوان و حتی گاه سُکرآور است اما هرگز ولنگارانه نیست و شلنگانداز و حتی قلمانداز بر کاغذنیامده.
و این خوشخوانی و سکرآوریِ در نثر، عنصرِ مغتنمی در نقدها و بررسیهای ایشان است. "لذتِ متن"ی که امثالِ رولان بارت از آن سخنمیگویند از بسیاری از جستارهای اقتصادینیا نصیبِ مخاطب میشود. لحنِ این جستارها نیز اغلب جسورانه و درعینحال حسابشده است. نویسنده میکوشد در ارزیابیهایش، هوشیارانه و جستجوگرانه به جمیعِ جوانب بیندیشد و بیگداربهآبنزند. اقتصادینیا قلمی بیباک دارد اما هرگز هتّاکانه نمینویسد. نیش و نوش را توامان دارد و جانبِ انصاف را فرونمیگذارد. اینگونه نثرِ جسور و جاندار، خوشبختانه در میانِ جستارنویسانِ ادبی و فرهنگیِ این سالها نمونهها و نمایندگانی دارد. نویسندگانی که بدونِ مقدمهچینیهای ملالآور، یکراست سرِ اصلِ مطلب میروند؛ موجز و مفید مینویسند و اغلب ره به سرمنزلِ مقصود میبرند.
اینها البته الزاماً به این معنا نیست که نویسنده با همهی نظرها و نقدهای خانم اقتصادینیا موافق است.
اقتصادینیا اینروزها کمتر مینویسد. قلمش نویساتر باد!
@azgozashtevaaknoon
شاید بیستسالی بگذرد از آن زمانی که مطالبی از سایه اقتصادینیا را نخست در مجلاتِ ادبی، و بعدها در هیات کتابی ("هم شاعر، هم شعر") خواندم. حقیقتش آن روزها که خودم هنوز جوان بودم، براساسِ وسعتِ دید، پختگیِ نگاه و نیز زبانِ تندرستِ نویسنده، گمانمیکردم ایشان بانویی باشند میانسال. بعدها نیز چندین اثر از ایشان منتشرشد. اغلبِ آنها کوششهایی بود در ارجنهادن بر یکعمر تلاشهای ادبیِ استاد احمد سمیعی گیلانی: "به دانش بزرگ و به همت بلند" (ارجنامه) و "گلگشتهای ادبی و زبانی (مجموعه مقالات). سالهای اخیر نیز این دوستدارِ صادق و عاشقِ یکدله، طرفِ گفتگویی بلند با استاد شدند و خاطراتِ ادبی و سیاسیِ ایشان را ثبت و ضبط و ماندگار ساختند.
اقتصادینیا پیشتر ویراستارِ مراکزی همچون مرکز نشر دانشگاهی و فرهنگستان زبان و ادب بوده. ازهمینرو قلمی شستهرفته و موجزنویس دارد. قلمی زیبا و نثری بیبزک. به گمانام درخششِ نثرِ ایشان، نخست و بیشتر با مطالبی کوتاه دربارهی نکاتِ نگارشی و زبانی آغاز شد. این مطالبِ جستارگونه که اغلب به بهانه یا مناسبتی زبانی و ویرایشی طرحمیشود، بهتدریج با مهارتِ مثالزدنی نویسنده به جستارهای جاندارِ ادبی و گاه اجتماعی و فرهنگی ارتقاءمییابد. خوشبختانه بخشی از این مطالب اخیراً در کتابی با عنوان زیبای "له و علیه نگارش" گردهمآمده. کتاب، همچون اثرِ استاد ضیاء موحّد ("البته واضح و مبرهن است که ...") عنوانِ زیبا و جذابی نیز دارد. همین حُسنِ انتخاب در عنوان، خود دریچهای دلگشا و دعوتی است گرم برای مهمانی بر خوانی بیدریغ.
چنانکه آمد اقتصادینیا مهارتی مثالزدنی دارد در طرحِ مطلبی ساده و گاه دمدستی بهمثابهِ نقطهی عزیمت، و درنهایت راهبردن از آن نقطه به بررسیِ معضلی ادبی و فرهنگی. اغلبِ نوشتههای ایشان با مسائلِ مبتلابه و مباحثِ روزمره پیوندی دارد. نویسنده گاه به مباحثِ بینارشتهای (عوالمِ سیاست و اجتماع و روانشناسی و فرهنگِ عمومی) نیز سرکمیکشد. و البته این مهارت را دارد که به ورطهی روزمرگی درنلغزد. ازهمینرو اغلبِ این نوشتهها را پژوهشهایی در حوزهی مطالعاتِ فرهنگی نیز میتوان بهشمارآورد.
زبانِ این نوشتهها، گرچه سهل و خوشخوان و حتی گاه سُکرآور است اما هرگز ولنگارانه نیست و شلنگانداز و حتی قلمانداز بر کاغذنیامده.
و این خوشخوانی و سکرآوریِ در نثر، عنصرِ مغتنمی در نقدها و بررسیهای ایشان است. "لذتِ متن"ی که امثالِ رولان بارت از آن سخنمیگویند از بسیاری از جستارهای اقتصادینیا نصیبِ مخاطب میشود. لحنِ این جستارها نیز اغلب جسورانه و درعینحال حسابشده است. نویسنده میکوشد در ارزیابیهایش، هوشیارانه و جستجوگرانه به جمیعِ جوانب بیندیشد و بیگداربهآبنزند. اقتصادینیا قلمی بیباک دارد اما هرگز هتّاکانه نمینویسد. نیش و نوش را توامان دارد و جانبِ انصاف را فرونمیگذارد. اینگونه نثرِ جسور و جاندار، خوشبختانه در میانِ جستارنویسانِ ادبی و فرهنگیِ این سالها نمونهها و نمایندگانی دارد. نویسندگانی که بدونِ مقدمهچینیهای ملالآور، یکراست سرِ اصلِ مطلب میروند؛ موجز و مفید مینویسند و اغلب ره به سرمنزلِ مقصود میبرند.
اینها البته الزاماً به این معنا نیست که نویسنده با همهی نظرها و نقدهای خانم اقتصادینیا موافق است.
اقتصادینیا اینروزها کمتر مینویسد. قلمش نویساتر باد!
@azgozashtevaaknoon
Көрсөтүлдү 1 - 6 ичинде 6
Көбүрөөк функцияларды ачуу үчүн кириңиз.