من وقتی جوان بودم:
پسری در ایران
نوشتهٔ یوئیل بنیامین میرزا
ترجمهٔ نیماجمالی
فصلِ یک
سالِ نو
بخشِ چهارم و پایانی
بعد از ظهر، دوستانِ پدربزرگم میآمدند که او را ببینند. خانهٔ ما همیشه جایِ مطلوبی برایِ گعدهٔ روزهایِ تعطیل و بعدازظهرهایِ کشدارِ زمستانیِ پیرمردانِ روستا بود که کارِ دیگری نداشتند. با پدربزرگم چیزی دود میکردند و نقلها و قصههایِ مفصلی میگفتند. ضیا، سلمانیِ روستا، رستمِ نعلبند، اسکندرِ رنگرز، و عثمان، سبدبافِ کُردی که در روستایِ ما زندگی میکرد، آمدهبودند. آقاهادیِ نوازنده با کمانچهاش آمد تا برایِ جمع بنوازد و بخواند. کشیش، روحانیِ روستا، هم آمد که مردِ طویلالقامهای بود و قبایِ سیاهِ بلندی به تن داشت و صلیبی نقرهای هم به گردن آویختهبود. اما پدربزرگِ دیگرم که مُبلّغِ پرسبیترین بود نیامد. روابطِ خوبی با پدربزرگم، کدخدا، نداشت و کوشیدهبود تا مانعِ ازدواجِ مادرم با پسرِ کدخدا شود.
آن روز حتی دومبه هم آمدهبود و چون نوروز بود او را پذیرفتهبودیم. همهٔ پسربچههایِ روستا سربهسرِ دومبه میگذاشتند. اسمش دومبه نبود منتها ما اینطور صدایاش میکردیم که معنیاش میشود «خروسِ دُمبریده.» مناسبتش این بود که به جایِ جامهٔ دامندرازِ محلی، کتِ کوتاهِ فرنگی میپوشید. اگر کسی بود که دل بدهد، دومبه میتوانست داستانهایِ بامزهای تعریف کند. تا دوردستها سفر کردهبود، تا انگلستان. منتها همین سفرِ انگلستان بود که نوعی حسِ تحقیر نسبت به او در همسایگانش برانگیختهبود. دومبه میانِ آدمهایِ شریفِ کلیسایِ انگلستان دوره افتادهبود و برایِ فقرایِ ایران پول خواستهبود به این بهانه که برنامههایِ بزرگی برایِ تأسیسِ مدرسهای دارد. مبلغِ قابلِ توجهی جمع کردهبود و بازگشتهبود. اما فقط یک اتاقکِ گلی برایِ مدرسه ساختهبود و با مابقیِ پول میسیونری چندین جریب تاکستان خریدهبود و خانهٔ مقبولی برای خودش بنا کردهبود.
ضیایِ سلمانی، بهترین قصهگویِ روستا بود. رویِ متکاهایِ پشتِ اجاق چمبک زدم که به قصه گوش بدهم. ضیا همیشه میگفت وقتی که قصهای تمام میشود، سه سیب از آسمان پایین میآید، یکی برایِ قصهگو، یکی برایِ شنونده، و یکی هم برایِ کسی که قصهاش نقل شده. من به دقت نگاه میکردم منتها هرگز سیبی ندیدم.
آقاهادی کمانچهاش را که سازِ زهیِ خوشنوایی بود درآورد. سازش از چوبِ توت بود چون آن نوع چوب شفافترین و لطیفترین صدا را تولید میکند. کمانچهٔ آقاهادی مثلِ دستنبو گِرد بود و داخلش هم از یک طرف تراشیده و خالی شدهبود. این دهانه با پوستِ گوسفند پوشانده شدهبود و این شکمِ شکلِ دستنبو مزین به مروارید و نقره و طلایِ قلمکاری بود. کمانچه سه سیم داشت. کمانه از چوبِ صیقلخورده ساخته شدهبود که بر آن رشتهای از مویِ دُمِ اسبِ سفید کشیدهبودند. آقاهادی رویِ زمین نشست و پاهایش را زیرش جمع کرد و سازش را رویِ میلهای آهنی گذاشت. به جای کشیدنِ کمانه از سیمی به سیمِ دیگر، او کمانچه را میگرداند تا سیمها به کمانه بخورند. آقاهادی گفت که آن چنگی که مَلِک داود مینواخت، همان کمانچهٔ ایرانی است.
روزِ اولِ سال و بهار اینگونه به بازی و جشن و شادباش گذشت و خورشیدِ سال نو در شکوهی سرخ و زرین پشتِ کوههایِ بنفشِ کردستان پایین رفت. اما با آمدنِ شب شادباشها تازه بیشتر هم میشد. این ساعتی بود که من و داود و همهٔ پسربچههایِ روستا بیصبرانه منتظرش بودیم.
تا هوا تاریک میشد، ترقهها بام به بامِ خانهها روشن میشد و میدرخشید. تمامِ شب پُر میشد از نورهایِ زیبا و شهابهایی فروزنده همچون ستارههایی که در آسمانِ صاف میدرخشند. رویِ بامها بر طبلها میکوبیدند و مردان میخواندند و میرقصیدند تا سالِ نو را جشن بگیرند. همه خوشحال بودند چون بهار از پسِ زمستانِ سخت و طولانی باز آمده بود.