07.02.202520:00
میشه لطفا ایگنورش نکنید؟
02.02.202516:56
02.02.202511:32
01.02.202519:19
میشه لطفا فور بزنید؟
15.01.202520:46
میشه اینو فور کنید و ایگنورش نکنید لطفنی؟
03.11.202419:21
07.02.202519:51
خانه
و بازگشتم، من برای جبرانِ تمامیِ اشتباهاتم بازگشتنرو منتخب شدهبودم. منبازگشتن به تورا ترجیحداده بودم، چون میدانستم نمیتوانم امنتر از خانهی خود جاییرا پیدا کنم و تو خوب اینرا میدانستیکه تو تنها داراییِ من هستی و تو برایمن
"خانهی امنِ من و پناهگاهِ من تو هستی."
زانو زدم و التماسِ بازگشتنِ تورا کردم. با آنکه هیچکجا مقصرِ شکستهشدنم نبودم، اما تو آنفردی بودیکه خود را زخمدیده نشان دادی. با آنکه تو کسیبودی که از من طلبِ رفتنمرا کردی تا در آغوشِ یارت به زندگیات با شادی ادامه دهی، اما بازهم من برای جبرانِ اشتباهاتم بازگشتم. چون میدانستم در پیِ رفتنم تو هیچگاه به یادِ من نخواهیافتاد. هیچگاه کنارِ ساحل نخواهی رفت تا غروبرا به یادِ چشمانِ من نگاهکنی. اما من ساحلرا هرشب کلبهی سکوتِ خود میدانستم صدایشرا صدایت شنیدم، موجهایشرا موهایت دیدم و غروب خورشیدشرا رنگِ چشمانت دیدم. اشتباهاز منیبود که خود را برایتو کافیدیدم، بدون آنکه بدانم بهتراز من در آغوشش برایت مسکنها دارد. من تورا خانهی خود دیدم بدون آنکه بدانم محلتِ زندگیام بهزودی به پایان میرسد. جلوی پاهایت بر زانو نشستم و با گریستن از تو خواستم تا مرا به خانهام بازگردانی. از تو پرسیدم که چطور میتوانی کلیدِ قلبترا به دیگریبدهی وقتی میدانی من با حسرت به دنبالِ تو خواهم آمد؟! در جواب سوالِ من سکوتکردیو؛
خانهام را بر روحم ویرانکردیوبه آتشکشیدی.
02.02.202516:54
برو بزرگشو برگرد و یادبگیر همیشه نیازهست چندیننفر ازت بدشون بیاد تا ارزشترو متوجه بشی
02.02.202511:31
https://t.me/c/2167963895/5456
سوانی تو خیلی رک بهمون گفتی نقطه ضعفت کیه:)
سوانی تو خیلی رک بهمون گفتی نقطه ضعفت کیه:)
01.02.202518:31
فور میخوره که🫦
12.11.202421:26
+
28.10.202422:20
میشه لطفا ایگنورش نکنید؟
05.02.202518:30
شايدها.
و شاید یکشب بازهم راههایمان یکیشود. یکروز بازهم پرواز را بهجای جداییترجیح دهیم و بگذاریم روحهایمان یکیشدنرا حس کنند، تا شادابی بازهم به روحمعنا ببخشد و به قلب امید را یاد دهد. شاید برای دومینبار دیگر چشمهایمان پراز اشکهای ریخته نشده نباشد. و بویغم از حرفها پیدانباشد
"شاید دیگر نیازیبه خداحافظی نباشد."
یکیاز ما ماندنرا ترجیح دهد، و بماند و بسازد با هرساختهو نا ساختهای. شاید برایدومینبار دیگر آخرینآغوش را تجربه نکردهباشیم، دیگر در آغوشِ هم گریستنرا انتخاب نکردهباشیم. هریکاز ما چشمبه راهِ دیدن دیگرینباشد و عطرِ همدیگر را برای ماندگاریچندین دقیقهتنفس نکردیم. ثانیهها طوری گذرنکند که قلبدرد بیاید، شاید برایبارِ دوم و یا شاید در زندگیِ دیگر خداحافظ کلمهی آخرینباشد که برای سفر به راهیدور بازگو کنیم. شاید اینبار دلها بهرحم آید و جداییرا در دفترِ سرنوشت ننویسند. ولی حال عزیزِ رفتهبه راهِ دورِ من، هیچگاه از یاد نبر که اگر جسمدر کنارِ تو نباشد، روحِ من هرلحظه جویای حالتاستهرگاه خستگی زانوهایترا به سمتِ زمین خمیده کرد، از یاد نبر برای زمین نخوردنت جزوی از زمین میشوم تا رویِ من ایستادنرا تجربهکنی. حتی اگر دورترینراه را برای رفتن منتخبشوی در همان راهِ رفتهات میایستم و منتظرِ برگشتنت میمانمو ثانیههارا برای آمدنت میشمارم و قول میدهم که شاید در؛
دنیاییدیگر، به امیدِ دیداریدوباره را در گوشت زمزمه نکنم.
02.02.202516:54
چه شخصیت حقیر و کوچیکی که با این وجود هنوز اینجا پِلاس میبینمت.
01.02.202520:11
اگه نبود بیکار نبودم ننه بدخواهاشو بگام.
01.02.202518:30
به کارنامه اهمیتنده، تلاشترو کردیو اون نتیجهی تلاشها خودتهست
12.11.202421:26
تویی که پروفسوری بنویس برامون
28.10.202422:07
سرنوشت
همهچیز درثانیه اتفاق افتاد. همهچیز باعث شد تا نتوانم معنایِ خود و وجودِ خود را متوجهشوم. از دست دادنِ تو، میانِ شبنمهای باران همان شکستگی بود. من میدانم که زیباترین داستانرا ساخته ایم و
"داستانِ منوتو زیباترین عشقِ یکطرفه بود."
هرچقدر به دنبالِ تو میدویدم، بیشتر از قبل نقطهی پایانِ ما دورتر میشد. منو تو هرگز ما نشدیم، منو تو هرگز معنایِ مارا متوجه نشدیم. شاید علتِ این نرسیدنها سرنوشت باشد، و من هربار که بخواهم از تو بنویسم در تکبه تک برگهها از سرنوشت دلیلِ گرفتنترا خواهم پرسید. از سرنوشت خواهم پرسید که آیا تا بهحال با نمنمهای باران به یادِ فردی افتادی؟! آیا تا بهحال هربار با به یاد آوردن خاطراتِ فردی بغض بر گلویت چنگ انداخته است؟از سرنوشت سوال خواهم کرد، خودت میدانی چقدر دلیلِ قانعکنندهی هر فردِ شکسته هستی؟نمیدانم تو کجای این شهر منتظرِ دیگری هستی، اما خوب میدانم من درهمان کوچهی همیشگی با عطرِ بوی لالهی تنت منتظرِ برگشتنت هستم. هرشب به سرنوشت التماس خواهم کرد که در پایانِ داستانِ ما، منو تو بهم رسیده باشیم.حقیقت این است که دیگر امیدی به برگشتنِ تو نیست، کسی نمیداند اما من خوب یاد گرفتهام که هرچقدر بیشتر زندگیِ دوبارهرا در چشمانِ فرد دیگر حس کنی؛
بیرحمانهترین حالت ترک خواهی شد و این قانونِ پایانِ داستانهای عاشقانهست.
03.02.202516:12
میشه لطفا سینشرو به 1k برسونید؟
02.02.202516:54
سوان شبیه تو شده نیکک
01.02.202520:10
بهتوچه
27.01.202518:56
خاطراتِتو
شروعبه نوشتنکردم در کاغذیبرایاو، و از ما فقط خاطرات باقی مانده بودند. دیگر خاطراتهم بویدلتنگی نمیدادند، حسِ حسرت نمیدادند. سکوتِ نگاههای آخر، دیگر فریاد التماسِ ماندندر خود جای ندادهبودند. یکاز آنها بیرحمبود و دیگری دلتنگ.یکیپر از حسرت و دیگری بیحس.
"بازهم غریبههای از هم گذر شدهبودیم."
نگاههایمان هرچندبار کهبهم گره میخوردند، دیگر خواستنرا نگاهت حس نمیکردم، این بیاحساسی هیچ درمانیرا درخود نداشت. عشقِ بهپایان رسیدهی من، برایماندنت زمینو آدمیهایشرا به آتش کشاندم، و تو از خاکسترِ تلاشهایم گذرکردی. فراموشکردن برایم راحتاست، اما تو تاابد گوشهای از وجودمرا به نامِ خود کرده ای، چطور میتوانم وجودِ خود را به فراموشی بسپارم؟! مهرِ نگاهت و حرفهای زیبایت بر قلب خوردهشده است، هرچند بیرحم مرا در خاکسترِ بیحسی رها کردی اما بازهم چشمهایم به ردِ پاهای به جا ماندهی تو ماندهاست. نوشتنبرای او تمامشده بود، دستبر سنگِ قبر او کشیدنبرایم همیشه زیبا میماند. هرچندبار که کنارِ او بیایم، برایش میگویم حتی مرگهم نتوانست خاطراتترا از یاد من بگیرد، حتی رفتنتهم نتوانست یادترا از ذهن بیرون کند قدرتِ خاطراتت آنقدر بالاست که هرمقدار تلاش میکنم که تورا از ذهن به بیرون بیاندازم، بیشتراز قبل در ذهنِ من کلبهای از آمدنو رفتنت میسازی؛
خاطراتتحتی نبودنتهم در ذهن من میماند.
12.11.202421:26
انشاتو میدی مامانت بنویسه درباره قلم سوان نظر میدی؟
23.10.202411:49
خستگی از بدنم می باره
Көрсөтүлдү 1 - 24 ичинде 25
Көбүрөөк функцияларды ачуу үчүн кириңиз.