Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
بغل خرسی🧸 avatar
بغل خرسی🧸
بغل خرسی🧸 avatar
بغل خرسی🧸
#اطلس_دل
10.05.202513:43
کامواهام تموم شده و حافظ باهام حرف نمی‌زنه. امروز با غصه‌‌هامون چیکار کنیم؟
08.05.202514:52
🫱🏼‍🫲🏻
05.05.202518:11
تموم شد 💆🏻‍♀
ترجیحا با دیوان🙂‍↕️
13.04.202520:10
اگه قراره دلخور بشی، از خودت بشو که اون کار اشتباه رو انجام دادی. نه از من که به روت میارمش.
10.05.202517:27
مسکن جدیدم رو پیدا کردم بچه‌ها: نون پختن🥖
Кайра бөлүшүлгөн:
Potions Master🍯 avatar
Potions Master🍯
10.05.202507:30
تو دنیایی که همه تریبون دارن و هرکسی حرفی برای گفتن داره، حرف خوب و درست زدن کافی نیست. مهمه اون حرف چطور بیان میشه و کی داره اون حرف رو می‌زنه.
الی
Кайра бөлүшүлгөн:
آقشام گَلَن avatar
آقشام گَلَن
07.05.202504:41
دوستی امر متقابل است. من زخم‌هایم را نشانت می‌دهم و تو زخم‌هایت را نشانم می‌دهی. من زخم‌هایت را نوازش می‌کنم و تو زخم‌هایم را نوازش می‌کنی. سن هم ندارد. حتی دوستی منِ در آستانه‌ی سی‌سالگی با علیرضای ده دوازده‌ساله هم همین قاعده را دارد. علیرضا دیابت دارد و تمامِ سال و حین هر بالا و پایین شدن قند و انسولین زدن و ضعف کردن، کنارش بودم. می‌دانستم که به حرف هیچ‌کس گوش نمی‌دهد و رعایت نمی‌کند و شیرینی و نوشابه می‌خورد. درباره‌ی خودم گفته بودم، درباره‌ی زخم معده‌ام و حساسیتم به لاکتوز و گلوتن. گفته بودم که عاشق بعضی خوراکی‌هایم، که شیفته‌ی بوی نان تازه‌ام، که دلم برای طعم نان لک زده، ولی الان چندماه است که لب به نان نزده‌ام، چون مجبورم و حساسیت دارم. و بعد درباره‌ی اجبارها و محدودیت‌های زندگی گفته بودم و علیرضا آن‌قدر باهوش بود که همیشه چندقدم جلوتر از حرف‌های من بود. امروز دل‌درد داشت. پرخوری کرده بود. داشتم برایش آب‌جوش می‌ریختم که گفتم: هرکی باید متناسب با وضعیت خودش خوراکی بخوره، مثلا من هیچ‌وقت نمی‌تونم یه بسته چیپس رو بخورم، همیشه از نصف کمترش رو می‌خورم. گفت: شما مگه زخم معده ندارید؟ شما کلا اصلا نباید چیپس بخورید.
حرفی که چندماه قبل بهش زده بودم را یادش بود. این‌قدر دوستم داشت که یادش مانده بود و مراقب بود. لیوان آب جوش را گذاشتم روبرویش. نگاهش کردم و فکر کردم، به کم‌سال بودنش و تمام بودنش در دوست داشتن. که دوست داشتن یعنی مراقبت.
05.05.202515:45
14.04.202506:27
13.04.202520:09
آها یه چیز دیگه‌؛
من فکر می‌کنم این اشتباهه که اگه کسی به نظرمون آدم خوبیه، بخاطر کار بدی که در حق بقیه انجام می‌ده، تذکر نگیره.
منظورم اینه که درسته تو نیت خوبی داری. تو دوستم داری. و تو نمی‌خوای بهم آسیب بزنی‌. ولی وقتی داری انجامش میدی، کمترین حق من اینه که بتونم بهت اعتراض کنم.
10.05.202513:59
آها از دیشب شصت هزار ساعت هم اسکرول کردم و محتوای بی‌ارزش دیدم👍🏼
09.05.202520:07
باید غم‌انگیز می‌‌بود. باید دلم رو می‌سوزوند. حتی باید می‌ترسوندم. ولی نمی‌ترسم‌. دلم نمی‌سوزه و غم، پررنگ‌ترین احساسم نیست. من فقط از افکارم و از هیجان مثبتی که احساسش می‌کنم، متعجبم.
باز به تصویر قبر تازه و آدم‌های دورش نگاه می‌کنم.
قبر زیر سایه‌ی درخت نارنج کنده شده. آسمون آبی و ابرآلوده و آفتاب، نورانی و کم‌جون می‌تابه. به اندازه‌ی روزهای خنک تابستون و روزهای گرم زمستون، دوست‌داشتنی به‌نظر می‌رسه.
باد ملایمی میاد و آقایی که یکم پیش فکر کرده بودم برای مداحی اومده، شروع به خوندن شعر و ترانه‌های غمگین می‌کنه.
آدم‌ها خم شدن، اما کسی نشکسته. همه هنوز محکم به زندگی چسبیده‌اند و دست‌های هیچکس شل نشده. چشم که می‌چرخونم، توی آرامگاه و بالای سر عزیز از دست رفته، زندگی رو می‌بینم که زورش به مرگ چربیده و شبیه مبارزی به نظر می‌رسه که حریف قدرش رو توی خونه‌ی اون، شکست داده. و قشنگه‌.
مثل همه‌ی وقت‌های که توی مراسم ختمی شرکت کردم، به روزی که مراسم خودم برپا بشه فکر می‌کنم. تصور می‌کنم که روحم بالای سر جمعیت پرواز می‌کنه و به چهره‌ی تک تک آدم‌ها نگاه می‌کنم. این بار هم رفتار عزادارها رو با الگو گرفتن از آدم‌های توی مراسم، تصور می‌کنم.
و برعکس همیشه، این بار وحشتناک نیست. باعث نمی‌شه از تصور دردی که ازم به جا می‌مونه، بترسم و به رسم دنیا لعنت بفرستم.
زیباست، و باعث می‌شه آرزو کنم که روزی، من هم تنها بمیرم. باعث می‌شه آرزو کنم مردنم، خدشه‌ای به زندگی وارد نکنه.
05.05.202519:33
راستی😌
این دوستمون رو بدون الگو بافتم😌
عکس عروسکش رو از پینترست گرفتم و گذاشتم جلوم و بافتمش😌
الان سرشار از غرور و افتخارم😌
Кайра бөлүшүлгөн:
༊·˚ققنوس ˳✧༚ avatar
༊·˚ققنوس ˳✧༚
04.05.202518:00
13.04.202520:21
نکن طهورا خانم! زشته! عیبه!
13.04.202519:55
نه دوستان من مسئله‌ی شخصی دارم😭😂
10.05.202513:52
تا اینجا سعی کردم درس بخونم که بد پیش نرفت ولی خسته شدم. رفتم تو حیاط نشستم و یکم آسمون تماشا کردم که کیف داد ولی چشم‌های بی‌جنبه‌ام درد گرفت. به سفید پیشنهاد دادم که بیاد بغلم و اجازه بده نازش کنم که پشتش رو بهم کرد و به چرت بعدازظهرش ادامه داد. هر چی خوراکی دم دستم اومد خوردم که خاک تو سر بی‌اراده‌ام کنن. خواستم شرلوک ریواچ کنم که ایرانسل اطلاع داد از بسته‌ی اینترنتم چس مثقال باقی مونده و منصرفم کرد.
می‌خوام یکم تمیزکاری کنم و برگردم به درسم تا ببینیم اوضاع چطوره.
09.05.202520:07
امروز هفتم خاله معصومه است.خاله‌ی کوچکتر پدرم.
زندگی پرگِره و عجیبش هفت روز پیش تموم شده. مراسمش به اندازه‌ی تنهاییش تو زندگیش، خلوته و می‌تونم همه‌ی آدم‌های عزادار رو با انگشت‌هام بشمارم.
همسرش، مادرش و پدرش رو مدت‌ها قبل از دست داده بود. توی جوونی و بخاطر چاقو خوردن توی دعوا، توی میانسالی بخاطر مریضی، و در پیری و بخاطر پیری.
خواهر و بردارهاش کنار قبرش ایستادن. کسایی که هیچکدومشون، تا وقتی که مرگ از نفس به معصومه نزدیک‌تر شده بود، رنگ بیماری رو توی صورتش ندیده و نشناخته بودن.
تنها دخترش چندین سال پیش ترکش کرده بود و جوری رفته بود که خبر مرگ مادرش هم نتونسته بود پیداش کنه و بهش برسه. کسی چه می‌دونست؟ شاید دختر جوون هم یه روزی تلف شده بود و خبر مرگ اون هم به مادرش نرسیده بود.
خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌ها و همسرانشون هم هستن. عزادارترین آدم‌هایی که دور قبر ایستادن. برای خاطرات شیرین بچگی کنار خاله‌، برای زندگی سختش و برای مرگ دردناکش غمگینند. از پدربزرگ و مادربزرگ خوابیده زیرخاک، از خاله و دایی‌های بی‌مهرشون و از سرنوشت و از تقدیر، عصبانی‌ هستند و ترکیب این غم و عصبانیت، چشم‌هاشون رو خیس کرده.
اما هنوز هم کسی جیغ نمی‌کشه. روزهای قبل هم نکشیده. هیچ کس به سر و صورتش نکوبیده و هیچ‌کس غش نکرده. هیچ کمری خم نشده و هیچ چهره‌ایی ژولیده و بی‌روح به نظر نمی‌رسه. وقتی مداح از رفتن مادری که چراغ خونه بوده حرف می‌زنه، نمک کلماتش، هیچ زخم بازی برای نشستن پیدا نمی‌کنه و هیچ خونه‌ای تو تصویر ذهنم تاریک و متروک نمی‌شه.
خاله تنها بود. خاله عزیزترین کس هیچکس نبود و مرگش، زندگی رو به کام کسی تلخ نکرده بود.
05.05.202518:31
به شادی، مهمون عزیز و کم‌پیدامون سلام کنید بچه‌ها✨
#مهمون‌های‌اتاقم
30.04.202517:40
امروز استاد روحانی که همیشه به‌زحمت بیشتر از یک ساعت توی کلاس می‌موند، یک ساعت و چهل دقیقه تدریس کرد. هر یک دقیقه‌ای که از کلاس می‌گذشت و استاد درس رو تموم نمی‌کرد، می‌خواستم از خوشحالی روی صندلیم برقصم😭
جدی چطوری ممکنه انقدر دوست‌داشتنی باشه؟
13.04.202520:19
فکر کنم انقدر دردم گرفت چون خودم اونی هستم که اضافه‌کاری می‌کنه و بعد بخاطرش منت می‌ذاره. به زور محبت می‌کنه و بعد منتظر می‌مونه آدما بپرستنش!
وقتی هم احساس می‌کنه به اندازه‌ی کافی ازش قدردانی نشده، طلبکار و شاکی و دراماکویین می‌شه که ای مردم، من فلان کردم و بهمان کردم و کسی ندید :/
13.04.202519:55
آخه نمی‌فهمم واقعا!
یعنی چی که تو می‌تونی توی هر جمعی بهم بگی بوزینه، میمون، حیوون، دراز، نردبون، بی‌خاصیت و...، غرور و شخصیتم رو خرد کنی، هر جور دوست‌داشتی و هر مقداری که صلاح دونستی توی زندگیم دخالت کنی، بخاطرش منت هم سرم بذاری، ولی وقتی من بهت بگم: «منم مثل تو هیچی نشدم»، وقتی بگم: «بخاطر محبتی که بهم کردی منت نذار»، از حد گذشتم و بی‌احترامی کردم و باید لال می‌موندم؟؟؟ وا!
Көрсөтүлдү 1 - 24 ичинде 48
Көбүрөөк функцияларды ачуу үчүн кириңиз.