امروز هم سلام بر آنان که زندگی مجبورمان کرد بی آنها روزگار را بگذرانیم، حال آنکه آنها در قلبمان، زیباترین داستانها بودند.
خوشم میآید. هم از تو و هم از جوری که منتظر نشستهای تا دوستت نداشته باشم. از جوری که ژست هفت پشت غریبه را گرفتهای. از جوری که فکر میکنی اگر با کلمات و کارهایت برنجانیام ناگهان دوست داشتنم تمام میشود.
کلا از تو خوشم میآید. میمیرم برای شناخت ناکافیای که از میزان دیوانه بودنم داری. میمیرم برای جوری که دوست داشتنم به خودت را جدی نمیگیری و فکر میکنی همین امروز و فردا دکمهای را میزنم و تو را دیگر نمیخواهم. البته که همچین دکمهای دارم اما قصد ندارم بزنمش. قصد دارم از جا درش بیاورم و یکجای دوری چالش کنم. بسوزانمش. به خورد سگی شغالی چیزی بدهمش، هرچه! بعد تا وقتی که دارم در گور سقوط میکنم، از تو بگویم. از تو بنویسم. از تو خوشم بیاید. البته تو نمیشنوی. نمیخوانی. نمیخواهی. فرار میکنی. از فرار کردنت خوشم میآید. بامزه فرار میکنی. میگویم میدانم دوستم نداری چیزی نمیگویی. همینکه چیزی نمیگویی یعنی دوستم نداری. اینکه دوستم نداری غمگینم میکند؛ اما باز هم از تو خوشم میآید.
بعد که ازم پرسیدند مخاطب این نوشته کیست مستقیم با انگشت به تو اشاره میکنم و مردم با تاسف میگویند "چقدر سنگدل است" و من میگویم "چطور جرئت میکنید؟" و چشمهایشان را از کاسه درمیاورم؛ نه بیمزه بود. احتمالا در جوابشان میگویم دوستم ندارد دیگر، دوست داشتن که زوری نمیشود و یادم میاید که این جمله را طی چهل و هشت ساعت اخیر هشتاد بار تکرار کردهام. اما خب قلب تو جور دیگریست، آنها چه میفهمند اصلا! فقط من میدانم. فقط من میفهمم. درباره تو دانشمندم. استادم. پروفسورم. علامه دهرم. قلب تو را فقط من میبینم. عجیب و غریب است. از قلب عجیب و غریبت خوشم میآید.
عزیزم، ننوشتن یعنی خداحافظی کردن با تو؛ من دلم نمیاد با تو خداحافظی کنم. محبوبم، محبوب دورم. بسیار تلاش کردم تا برایت ننویسم، اما نشد. خیلی خوب است که نمیتوانی قلبم را ببینی! که با وجود شکستگیهای فراوانی که دارد، هنوز هم سعی دارد، دوست داشتنت را زنده نگه دارد. این، کم چیزی نیست.