Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
سروستان avatar
سروستان
سروستان avatar
سروستان
Мөөнөт
Көрүүлөрдүн саны

Цитаталар

Посттор
Репостторду жашыруу
28.04.202520:53
سید محمود دعایی:«شاه برای نفوذ در لبنان، نسبت به شخصیت ایشون اذعان داشت و به هرحال می خواست بهره بگیرد. ما علاقه مند به جمال عبدالناصر بودیم، سیدموسی صدر تعبیر تندی علیه ناصر به کار برد.»

https://t.me/Sarvestan_z
02.04.202520:10
آنچه در ارتباط با مجاهدین خلق نادیده گرفته می شود، تجربه تشکیلاتی و تبلیغاتی این سازمان در ماجرای #ظفار عمان است. یعنی قبح ضدیت با حکومت وقت تا حد خلیج عربی خطاب کردن خلیج پارس، از پیش از انقلاب شکسته شده بود. مانور سازمان از رادیو مستقر در آنجا را شامل می شد تا جزوه برای تضعیف روحیه جنگجوها و هتاکی و رجزخوانی و مشاوره دادن در بازجویی و نوع حرف کشیدن از اسرای احتمالی. خلاصه اینکه، نقشی را که بعدها برای صدام پیدا کردند، پیش تر تمرین شده بود و تکرار خاطرات بود. در هر نبرد خارجی چه پیش از انقلاب چه پس از انقلاب، در نهایت سمت خارجی غش کرده اند.

#AS

https://t.me/Sarvestan_z
28.03.202520:24
"سیاست تدافعی ایران روشن است. در هزار و چند سال پیش فردوسی گفته بود:«چو ایران نباشد تن من مباد...» در آن موقع، وطن پرستی و ملیت و غیرت بود. کارخانه دومرتبه ساخته می‌شود، منزل دومرتبه ساخته می‌شود، اما «استقلال» دومرتبه به دست نمی‌آید. من که مسئولیت حفظ این کشور و ادای سوگند خود را دارم، قبلاً عنوان کرده‌ام و این جا نیز یادآور می‌شوم که دو بار روی حسن نیت ما کشورمان اشغال شد، یک بار در جنگ بین‌المللی اول و بار دیگر در جنگ جهانی دوم. چه‌ها کشیدیم ما از این اشغال؛ اما این دویی است که هرگز سه نخواهد شد. بگذارید این مطلب را معنی بکنم، یعنی به قول ما این «دو» هرگز «سه» نخواهد شد، اگر شد، از روی نعش ما خواهند گذشت. برای جنگ میهنی اضافه بر ارتش ملی شرکت همگانی لازم است، و در این جا است که می‌توانید مجسم بکنید وظیفه نیروی پایداری چیست."

محمدرضاشاه پهلوی - ۳ بهمن ماه ۱۳۵۱

https://t.me/Sarvestan_z
25.03.202512:12
رفتم پیش یکی از این شعبه های فدایی ها. از آنجا رفتیم سلیمانیه و بعد به دره چخماق که توی ده چخماق بود. اول دره، پیشمرگه های کومله با اهل و عيال توی چادر بودند. آنجا ساختمان خیلی کم بود. بیشتر چادر بود. جایی که چادر می زنند، بوی زندگی موقت می دهد، اگر آدم خودش موقت بودن در جایی را انتخاب کند بد نیست، اما این چادرها از روی ضرورت بود. یک کتابخانه بزرگ هم بود. از این دره آمدیم بالا.

رفیقم گفت:«این چادر آرخاست(ارتش رهایی بخش خلق های ایران) آن یکی اتحادیه کمونیست هاست. آن طرف تر هم چادر راه کارگر و رزمندگان و چریکهاست. قاعده بر این است که وقتی می روی آنجا، یک هفته ای مهمانی، بعد از یک هفته می توانی تصمیم بگیری که با کدام یک از این سازمان ها می خواهی کار کنی.»

به همین رفیقم گفتم:«هوادار سازمان پیکار بودم، گفتم خط مشی شما رو قبول ندارم، برنامه تونو قبول ندارم. نه می خواهم عضویت شما رو داشته باشم، نه چیز دیگه ای، فقط می خوام کار کنم. کارهایی که ازم بر می آد انجام می دم.» گفت همینم خوبه.

یکی از همشهری هایم را آنجا دیدم، گفتم من وضعیتم این جوریه، می خوام با حزب صحبت کنم. گفت باشه ترتیبشو می دم و تا ترتیبش را بدهد، شد دو سه ماه. تو این مدت من با این بچه های فدایی کار می کردم، کارهای مختلف می کردم. برنامه های رادیو را ضبط می کردم، گاهی آشپزی می کردم.

یک کتابخانه هم داشت که هر وقت می خواستم، می رفتم توش. بعدها یکی دیگر از بچه های حزب کمونیست (کومله) را دیدم. گفتم بابا این پسره چه قدر ابلهه، این دو سه ماهه رفته برای من خبر بیاره. گفتم این رو راست می گفت: بهت اعتماد ندارم. نمی دونم از زندون در اومدی، پلیسی یا هر چیز. ولی این اصلاً نرفته پیغام منو برسونه. گفتم من می خوام با شما کار کنم، ولی نمی خوام مثل زمانی که پیکاری بودم، الکی بیام تو جریان.

می خوام بدونم چی به چیه که اگر فردا انشعاب شد، من آخر از همه نفهمم. گفت:« تشکیلات ما همه چیزش روشنه.» گفتم:«وقتی من نشریه تونو می خونم، دوتا نظر توش می بینم» گفت:«امکان نداره». دیدم اگر بخوام با اینها کار کنم، همان بلای آن دفعه سرم می آید. گفتم من حزبی هستم ولی باهاشان کار نمی کنم.

خلاصه من با حفظ نظرات حزب کمونیست، توی تشکیلات فدایی ها ماندم. در همین زمان اواخر بهمن ماه یک عده از اقلیت که می گفتند ما اقلیت واقعی هستیم، از بقیه انشعاب کردند. اینها چهار پنج تا پیشمرگه آنجا داشتند. رادیوشان توی کرکوک بود، کمیته مرکزی شان تو سلیمانیه. بعد از انشعاب شدند دو جناح، یکی حسین زهری، یکی هم توکل. خلاصه باز توکل گفت من اقلیت واقعی هستم و.....

من تو شورای عالی بودم، شورای عالی، تشکیلاتی بود که تو چهار بهمن با توکل درگیری داشت. درگیری اینها این بود که توکل می گفت:«اینها می خواسته اند بیایند رادیو را تصاحب کنند.» تو درگیری شان پنج شش نفر کشته شده بود. توکل از اعضای کمیته مرکزی قدیم بود و ادعا می کرد که اقلیت واقعی اوست و بقیه جعلی هستند. ولی آن موقع توکل از آن منطقه رفته بود. رادیوش تو کرکوک بود. اینها خودشان رادیو کوچکی داشتند. من توی این رادیو بودم.

بعد انشعاب پیش آمد، زهری گفت: «اقلیت واقعی منم.» باز توی آن چند نفر انشعاب شد. بعد چند تا از بچه ها هم گفتند:«نه، شورای اصلی واقعی است، نه زهری و نه توکل، ما می خواهیم اقلیت را بازسازی کنیم.» اینها هم یک چادر دیگر زدند. یک سازمانی هم بود به اسم کومله یکسانی. اینها زمانی پنجاه شصت تا پیشمرگه داشتند و حالا مانده بودند دو نفر. این دو نفر هیچ کس را هم قبول نداشتند. یکی از بچه ها هم بود که تنهایی برای خودش کار می کرد. برای خودش یک چادر داشت، چند تا مرغ و خروس داشت و به تنهایی برای خودش یک سازمان بود.

من ماندم توی همان رادیو کار می کردم، منتها عراق این جوری نبود که دست از سرمان بردارد و ما را به حال خودمان بگذارد. آنجا منطقه یک کتی ها بود، اتحادیه میهنی که جلال طالبانی و اینهاست. اینها می آمدند و می رفتند. یک دفعه من دیدم آقا، پاسدارهای جمهوری اسلامی هم آنجا می آیند و می روند. پاسدارها به کمک پیشمرگه های اتحادیه میهنی می آمدند، از آنجا می رفتند حمله می کردند به خاک عراق.

ما توی منطقه ای بودیم که زیر نظر اتحادیه میهنی بود، اینها با جمهوری اسلامی قرار گذاشته بودند که کاری به ما نداشته باشد و ما هم کاری به کار آنها نداشته باشیم. خیلی خنده دار بود. ما همه مثلاً ضد جمهوری اسلامی بودیم، ولی جای دیگری نداشتیم برویم. این بود که آنجا مانده بودیم. بعد گاهی که می رفتم سر چشمه، پاسدارهای جمهوری اسلامی را می دیدم؛ هیچی، گرگ و بره از یک چشمه آب می خوردیم.

https://t.me/Sarvestan_z
25.03.202511:38
آقا ما این قدر عشق چریکی داشتیم و این قدر به فکر چریک شدن بودیم که گاهی با خودمان می گفتیم ما که واسه چریک شدن این قدر له له می زنیم و تنها آدمی هستیم که تو این شهر به فکر این مسائلیم، پس چرا این چریک ها نمی آیند سراغمان؟

آن روزها هنوز چندان شناختی از چریک ها نداشتم. فقط می دانستم آدم هایی هستند که علیه حکومت می جنگند. کسانی که سال ۴۹، رژیم برای دستگیری هر کدامشان صد هزار تومن جایزه گذاشته بود. و می دانستم حمید اشرفی هم هست و هنوز به اصطلاح این قضیه برای من بیشتر حالت احساسی داشت تا منطقی.

بعد من می شنیدم سوسیالیسم و برابری و از این حرف ها و گاهگاهی رادیو مسکو گوش می دادم. بعدش مثلاً ماهی یکی دو بار وقتی می رفتم تهران، سری به انجمن ایران و شوروی می زدم. نشریات آنها را می خواندم. می دیدم آقا شوروی مهد آزادی است، همه خوشبختند. بعد نگاه می کردم به زندگی خودم می دیدم آقا فقر و فلاکت از سر و روی خودم و خانواده ام می بارد. و همیشه هشتمان گرو نهمان است. یک خانه داریم، دو تا اتاق بیشتر ندارد. پدره کارگر است، چس مثقالی در می آورد. مادره هم صبح تا شب لحاف دوزی می کند. ما هم هیچ کاری نمی توانیم برایشان انجام بدهیم. یعنی برای من، هیچ چی تئوریزه شده و برنامه ریزی شده نبود. این که آقا من بگویم خب بین چریک ها و مجاهدین چه تفاوتی هست و این حرفها نبود. برای من فرقی نمی کرد با کدامشان کار کنم. همین که اینها با شاه می جنگیدند، کافی بود.

مثلاً فکر می کردم اگر برای یک اعلامیه بگیرندم ببرند زندان، مردم بهم می خندند. فکر می کردم اگر دست کم کلاشینکفی از آدم بگیرند، باز یک چیزی می گویند بابا این داشته می جنگیده.

وقتی ادبیات سیاسی آن روزها را بررسی کنی، می فهمی سطح دانش آدم ها چه قدر پایین بوده است. بزرگان قوم هم در همین حد که به ما منتقل کرده اند می دانستند. یعنی این مجموعه همه چیزش با هم همخوانی دارد. وقتی رهبری یک سازمان فاقد دانش سیاسی باشد، من هم که هوادارش باشم، چیزی بیشتر از او دستگیرم نمی شود. من یک سری کتابهای تاریخی می گرفتم می خواندم که یک مقدار دانش بیشتری داشته باشم که اگر جایی صحبت شد، درنمانم و بفهمم چی به چی است.

جزوه کتاب لنین فصلی داشت که مشی چریکی را رد می کرد. من هم که با خواندن یک جزوه چریک می شدم و با خواندن جزوه ای دیگر ضد چریک. بعد من دیدم آقا این همه سال(چهار سال پنج سال) ما پرت بوده ایم. به این رفیقم که الان تو آلمان است، گفتم اگه این چریکا رو گیر بیارم، یه تیپا می زنم به هر چه نه بدترشون. اینا حداقل نرفتن این کتاب لنينو بخونن، این که رهبره می گه مشی چریکی رده.

همان عامل باعث شد که دیگر هیچ علاقه ای به اسلحه نداشته باشم. یعنی من برای اولین بار یک جزوه کامل از لنین خواندم که مشی چریکی را قبول نداشت. خب لنین هم آن موقع برای ما خیلی مهم بود. چون فکر می کردیم کسی وجود ندارد که بتواند لنین را نقد کند. دیگر چه می دانستیم ده ها بار پنبه اش را زده اند. یعنی آن موقع این کتابهایی که مسائل مارکسیستی را توضیح می داد، همه اش از صافی توده ای ها می گذشت. توده ای ها هم که قربانم بروند، فقط آن چیزهایی را به مردم می رساندند که تو موقعیت های خاص به نفع خودشان بود. این را هم لابد چون تو آن موقعیت باهاش موافق بودند، ترجمه کرده بودند.

حالا خنده دار این است که تمام کارهای چریکی من در این مدت شکستن برف پاک کن ماشین ها بود و با اینکه علاقه ای به شعار نوشتن نداشتم، اما از لاعلاجی چندتایی هم شعار توی مستراح ها نوشته بودم. به هر حال با یک چنین ذهنیتی سال ۵۴ با کسی که الان توی آلمان است، رفیق شدم. این رفیقم گاهی نوشته ای می آورد، کتابی می آورد، می خواندم.

سطح دانش کم بود. یعنی چیزی وجود نداشت که بخوانی. شاید به همین دلیل خیلی ها می رفتند چریک می شدند. وقتی آدم نتواند کاری بکند، ویران می کند. چون مشی چریکی اصلاً نیاز به دانش نداشت. مهم این بود که تو ماشه را درست و به موقع بچکانی. خب، تو چریکی، از شاه هم بدت می آید، همین کافی است. بعد هم کافی است شاه برود، تو دیگر کاری نداری به بعدش. البته این حرفهایی که من می زنم، اصلاً نفی تک و توی آدمهای شریف و با دانشی نیست که از پوست و خون خودشان مایه گذاشتند. تازه من کی هستم که بخواهم کسی را تأیید کنم یا نفی کنم؟

https://t.me/Sarvestan_z
18.03.202517:51
مدت زیادی نگذشت که صد‌ها کامیون و تریلر و حتی خودرو‌های سواری، خود را به لشکر قزوین رساندند و توانستیم در ظرف یک ماه، لشکر زرهی قزوین را به دزفول منتقل کنیم. پس از آنکه دو سوم لشکر به جنوب منتقل شد، من همراه یک سوم باقیمانده به منطقه رفتم.


1.https://t.me/Sarvestan_z/5375

2.https://t.me/Sarvestan_z/4122
24.04.202523:15
هدف ما واقعا این بود که ببینیم ایران مستقل به حیات خود در آن منطقه ادامه می دهد و طعمه جاه طلبی های مسکو نمی شود. او بیش از یک بار به من گفت که دلیل تلاش او هم برای جمع آوری مقادیر زیادی تسلیحات و آموزش نیروهای نظامی، این بوده است. او باید با چشم انداز جنگ در دو جبهه روبرو می شد. یکی جنگ با عراق که مشتری شوروی بود و مستشاران روسی آنجا بودند. روس ها تجهیزات نظامی به عراق می دادند. حوادث مرزی پراکنده بین ایران و عراق رخ داده بود.

اتحاد جماهیر شوروی در برنامه های تبلیغاتی هم از عراق حمایت می کرد، اما شاه گفت که هدف اساسی اتحاد جماهیر شوروی، خلیج فارس است. او گفت: آنها تلاش می کنند دو کار انجام دهند. یکی این است که خودشان را برای انتقال به افغانستان آماده کنند. آنها تونلی را برای افغانها حفر کرده اند تا ارتباطات جاده ای با اتحاد جماهیر شوروی را بهبود بخشند. این اولین گام در یک حرکت مرحله ای برای گسترش از سمت جنوب به افغانستان است و سپس ما مستقیما از این ناحیه تهدید خواهیم شد.

جبهه دوم، علاوه بر عراق، این واقعیت است که عوامل شوروی و افراد آموزش دیده در حال نفوذ به قبیله بزرگ بلوچها هستند[...] ماموران شوروی و جوانانی که در مسکو آموزش دیده اند، به آنها قول می دهند که می شود یک کشور مستقل وجود داشته باشد.

افغانستان مستقیماً در خط پیشروی و جاه طلبی های شوروی قرار داشت. هدف، یک نوع جمهوری خلق مستقل در بلوچستان بود که از جنوب افغانستان به کریدور در امتداد مرز ایران و پاکستان - جایی که بلوچ ها در هر دو طرف ساکن هستند - تا اقیانوس هند ادامه داشت.

بنابراین در آن مرحله از بازی، اتحاد جماهیر شوروی از طریق یک دولتی که مشتری اوست، به آبهای گرم اقیانوس هند دسترسی مستقیم پیدا می کرد. شاه، از تجاوز آشکار شوروی به ایران نمی ترسید، اما ترسش از این بود که از یک سو عراقی ها حمله کنند و از سوی دیگر در آینده حمله سازمان یافته ای توسط یک کشور متمایل به شوروی انجام شود. مانند بلوچستان که کم و بیش دست نشانده شوروی بود.

مصاحبه داگلاس مک آرتور دوم - سفیر سابق آمریکا در ایران - با بنیاد مطالعات ایران ۱۹۸۵

https://t.me/Sarvestan_z
01.04.202522:05
در ماه هایی که ایران داشت شلوغ می شد و بلبشو بود و شایعه سرتاسر جامعه را فرا گرفته بود، در طبس زلزله شد. شایعه بیرون آمد که سازمان انرژی اتمی ایران، تفاله های اتمی اتریش را آورده آنجا خاک کرده، این باعث زلزله شده، حالا اصلاً آن رآکتور اتریشی راه نیفتاده بود! هنوز هم به کار نیفتاده، اصلا تمام شد رفت.

در واقع آن مطلبی که اعلا حضرت فرمودند «مطالعه کنید» و ما دنبال آن رفتیم، اصلا خود مسأله بود: یعنی مسأله نگه داری تفاله های اتمی به طریقی که قابل عمل باشد. چون اتریشی ها این مسأله را داشتند، [ایشان] فرمودند:«با اتریشی ها هم مطالعه کنید.» این مفهومش این نبود که اتریشی ها زباله های خودشان را بیاورند به ایران ...

یکی دو دفعه چون ایران خیلی این کار را بدون کمپلکس کرد و یکی دو دفعه مخصوصا عباسعلی خلعتبری که آن وقت وزیر خارجه بود، یک سفر به اتریش کرد و در آنجا هم در مورد این گروه همکاری که در این زمینه تشکیل شده بود صحبت کردند و در روزنامه ها انعکاس پیدا کرد و روزنامه ها درست مفهوم واقعی این حرف را نفهمیدند، یک چنین احساسی برای عده زیادی درست شده بود.

حالا مهم نیست که مردم این شایعه را در خیابان ها راه انداختند، مردم عادی ممکن است بگویند، ولی آدم از تحصیل کرده ها توقع ندارد.

همان روزها یکی از نزدیکترین دوست هایم یک روز با پرخاش به من گفت:«شما ایران را به آتش کشاندید... زلزله شده... مردم مُردند...» گفتم:«خب به من چه مربوط است؟» گفت:«این تفاله های اتمی باعثش شده دیگر!»

حالا او یک آدم تحصیل کرده فرنگ رفته بود. راستش نمی دانم حالا بگوییم عده ای در ایران چرت و پرت می گفتند، این دوست من که همه چیز می دانست هم باید چرت و پرت می گفت؟! به او گفتم:«کدام تفاله؟ از کجا؟! آن رآکتور که اصلا هنوز راه نیفتاده!» با من دعوا کرد که «نه خیر، شما تفاله ها را آورده اید.»

اشکال ایرانی جماعت این است که خودش شایعه می سازد و می داند شایعه است، ولی خودش هم باورش می کند، خلاصه شایعه درآمد که تفاله های اتمی اتریش که سازمان انرژی اتمی آورده آنجا خاک کرده، باعث زلزله طبس شده.

البته تا زمانی که می خواستند انقلاب بکنند، این شایعه خوب بود، چون برخلاف نظام شاه بود. بعد که انقلاب تمام شد، رئیس جدید سازمان انرژی اتمی آمد تکذیب کرد و گفت:«چنین چیزی نبوده.» هیچ کس هم نگفت:« پس این شایعه را چرا درآوردید؟ از کجا آمده بود؟!» هیچ چی، تمام شد رفت.

ایران و اتم - اکبر اعتماد

https://t.me/Sarvestan_z
27.03.202518:58
به جای محکوم کردن تاریخ، خود باید آن را نقادی کنیم و بهترین عناصر آن را هر چه که سازنده و ماندنی است، بگیریم و در ساختن آینده خود به کار بریم. این کاری است که همه ملت های پیشرفته کرده اند و می کنند. آنها تاریخ خود را میان احزاب و گروه ها تقسیم نمی کنند. هر کس مدعی دوره ای و منکر دوره های دیگر نمی شود. برای نقادی و ارزیابی تاریخ اخیر خود، باید از عادت ایرانی سیاه و سفید دیدن امور دست برداریم. عناصر نیک و بد را باید در هر دوره بازشناخت و از روی پیش داوری همه چیزها را خوب یا بد ندید. قضاوت ما هر چه باشد، هر دوره تاریخ اخیر ما نشان نیک و بد خود را بر زندگی ما و نسل های پس از ما نهاده است و خواهد نهاد.

آشتی با تاریخ - دیروز و فردا - داریوش همایون

4/4

https://t.me/Sarvestan_z
25.03.202511:58
درست است که بعضی چیزها به آدم تحمیل می شود، اما کنار آمدن با آن تحمیلات خودش قابلیتی خاص لازم دارد. تو که می خواستی با بی عدالتی بجنگی، ناگهان چشم باز می کنی می بینی داری روی بی عدالتی آشکار کنار گوشت، سرپوش می گذاری تا بتوانی بی عدالتی دیگری را آشکار کنی.

یعنی هواپیماهای عراقی می آیند منطقه ات را بمباران می کنند، رفقایت را شقه شقه می کنند، ولی چون دولت عراق خرجت را می دهد، باید سکوت کنی یا در نهایت بپذیری که اشتباه شده است و خلبان های عراقی اشتباه کرده اند. سه سال تمام درگیری من با خودم و با اطرافیانم سر این قضیه بود.

تنها چیزی که امروز به من آرامش می دهد، این است که اگر هم ناچار بوده ام در چنین فضایی زندگی کنم، دست کم شرف این را داشته ام که این واقعیت ها را ببینم و به اطرافیانم یادآوری کنم که باید اینها را دید.

وقتی تزویر با روح ملتی عجین شود، مشکل می تواند خالص باشد. اصلاً مهم نیست که این ملت تو ایران باشد یا تو اروپا و آمریکا. مهم این است که تزویر با خون او عجین شده و مشخصه اصلی او شده است. به قول معروف، بدون آن اموراتش نمی گذرد. این که بگوییم این حاصل استبداد است یا اصلاً حاصل مجموعه تاریخ آن سرزمین، دردی را دوا نمی کند. تو آلمان و فرانسه و اسکاندیناوی که از استبداد خبری نیست. مسئله این است که تزویر روح ما را آلوده کرده است. اصلاً جزء اساسی هویت ایرانی شده است. مهم نیست که کجا قرار بگیری. اگر جزو جمهوری اسلامی باشی، یک جور به کارش می بندی؛ اگر مجاهد باشی، یک جور دیگر؛ اگر چپ باشی، جور دیگرتر؛ به نام آزادی، جمهوری اسلامی را می سازی که پنجاه میلیون آدم توش زندانی است، به اسم براندازی اختناق و استبداد، با همان ساخت و همان چهارچوب، گیرم با نام مجاهد و در سرزمینی دیگر عمل می کنی.

با وعده های سرخرمن و با استفاده کردن از در به دری یک مشت آدم رنج کشیده، برای خودت خانه ای دست و پا می کنی و وقتی هم که طرف پس از سالها خسته و کوفته و سرخورده از همه وعده های دروغینت می خواهد راه خودش را بگیرد برود دنبال بدبختی اش، بهش کوفی لقب می دهی. عین جمهوری اسلامی که بهش منافق و اشتراکی و غیره و غیره لقب می داد.

بعد هم محاکمه اش می کنی، در مقابل مریدان ابله و خاک بر سرت خوار و حقیرش می کنی که بریده است، که خائن است و چند ماهی می چپانیش توی زندانی که بهش اسم مهمانسرا داده ای و بعد هم نه پاسپورتش را بهش پس می دهی و نه کارت شناسایی اش را، و می بری و به کمپ رمادیه تحویلش می دهی و با هر نوع حقه بازی راه UN را به رویش می بندی و وقتی هم با هزار فلاکت موفق می شود خودش را به اردن برساند، گزارش می دهی که او نفوذی جمهوری اسلامی است، تا یک چند ماهی هم زندان اردن را تجربه کند. تا مگر بعد از همه این فلاکت ها، دوباره به تو و رهبری ات ایمان بیاورد.

راستش هر وقت یاد چپی ها می افتم، غمم می گیرد، چون با تزویر و بی تزویر آنقدر ناچیزند که به حساب نمی آیند. مسئله فقط کمیت نیست، کیفیت قضیه هم ناچیز است. دروغ چرا؟ وقتی از هر سازمانی چهارتا و نصفی باقی مانده باشد، گیرم که سه تاش هم مزور باشد، اینجا تزویر هم حتی ناچیز است، خوشبختانه. حالا ممکن است فکر کنی این هم بریده است، مهم نیست. چون در واقع من بریده ام، اما یادت باشد من از آنهایی که شریفند یا شریف رفتند، نبریده ام، من از جا... ها بریده ام، در هر لباسی که باشند.

در خاک عراق رفیقی را که توی شوملی آمده بود دنبالمان دیدم، مرا برداشت برد توی یک مسافرخانه و بعد برد توی دره ای به نام سونه که گروه های سیاسی ایرانی توش بودند. دهی نیمه ویران بود. مقر حزب دموکرات آنجا بود. بعد سه تا چادر که ده، دوازده تا پیشمرگه چریک ها توش بود و یک هفت هشت تا هم پیشمرگه راه کارگر. اینجا مسئله جنگ مطرح نبود، حزب دمکرات گاهی می رفت، چشمه ای می آمد، اما چریک ها و راه کارگر فقط بودند.

اینجا جایی بود که قاچاقچی های ایرانی و عراقی می آمدند جنس می خریدند یا می فروختند. بعد راه کارگر و چریک ها هم چیزهای مختلف می بردند می فروختند. مثلاً سیب درختی، بادام و پسته که از ایران می آمد، می بردند می فروختند به قاچاقچی های عراقی. با وضع غم انگیز و فلاکت باری برای سازمانشان پول تهیه می کردند.

مدتی آنجا ماندم. مجبور نبودم بمانم، ولی گفتم به عنوان مهمان دو هفته ای بمانم یک مقدار نشریه ها و کتابهایی را که هست بخوانم. مدتی بود از اوضاع و احوال سازمان ها اطلاعی نداشتم، نمی دانستم در این مدت که در زندان های مختلف بوده ام، چه خاکی بر سر سازمان ها ریخته شده است.

گفتم اینها را بخوانم شاید هنوز هم بتوانم خاکی به سر کنم. راه کارگر را قبول نداشتم، چریک ها را هم که قبول نداشتم، گفتم بهتر است بروم پیش آدم های قدیمی که از ایران می شناسم، معمولا آدم های قدیمی قابل اعتمادترند یا دست کم آدم می داند با کی طرف است.

https://t.me/Sarvestan_z
25.03.202511:33
وقتی آدم نتواند کاری بکند، ویران می کند. چون مشی چریکی اصلاً نیاز به دانش نداشت. مهم این بود که تو ماشه را درست و به موقع بچکانی. خب، تو چریکی، از شاه هم بدت می آید، همین کافی است. بعد هم کافی است شاه برود، تو دیگر کاری نداری به بعدش.

نگاه می کردم به زندگی خودم می دیدم آقا فقر و فلاکت از سر و روی خودم و خانواده ام می بارد. و همیشه هشتمان گرو نهمان است. یک خانه داریم، دو تا اتاق بیشتر ندارد. پدره کارگر است، چس مثقالی در می آورد. مادره هم صبح تا شب لحاف دوزی می کند. ما هم هیچ کاری نمی توانیم برایشان انجام بدهیم. یعنی برای من، هیچ چی تئوریزه شده و برنامه ریزی شده نبود.

آن روزها یک کبریت روشن می کردی، یک قدم راهت که روشن می شد، فکر می کردی همه راه روشن است. به جای نگهداشتن مشعل، اکثرمان کبریت روشن کردیم و حالا رسیده ایم به اینجا که منم. اما آیا واقعا می شد مشعلی برافروخت؟

دوره شاه آدم فکر می کرد در جامعه دو جبهه وجود دارد، یکی حکومت است و یکی آدم های سیاسی که ضد حکومت هستند. خب، هرچه ضد حکومت می گفتند، قبول می کردیم و هر چه راجع به خودمان می گفتند، می گفتیم حرف های ساواک است. خیلی هاش هم البته بود. خب، آن روزها، مثلاً من فقط فکر می کردم مهم این است که شاه برود، اما امروز دیگر این حرفها برای من ...شعر است.

تو تشکیلات می گفتند باید «صداقت» داشت، بعداً فهمیدیم منظورشان از صداقت، «خریت» است. درست است که بعضی چیزها به آدم تحمیل می شود، اما کنار آمدن با آن تحمیلات، خودش قابلیتی خاص لازم دارد. تو که می خواستی با بی عدالتی بجنگی، ناگهان چشم باز می کنی می بینی داری روی بی عدالتی آشکار کنار گوشَت، سرپوش می گذاری تا بتوانی بی عدالتی دیگری را آشکار کنی. یعنی هواپیماهای عراقی می آیند منطقه ات را بمباران می کنند، رفقایت را شقه شقه می کنند، ولی چون دولت عراق خرجت را می دهد، باید سکوت کنی یا در نهایت بپذیری که اشتباه شده است و خلبان های عراقی اشتباه کرده اند.

دو بار که عراق مناطق کومله را بمباران شیمیایی کرد، نتوانست موضع گیری کند. گفت ما از اینها کمک مالی می گیریم، نمی توانیم مستقیما اعتراض کنیم. عراق می گفت خلبان ها اشتباه کرده اند. آنها هم باید می پذیرفتند که اشتباه شده است. بقیه گروه ها که اصلاً به روی خودشان نمی آوردند. می گفتند ما فقط امکانات زندگی گرفته ایم. گفتم اگر فردا مردم از شما پرسیدند از عراق پول می گرفتید، چه می گویید؟ گفت:«ما از تضاد استفاده می کنیم». گفتم این حرف ها کهنه شده، این جور که من می بینم، ما اینجا شده ایم سخنگوی عراق، همه اش فقط ایران را محکوم می کنیم. در صورتی که همه مان می دانیم عراق هم دارد گُه کاری می کند.

به همین دلایل خیلی ها خسته می شدند می گذاشتند می رفتند. مثلاً من می دیدم همدان بمباران شده است، ولی من توی عراقم، بعد رادیو گروه ها را که می گرفتم، می دیدم همه حمله ها علیه جمهوری اسلامی است. خب من حقیقت را می دیدم، می دیدم هر دو طرف جا... اما به دلیل اینکه عراق خرجمان را می دهد، ناچاریم او را ندیده بگیریم، بعد می دیدم اگر یک روزی بروم ایران به همشهری هایم چی بگویم؟ تازه مجاهدین بدتر از اینها بودند. همان طور که اتحادیه میهنی شده بود مزدور ایران، مجاهدین هم اصلاً شده بود بلندگوی عراق.

وقتی مسعود رجوی می رفت ماکت موشک الحسین هدیه می داد به صدام، مگر معنای عملش جز این بود؟ بعد هم توجیه مسعود رجوی این بود که من چون یک دولت هستم، مسئله ام با سازمانهای سیاسی متفاوت است. خب، دولتها می توانند علی رغم اختلافاتشان مناسبات دیپلماتیک هم داشته باشند. مجاهدین تو کرکوک اصلاً از رادیو خود دولت عراق استفاده می کرد. هر وقت به هواپیما نیاز داشت در اختیارش می گذاشتند. دولتهای مرتجع منطقه، دوبی و ابوظبی بهش کمک می کردند ولی سازمان های دیگر این شرایط را نداشتند.

خب حالا اگر طرف پس از سال ها بالاخره متوجه این دروغ و دونگ ها بشود و بگوید من دیگر نیستم، دمارش را در می آورند. می گویند کوفی شده. زندانی اش می کنند، هزار جور انگ جاسوسی و جیره خواری بهش می زنند.

اگر کمیته مرکزی فلان سازمان واقعیت را می گفت، باید دکانش را تعطیل می کرد می رفت دنبال کارش. این است که هی دروغ پشت سر هم ردیف می کرد می رفت یک عملیات ترتیب بدهد، می زدند ترتیبش را می دادند، بعد می آمد توی نشریه اش می نوشت رفتیم و شاخ غول را زدیم شکستیم.

من صفحه اول چشمهایش بزرگ علوی را آن قدر خوانده بودم که از بَر بودم. چیزی که توی آن صفحه است چی است؟ اینکه مردم مجبورند توی سینما به احترام سرود شاهنشاهی بلند شوند. خب من هم که از شاه بدم می آمد، هی این را می خواندم و کیف می کردم. اصلاً نمی دانستم بزرگ علوی کی بوده یا هست.

بازنویسی روایت
#شفق الله وردی (هوادار پیکار) - اکبر سردوزامی

#معمای_انقلاب
https://t.me/Sarvestan_z
‏روانشاد سرتیپ سیروس لطفی(فرمانده پیشین لشکر ۱۶زرهی قزوین): موقعی که جنگ شروع شد، من فرمانده لشکر ۱۶ قزوین بودم. شهید فلاحی به من تلفن زد و گفت:«گوشی دستتان باشد، با رئیس‌جمهور حرف بزنید.» بعد بنی‌صدر صحبت کرد و گفت:«همین الان لشکر قزوین را به دزفول می‌برید!» گفتم:«شما اصلاً می‌دانید انتقال لشکر یعنی چه؟ اصلاً لشکر زرهی را می‌شناسید؟ لشکر زرهی قزوین در حال حاضر در پنج منطقه قزوین، همدان، زنجان، منجیل و میانه با تعداد زیادی پرسنل و نفربر و تانک مستقر است. انتقال چنین لشکری دست‌کم یک ماه وقت می‌خواهد.» گفت:«دشمن تا رودخانه کرخه جلو آمده، چه باید کرد؟» گفتم:«من چه تقصیری دارم؟ تنها چیزی که به نظر من می‌رسد این است که بروید نزد امام و از ایشان بخواهید دستور بدهند هر کسی که وسیله یا کامیونی دارد که می‌تواند با آن تانک حمل کند، خود را به لشکر قزوین معرفی کند شاید به این شکل بتوانیم لشکر و تجهیزات آن را منتقل کنیم.» شهید فلاحی و شهید فکوری این فکر را پسندیدند و همراه بنی‌صدر خدمت امام رفتند. امام فرموده بودند که:«این بهترین راه حل است.»

https://t.me/Sarvestan_z
29.03.202509:38
پ.ن: در ثابت نبودن معادلات منطقه ای، همین بس که زمانی زیدی های یمنی برای شیعیان دوازده امامی لایق آتش دوزخ بودند.

https://t.me/Sarvestan_z
26.03.202521:31
فرانسوی ها می گویند که ارتش عراق و صدام فکر می کرد اشغال ایران مثل یک گردش چند ساعته است، اما ناگهان با مقاومت عظیم مردم روبرو شدند.

مردمی که طاقت همه چیز را داشتند جز اشغال کشورشان و هجوم خارجی و اصلاً مسأله آنان حکومت نبود، بلکه فقط مسأله "دفاع از وطن" بود. ‏

در حالیکه روحانیت این را به حساب خودش می گذارد، دفاع از وطن در جان و خونِ جوانِ ایرانی است.


گفتگو با احسان نراقی در خشت خام

https://t.me/Sarvestan_z
25.03.202511:52
تو ارو دره که بودم، یک پسری بود این روانی بود. ساعت ها گوشه ای ساکت می نشست، با هیچ کس حرفی نمی زد. این ها نتوانستند این بدبخت را تحمل کنند. به جای اینکه یک فکری براش بکنند، به جای اینکه بردارند یک جوری بفرستندش خارج، بیچاره را بردند نمی دانم کجا گم و گورش کردند. معلوم نشد چی به سرش آمد. یعنی برای اینها، آدم مهم نیست. اینها هنوز به آدم به عنوان وسیله کارشان نگاه می کنند. تا وقتی که به کار می آید، خوب است. همین که کارکردش را از دست داد، فورا خودشان را از شرش خلاص می کنند.

یا یک موجودی بین اینها بود به اسم جهان، این هم روانی بود. می گفتند سیستمی شده. این در حالی که سیاسی فکر می کرد، می رفت به جنگ ستاره ها. این آدم وقتی که سالم بود، کلی توی میاندوآب براشان کار کرده بود. حالا روانی شده بود. یکی از حرفهاش این بود که طالبانی کارگزار امپریالیست است. می نشست علیه طالبانی مقاله می نوشت. از مجاهدین تعریف می کرد، دوستشان داشت. می گفت شوروی چند تا میگ فرستاده برای مجاهدین، اما دولت عراق نگهداشته که جلو جنبش را بگیرد. مدام از آدمهای سیستمی حرف می زد، یعنی آدمهای الکترونیکی. مدام از این جور آدمها می دید. سیگار را روشن می کرد یک یک می کشید فورا خاموش می کرد می شکستش می گفت سیستم بهش زده. گاهی از ترس یک گوشه کز می کرد، گاهی داد و فریاد راه می انداخت که سیستم رفته تو لباسم می خواهد مرا بکشد. همیشه این آدمهای الکترونیکی را می دید که علیه او توطئه می کنند.

خب اینها حداقل امکانش را داشتند که این بنده خدا را یک جوری بفرستند توی یکی از این کشورهای غربی که معالجه اش کنند. اما کی به این چیزها فکر می کرد، این آدم تا روزی که به درد می خورد، براشان آدم بود. حالا دیگر روانی بود، دیگر آدم نبود.

من می گویم اگر یک جریانی به خاطر انسان و چه می دانم بهتر زیستن انسان و این چیزهایی که همه جریان های سیاسی ازش دم می زنند کار می کند، بفرما، این اولین انسان که کنار توست و بیمار است و سالها به همین جریان خدمت کرده است؛ خب اگر مسئله انسان است و انسانیت، پس چرا کاری براش انجام نمی دهی؟

بابا طرف هشت سال جنگیده رفته صدتا پایگاه زده، جمهوری اسلامی صد و بیست تا ساخته. تو به این بدبخت قول داده ای که سال اول انقلاب می شود، یک سال گذشته است، دو سال، سه سال، خُب خسته می شود. تو هی هر روز گفته ای فردا انقلاب می شود، نشده. می گفتی یک پایگاه بزنیم، می شود نیمه انقلاب؛ دو تا بزنیم، می شود انقلاب. خب، طرف ده تا زده، انقلاب نشده یا مثلاً تو عملیات مهران به نیروهاشان گفتند بروید جلو ارتش با ماست، آنها رفتند، ارتش هم زد لت و پارشان کرد.

خب حالا اگر طرف پس از سال ها بالاخره متوجه این دروغ و دونگ ها بشود و بگوید من دیگر نیستم، دمارش را در می آورند. می گویند کوفی شده. زندانی اش می کنند، هزار جور انگ جاسوسی و جیره خواری بهش می زنند. بعد هم نه پاسپورتش را بهش می دهند، نه کارت شناساییش را، و نه هیچ چیز دیگر و تازه می برند تحویلش می دهند به کمپ رمادیه تا آنجا بماند و توی آن فلاکت خواهر و مادرش ... شود. خب وقتی رفتار سازمان مثلاً انقلابی مجاهدین با بنده این جوری باشد، دیگر چه پشمی چه کشکی؟

تو تشکیلات می گفتند باید «صداقت» داشت، بعداً فهمیدیم منظورشان از صداقت، «خریت» است. مثلاً تو همان دره که بودیم، من می دیدم مردم دسته دسته می روند اروپا، می روند آمریکا، بعد یکی نمی آید به ما بپیوندد. کم کم دوزاریم افتاد که از مرحله پرتم. آن هم که از ایران می آمد، فکر می کرد این همه آدم اعدام شده ولی نتیجه ای نداده، امیدش را از دست می داد می رفت دنبال زندگی خودش.

خُب همه که انقلابی حرفه ای نیستند. طرف دوست دارد مخالف حکومت کار کند ولی وقتی کارش نتیجه ندهد، ول می کند می رود دنبال زندگی اش. حالا اگر کمیته مرکزی فلان سازمان واقعیت را می گفت، باید دکانش را تعطیل می کرد می رفت دنبال کارش. این است که هی دروغ پشت سر هم ردیف می کرد می رفت یک عملیات ترتیب بدهد، می زدند ترتیبش را می دادند، بعد می آمد توی نشریه اش می نوشت رفتیم و شاخ غول را زدیم شکستیم. خلاصه مطلب اینکه من یکی چندان فرقی بین عملکرد این سازمان ها و جمهوری اسلامی نمی بینم، به قول یارو گفتنی میگه تو خودت باش عرقتو بخور.


https://t.me/Sarvestan_z
23.03.202520:31
وسایل و لوازم حرب، اجازه شمول و اشتراک ایران در جنگ نمی داد. لذا اولیای امور آن وقت که مستوفی الممالک (حسن بن یوسف آشتیانی) در رأس دولت واقع شده بود، خواستند که از موقع استفاده کنند. در ماه اول و دوم و سوم جنگ در حدود جنوب با یک سکوت عمومی شبیه به حالت تماشاچی گذشت. شمال ایران مملو از قشون روس بود و در جنوب هم از طرف انگلیسی ها به واسطه وجود کشتی های جنگی، می توان گفت که کاملاً در تحت اشغال بود.

در ماه ذی حجه سنه ۱۳۳۲ اعلان بی طرفی دولت ایران به واسطه تلگراف متحد المال دولت، مورخه دوازدهم ذی حجه به عموم حکام و مأمورین سیاسی ایران مخابره گردید. در اوایل ذی قعده، آمدن دو کشتی آلمانی موسوم به گوبن و برسلو مسئله دخول عثمانی را در جنگ و معیت او با آلمان را ثابت و مدلل داشت و کم کم افکار عمومی ایران را متوجه خود نمود. افکار عمومی در آن وقت دارای شعب سه گانه بود. ایران و جنگ ایران و بی طرفی ایران و استفاده از موقع.

اما صدماتی که در این چند سال اخیر، خاصه در ایام انقلاب استبداد به مشروطه از طرف روس و انگلیس به ایران وارد آمده بود، قهراً یک انجذاب مفرطی در افکار عمومی ایرانیان به طرف دُوَل اروپای مرکزی، خاصه به دولت اسلامی عثمانی ایجاد نمود. عامه مردم به امید انتقام از متجاوزین به حقوق خود ولو به دست غیر باشد و بالاخره به تصور این که دولت ایران باید از این جنگ استفاده کند و خود را از زیر بار رقابت دو همسایه پر قوت نجات دهد، خود را طرفدار فتح آلمان و یاورانش جلوه دادند. اما دولت ایران با وصف این که جنگ در سرحدات شمالی او بین روس و عثمانی و در جنوب بین انگلیس و عثمانی در کار بود، در توصیه به علمای نجف و کلیه عتبات، راجع به تحریک تبلیغات جهادیه عثمانی ها و عشایر و شیوخ و خوانین سرحدات کوتاهی ننمود. و اقدامات مجدانه خود را از جلوگیری هر پیش آمدی که محتمل بود بی طرفی ایران را مختل سازد، به کار برد.

ولی دربار پطروگراد اعتنایی به این عملیات شایان دولت ایران ننموده و روز به روز قوای نظامی خود را در آذربایجان زیادتر می نمود. دربار لندن هم به عکس آنچه را که دولت ایران از او متوقع بود، اظهار مساعدت ننمود، بلکه در سنه ۱۳۳۳ بعد از فتح بصره، در هدم بنیان بی طرفی ایران خودداری نکرد. کارکنان دولت انگلیس در حدود جنوب، یعنی از [خرمشهر] و بوشهر تا سواحل بلوچستان و داخله فارس و کرمان، اغلب جاها روسا و مشایخ و خوانین را همراه نمودند و در بوشهر و [خرمشهر] و دشتستان و لنگه مانند روس ها در مشهد و آذربایجان، مأمورین رسمی و تجار آلمانی را دستگیر ساختند و این عملیات بالطبع سبب گشت که دولت ایران در جلوگیری از هیجان افکار عمومی به ضد روس و انگلیس، بی قدرت گردد و فی الحقیقه مثل آن بود که روس و انگلیس برای منافع خودشان در ایران، به دست خود مردم ایران بی طرفی را نقض کردند و بر خلاف خودشان برانگیختند.

"همین که در اواخر ذى الحجه سنه ۱۳۳۲ قشون روس از طرف خوی به خاک عثمانی حمله نمود و قشون عثمانی به استظهار احکام جهادیه علمای اعلام و مساعدت عشایر سرحدی از طریق قصبه وان قريه قطور را اشغال نمودند و به طرف خوی متوجه شدند و قسمت دیگر از قشون عثمانی از طریق ساوجبلاغ وارد خاک ایران گردیدند و برخلاف میل و اراده دولت ایران، جنگ در خاک ایران واقع شد، اعتراضات دولت ایران به دولتین متخاصمين مفید و موثر نگردید. در همین اوقات دولت ایران مکرر به دولت انگلیس متوسل شد. و انگلیسی ها با وصف اظهار خوشوقتی از اعلان بی طرفی دولت ایران، در این امور ساکت بودند. اوایل سنه ۱۳۳۳ به واسطه جنگ روس و عثمانی در شمال ایران، عملاً بی طرفی دولت ایران ملغی گردید. پس از آمدن واسموس به حدود جنوب و گرفتاری قونسول آلمان مقیم بوشهر و به دست آمدن تلگرافات رمزی که بین قونسول آلمان و سفیر آلمان مقیم تهران مخابره شده بود، یک مرتبه انگلیسی ها به مسئله بی طرفی دولت ایران اعتنا ننموده، به نام جلوگیری از طوایف تنگستانی و جلوگیری از تحریکات واسموس که بعد از فرار به سمت شیراز به تنگستان معاودت کرده و در آنجا اقامت داشت، در بوشهر تقریباً سی هزار نفر قشون سواره و پیاده با امکانات حربی و لوازم مقتضیه به ساحل ایران وارد ساختند و لشکرگاه خود را در بهمنی که یک فرسخی جنوب بوشهر است، معین نمودند."

https://t.me/Sarvestan_z
04.04.202519:20
شکایت قوم گرایی را به دانشگاه بکنید. صداوسیما را مواخذه کنید. وزارت ارشاد و آموزش و پرورش را تخطئه کنید. از نهادها و موسسات فرهنگی که پشتوانه بودجه ی دولتی را دارند، حساب کشی کنید. نتایج انوار انقلاب فرهنگی را گردن بگیرید. حتی لولوخورخوره فاشیسم، از این شتر گاو پلنگ بهتر بود. تهش دیگر این برداشت های ناجور خودساخته و جمله سازی تحت عنوان خطر ناسیونالیسم و فاشیسم و شوونیسم، از این بدتر نمی شد که حتی در یک استان هم آب هم استانی ها در یک جوب نرود، چه برسد به دست و پنجه نرم کردن با اقوام دیگر و استان مجاور!

#AS

https://t.me/Sarvestan_z
"‏یکی دو سال پس از مراجعتم از عراق، شیعیان یمن علیه حکومت عثمانی شوریدند و وزارت خارجه متبوعم از من که در تهران بودم، استعلام رسمی کرد که آیا علمای ایران، نهضت فرقه زیدیه یمن را به چشم همدردی می نگرند یا نه؟ ‏برای پاسخ دادن به این سوال، قبلاً به دیدار یکی از علمای بسیار دانشمند ایرانی که در الهیات تبحر داشت رفتم و نظرش را در این باره جویا شدم، ولی او اساساً طرح چنین سوالی را در ردیف اعمال کفر آمیز تلقی کرد و با تعجب پرسید:« چطور شده است که من اصلاً چنین سوالی را از او می کنم!» جواب دادم:«خوب بالاخره دراین باره تردیدی نیست که یمنی ها ازلحاظ معتقدات مذهبی خیلی به شما نزدیکترند تا به تُرکهای سنی،زیرا شیعیان یمن،(پیروان مسلک زیدیه)لااقل به ده تن از ائمه دوازده گانه شمااعتقاد دارند و فرقشان باشیعه اثنی عشری فقط روی عدم قبول دو امام از دوازده امام است.» مخاطب شيعی من جواب داد:«هیچ فرق نمی کند، اگر یمنی ها یازده امام ما را قبول داشتند و دوازدهمی را نمی پذیرفتند، باز هم در آن دنیا جایشان دوزخ الهی بود و می بایست در آتش جهنم بسوزند!»"

https://t.me/Sarvestan_z
25.03.202511:44
من آن قدر می رفتم دانشگاه که همه فکر می کردند دارم سال آخر دانشکده را می گذرانم، ولی با هر کی طرف می شدم، چیزی نداشت به من بدهد. مثلاً راجع به مارکسیسم واقعا وحشتناک و مسخره بود. کتابی بود مال تیمور بختیار یا نمی دانم کی که بعد از سال ۳۲ درآمده بود. این کتاب قسمت هایی دارد راجع به نقد مارکسیسم، فکر کن مارکسیسمی که توی دادگاه نظامی شاه نقد شده، چی می تواند باشد. حالا من این را برداشته بودم مخفیانه می خواندم. آن هم با چه بدبختی، زیر نور شمع و با ترس و لرز که ای مواظب باش آی نیان بگیرنت.

این به اصطلاح سال ۵۵-۵۴ است. خب آن چپی هم که با من رفیق بود، کم و بیش عين من بود. چیزی نداشت. مثلاً من صفحه اول چشمهایش بزرگ علوی را آن قدر خوانده بودم که از بَر بودم. چیزی که توی آن صفحه است چی است؟ اینکه مردم مجبورند توی سینما به احترام سرود شاهنشاهی بلند شوند. خب من هم که از شاه بدم می آمد، هی این را می خواندم و کیف می کردم. اصلاً نمی دانستم بزرگ علوی کی بوده یا هست. گذشته را هم که نمی دانستم که مثلاً مصدق چه کرده یا حزب توده چه جور کثافتی بوده.

يعنى من هم دقیقا جزئی از همان جامعه بودم با همه حقارت ها و خاک برسری هاش. مثلاً وقتی می گفتن غرب زدگی آل احمد، من هم دنبالش می گشتم پیداش می کردم می خواندم. اما با این چهار تا کتاب پراکنده ای که من خوانده ام، می شود به همین جایی رسید که من رسیده ام.

فوقش می رفتم فیلمهای گروه تلاش فیلم را می دیدم. یعنی تمام این سالها چیزی نبود. من می خواستم بخوانم، ولی نبود. من این علاقه را داشتم که بنشینم با خواندن کتابهای لنین چشمهای خودم را کور کنم. نمی دانم ازشان کپی برداری کنم، اما نبود.

آن روزها یک کبریت روشن می کردی، یک قدم راهت که روشن می شد، فکر می کردی همه راه روشن است. به جای نگهداشتن مشعل، اکثرمان کبریت روشن کردیم و حالا رسیده ایم به اینجا که منم. اما آیا واقعا می شد مشعلی برافروخت؟

یک روز برای اولین بار جزوه ای سیاسی دیدم که مال بخش منشعب (م.ل) بود و خودش را نقد کرده بود. فکر می کنم سال ۵۵ بود. یعنی اینها، یک سالی فکر کردند بعدش اولین جزوه را بیرون دادند. این جزوه به دست من رسید. حرف این جزوه برای من روشن بود، مثل مجاهدین یا چریکها نبود که مسئله اش فقط مرگ شاه باشد، سوسیالیزم را مطرح کرده بود، طبقه کارگر را مطرح کرده بود، از جمله مسئله اش نقد مشی چریکی بود، یعنی چیزی که من بهش اعتقاد داشتم.

من راجع به حزب توده به جز این که خیانت کرده، چیزی نمی دانستم. ولی این جزوه سه مسئله عمده را روشن کرده بود. این بود که من شدم هوادار این جریان. یعنی من تا به آن روز، هیچک کاری انجام نداده بودم. اینها هم درست است که مطرح کرده بودند باید رفت درون طبقه کارگر و باهاش کار کرد، ولی عملا هیچ فعالیت بیرونی نداشتند. مگر چند تا کادر داشتند؟ بعداً معلوم شد. خب همه شان هم تحت تعقیب پلیس بودند. این بود که عملا نمی توانستند کاری توی کارخانه ها و با طبقه کارگر بکنند.

یعنی اینجا برای من روشن شد که چی می خواهم و دنبال کدام خط مشی هستم. اینکه مثلاً شوروی سوسیال امپریالیست است، خب این با دیدگاه من می خواند، چون می دیدم شوروی همیشه شاه را ستایش می کند. می گفتم آقا سوسیالیسم قطب مقابل سرمایه است، بعد چه طوری است که شوروی عملا از شاه پشتیبانی می کند؟ خب این اصلاً برای من قابل قبول نبود.

تو این سالها رادیو عراق هم تو شکل گیری من مهم بود. چون زندگینامه سیاسی ها را می خواند، اسم زندانی ها را اعلام می کرد. البته چون این رادیو دست چریک ها بود، بیشتر به بچه های خودشان می پرداخت. بعد رادیو مجاهدین درست شد.

می دانی، دوره شاه آدم فکر می کرد در جامعه دو جبهه وجود دارد، یکی حکومت است و یکی آدم های سیاسی که ضد حکومت هستند. خب، هرچه ضد حکومت می گفتند، قبول می کردیم و هر چه راجع به خودمان می گفتند، می گفتیم حرفهای ساواک است. خیلی هاش هم البته بود. خب، آن روزها، مثلاً من، فقط فکر می کردم مهم این است که شاه برود، اما امروز دیگر این حرفها برای من ...شعر است.

امروز برای من یکی مهم نیست که این حکومت مادر... برود یا نه، امروز این طرف قضیه هم برای من مهم است. وقتی من می بینم سیاسی ضد حکومتش همان کار را می کند که حکومت، دیگر فرقی بین این سیاسی و آن حکومت نمی بینم.

https://t.me/Sarvestan_z
"ایرانی آن‌چنان استعدادی دارد که کمتر ملتی در دنیا آن استعداد را دارد. من در بانک بودم، در سازمان برنامه بودم، چیزهایی که از ایرانی‌ها دیدم که واقعاً محیرالعقول بود. یک آدمی که هیچ عادت نداشت به این چیزهای جدید، به افکار جدید، به طرز کار جدید، در مدت کوتاهی این چنان تربیت می‌شد، آماده می‌شد که آدم نمی‌توانست باور بکند این همین ایرانی است که چند سال پیش هیچ این چیزها را بلد نبود. قوه‌ی آداپتابیلیتی ایران یک چیزی است یک قدرتی است که در کمتر ملتی وجود دارد. من ایرانی را می‌شناسم که در زمان نفوذ روس‌ها، ادای روس‌ها را درمی‌آورد، بعد دوره‌ی انگلیس‌ها شد، فارسی را به لهجه انگلیسی حرف می‌زد، در دوره ی آمریکایی‌ها، به‌کلی آمریکایی شده بود. علت بقای ایران همین بوده است. این ملت اگر این قدرت آداپتابیلیتی را نمی‌داشت، قرن‌ها پیش یا از بین رفته بود یا یک قدرت بزرگی می‌شد. اما چون خودش را منطبق می‌کند، عادت می‌دهد، آناً به شکل آن کسی درمی‌آید که صاحب زور هست، امر مشتبه می‌شود به آن یارو که این از ماست یا از خودش است. این صفت ایرانی است که ایرانی را نگه داشته است."

#هاروارد

#ابتهاج

https://t.me/Sarvestan_z
18.03.202517:28
خطر تعلل و اهمیت زمان: اگر به موقع یکی از لشکرهای ما در خوزستان مستقر می‌شد، امکان نداشت جنگ شود!

سرتیپ تراب ذاکری فرمانده اطلاعاتی سابق لشکر ۹۲ اهواز: با قرائن، حمله عراق را پیش بینی کردیم و مستندات خود را به سیاستمداران وقت دادیم، به عنوان مثال به کمک آقای غرضی که استاندار وقت خوزستان بودند، موضوع را به گوش نمایندگان مجلس رساندیم. گفتن آقا برو پی کارِت! باور عمومی مسئولان کشور این بود که جنگ نخواهد شد. چون اعتقاد بر این بود که دلیلی برای جنگ وجود ندارد.

من همیشه در کلاس‌هایم می‌گویم که اگر به موقع یکی از لشکرهای ما در خوزستان مستقر می‌شد، امکان نداشت جنگ شود. درست است که تعدادی از لشکر های ما در کردستان درگیر بود، اما برخی لشکرهای ما در پادگان‌ها مستقر بودند، مثل لشکر مشهد یا لشکر 21 تهران یا چند تیپ لشکر زرهی که در قزوین بودند. قانون جنگ اینگونه است که وقتی یک کشوری می‌خواهد به کشور دیگر حمله کند، حساب و کتاب می‌کند، اگر ببیند نمی‌تواند، وارد بازی جنگ نمی‌شود.

عراق هم وارد نمی‌شد چون توانش را نداشت. کما اینکه وقتی با همان لشکر 92 هم درگیر شد، روز ششم درخواست آتش‌بس کرد و در آن روز قطعنامه 479 صادر شد، اما ما نپذیرفتیم چون شرایط برای ما مناسب نبود. عراق در خاک ایران بود. در آن زمان کسی حرف ما را گوش نمی‌کرد، نه حرف من، نه حرف فلاحی و نه حرف ظهیرنژاد. اگر می‌خواستند گوش کنند که من از خرداد 54 تحولات نظامی عراق را گزارش کرده و گفته بودم عراقی‌ها جاده می‌سازند، سد می‌سازند، خاکریز می‌زنند، جاده مرزی آسفالت می‌کنند، پادگان‌هایشان را جلوتر می‌آوردند. اما آن گزارش‌ها را پاره کردند و سوزاندند. چون جو پذیرای این مسائل نبود.

ما خودمان مرز را رصد می‌کردیم، هم با هواپیما این رصد صورت می‌گرفت و هم اینکه عواملی هم بودند که به آن طرف می‌رفتند و خبر می‌آوردند. خب منطقه شلوغ شد و گردان‌های دیگر در موقعیت‌های متفاوتی قرار گرفتند. اینها علامت حمله کردن است. آقای غرضی اول اصلا زیر بار نمی‌رفت که عراق می‌خواهد به ما حمله کند. اما من به عنوان مشاور نظامی‌اش بارها زیر گوشش خواندم که حمله می‌کنند، تا قانع شد که پیام ما را به مقامات مملکتی برساند، اما پیام قلبی‌اش نبود. چون نزدیک بودن جنگ، تبدیل به یک درک واقعی برایش نشده بود.

دهه سوم شهریور 59 بود که یک روز به من گفت که می‌گویند پاسگاه کوشک شلوغ شده و عراق آمده، برویم آنجا را ببینیم. رفتیم آنجا، پرسید از کجا می‌توانم آن طرف را ببینم؟ به پشت بام پاسگاه رفتیم. دوربین آنجا بود، نگاه کرد و وحشت کرد. گفت:«ذاکری اینها برای چی اینجا آمده‌اند؟» گفتم:«این همه گفتم و قبول نکردی.» پرسید:«حالا بگو اختلاف ما با عراقی‌ها بر سر چیست؟» گفتم:«اختلاف ما با اینها سر این پاسگاه است که من و تو رویش ایستاده‌ایم و موارد دیگری که درقرارداد 1975 مورد اختلاف هست را برایش برشمردم و ادامه دادم اما الان دعوا سر این یک پاسگاه و این چیزها نیست. دعوا وسیع‌تر شده و می‌خواهند به ما حمله کنند و مدعی خوزستان هستند.» اینها را که گفتم،‌ عصبانی شد و گفت برویم. در راه تا اهواز دیگر با من حرف نزد.

#ناگفته_های_جنگ_تحمیلی

https://t.me/Sarvestan_z
Көрсөтүлдү 1 - 24 ичинде 108
Көбүрөөк функцияларды ачуу үчүн кириңиз.