

06.05.202511:34
اینهم نوشتهی پشت جلد برای کسانی که هنوز کتاب رو نخوندند و راجع بهش کنجکاوند 🐎
12.04.202521:49
همهچیز رو خیلی احساس میکنم. باید برم چراغها رو خاموش کنم، ظرفها رو بذارم توی سینک و پنجرهی آشپزخونه رو ببندم. باید صورتم رو بشورم، مسواک بزنم و بعد سعی کنم بخوابم چون فردا صبح باید بیدار شم، لباس بپوشم و برم ادارهی پست. اما قبل از تمام اینها باید یک چیزی بنویسم؛ یک چیزی. هرچیزی.
مثلا بنویسم:«همهچیز رو خیلی احساس میکنم. یاد گرفتم احساساتم رو در تنم نگه دارم اما گاهی سخته، گاهی میخواد بزنه بیرون، دردم میگیره.»
یا اینکه «همهچیز رو خیلی احساس میکنم، صداها رو خیلی میشنوم، رنگها رو خیلی میبینم، گاهی به خودم میام و میبینم خسته شدم. گاهی به خودم میام و میبینم برای چند لحظه دیگه هیچچیزی رو نمیخوام. نه حسی رو، کاری رو، نه جایی رو، نه آدمی رو. هیچچیز.»
یا «همهچیز رو خیلی احساس میکنم. دلم میخواد فرار کنم. دلم یک عشق بزرگ و یک جادهی بیانتها میخواد.»
با اینهمه همیشه به تنم برمیگردم، همیشه یک چیزی هست که عدم یا وجودش رو بخوام، و هرجادهای یک جایی تموم میشه. عشق هم هرگز یک چیز واحد نیست، همیشه تکهتکهست؛ پخش شده در میلیونها لحظه. و خب، آره، همهچیز رو خیلی احساس میکنم، ولی آخرش که چی؟ هیچی. در بدنم نگهش میدارم. بلند میشم. چراغها رو خاموش میکنم، ظرفها رو میذارم داخل سینک، پنجرهی آشپزخونه رو میبندم، صورتم رو میشورم، مسواک میزنم، دلم دوباره کمی درد میگیره (احساسات هنوز دارند تلاش میکنند. نمیشه. بدنم نمیذاره.) چشمهام رو میبندم.
فردا صبح باید برم ادارهی پست. و شاید چیزی بنویسم —یکچیزی؛ هرچیزی.
مثلا بنویسم:«همهچیز رو خیلی احساس میکنم. یاد گرفتم احساساتم رو در تنم نگه دارم اما گاهی سخته، گاهی میخواد بزنه بیرون، دردم میگیره.»
یا اینکه «همهچیز رو خیلی احساس میکنم، صداها رو خیلی میشنوم، رنگها رو خیلی میبینم، گاهی به خودم میام و میبینم خسته شدم. گاهی به خودم میام و میبینم برای چند لحظه دیگه هیچچیزی رو نمیخوام. نه حسی رو، کاری رو، نه جایی رو، نه آدمی رو. هیچچیز.»
یا «همهچیز رو خیلی احساس میکنم. دلم میخواد فرار کنم. دلم یک عشق بزرگ و یک جادهی بیانتها میخواد.»
با اینهمه همیشه به تنم برمیگردم، همیشه یک چیزی هست که عدم یا وجودش رو بخوام، و هرجادهای یک جایی تموم میشه. عشق هم هرگز یک چیز واحد نیست، همیشه تکهتکهست؛ پخش شده در میلیونها لحظه. و خب، آره، همهچیز رو خیلی احساس میکنم، ولی آخرش که چی؟ هیچی. در بدنم نگهش میدارم. بلند میشم. چراغها رو خاموش میکنم، ظرفها رو میذارم داخل سینک، پنجرهی آشپزخونه رو میبندم، صورتم رو میشورم، مسواک میزنم، دلم دوباره کمی درد میگیره (احساسات هنوز دارند تلاش میکنند. نمیشه. بدنم نمیذاره.) چشمهام رو میبندم.
فردا صبح باید برم ادارهی پست. و شاید چیزی بنویسم —یکچیزی؛ هرچیزی.
06.05.202511:19
چاپ دوم کتاب منتشر شد. از همه کسانی که این مدت کتاب رو خریدن، خوندن و دوست داشتن متشکرم! مرسی برای نوشتهها و عکسهای قشنگتون.
همچنان منتظر عکسها و نظرات شما هستم.💌✨
همچنان منتظر عکسها و نظرات شما هستم.💌✨
24.03.202512:12
نمیدونم. اینجا نشستم، منتظرم چای عصر دم بکشه. با نامههای کامو و شار فال گرفتم. شار بهم گفت قلبم یک پرستوی خوشحاله که در خونه پرواز میکنه.
هوا خوبه و امیدوارم این پرستو از خونه بیرون بره؛ که نه در خونه، که در راه پرواز کنه.
هوا خوبه و امیدوارم این پرستو از خونه بیرون بره؛ که نه در خونه، که در راه پرواز کنه.
26.04.202514:08
كلمتي ع كلمتك كجسدي ع جسدك والجلد بيحرك الكلام
@Dahaar
@Dahaar
19.04.202515:02
عزیزم، شب همیشه شب نمیمونه؛ صبح میشه، آفتاب میاد رو بوم خونه! ☀️
@Dahaar
@Dahaar
Көрсөтүлдү 1 - 6 ичинде 6
Көбүрөөк функцияларды ачуу үчүн кириңиз.