Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
هامِش (علی سلطانی) avatar
هامِش (علی سلطانی)
هامِش (علی سلطانی) avatar
هامِش (علی سلطانی)
15.04.202513:37
عمر اُزسوی Ömer Özsoy، اندیشمند دینیِ نوگرای ترک، در تأکید بر رهاناپذیری از سنت و همزمان ضرورت نقد سنت و آزادی از آن، تمثیلی جالب دارد. این مثال برای چون منی که مروج دوچرخه‌سواری‌ام، جالب‌تر است. او می‌گوید: برای نقد سنت باز به سنت محتاجیم. سنت لباس نیست که از تن درآوریم، در همه‌جا حاضر است و بر شیوهٔ تفکر و پرسش‌های ما اثر می‌گذارد. این همزمان به معنی این نیست که نوبت به اندیشه‌های نو و استدلال‌های تازه نمی‌رسد. اما ما و سنت می‌توانیم همزمان به یک نقطه و به جهان مشترک بنگریم. اُزسوی در اینجا مثالش را دربارهٔ حضور هم‌زمانِ سنت گریز‌ناپذیر و استقلال ما می‌آورد: اگر در تور دوچرخه‌سواری نتوانید از باد رها شوید، یکسره هم برای حرکت به نیروی باد نیاز ندارید [خودتان هم می‌توانید پا بزنید و برانید].

منبع: Revisionist Koran Hermeneutics in Contemporary Turkish University Theology, P 140


#خرده‌نوشت‌ها
@Hamesh1
27.03.202507:56
پی‌نوشت موقت:

در نسخهٔ ابتدایی نوشته آورده‌ بودم «امام جمعه». اشتباهم اعتماد به یکی از همین شبه‌رسانه‌های ‌همدست این اوضاع، یعنی ایندیپندنت فارسی، بود. بعد اطلاع از اینکه سخنران امام جمعه نبوده، عنوان را حذف کردم. بعدش به سخنان خوبی در نقد ادعای مضحک تخریب بنای یادبود خیام و قطبی‌سازی دین و ملیت برخوردم. از طرف استاندار خراسان و سپسش وزیر ارشاد و معاون اجرایی رئیس‌جمهور و ... . لابد باید الان این «سخنان» را تحسین کنیم. تا حدی بله. اما در حد سخن و نه بیشتر. در حد اینکه اوضاع به نسبت ابتدای انقلاب، در حدی بهتر شده که این «سخنان» را در نقد این نادانی‌ها داریم. اما سیاستمدار فقط نباید سخنران باشد. دو صد گفته‌ٔ او چون نیم کردار نیست. باید بررسی کرد که بازتاب عملی و نهادیِ این «سخنان» کجاست؟ وزرای ارشاد در این دهه‌ها کِی تدارک ساخت اثری وزین دربارهٔ شخصیت‌های ملی را پیگیری کرده‌اند؟ وزرای آموزش و پرورش کِی دنبال خنثی‌کردن این دوگانه‌سازی‌ها، با گنجاندن مفاخر ملی یا روایت غیرایدئولوژیک تاریخ ایران در پس و پیش از اسلام در کتاب‌های درسی بوده‌اند و ... رهبران سیاسی کِی ایرانی‌بودن را مثل مسلمان‌بودن جدی گرفته‌اند و قس‌علیهذا.

@Hamesh1
23.03.202512:35
پراید یا پرادو؟ مشغله این است

سوار ماشینش شدم. مسافت کوتاه بود. به محض اینکه سوار شدم، صدای رادیوضبط ماشین توجهم را جلب کرد. اول فکر کردم رادیوست، بعد معلومم شد که خیر. این صدا پخش می‌شد: شما یه فرد فرهیخته رو می‌شناسید که بیش از چند دقیقه در روز در اینستاگرام بچرخه؟ یه نفر موفق رو می‌شناسید که بیش از پنج دقیقه خرج مرور پیام‌هاش کند؟ من که نمی‌شناسم. با اوج‌و‌فرود ماهرانهٔ سخنران و نوع محتوی، حدس می‌زدم که سخنران روحانی است.

دستش روی ولوم ضبط چرخید. فهمیدم که رادیو نیست و می‌خواست اینجا را بیشتر و بهتر بشنود: بله، ظرف مغزی شما گنجایشی داره. وقتی یکسره خرج وب‌گردی و اینستاگرام‌گردی می‌شه، فرصتی نمی‌مونه برای... گفتم الان می‌گوید: عبادت، علم، فضیلت... اما فرمود: سرمایه‌دارشدن! فرصت و توان ذهنی‌ای نمی‌مونه برای سرمایه‌دارشدن. جا خوردم! سخنران جسمانیِ جسمانی بود!

نزدیک‌های آخر مسیر کوتاهمان بود. جوان‌ بود و مذهبی به نظر می‌رسید. ته‌چهره‌ای افغانستانی داشت. پرایدش هم نسبتاً سروحال بود. پرسید: آقا چطور می‌شه پولدار شد؟ ذهنش مشغول بود. گفتم: از این سؤال‌های سخت نپرس. در آن حدی که مدنظر شماست و در این اوضاع اقتصادی، بهترین راهش بابای پولدار است! زد زیر خنده. گفتم این‌قدر هم شوخی نمی‌کنم. تا جایی که منِ نابلد و نامتخصص می‌دونم، گرچه تلخه، اما پولدارشدن معمولاً در بین‌ اونهایی می‌ماند که تو طبقات عالی‌تر از حیث اقتصادی یا سیاسی و اجتماعی متولد می‌شند. یعنی باید کوبید و از نو ساخت! شبیه فیلمفارسی‌ها یا کلیشهٔ بالیوودی، نادر فقیرانی از طبقات پایین رشد می‌کنند و سرمایه‌دار می‌شند و از چرخهٔ فقر بیرون میان. قاعده بر این است که پول و قدرت معمولاً در خود دایرهٔ سرمایه‌داران و قدرتمندان می‌چرخه و می‌مونه. راه دیگر اینکه درآمدت غیرریالی باشه. می‌تونی؟

گفت یعنی فقیر فقیر می‌مونه و پولدار پولدار. گفتم تا جایی که من می‌دونم، شواهدِ تلخ این را می‌گه. گفت ولی اگر خدا بخواد بشه، می‌شه ما هم پولدار شیم. سخنرانِ پکیج‌فروش هنوز در ذهن او پیروز بود. گفتم:‌ پای شرطی را وسط نکش که زبان را ببندد. آن که بله! بر او آسان است، اما... ادامه ندادم و صلاح ندانستم که بحث را الهیاتی‌ کنم. به آخر مسیر رسیدیم. کرایه را دادم. منصفانه برداشت و خداحافظی کرد. و شنیدن سخنرانی را از سر گرفت.

پیاده شدم. به این روزهای سخت و تنگ اقتصادی مردم فکر کردم. به نگرانی از آینده و حسرت خرید ساده‌ترین چیزها. به وارورنگی ارزش‌های اجتماعی و برصدرنشستن ثروت و ثروتمندی. به چهرهٔ مذهبی راننده و سخنرانیِ فریبا و توهم‌بخشِ آن واعظِ سرمایه‌داری با کم‌کردن اینستاگرام‌گردی! به چاپ انبوه کتاب‌های خودیاری یا کسب ثروت در کمترین زمان! به زمینه‌های رشد جریان‌های پوپولیستی و راست‌گرا در این واویلا. به ارزان‌شدن فضیلت‌های اخلاقی و انسانی با دیو فقر و خدای پول. و به بن‌بست‌های سیاسی و نهادی که ثمره‌اش چنین گرایش‌های رفتاری و شبه‌روانشناسانه است. به این فکر کردم در اوضاع عادی، آن جوان احتمالاً در این روزهای فراغت آخر سال یا شب‌های قدر در ماه رمضان، به سخنرانی علمی یا اخلاقی گوش می‌داد. اما حالا...

یاد مطلبی (۱) افتادم که چند روز پیش خوانده بودم. دربارهٔ اثرات مخرب زیست‌شناختی و مشخصاً استرسِ ناشی از فقر در بدن فقیران و حتی نسل‌های بعدی‌شان! اینکه ممکن است اضطرابِ فقر و نکبت نداری حتی در شکل‌گیریِ سلول‌های بدن و نحوهٔ بیان کدهای ژنتیکی تأثیر بگذارد و این تغییرات به نسل بعد منتقل شود. مثلاً آیا راننده یا ما، اضطراب فقر را از گذشتگان فقیرترمان به ارث برده‌ایم؟ و همین ژن‌های اضطراب، خارخارِ فکر راننده بود و انگیزهٔ پرسشش؟! یاد آیهٔ قرآن افتادم که این هراس را به شیطان منسوب می‌کند: الشَّيْطَانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ.

برگردم به سر سخن روایتِ راننده. فکر و پرسشش دو سوی داشت. او امیدوار بود که می‌تواند عقب‌بودنِ اولیهٔ نقطهٔ شروع مسابقه را حتی بعد از شلیک تپانچه جبران کند! آن‌هم در سیل ناامیدی و نگرانی که خانه‌های جامعه را برده است. اینکه او زودتر از خود فقر، از ترس فقر نمرده بود. و این درخشان بود؛ که کسانی که واقعیت‌های بیرون ایران را هم دیده‌ا‌ند، لابد می‌دانند که فلاکت ذهنیِ مردم ایران به هزار دلیل، بارها بیشتر از واقعیتِ فقر و تورم طولانیِ چمبره‌زده بر کشور است.

اما وجه دیگرش. می‌ارزد که جوان پرایدش را پرادو کند؟ چون پرادوی جاه‌طلبانهٔ خیالیِ او اگر هم حاصل ‌شود، که بنابر همین شواهد مطالعاتی احتمالاً نمی‌شود، یا با روش‌های نامتعارف و نادرست است و یا در حلال‌ترین حالت، با چهارده‌ساعت‌شدنِ کارِ هشت‌ ساعتهٔ روزانه. چه سود؟! به قول عیسی: شخص را چه سود دارد که تمام دنیا را ببَرد و جان خود را ببازد؟ (متی ۱۶:‏۲۶)

)۱ چرا فقر شبیه نوعی بیماری است؟

#داستانک
@Hamesh1
08.02.202520:37
استعاره هرچقدر فراگیرتر باشد، درخشان‌تر و ماندگارتر است. گیراتر و نافذتر است. نفس‌گیرتر و شهرگیرتر است. استعاره اگر بتواند چنان جامع باشد که منِ مخاطبِ متغیر، هر بار به آن مراجعه کردم، بیان و تفسیری از تجربه‌های امروزم را در آن ببینم، آن استعاره پیروز و جاودان شده است. بگذارید مثالی سینمایی بزنم. اگر به فیلم جدایی نادر از سیمین اصغر فرهادی فکر کنید، در وهلهٔ اول کدام پیرفت (سکانس) فیلم به یاد شما می‌آید؟ مگر نه آن صحنهٔ شستن پدر آلزایمری در حمام و گریهٔ نهاییِ پسر و دیالوگش در دادگاه در پاسخ به زن طالب مهاجرت و طلاقش: اون می‌فهمه تو پسرشی؟ من که می‌فهمم اون پدرمه! چرا این استعاره در ذهن ما ماندگار شده است؟ مگر نه اینکه پدرِ فرتوت ایران برای خیلی از پسرها و دخترهایش، مردان و زنان امروزش، این‌گونه است و در وقت فکر به آن، در خیالِ زهرِ مهاجرت از آن یا تلخیِ ترکَش، آن دیالوگ برایمان بیدار می‌شود؟ مگر نه اینکه آن دیالوگ، این‌گونه ترجمه می‌شود: ایرانِ پیر در بن‌بست خزیدهٔ ما، ایران آلزایمریِ ما، دیگر نمی‌فهمد ما پسرشیم، دخترشیم، اما ما که می‌دانیم او پدر ماست! نه؟! بگذارم و بروم؟ بمانم و نروم؟! و نوبت به هق‌هق در حمام می‌رسد!

#خرده‌نوشت‌ها

@Hamesh1
06.02.202507:32
دیشب در جاده و با فاصله از کنار مزار پدرم می‌گذشتم. همزمان به پادکست کم‌نظیر و محققانه‌ای دربارهٔ کتاب ایوب و برخی پرسش‌ها و پاسخ‌هایش دربارهٔ مسئلهٔ شر و از همه مهم‌تر، غیبت و کمرنگیِ بسیارِ اشاره به جهان پس از مرگ در این متن یهودی، گوش می‌دادم. حال متناقض‌نمایی را ایجاد کرده بود. قبل‌ترش به این فکر می‌کردم که در عین آنکه تکه‌های از ما در فردای نبود بابا، رفت و دیگر برنگشت، ولی ما به زندگی ادامه داده و می‌‌دهیم؛ به حکم جان‌سختِ زندگی و زنده‌بودن. در عین اینکه من هیچ‌گاه فی‌الجمله از او خالی نبوده‌ام، لحظه‌های بسیاری هم فراموش کرده‌ام که پدر نیست. نسل بعد از من که از پدربزرگشان هیچ خاطره‌ای ندارد، بدیهی است که او را فراموش کند. فرزندان آنان نیز من را فراموش خواهند کرد. و این سلسلهٔ محوشدن ادامه دارد. امروز هم توییتی می‌خواندم که از درگذشته‌ای نسبتاً مشهور یاد می‌کرد و نوشته بود: فلانی هم تقریباً فراموش شد! تُنسی کأنک لم تکن! از نظر این حقیر، هیچ راز و مسئله‌ٔ وجودی‌ای به سنگینیِ این حقیقت مهیب نیست. بقیهٔ مسئله‌ها در برابر این راز مهیب شوخیِ سردی به نظر می‌آیند!

#خرده‌نوشت‌ها

@Hamesh1
23.01.202516:03
تنظیم روابط خود با دیگران، از حیث پیشبرد زندگی و اِعمال تصمیم‌های خود مسئله‌ای بسیار پیچیده و ظریف است. از یک‌طرف دیگران (افکار عمومی) سنگ محک بسیار مهمی برای ارزیابی شناخت‌ها و ارزش‌ها و اعمال مایند. در اتاق بسته اصولاً شناخت خود منتفی است و بدون ارزیابی نظر دیگران ما به استبداد، خودشیفتگی یا جنون می‌رسیم. از طرف دیگر تشخیص بر اساس شناخت و داوریِ خود، شرط خودآیینی و خودفرمان‌رواییِ حداقلیِ ماست.

دخالت‌دادن فراوان داوریِ «دیگری» که مفهومی بسیار گنگ و سربسته و نامعین است، منجر به منحل‌شدن فردیت ما در ابرهای سیال دیگران خواهد شد. ما به نادرستی در اینجا همیشه به قول هایدگر «فشار دیگران» را حس می‌کنیم و بارها در این دام می‌افتیم. آنان ما را می‌گیرند و به هر سمتی می‌خواهند می‌برند.

از باغ می‌‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشن‌های زمستانی‌‌ات کنند
یوسف! به این رهاشدن از چاه دل مبند
این بار می‌‌برند که زندانی‌‌ات کنند

هویت و فردیت ما فرآوردهٔ تضاد دیالکتیکی بین این خودگرایی و دیگرگرایی است. من نامش را «خودآیینی» و «دیگرآیینی» می‌گذارم. اگر با عینک هگل به این قصه نگاه کنیم، مبتنی بر همان تمثیل مشهور خدایگان و بندهٔ او، هیچ‌گاه خودآگاهیِ آزاد و مستقل از دل این تضاد حاصل نخواهد شد. چون هم بنده و هم خدایان، هیچ‌گاه از وابستگی به همدیگر، به دلیل نیاز به به‌رسمیت‌شناخته‌شدن، رها نمی‌شوند.

اما جدای از این ملاحظات نظری، تنظیم این دوگانه کار بسیار سختی‌ است. آن‌هم در فضای سایبری امروز که آدمیان در «مارپیچ سکوت» (۱) به سکوت و بیان‌نکردن تشخیص خود در ذیل نظر غالب سوق داده می‌شوند. چون فضای رسانه‌ایِ غالب در ما حس تنهایی و هراس از انزوا را ایجاد می‌‌کند.

نتیجه آنکه به نظر من ما راهی جز همان رفت‌وآمد انتقادی و همیشگیِ بین خودآیینی و دیگرآیینی نداریم. از طرفی نباید خودشیفته به خود بسنده کنیم. باید نقدها را بینیم، خرد جمعی را بینیم، مشورت‌ها را بشنویم و مدام رأی خود را در برابر تشخیص‌های دیگر یا فکر غالب ارزیابی کنیم. اما و اما، در طرف دیگر از خاطر نبریم، «دیگران» در اینجا سهمی محدود در ما دارند. به‌علاوه آنان دقیقا کدام‌اند؟ ما نود و نه و نه‌دهم درصد این دیگران را تا آخر عمر نخواهیم دید، چرا باید سهمی بزرگ را در سعادت یا شقاوت خود به آنان دهیم؟ خودآیین باید بود، باید شهامت عقلانیت شخصی را داشت، اما دیگران را هم همیشه آیینه کرد.

۱. ماریپچ سکوت spiral of silence theory بیان می‌کند که یک گروه یا جامعه اجتماعی ممکن است اعضا را به دلیل عقایدشان منزوی یا طرد کند. افراد ترس از انزوا دارند. در نتیجه این ترس از انزوا منجر به سکوت به جای ابراز عقیده می‌شود. رسانه‌ها عامل مهمی هستند که هم بر ایدهٔ غالب و هم بر درک مردم از آنچه ایدهٔ غالب است، تأثیر می‌گذارد. (ویکی‌پدیا)

#تأملات
@Hamesh1
10.04.202507:49
فراموش‌کردن از جهت دیگری هم از سر اختیار نیست. در پارهٔ نخست گفتیم که ارادهٔ ذهن دیگران با ما نیست که ما بتوانیم به اجبار مانع فراموش‌شدنِ خود در ذهن آنان شویم. پس دلهرهٔ فراموش‌شدن بی‌راه است. اضافه کنم که اختیار ذهن ما و آنان در فراموش‌کردن یا نکردن چیزها هم چندان با خودمان نیست. یعنی یا نمی‌شود یا به سختی می‌شود، افسار فراموشی را به دست گرفت و چیزهایی را به زور حفظ کرد و چیزهایی را به اجبار پاک.

ذهن ما دست‌کم به شهود انسانی، در مدیریت حافظه بیرون از اختیار ما کار می‌کند. یعنی سرکش است و بخش بزرگی از ورود و خروج داده‌ها را بیرون از اختیار و حتی آگاهی ما به انجام می‌رساند. آنچه در روانشناسی امروز ضمیر ناخودآگاه شمرده می‌شود و در جهان قدیم کمابیش با نام‌هایی دیگر به آن اشاره شده، آنچه ما گاهی در خواب‌های روشن می‌بینیم، خبر از همین وضعیت می‌دهد. تجربهٔ انسانیِ ما گواه است که ما همچون انباری بزرگ، داده‌های ناآگاهانهٔ بسیاری را تلمبار می‌کنیم و گاه‌گاه از این مخزن بزرگ بارقه‌ای به ما می‌رسد.

حال اگر این‌گونه است، در برابر دلهرهٔ فراموش‌شدن گزارهٔ تسکین‌بخش دیگری سرمی‌رسد. اگر دیگران ما را به خاطر می‌سپرند، یا اگر دیگران ما را از خاطر می‌برند، بخش بزرگی از این فعل آنها هم ارادی نیست. ما یا قلابی برای در خاطرماندن در دیگری داریم، که بی‌نیاز به فشار و با حفظ معمولیِ رابطه، یاد را زنده نگه می‌دارد. و یا چنین قلابی نداریم و ذهن آزاد دیگران ما را نرم‌نرم از صفحهٔ خاطره می‌شورد. پس چه جای دلهره؟ بستر تا حد بسیار بیرون از اختیار است و برای رویدادهای غیراختیاری، چه جای دلواپسی؟

تنها یک منظر در این ماجرا اختیاری است. و آن همانی است که با عنوان «حفظ رابطه» از آن یاد کردم. حافظه آزاد است، اما با رابطه جان می‌گیرد یا جان می‌بازد. حافظه مثل تالابی تشنه، با باران بهاریِ رابطه زنده می‌شود یا با خشکسالیِ زمستانیِ ارتباط، می‌میرد. از این نظر کنش انسانی در حفظ و مرمت ارتباط، بی‌اثر نیست و بر رفت‌وآمد حافظه‌ها مؤثر است. آن سلامی که تنها سالی یکبار و با پیامی آماده بر صفحهٔ گوشیِ دوست ظاهر می‌شود، مثل برگی خشک بر درخت خزان‌زده، با اندک نسیمی می‌افتد و پودر می‌شود. اما سلام‌های گرم و مستمر، چه آفلاین و چه آنلاین، شبیه عصایی راست، سلیمانِ حافظه را از افتادن باز می‌دارد.

نکتهٔ اخیر دربرگیرندهٔ تذکری بزرگ است. حافظه نیازمند ذکر است و رابطه هم. یادی که در خاطر است و به زبان نمی‌آید و با عمل به دیگری منتقل نمی‌شود، با فراموشی یکی است. چه‌بسیار انسان‌ها خودکشی نمی‌کردند،‌ اگر حتی لحظه‌هایی قبل از خودکشی، اظهار یاد و محبت دیگری را می‌چشیدند. ما به اظهار زنده‌ایم. ما به بروز بینا می‌شویم. ما خوانندهٔ غیب‌دان ذهن دیگران نیستیم که نخوانده بدانیم و نگفته بخوانیم. حتی احوالپرسی و سلامی ساده به ما این نوید را می‌دهد که در گوشه‌ای از جهان و کوچه‌ای از شهر، خانه‌ای در فکر و دل انسانی دیگر داریم. این نوید کوچک و ساده می‌تواند از پسِ سیل‌های بزرگ و کوه‌شکن بربیاید. دریغ نکنیم!

#تأملات
@Hamesh1
26.03.202521:18
سخنی با دشمنان همدست

از اویی که بدون حتی یک شعر محفوظ از خیام و فردوسی و حافظ، کنار قبرشان از سر بغض شعارهای نژادپرستانه سر می‌دهد، تا آن نادانی که فتوای تخریب مزار حکیمی چون خیام را می‌دهد، گرچه در ظاهر فاصله بسیارست، ولی در واقع امر یک وجب هم فاصله نیست. هر دو بی‌خبرند و نامطلع، در آنچه با آن می‌ستیزند. هر دو چون دن‌کیشوت‌اند در جنگ با آسیاب‌های بادی. ولی جالب آنکه هر دو، خاصه رسانه‌هایشان، خوراک همدیگر را تأمین می‌کنند. هر دو یک‌روز بدون همدیگر زیست نمی‌توانند کرد و این‌قدر ادامه می‌دهند تا بتوانند بالاخره بنای تاریخیِ هزارساله در همزیستی و هم‌افزاییِ مبارک ایرانیت و اسلام را بر پهنهٔ این سرزمین برکنند.

البته تفاوتی مهم پابرجاست. نژادپرست حافظ‌نشناسِ ما در کنار مزار حافظ، شهروندی عادی است که از سر تحقیر فرهنگ ملی و بغض نادیده‌گرفته‌شدن، سنگ ملیت را بر سینه می‌زند و حافظ را وجه‌المصالحه می‌کند؛ ولو آنکه یک غزل از حافظِ عربی‌سرا و قرآن‌نواز حفظ نباشد. و با افسانهٔ خطرناک ژن خوبِ آریایی و ژن بد غیر از آن بالیده باشد؛ که میهن‌شیفتگی (شوونیسم) همیشه میوهٔ آفت‌زدهٔ درخت تحقیر است.

ولی مفتیِ آمرِ تخریب مزار خیام گناهش بسی بیشتر است. همچنانکه قدرتش بیشتر است. همچنانکه نژادپرستیِ روییده بر مزار حافظ و فردوسی، بر اسلام‌گراییِ نابخردانهٔ امثال او سر برآورده.

شد آنکه اهل نظر بر کناره می‌رفتند
هزار گونه سخن بر زبان و لب خاموش

مزاجِ دَهر تَبَه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی

صبح‌خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولتِ قرآن کردم
(حافظ)

ای صاحب فتوا ز تو پرکارتریم
با این‌همه مستی، از تو هشیارتریم
تو خونِ کسان خوری و ما خونِ رَزان
انصاف بده، کدام خون‌خوارتریم؟
(خیام)

تو را دانش و دین رهاند درست
درِ رستگاری ببایدت جست
و گر دل نخواهی که باشد نژند
نخواهی که دائم به وی مستمند
به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگی‌ها بدین آب شوی…

به یزدان گرای و به یزدان پناه
براندازه زو هر چه باید بخواه
جز او را مخوان کردگار سپهر
فروزندهٔ ماه و ناهید و مهر
وزو بر روان محمد درود
به یارانش بر هر یکی برفزود
(فردوسی)

در این باره:
دیواری به نام مرز
نوروز در میانهٔ اسلام‌گرایی و اسلام‌هراسی
چلهٔ ۱۴۰۳ و چهار نکته


#یادداشت
@Hamesh1
22.03.202501:06
شب قدر دیروز، شب قدر امروز

شب قدری که با آن بزرگ شدیم، شبی شلوغ و کم‌توقف بود. شبی که باید فهرست اعمال را از روی مفاتیح خواند و یک‌یکشان را تندتند انجام داد. حتی علاوه بر آن دو سه روز نماز قضا خواند. شبی که دعاهایی بلند را باید بدون دانستن خوبِ معنایشان، فقط تمام کرد. خلاصه لحظه‌ای نایستاد و یک‌دم نفس نکشید. شبی که در فضایی جبرآلود قرار بود سرنوشت یک‌سال رقم بخورد. ما هیچ، ما نگاه و تضرع. شبی که آسمان شلوغ بود و زمین شلوغ‌تر. شبی که بار سنگینش را باید روی زمین می‌گذاشتی و نفس می‌کشیدی. شبی که خدا با آن آغاز می‌شد و بعد از شب چندمش، وداع می‌گفت و می‌رفت. شبی که قدر و قیمت داشت، اما از فرط جنب‌وجوش، نمی‌شد چند گام عقب گذاشت و در آرامش و سکون تماشایش کرد.

شب قدری که بعدها آزمودم و اندیشیدم و خواندم، شبی آهسته و آرام شد. شبی که از فهرست اعمال «پیشنهادی» چندتایی را بسته به احوال انتخاب می‌کردی و می‌ایستادی و آرام و با طمأنینه مشغولشان می‌شدی. شبی که از آن بالاتر، بسته به احوال خودت، با زبان خودت و درد خودت و تمنای خودت و راز خودت، چون شبان مثنوی، در پیشگاه خدا می‌ایستی و بر بام بلند می‌روی و به معراج می‌شتابی و خودت رخ ماه می‌بوسی.* شبی که بدون واسطه با خدا رابطه‌ای شخصی می‌سازی. شبی که تفکری آرام یا بحثی سنجیده و علمی مراتبش بسی بلند شد. شبی که غار حرای تأمل بر اوضاع و احوال خود شد. یعنی مرور گذشته و تأسف بر لغزش‌ها و عزم بر تغییر فردا؛ عزمی که برآمده از خویشتنداریِ روزه، پرتوان‌تر شده بود. شبی که تقدیرش از همین دقیقه‌های تغییر و عزم بر اصلاح آغاز می‌شد و یک‌سال پیش‌روی را به دست خودت رقم می‌زد.**

از شب قدر دیروز تا شب قدر امروز فاصله کم نیست. چه‌بسا شب قدر دیروز گام ضروری تجربهٔ شب قدر امروز باشد. شب قدری که شخصی است و وصف است و نه تجویز. هر چه هست، این شب قدر بارِ خاطر نیست، یارِ شاطر است. خواستنی‌تر و دلبرتر است. معنویت در این شب قدر بیشتر جلوه‌‌ می‌کند، اما نه اینکه فردایش روز خدا نباشد. قبول که نفحهٔ خاص*** در این شب می‌وزد، قبول که جان آسان‌تر شسته می‌شود، اما فرصت هم یکسره از کف نمی‌رود. این شب قدر تمرین است، تمرین اینکه از شب‌های به ظاهر ساده و بعدیِ خدا، می‌توان قدر ساخت. اینکه می‌توان هر شب روزنه زد**** و با تجربهٔ خطاب، از بستگی و خفگیِ دوزخ‌ها رهید.

*ملولان همه رفتند درِ خانه ببندید
بر آن عقل ملولانه همه جمع بخندید
به معراج برآیید چو از آل رسولید
رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید
چو او ماه شکافید شما ابر چرایید
چو او چست و ظریفست شما چون هلپندید (مولانا)

** الهام‌گرفته از تفسیر موسی صدر از شب قدر

*** گفت پیغامبر که نفحت‌های حق
اندرین ایام می‌آرد سبق
گوش و هش دارید این اوقات را
در ربایید این چنین نفحات را
نفحه آمد مر شما را دید و رفت
هر که را می‌خواست جان بخشید و رفت (مولانا)

**** دوزخست آن خانه کان بی‌روزنست
اصل دین ای بنده روزن کردنست (مولانا)

#تأملات
@Hamesh1
08.02.202514:44
اگر عاشقی در دفاع از معشوق خود در دادگاه سخن بگوید، در مقام داوری نباید در وهلهٔ اول عشق او را مبنا گرفت؛ یعنی نباید گفت که این دفاع از سرِ عاشقی‌ست، پس باطل است. اگر دشمنی قدیمی هم در محکومیت دشمنش سخن بگوید، نباید سخنش را به صرف دشمنی رد کرد و گفت که اینها که از بغض و کینه است. داوری و مرور بی‌طرفانهٔ مدعاها می‌بایست فارغ از نسبت‌های قبلی و شخصی باشد؛ یعنی مبنای داوری باید بررسی مستندات باشد، نه عاشقیِ عاشق و نه دشمنیِ دشمن. عاشقِ شخص، دلبستهٔ کتاب، دلباختهٔ ایمان، دشمنِ مفهوم، منتقد نظام سیاسی، می‌توانند در لحظهٔ ارزیابی از دوستی‌ها و نفرت‌های خود فاصله بگیرد و با برهان و قرائنِ مستقل استدلال کند. حتی احتمالی اندک برای سوگیری‌نداشتن افراد کافی‌ست که ما مدعاها را جدای از انگیزه‌های شخصی بررسی کنیم. کاری که معمولاً بالعکس است و ما به صرف تعلق یک فرد به چیزی، با انگیزه‌خوانی، نسخهٔ مدعاهای او را می‌پیچیم.

#خرده‌نوشت‌ها

@Hamesh1
28.01.202513:35
روزن‌ها بسته‌‌ می‌ماند
هوای تازه‌ نمی‌وزید
خانه تا ابد تاریک می‌شد
باریکه‌نوری نمی‌رقصید
ابرهای سیاه نمی‌رفتند
سینه‌هامان یخ می‌زد
دست‌هامان می‌لرزید

گر دست ناجی‌ات
و دستِ دیگرِ
اشاره‌ات نبود

۹ بهمن ۱۴۰۳

#شعر
@Hamesh1
21.01.202512:08
اگر هنر در معنای عام نبود، بهتر بگویم، اگر زیبایی و حُسن نبود، دقیق‌تر بگویم، اگر معدنی هوش‌ربا از جمال نبود، صریح‌تر بگویم، اگر خدا نبود، جهان به نیم‌نفس نمی‌ارزید، هستی در نیم‌حباب نمی‌جوشید.

#خرده‌نوشت‌ها

@Hamesh1
31.03.202522:16
زهر عکاسی

مرگ با خوشهٔ هر عکس می‌آید به دهان. ریه‌‌های هر عکس پُر اکسیژن مرگ است!*عکاسی بسته به سوژه است. انسان یا غیرانسان، جانداران یا اشیاء، هنری یا صنعتی. به دید من مهمترین و وجودی‌ترین جنبهٔ عکاسی، عکاسی از سوژهٔ انسانی است. چرا؟ چون او سوژه‌ای بدن‌مند و میراست. چون او با مرگ بدنش را بی‌وجه و رازآمیز می‌‌کند. و عکاسی از قضا دقیقاً با بدن او کار دارد!

عکاسی از هر انسان، شبیه ساعتی شنی است. به محض ثبت، سُرخوردن شن‌ها آغاز می‌شود: او زمانی خواهد مرد و این عکس، روزی یادآور تلخ زنده‌بودن او می‌شود! وجودی‌‌بودن این موقعیت به این است که در غیبت عکاسی، بدن میرای سوژه ثبت نمی‌شد. در نبود عکاسی از انسان، بدن گرم مرگ‌آلود او، صورت روشن و سینهٔ پُرتپش او، در جایی به صورت عینی ماندگار نمی‌شد. و به همین دلیل فرآیند از خاطره‌ها رفتن، به صورت طبیعی سپری می‌شد. ذهن امکان ثبت تمام جزئیات انسان میرا را نداشت و نرم‌نرم و آسان‌تر او را از یاد می‌بردیم یا با نبودنش سر می‌کردیم. و این دشواری فراق و سنگینی مرگ را تسکین می‌داد.

حال اما دهه‌هاست که عکاسی و فیلم‌برداری آمده‌اند و قصهٔ طبیعی و آسان‌تر فراق را سد کرده‌اند. خاصه امروز که گوشی‌های هوشمند عکاسی را امکان همیشه مهیا و جیبیِ ما کرده‌ است! که عکس‌های شیرین و پُرخندهٔ فراوان ما، بی‌شک روزی تلخ و مات خواهد شد. دست‌کم تا وقتی حاضران در صحنهٔ عکاسی خود زنده هستند و رفته‌های عکس را یاد می‌کنند. روزی که همه بروند، مانده‌ای نیست که با غم فراق آلبوم عکس‌ها را ورق بزند.

ما در این امکان به دست خود و برای آینده، تیردانی را پُر از تیر می‌کنیم. تیرهایی که روزی بر قلب ماندگان خواهد نشست. التفات بر این زهر خوابیده در هر عکس، خود تجربهٔ لذت‌بخش عکاسی از دوستان و نزدیکان را زهر می‌کند. خاصه اگر از سالخوردگان عکس بیندازی. شاید بشنوی: این عکس را برای سنگم می‌اندازی؟! یا برای یادکردنم؟ فشردن دکمهٔ شاتر عکس‌ از انسان، عکاس مرگ‌آگاه را هر بار زهر می‌چشاند؛ زهری که ناگریز است و خردسوز.

* برگرفته از شعر مشهور سهراب سپهری

#تأملات
@Hamesh1
25.03.202522:33
جمعیت بار هستی را از سینهٔ ما برمی‌دارد. بالعکس، تنهایی تیغ تیزی است که به دست زنگیِ مستِ هستی می‌افتد و او با آن شرحه‌شرحه‌مان می‌کند! عقل نزدیک‌بین می‌گوید مدام به جمعیت پناه ببر. یکسره در شلوغی و هیاهویش محو شو، تا مجروح نشوی. عقل دوراندیش می‌گوید با تنهایی کنار بیا. بر زمختی و دشواریِ تنهایی صبر کن تا روی نرمش پدیدار‌ شود؛ جان می‌بازی، ولی می‌ارزد.

روند زندگی به ما هیچ تضمینی نمی‌دهد که جمعیت‌ها را حفظ کند. تلخکامانه‌اش این است که هیچ جمعی پایدار نخواهد بود. چون هیچ جمعی نامتناهی نیست. حتی به فرض پایداری، مگر توان تخدیر و تسکین جمع چقدر است؟ پس در این بین آیا حکم عقلِ دوراندیش در آمیزش با تنهایی و خویش، عاقلانه‌تر و پایاتر نیست؟ چون زور زندگی آن‌قدر نیست که نشستن با خویش را هم از ما بگیرد. اما خود هم متناهی و گاهی وحشت‌انگیز است.

از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود. حال گویا در ندرت جمع و وحشت خویش، در تناهیِ جمعیت و خود، راهی جز فرار نمی‌ماند. به چه سویی؟ نامتناهی. از خدا به خدا. الی الله!

#تأملات
@Hamesh1
سیّد رضی هشت قصیده‌ی نوروزیه و هفت قصیدهٔ مهرگانیه دارد و بیشتر آن در مَدح و تهنیتِ بهاءالدوله دیلمی و الطائع عباسی است، امّا سیّد مرتضی (رضی الله عنه) که عُمری دراز یافت و با پادشاهان و امیران و وزیران بسیاری معاشرت و مصاحبت می‌داشته است، یازده قصیده‌ی نوروزیّه و نُه قصیده‌ی مهرگانیه سروده است و به الفاظ و اشارات ظریف و لطیف نوروز و مهرگان را شادباش گفته است. و این ناچیز گمان می‌کنم در امری که سیّدین رضی و مرتضی أعلى الله مقامها چنان اظهارنظر می‌فرمایند، برای عظمت و اثبات شوکت و عزّت این دو جشن بزرگ ایرانی، نوروز و مهرگان، در قرن چهارم و پنجم در فرهنگ شیعه و اینکه دو عید و بزرگداشت و اجرای آیین‌ها در نزد شیعیان موضوعیّت داشته است، همین مقدار که عرض کردم کافی است.

متن کامل مقاله

@Hamesh1
07.02.202504:45
گفت‌وگوی بی‌محابا یعنی گفت‌وگوی بی‌محدودیت، بی‌شرط‌وشروط. گفت‌وگویی که زمان و مکان ندارد. گفت‌وگوی بی‌محابا یعنی بهشت، گلستان. گفت‌وگویی که نقاب‌ و ثانیه ندارد. گفت‌وگویی که روزنی به نامتناهی است. از این منظر، پیری را کمرنگ‌شدن یا غیبت مطلق این گفت‌وگوی بی‌محابا و محرمانه می‌دانم. پیر کسی است که آشنا و مخاطب چنین گفت‌وگویی را بیش‌ و بیش‌تر از دست داده و از این بابت بیش و بیشتر در خود می‌خزد. پیری با این چارچوب دوره‌ای است که آشنایان رفته‌ و حرف‌ها پلاسیده‌ و رازها پنهان‌اند. پیری از این دریچه یعنی دوران غربتی غریب. پیری در این زمینه به سن نیست، به محرمیت است، به درخودخزیدن است.

#خرده‌نوشت‌ها

@Hamesh1
27.01.202510:41
نوشته‌های مهمی که روزی جدی این‌ور و آن‌ور می‌نویسیم، تپش قلبی که برای رویدادی مهم داریم، برقی که در چشم‌هایمان از تماشایی تازه می‌جهد، خانهٔ نویی که با سلیقه و زیبایی می‌چینیم، حال عسلینی که از نزدیکیِ اولین دیدار می‌چشیم، غمی که قلبمان را مچاله می‌کند، دردی که در شانهٔ خود و پنجه‌های پا حس می‌کنیم، محافظت و مراقبتی که از چیزهای تازه‌خریده‌شده داریم، شور و بی‌قراری‌ای که برای رسیدن به هدف حس می‌کنیم، همه و همه و همه فروکش می‌کند و نرم‌نرم خاموش می‌شود. کاغذِ یادداشتِ مهم مچاله و در زباله می‌شود، قلب سرد و چشم بی‌برق و خانه بی‌نور و بدن بی‌درد و چیزها بی‌قیمت و کهنه می‌شوند. همهٔ اینها جز به یک راز مهیب نیست: مرور ایام و گذشتِ زمان از ما...

#خرده‌نوشت‌ها
@Hamesh1
26.11.202408:47
نشانهٔ گفت‌وگوی راستین این است که گفت‌وگوکننده‌ها باور ندارند که صاحب حق مطلق‌اند. نشانهٔ گفت‌وگوی حقیقی آن است که طرفین خود را آماده کرده‌اند، که از حرف حق طرف مقابل آجرهایی بگیرند و در دیوار فکر خود جا بگذارند. پرچم گفت‌وگوی آموزنده این است که مثل بازی پینگ‌پنگ و شطرنج در پی سخن همدیگر دنبال شود و نه اینکه گوش‌ها کر و دهان‌ها یک‌ریز از مدعیات قبلیِ خود بگوید؛ گویی کس جلوی ما نیست و ما داریم در اتاق تنهایمان برای خود حرف می‌زنیم. اگر می‌خواستیم بی‌اعتنا به حرف دیگری، تک‌گویی کنیم، چرا وارد بازی گفت‌وگو شدیم؟

نشانهٔ گفت‌وگوی تأثیرگذار آن است که پس از سردشدن تنور سخن، طرفین تکانی خورده باشند و دست‌کم در بیان مجدد افکارشان کمی تأمل کنند. کمی بایستند. اگر این نیست، اگر ما در گفت‌وگو شرکت می‌کنیم، که فقط خودی نشان دهیم و منبری تازه برای تک‌گویی‌مان پیدا کنیم، این نامش گفت‌وگو نیست. همهمه است، هیاهوست، ولوله و غوغاست. به‌ویژه در دورانی که تدوین‌گران آماده‌اند که سخن ما را کات کنند و هواداران در بازار مجازی بلافاصله شاهدی بر مدعاهای قبلی بیابند و گاهی موسیقی‌ای زیر سخن ما بگذارند و پیازداغش را زیاد کنند.

در نازل‌ترین گفت‌وگوها هم چیزی برای آموختن و تکمیل افکار خود پیدا می‌شود. فقط ذره‌ای فروتنیِ معرفتی می‌خواهد، پشیزی گشودگی و ارزنی باور به حق‌ها و صدق‌های پراکنده و نه متمرکز در مشت ما. اگر کسی گفت‌وگو می‌کند و تکانی نمی‌خورد، اگر بلافاصله پس از گفت‌وگو همان افکار قبلی را با صدای رساتر املاء و انشاء می‌کند، یعنی گفت‌وگو نکرده است. یعنی فکرها را هویت خود گرفته، که در صورت تغییر و اصلاح، احساس بی‌هویتی خواهد کرد. اگر به‌ظاهر گفت‌وگو می‌کنیم و تکانی نمی‌خوریم، ولو ذره‌‌ای، شاهدی است که دیوار خودشیفتگی‌مان بلندتر از آن است که حق‌جویی از آن بگذرد.

پ.نوشت: بازار مناظره در این دوران داغ است. معدود و بسیار معدودی از این مناظره‌ها، به معنای دقیق کلمه گفت‌وگوست. بسیاری‌شان کُشتی است، ولی نه با دست و سر و سینه، که با مغز و زبان و چشم!

#تأملات
@Hamesh1
28.03.202511:16
من اما اشک... (بازنشر)
روایتِ گرما تا سرمای حضور در تجمع حامیان فلسطین در آلمان

📌 از متن:

... من اما گریه؛ گریه برای فضای دوقطبی، سیاه‌وسفید، پُرکینه و پرتنشِ سخن‌گفتن از رنج فلسطین و درد لبنان و نسل‌کشی اسرائیل در فضای ایرانی. که من الان یا چپم که اینجایم یا مزدور نظام! یا پنجاه‌وهفتی‌ام یا حزب‌اللهی. وگرنه یا باید بی‌اعتنا بود یا منتظر منجیِ اسرائیلی ماند. وگرنه ما فقط باید به مهسا و نیکا و آرمیتا و کیان و... فکر کنیم و به «مسئلهٔ بی‌ربط سرزمینیِ عرب‌ها»! کاری نداشته باشیم. من اما گریه؛ گریه برای ندیدن لحظه‌ای مشابه این تجمع مردمی برای فلسطین در کشورم، جدای از کشمکش‌های داخلی و بغض‌های درونی و سختی‌های معیشتی؛ که برخی اندک از هم‌وطنانم را هوراگوی اسرائیل کرده است...

من اما گریه؛ گریه برای اینکه چرا ایرانی که یک‌تنه پشت فلسطین ایستاده و مایهٔ حسرت و تحسین عرب و غیرعرب در بسیاری از کشورهای مسلمان و غیرمسلمان است، چرا ایرانی که وسط این تجمع نامش به تحسین برده می‌شود، نباید در داخل به‌گونه‌ای آشتی‌جویانه‌تر سیاست بورزد، چرا نباید نماد دموکراسی و انتخابات آزاد باشد، چرا نباید حق تجمع آزاد و حق تحزب و آزادی آکادمیک را پاس بدارد، چرا نباید اینترنتش بی‌فیلترترین اینترنت دنیا باشد، چرا نباید تنوع را بیشتر به رسمیت بشناسد و با قرائتی نونوارتر از اسلام، دین را با آزادی همراه کند. چرا نباید در تصمیم‌های شکست‌خورده بازاندیشی کند و چرا نباید مرز مدارا را چنان تعریف کند که هر ایرانی به شرط وطن‌دوستی و خیرخواهی برای ایران، اجازهٔ حضور و زندگی و رفت‌وآمد آزادانه به آن را داشته باشد. چرا نباید در همین قصهٔ فلسطین آزادیِ اظهارنظر را چنان فراهم کند که منتقدان هم حرف بزنند و این‌گونه نباشد که حتی جمعی از روحانیون در مجمع مدرسین اجازه نداشته باشد، سخنی اندک متفاوت از قرائت رسمی بگویند...

متن کامل

@Hamesh1
25.03.202512:16
تیترها هیچ‌ نیازی به شرح ندارند. اولی سایت و روزنامهٔ اسرائیلیِ مشهور، هاآرتص است و دومی یورونیوز. ترجمه‌کردن هر دو کافی است برای ثبت تصویری فضاحت‌بار و شرمسارانه در تاریخ انسان مدرن در حقوق بشر و آزادی بیان به دست یگانه دموکراسیِ [شر و کشتار و تبعیض] منطقه!

هاآرتص ۲۱ مارچ ۲۰۲۵
تیتر اصلی:
حتی فعالان ضدجنگ اسرائیلی می‌گویند که ساکنان غزه هم بشرند
زیرتیتر:
اسرائیل به‌تازگی بزرگترین کشتار کودکان را در تاریخش مرتکب شده است. ۲۰۰ کودک و ۱۰۰ زن در یک روز. در مجموع ۴۰۰ شهروند کشته شدند و تعداد کشته‌ها هنوز نهایی نیست. این تعداد در رسانه‌های اسرائیلی گزارش نشده است، که اگر هم شده بود، به‌روال همیشه به شیوه‌ای گستاخانه تقلیل داده می‌شد.

یورونیوز ۲۵ مارچ ۲۰۲۵
تیتر اصلی:
بنابر ادعاها، شهرک‌نشینان اسرائیلی به حمدان بلال، کارگردان فلسطینیِ برندهٔ اسکار، حمله کردند
زیرتیتر:
شاهدان محلی گفته‌اند که شهرک‌نشینان کرانهٔ باختری، به حمدان بلال، یکی از دو کارگردان برندهٔ اسکار مستند «هیچ سرزمین دیگری»، پیش از آنکه به دست ارتش اسرائیل بازداشت شود، حمله کردند.

@Hamesh1
04.03.202521:41
روحیهٔ منبری و خطر اتکا به حافظه

ذهن ما به میزانی که از متون یا خاطره‌ها فاصله می‌گیرد، به جهت کمرنگ‌شدن حافظه، از آن متن یا خاطره یا داده، موجودی‌ای دلبخواه می‌سازد. آن‌قدر که گاهی موجودیِ فعلی ما از داده‌ای کهنه، کاملاً از شکل نخستین آن فاصله گرفته است. به بیان دیگر، با گذشت زمان و تلمبار داده در حافظه، ما آن داده را حفظ می‌کنیم، اما به شکل و سلیقهٔ خود؛ یعنی آن داده را از آنِ خود می‌کنیم و به رنگ‌وبوی خود و سازگار با دیگر تجربه‌ها و آگاهی‌ها درمی‌آوریم. برای آزمون این نکته، کافی است که به یاد محتوایی بیفتید که مثلاً ده سال پیش در کتابی خوانده‌اید. بکوشید آن را بازسازی کنید و سپس به زبان بیاورید. در اغلب موارد خواهید دید که نسخهٔ بازسازی‌شده (از آنِ خود شده) شما با منبع اصلی تفاوت فراوانی دارد. و به جنبه‌های گوناگون کژومژ (دِفرمه) شده است.

اگر این باشد، یکی از مهم‌ترین لغزش‌گاه‌ها تکیه بر حافظه خواهد بود. کافی است لغزش‌های زبانی یا خطاهای استنادی و ... در گفتارهای شفاهی را مرور کنیم، تا ببینیم تیزترین ذهن‌ها و تواناترین حافظه‌ها هم خطاهای فاحشی مرتکب می‌شوند. این نکتهٔ هشداردهنده و این منطقهٔ خطرخیز، بیش از همه احتیاط‌برانگیز است برای دلباختگان منبر. دلباخته‌های منبر به‌هیچ‌وجه صرفاً روحانیون نیستند. با کراوات و دستمال‌گردن هم می‌توان منبری بود. منبر استعاره است برای کسانی که متکی و بسنده به فرهنگ شفاهی، پرحرف‌اند و کم‌خوان. پرمجلس‌اند و بی‌کتاب. پرچانه‌اند و بی‌قلم. پرادعایند و بی‌استناد. پرحاشیه‌اند و بی‌بار.

کم‌ترین فایدهٔ خوگرفتن به فرهنگ مکتوب، در نقطهٔ مقابل، وسواس در سخن‌گویی و اصرار بر استناد دقیق است. مایی که امروز غرق در فرهنگ تصویری و شفاهی زندگی می‌کنیم و داده‌ها مثل سیل در ما می‌آیند و می‌روند و خانهٔ ما را فقط تر یا ویران می‌کنند، به‌شدت در معرض آنیم که یا فراموش کنیم و فرو بریزیم، یا شبحی از داده‌ها را به یاد بسپاریم، یا کوزه‌ای دلبخواه از این سیل را در گوشهٔ حافظه نگه داریم. در چنین وضعیتی اتکای به حافظه و رفتن بر سر منبر فاجعه‌بارتر است.

در این جهان همان‌قدر که داده‌ها در وضعیت سیل‌آسا می‌آیند و می‌روند، امکان راستی‌آزمایی و ارزیابی هم آسان‌تر است. اویی که پرسخن است و مدام از حافظه کلمه و ایده می‌سازد، در بیشترِ نمونه‌ها دچار لغزش سخن و خطای در استناد و استدلال خواهد شد. آن‌وقت است که دست‌کم‌ کمش با پرسشی ساده از هوش مصنوعی یا مراجعه به ویکی‌پدیا یا منابع برخط می‌توان خطا را برملا کرد. دسترسی آسان به کتابخانه‌های دیجیتال و تراکم بی‌سابقه‌ای از محتوای مفید هم بماند. با این اوصاف در چنین جهانی بیش از همه باید، فرهنگ مکتوب را به نحوی زنده نگه داشت و اندازه سخن گفت. البته اویی که در فرهنگ مکتوب بالیده، بی‌نیاز از تذکر من یک‌لاقبا دربارهٔ کم‌ و اندازه‌ سخن‌گفتن است. او خود می‌داند که باید پاکیزه و مستند و مستدل سخن بگوید. کاری که ناخواسته دامن سخن را می‌چیند.

پس‌.نوشت: یک نمونهٔ جالب در نشان‌دادن خطاهای اتکا بر حافظه، کتابی است که نعمت‌الله صالحی نجف‌آبادی در نقد حماسهٔ حسینی مرتضی مطهری نوشته است. حماسهٔ حسینی بیشتر تقریر سخنرانی‌ است. و کتاب صالحی نجف‌آبادی، مکتوب و کتابخانه‌‌ای. صالحی نجف‌آبادی در «نگاهی به حماسهٔ حسینی استاد مطهری» در مثال‌های متعدد، خطاهای عجیبی از گفتارهای مرتضی مطهری را متذکر می‌شود که بیشترشان از سرِ اتکا به حافظهٔ بلندمدت و نبود مراجعه به منابع است.

#تأملات
@Hamesh1
06.02.202513:41
یکی از توانایی‌های لازم برای ما، ژرف‌نگری در لحظهٔ اکنون است. ابن‌الوقتی را همه گفته‌اند، من به چیزی فراتر نظر دارم. به بیان دیگر، ابن‌الوقتی شرط لازم برای ژرف‌نگری در لحظهٔ اکنون است، اما شرط کافی نیست. لحظهٔ عادی و گذرای اکنون، سرشار از نکته‌های سرمدی است، به شرط آنکه ما بتوانیم لختی بایستیم، نفسی بکشیم، از افسوس گذشته و هراس آینده خلاص شویم، و با نگاهی تیز به اطرافمان و آنچه می‌گذرد، موشکافانه بنگریم. آن‌وقت خواهیم دید که موج‌‌‌های کوبنده‌ای از معرفت‌های عمیق به ساحل ما می‌خورد که قبل‌تر نمی‌فهمیده‌ایم. آن‌وقت خواهیم دید که باد‌های بلندی از راز می‌وزد که قبل‌تر حس نمی‌کرده‌ایم. ژرف‌نگری در لحظهٔ اکنون نیازمند آهستگی و آرامش و خلوت نیز است. امروز هر سهٔ این مقوله‌ها از کف ما می‌گریزند. آهستگی با فرهنگ شتابان و نوک‌زنندهٔ زندگیِ مدرن، آرامش با تنگناهای معیشتی و اجتماعی و کاری و سیاسی، و خلوت، با میل مدام به حضور و ابراز خود در شبکه‌‌های اجتماعی.

#خرده‌نوشت‌ها

@Hamesh1
24.01.202517:30
شوپنهاور ناقد جدی هگل است. این در بسیاری از آثارش جاری است. دست تقدیر او را در مقام استادی با هگل در دانشگاه برلین، همکار می‌کند. نقل است که شوپنهاور طوری برنامه‌های درسی خود را تنظیم می‌کند که با کلاس‌های هگل همزمان شود و دانشجویان مجبور شوند بین او و هگل یکی را انتخاب کنند! نتیجه و انتخاب دانشجویان تا حدودی قابل پیش‌بینی بوده است: هگل! در نتیجه کلاس‌های شوپنهاور با قمار خودش تعطیل می‌شود. این اتفاق و دیگر حوادث باعث می‌شود که شوپنهاور که بی‌نیاز به حقوق استادی است، دیگر به دانشگاه برنگردد و فلسفهٔ آکادمیک را در آثارش همیشه بکوبد.

برگرفته از تاریخ فلسفهٔ راتلج، جلد عصر ایدئالیسم آلمانی، ص ۴۶۷

#خرده‌نوشت‌ها
@Hamesh1
Көрсөтүлдү 1 - 23 ичинде 23
Көбүрөөк функцияларды ачуу үчүн кириңиз.