09.03.202518:21
دونات خانم منتظر کارهای بعدیتم


09.03.202516:04
Castile
#newart
08.03.202520:30
• “I’ve tried so hard to tell myself that you’re gone”
Кайра бөлүшүлгөн:
𝖦.𝖲𝗅𝗂𝗏𝖺



08.03.202508:06
چالش داریم ִֶָ 🌊 ۫ .⋆。
زیباهای من ، این پیام رو فور کنید و از بین چهار قلمرو زیر که برای رمان من و الی خانم یکی رو انتخاب کنید
DarkElf
RedElf
GrnadElf
تا ما طبق وایب خودتون و دیلیتون بگیم جز کدوم خاندان میشید و یه نوشته کوتاه از اون خاندان همراه عکسی که وایبش رو میده تقدیم شما کنیم 🗝 .
پرایوت ها برام لینک بفرستن
زیباهای من ، این پیام رو فور کنید و از بین چهار قلمرو زیر که برای رمان من و الی خانم یکی رو انتخاب کنید
WhiteElf
DarkElf
RedElf
GrnadElf
تا ما طبق وایب خودتون و دیلیتون بگیم جز کدوم خاندان میشید و یه نوشته کوتاه از اون خاندان همراه عکسی که وایبش رو میده تقدیم شما کنیم 🗝 .
لیمیت : تا وقتی خط بخوره
خوشحال میشم اگه از چنل خوشتون اومد جوین بشید .⋆
پرایوت ها برام لینک بفرستن
07.03.202520:52
I had the time of my life fighting dragons with you


07.03.202519:29
سه سال بعد، همان کافه، همان میز، همان پنجره… اما نه، هیچ چیز دیگر همان نبود.
هوا بوی باران داشت. قطرههای کوچک روی شیشهی پنجره میرقصیدند و دنیای بی روح بیرون را تار و مبهم تر از همیشه میکردند.
درخت کاج از بین آن تاری خود نمایی میکرد، مثل همیشه، سبز و ساکت بود.
تابحال دقت نکرده بودم چقدر زیباست..قبل از او زیبایی نمیدیدم..اما او دیگر نبود که زیباییش را بپرستم…
با دستانی لرزان، پاکت کهنه را روی میز گذاشتم. سه سال پیش، درست همینجا، با لبخندهایی که فکر میکردم ابدیاند، تصمیم گرفتیم آیندهی خود را روی کاغذ بیاوریم. «سه سال بعد، همینجا، نامههایمان را میخوانیم. هرکس زودتر بخواند قرار است تنبیه شود!» این را گفتیم، و خندیدیم. چه ساده بودیم…یا باید بگویم چه ساده بودم
پاکت را باز کردم. صدای پاره شدن کاغذ در هیاهوی آرام کافه خودش را خفه کرد. نامه را به ارامی مانند شی ارزشمند بیرون کشیدم.خطوط آشنای دستخطش اولین چیزی بودند که خودنمایی میکردند…خطی که زیباییش چشمهایم را سوزاند. همیشه خط زیبایی داشت، مثل خودش…طاقت نیاوردم و آهسته با تصور آن صدای زیبای بهشتیش خواندم:
هوا بوی باران داشت. قطرههای کوچک روی شیشهی پنجره میرقصیدند و دنیای بی روح بیرون را تار و مبهم تر از همیشه میکردند.
درخت کاج از بین آن تاری خود نمایی میکرد، مثل همیشه، سبز و ساکت بود.
تابحال دقت نکرده بودم چقدر زیباست..قبل از او زیبایی نمیدیدم..اما او دیگر نبود که زیباییش را بپرستم…
با دستانی لرزان، پاکت کهنه را روی میز گذاشتم. سه سال پیش، درست همینجا، با لبخندهایی که فکر میکردم ابدیاند، تصمیم گرفتیم آیندهی خود را روی کاغذ بیاوریم. «سه سال بعد، همینجا، نامههایمان را میخوانیم. هرکس زودتر بخواند قرار است تنبیه شود!» این را گفتیم، و خندیدیم. چه ساده بودیم…یا باید بگویم چه ساده بودم
پاکت را باز کردم. صدای پاره شدن کاغذ در هیاهوی آرام کافه خودش را خفه کرد. نامه را به ارامی مانند شی ارزشمند بیرون کشیدم.خطوط آشنای دستخطش اولین چیزی بودند که خودنمایی میکردند…خطی که زیباییش چشمهایم را سوزاند. همیشه خط زیبایی داشت، مثل خودش…طاقت نیاوردم و آهسته با تصور آن صدای زیبای بهشتیش خواندم:
09.03.202516:45
گشادی توروخدا اجازه بده
09.03.202515:55
Money heist
She
Harper
She
Harper


08.03.202520:30
N: “Let me go.”
C: “No… Please, no”
N: “It’s okay… Let me go.”
Өчүрүлгөн09.03.202518:38
08.03.202501:18
چقدر قشنگ نوشتی زن


07.03.202520:51
I love you 3000..
09.03.202516:07
اگر گشادی اجازه دهد…
دوباره ارتمیزنم
دوباره ارتمیزنم
Кайра бөлүшүлгөн:
𖡄Gemütlich⁂

09.03.202515:55
این پیام رو فور کنین و دنیای مورد علاقتون(از فیلم/سریال/انیمه/کتاب)بهم بگین و من وایبتون رو در قالب مودبرد داخل اون دنیا نشون میدم و خانواده تون رو میسازم.(مثل این)
جنسیتتون رو ذکر کنین.
یه نیک نیم بهم بدین(در غیر اینصورت خودم براتون انتخاب میکنم.)
اگه دلتون میخواد با کارکتر مورد علاقتون نسبت خاصی داشته باشین حتما بهم بگین.
برای چالش لازم نیست جوین بدین و اگه از محتوا خوشتون اومد خوشحال میشم ببینمتون.پرایوت ها بات لینک بدین.
08.03.202508:17
😂🤣
07.03.202520:55
07.03.202519:30
09.03.202516:06
08.03.202520:30
08.03.202508:12
Red Elf
با توجه با وایب جوزف هم شد عیبی نداره🙂↔️
با توجه با وایب جوزف هم شد عیبی نداره🙂↔️


07.03.202520:53
07.03.202519:29
«خواهم همان خاک سرد عزیز را دراغوش بگیرم،همان که عطرش نوازشگر روح و تنش بهترین گهواره برای تن خستگانست…
خواهم سالیان درازی را در آغوش مادرانه اش غوطه ور شوم،..
آری شاید بهترین آینده برایم همین خواب به دور از مردم است..
خواهم مرده ای آزاد باشم… مردهای به دور از هیاهو.»
انگار تمام صداهای دنیا یکباره خاموش شدند. انگار زمان عقب رفت، به همان روزها که هنوز میخندید. من چه کرده بودم؟ چرا این جمله را زودتر نخواندم؟ چرا آن روز که آخرین بار نگاهش کردم، چیزی در چشمهایش ندیدم؟مگر چشم ها آیینه روح نبودند..؟
نفس سنگین شده از درد را به بیرون راندم..پنجره را نگاه کردم. درخت کاج عزیزش ، آرام در باد تکان میخورد. شاید اگر همان روز، همان لحظه، این نامه را میخواندم، میتوانستم نگهش دارم. شاید…
دستی روی کاغذ کشیدم. نم اشک، جوهر را کمی محو کرده بود. انگار او آرامتر از همیشه، کنارم نشسته بود و نجوا میکرد:
«دیگر نگران من نباش… هیاهو تمام شده.»
Көрсөтүлдү 1 - 21 ичинде 21
Көбүрөөк функцияларды ачуу үчүн кириңиз.