

22.04.202509:32
21.04.202514:17
در برابر وسوسههای بهار نمیتونم مقاومت کنم. همیشه درنهایت خواب رو محکم بغل میکنم و برو که رفتیم!
20.04.202518:48
بهم میگه "تو شبیهترین آدم به طبیعتی."
20.04.202511:47
"دلت انقدر عمیقه که میتونه غم رو توی خودش بغل کنه، بدون اینکه از عشق خالی بشه."
19.04.202521:54
واقعاً "در میان اینهمه غوغا و شر، عشق یعنی کاهش رنج بشر."
14.04.202515:53
تو جان میدادی به تن خستهام.
21.04.202520:59
نوشته بود: «هیچکس نمیتونه کسی که زیبایی رو در همهچیز حتی در درد، میبینه بشکنه.»
21.04.202506:41
2nd day.
20.04.202516:53
علاقهی آدمیزاد روی چهرهاش میشینه. چیزی که عمیقاً دوستش داری رو بعد از مدتی میبینی که جوری بهت میاد، که به هیچکس دیگهای نمیاد.
Кайра бөлүшүлгөн:
آوای یک رویا

20.04.202511:22
سلام دوستان عزیز. امیدوارم حال دلتون خوب خوب باشه. به رسم هر ماه بنده و تعدادی از دوستان قصد تهیه مقداری مواد غذایی برای چندتا خانوادهی بی بضاعت داریم. هر کدوم از شما که براش مقدوره کمکی هر چند کم در این خصوص داشته باشه به آیدی بنده پیام بده. ممنون از محبت همیشگیتون❤️
6280231377113120
سجاد احمدیپور.
@Ahmadiiiipour
6280231377113120
سجاد احمدیپور.
@Ahmadiiiipour
19.04.202521:53
عشق و دوستداشتن ما رو به این دنیا متصل نگه میداره. مگه داریم بی عشق زیستن رو؟!
14.04.202513:39
21.04.202519:25
"هر شخصی برای رسیدن به آرامش خودش باید مسیری رو پیدا کنه که براش مناسب باشه، چه این شامل بخشش باشه و چه فاصله گرفتن از افراد یا موقعیتهای خاص."
20.04.202520:18
زندگی خیلی عجیبه مامان. زندگی انقدر عجیبه که کاملاً ناگهانی میزنم زیر گریه و زیر لب صدات میکنم. وقتی این شکلی میشم میدونم نیازت دارم. میدونم دلتنگ اینم که تو رو صدا بزنم. که بگم مامان. تو خیال خودم جوابم رو میدی. گاهی هم تو خیال خودم میبینمت. توهم نیست، میدونم که کنارمی. من احساس میکنم. حالا سر انگشتهات رو روی گونههام احساس میکنم. میدونم با گریههای من غمگین شدی. میدونم داری میگی گریه نکن، باید قوی باشی، باید امیدوار باشی. ولی من خیلی طفلکیام مامان. دلم بوسههای تو رو میخواد. هنوز یادم هست صدای بوسههات روی صورتم رو. هنوز یادم هست نرمی و لطافت لبهات رو. هنوز یادمه نگاهت رو. هنوز یادمه جزئیاتت رو. زندگی پر از یادآورهای توعه مامان. در هر چیزی تکرار میشی. در هر لحظه حضور داری. در هر دم و بازدم من هستی. دستم از دست تو دوره، اما دلم هنوز و تا همیشه کنار دلت میمونه. اینهمه نوشتم بلکه از وزن اشکهام کم شه، اما دلتنگی که ته نداره. هنوز هم یک زندهی مشتاق پایانم.
20.04.202516:52
یکیشون گفت فروشندهی لوازم خانگی، و چند ثانیه بعد من در حالیکه توی یک فروشگاه بزرگ باکلاس تصورش میکردم گفتم که "وای! آره! خیلی بهت میاد!"
20.04.202509:09
از آدمهایی که یهویی ازت تعریف، و یا ابراز محبت میکنن خیلی خوشم میاد خیلی. این افراد همیشه قلبم و لمس میکنن.✨
19.04.202521:51
امروز با دوستی صحبت میکردم که بهم گفت "وارد رابطه بشو، اما احساست رو نبر." و من گفتم که "خب مشکل همینه دیگه. چون خودم رو میشناسم میگم نمیتونم. من اینجوریام که قلبم و دو دستی تقدیم میکنم میگم بفرما."
14.04.202513:27
تا همین ده دقیقهی پیش اینجا یک باد و بارونی میومد که نگو و نپرس. حالا یکجوری آسمون صاف و آفتابی شده که انگار نه انگار.
بهار؛ این زیبای مودی. :)))
بهار؛ این زیبای مودی. :)))
21.04.202516:12
به مناسبت بزرگداشت استاد سخن، سعدی. خواننده هم که جناب چاوشی و چی از این ترکیب بهتر؟!
20.04.202519:33
یکی بود یکی نبود، یک آدمی وقتی هیچکی نبود شد بهترین دوستم. بود بود بود، بعد یکهو دیگه نبود. کمرنگ میشد، فاصله میگرفت، حضورش رو حس نمیکردم. غمگین میشدم وقتی استوریهاش رو با افراد دیگهای میدیدم و برای من نبود. دلسرد شدم. نبود نبود نبود. یکهو خواست که باشه، من نخواستم، و دوباره نبود. این بار واقعاً دیگه نبود.
یکی بود یکی نبود، یه دوستی بود خیلی عزیز. دوستش داشتم. دوستم داشت. بود بود بود، هر بار میخواستم بود. بودنش احساس میشد. دور بود اما نزدیک میدیدمش. برام عزیزتر شد. میخواستم بیشتر باشه، نخواست. دور شد. بودنش پوشالی شد. دیگه حس نمیکردم که بود. شاید چون دیگه برای من نبود. بودن نصفه نیمهش اذیتم میکرد، گفتم بره. رفت. دیگه نبود.
یکی بود یکی نبود، یه دوستی بود خیلی عزیز. دوستش داشتم. دوستم داشت. بود بود بود، هر بار میخواستم بود. بودنش احساس میشد. دور بود اما نزدیک میدیدمش. برام عزیزتر شد. میخواستم بیشتر باشه، نخواست. دور شد. بودنش پوشالی شد. دیگه حس نمیکردم که بود. شاید چون دیگه برای من نبود. بودن نصفه نیمهش اذیتم میکرد، گفتم بره. رفت. دیگه نبود.
20.04.202516:50
امروز از بچههام پرسیدم که دوست دارن در آینده چه کاره بشن، و با هر جوابی که میدادن، من آیندهی اونها رو میدیدم و تجسم میکردم، و قند تو دلم آب میشد...
Кайра бөлүшүлгөн:
سیتا؛

19.04.202523:03
کلمات ناکافیاند. کلمات همیشه حقیرتر و کمتر از چیزی بودند که میبایست باشند. برای منی که همیشه نوشتم و با کلمات احساس و نیاز خودم رو ابراز کردم هم، کلمات قدرت کمی داشتند. حالا کلمات کمزورتر و پوچتر هستند. کاش میشد کلمات رو فریاد زد. اونها رو سوزوند و خاکستر کرد؛ درست مثل غمی که مثل آتش در حال گُر گرفتن تو سینهی منه و وجودم رو خاکستر میکنه. اما من مینویسم درد، مینویسم غصه، مینویسم زجر و جهنم، و فقط همینطور خونده میشن. همینقدر ساده و کوتاه. در حالیکه منظور و مقصود من فراتر از اینهاست. من میگم درد و باید "زیستن با تقلا" خونده بشه، مینویسم غصه و باید "آتشِ میان سینه" فهمیده بشه؛ اما کلمات این احساسات رو فریاد نمیزنند. من هم دیگه فریاد نمیزنم، به ظاهر آرام خطاب میشم، اما داغ دیدهام و این سوزشِ سینه نگاهم رو سردتر کرده و چشمهام رو غمگینتر. چشمهای من فریاد میزنه، نگاه من گریه میکنه، قلب من درد میکنه و میسوزه، و من با اینحال باز هم مینویسم؛ چرا که نوشتن برای من همیشه بوده و کلمات تنها دارایی الان من هستند.
16.04.202519:39
یک نفر هست، تقریباً تمام پستهایی رو که من میذارم پرایوت شیر میکنه. حتی این عکس از خودم رو. جالبه برام. کنجکاوم بدونم کیه و چرا؟! کاش خودش رو معرفی کنه و بهم بگه. :)))


14.04.202512:44
Көрсөтүлдү 1 - 24 ичинде 190
Көбүрөөк функцияларды ачуу үчүн кириңиз.