اشـتبـاهِ آغـازیـنِ مـن آشـنـا شـدن بـا غـریبـه ای آشـنـا بـود!
هـر چـند که میگـذشـت، مـرا بـیشتـر مدهـوشِ خـودت می کـردی، نـعنـایِ تـلـخـم!
هـرچـه بـیشـتر مـیگـذشـت، دلـتنگی ات بـیشـتر بـه سراغـم می آمـد!
دیـگر از فـرطِ دلـتـنگی جـوهـرِ قـلمم نـیز خـشک شـده بـود!
مـیدانـی، گـم شـدن درونِ سـیاهـچـالـه هـای مـشکـینِ چـشمـانـت، بـزرگـتـریـن غـم زنـدگـی ام را بـه ارمـغان آورد؟!
ای نـیلـوفـرِ آبـی مـست کـننـده ای کـه از آغـاز مـالِ مـن نـبودی! گـلبـرگ هـایت را سـوزانـدم و خـاکـستـرش را در جـویِ آبـی رهـا کـردم تـا شـاید از یـادم بـروی؛ امـا نـرفـتی!
پـس بـا فـکر کـردن بـه تـو، بـایـد بـه نـابـودیِ خـود ادامـه مـی دادم یـا بـا فـرامـوش کـردنـت خـودم را از ایـن بـاتلـاقِ بـی انـتها و پـوچ نـجـات می دادم، زیـرا یـادِ تـو مانـندِ سیـاهچاله ای از درد فقط مـرا به عـمقِ تـاریکیِ خـود می کـشید.
اکـنـون دیـگر نـبودنت عـذابم نـمی دهـد،زیـرا در پـسِ ذهنـم دفـن شـده ای.
آری، تـو مـدفـون شـده ای در ذهـن و قـلبـم، در خـاطـراتِ گـذشـته ام و اکـنون مـن از گـذشـته تـلخـم رهـا شـده ام و بـه دسـت و پـا زدنِ تـو در آن می نـگرم.