فلورانس ؛
همآن رنگی که میان سياهي ها پوشانده و از یاد رفت ؛
TGlist рейтинг
0
0
ТипАчык
Текшерүү
ТекшерилбегенИшенимдүүлүк
ИшенимсизОрду
ТилиБашка
Канал түзүлгөн датаЖовт 30, 2024
TGlistке кошулган дата
Січ 01, 2025"فلورانس ؛" тобундагы акыркы жазуулар
24.03.202512:47
24.03.202511:50
24.03.202511:50
-
24.03.202511:05
-
24.03.202510:55
24.03.202510:55
متن خیلی متفاوت و خیلی قشنگی بود ، بی نقص بود
Кайра бөлүшүлгөн:
𝖢𝗅𝖺𝗌𝗌𝗂𝖼 𝖢𝖺𝖿𝖾
24.03.202510:54
روزی روزگاري سنگ طلایی بود که به دست مأمور جهنم آب شد!
دختری بود به نام سنگِ طلا، پدر دخترک تاجر مشهور در روستایشان بود..
دخترک روزی برای کاووش در بازار با بازرگاني به نامِ جهنم آشنا شد
جهنم با نگاهِ اولی به چشمانِ زمردی دخترک یک دل نه بلکه صد دل عاشق او شد و در همان لحظه تصمیم گرفت دل دخترک را بدست آورد
دخترک که از نقشه شومِ مأمور مقابلش بی خبر و غافل بود، از پسرک درخواست کرد تا راهي برای بدست آوردن طلایِ درونی اش کند
پسر به او راهي را نشان داد که به آتشگاهی قدیمی میرسید، دختر لحظه ای درنگ کرد و پاسخی از زبانش جاری نشد
اما پسر که مشامِ تیز و قوی داشت.. و بویِ ترس را از صد فرسخی تشخیص میداد!
متوجه هراسِ دخترک که شجاعانه و استوار رو به رویش ایستاده ، شد
پس با تر کردن لب پایینی و بردن انگشتانِ دستش در تار های موهایش، پیشنهادِ وسوسه انگیزی به دخترک داد؛
من هم تا آتشگاه تو را همراهی میکنم اگر مایل باشی؟
دخترک که از فرط درماندگی چاره ای نداشت و بلعکس خرسند میگشت، پیشنهاد را قبول کرد
و با مأمورِ جهنم به آتشگاهِ خونین روانه شدند.
در مسیر پسرک و سنگ طلا درباره وضعیت خانوادگي شان و سخت گیری های تاجر بزرگ(پدرِ سنگ طلا) به صحبت نشستند ...
تا بالاخره به آتشگاه رسیدند
و
پسرک با نقشه شومی که در سر داشت، سنگ طلا را در آتشگاهِ مذاب که سنگ را هم آب میکرد ، بی افکند...
پیش از آنکه سنگ طلا درنگ کند، دستان فریبندهٔ جهنم او را به سوی گدازه‌ها کشاند. سنگ طلا در آتشگاه مذاب ذوب شد؛ خلوصی بی‌پایان که دیگر نمی‌توانست به سنگی بی‌احساس بازگردد.
از آن پس، نامِ او را "طلایِ 24 عیار" گذاشتند .
24.03.202510:32
24.03.202510:31
@arxarad
24.03.202510:29
24.03.202510:27
24.03.202510:27
یه حس با تلفیق خیلی قشنگی از عشق و درد رو به مخاطب القا میکنه و از قشنگی قلمت هرچی بگم کمه
24.03.202510:24
Рекорддор
07.02.202523:59
442Катталгандар04.12.202423:59
0Цитация индекси08.02.202517:04
921 посттун көрүүлөрү07.02.202520:54
921 жарнама посттун көрүүлөрү07.04.202518:20
0.00%ER08.02.202523:59
20.96%ERRӨнүгүү
Катталуучулар
Citation индекси
Бир посттун көрүүсү
Жарнамалык посттун көрүүсү
ER
ERR
Кайра бөлүшүлгөн:𝖢𝗅𝖺𝗌𝗌𝗂𝖼 𝖢𝖺𝖿𝖾
24.03.202510:54
روزی روزگاري سنگ طلایی بود که به دست مأمور جهنم آب شد!
دختری بود به نام سنگِ طلا، پدر دخترک تاجر مشهور در روستایشان بود..
دخترک روزی برای کاووش در بازار با بازرگاني به نامِ جهنم آشنا شد
جهنم با نگاهِ اولی به چشمانِ زمردی دخترک یک دل نه بلکه صد دل عاشق او شد و در همان لحظه تصمیم گرفت دل دخترک را بدست آورد
دخترک که از نقشه شومِ مأمور مقابلش بی خبر و غافل بود، از پسرک درخواست کرد تا راهي برای بدست آوردن طلایِ درونی اش کند
پسر به او راهي را نشان داد که به آتشگاهی قدیمی میرسید، دختر لحظه ای درنگ کرد و پاسخی از زبانش جاری نشد
اما پسر که مشامِ تیز و قوی داشت.. و بویِ ترس را از صد فرسخی تشخیص میداد!
متوجه هراسِ دخترک که شجاعانه و استوار رو به رویش ایستاده ، شد
پس با تر کردن لب پایینی و بردن انگشتانِ دستش در تار های موهایش، پیشنهادِ وسوسه انگیزی به دخترک داد؛
من هم تا آتشگاه تو را همراهی میکنم اگر مایل باشی؟
دخترک که از فرط درماندگی چاره ای نداشت و بلعکس خرسند میگشت، پیشنهاد را قبول کرد
و با مأمورِ جهنم به آتشگاهِ خونین روانه شدند.
در مسیر پسرک و سنگ طلا درباره وضعیت خانوادگي شان و سخت گیری های تاجر بزرگ(پدرِ سنگ طلا) به صحبت نشستند ...
تا بالاخره به آتشگاه رسیدند
و
پسرک با نقشه شومی که در سر داشت، سنگ طلا را در آتشگاهِ مذاب که سنگ را هم آب میکرد ، بی افکند...
پیش از آنکه سنگ طلا درنگ کند، دستان فریبندهٔ جهنم او را به سوی گدازه‌ها کشاند. سنگ طلا در آتشگاه مذاب ذوب شد؛ خلوصی بی‌پایان که دیگر نمی‌توانست به سنگی بی‌احساس بازگردد.
از آن پس، نامِ او را "طلایِ 24 عیار" گذاشتند .
Көбүрөөк функцияларды ачуу үчүн кириңиз.