" همه بازار حاجی رو میشناختن.
نه به این دلیل که حاجی باشه، بلکه به خاطر همون وجههای که از خودش ساخته بود؛ مردی با کلاه مشکی همیشه روی سر و پالتوی کهنهای که در سرمای صبحگاه، دلِمَشغولیها رو در خود گم میکرد. همه روزها از خواب برخاسته، زودتر از آفتاب کنار جعبههای میوهاش مینشست. پرتقالهایی که برق میزدن، سیبهای سرخ و زردی که هنوز بوی باغ بهاری رو میدادن، گویی میوهها از دل زمین حرف میزدن.
عابران که از خرید به خانهها میرفتند، لحظهای نگاهش میکردند، در بین همهمهی بازار، صدای خشخش دستهای حاجی که میوهها رو جابهجا میکرد، مثل لالاییای بود که آرامشبخش دلهای شلوغ بود.
در کنار جعبههای میوه، سبزیهای تازهای هم گذاشته بود که عطرشون در هوا پیچیده بود؛ گشنیز و ترهفرنگی، که انگار هنوز از دل خاک میآمدن.
این عطر، نه فقط کنار حاجی، بلکه تمام بازار شهر رو در بر گرفته بود؛ بوی سبزیهای تازه و میوههای رسیده، در دل کوچههای تنگ و گذرگاهها پخش شده بود، گویی هوای شهر پر از طراوت و زندگی بود.
فلکسی سبز رنگ پر از چای تازهدم، کنار پیر مرد قرار داشت، بخارش میرفت و در هوای سرد صبحگاهی، بوی چای تازه و عطر سبزیها در هم میآمیخت.
گاهی حاجی، در سکوتی عمیق فرو میرفت؛ چنانکه گویی در دل یادهایی که از دست داده، غرق شده بود. گاهی سرش را روی دستهایش میگذاشت و در میان شلوغی بازار، تنها چیزی که باقی میماند، خاطرهای از روزهایی بود که دیگر تکرار نمیشد. خاطراتی از صدای خندهی بچهها، از بوی نون داغ و پنیر محلی، از چای توی استکان کمرباریک که وقتی در دستان آدم قرار میگرفت، گرمایی عجیب به دل میداد.
همه چیز ساده بود؛ ساده چون همان لحظاتی که شیرینی یک حبه قند در چای، دل آدم رو گرم میکرد. همه چیز، در این سادگی، پر از معنا و یادگاری از روزهایی بود که به آرامی از دست میرفتند🤍 .