میتونست جیغ و فریاد های پشت سرش را بشنود..
"پرنسس!!! ایشون توی اتاقشون بودن!!!"
"سریع اتش را خاموش کنید!!!!"
"پناه بر اییان ها... چرا همچین اتفاق ناگواری رخ داده است؟؟؟"
حین دویدن دیگر حس پوچی نداشت. دیگر حس غم را نداشت. دیگر کنترل نمیشد. مانند پرنده ای در قفس که بلاخره یاد گرفته است پرواز کند و آزاد زندگی کند. او دیگر یک برده ی آرزو های خانواده اش نبود. او یک پرنسس نبود. او یک آینه نبود. او خودش بود..! او..-
....
"رز؟... بیدار شدی..؟"
رزالینا در حالی که پلکاش به آرومی تکون میخورد، زیر لب هم آرومی سر داد و سرش رو به شونه ی میکائیل تکیه داد. میکائیل لبخند زد و به آرومی عینک رز رو روی چشماش گذاشت. رزالینا در حین تلاش برای بیدار شدن، وزنش رو روی میکائیل انداخت و زیر لب غر زد.
"هنوز نرسیدیم...؟"
میستر اماندسن؛ نویگیتور نیملس ها واقعا از این جمله کلافه شده بود. پرده ی درشکه رو کشید و با اخم عمیقی به جاده خیره شد.. صحنه ی خنده دار، اما برای راننده ی درشکه که بروکلین تیرنان بود، کمی دلهره آور بود. تیرنان زیر لب خنده ی شرمنده ای سر داد و جواب داد.
"میدونم این بار بیستمه که داره این سوال رو تکرار میکنه، میستر اماندسن... اما لطفا اعصاب خودتون رو بهم نریزید."