20.04.202511:36
واقعاً زیبا. ♥️
13.04.202518:24
من وقتی مردم دروغ میگویند، دوست دارم! دروغ تنها مزیت انسان است بر سایر موجودات. با دروغ به راستی میرسی! من از آن جهت انسانم که دروغ میگویم. هرگز به حقیقتی نرسیدند بی آنکه چهارده بار یا شاید صد و چهار بار دروغ بگویند و این در نوع خود قابل احترام است. اما خود دروغ را هم تازه نمیتوانیم با عقل خود بگوییم! به من دروغ بگو، اما دروغ خودت را بگو و آنوقت من تو را خواهم بوسید. دروغ را بهسبک خود گفتن، بهتر از حقیقتی است بهتقلید از دیگری! در مورد اول تو انسانی و در مورد دوم تو فقط مانند طوطی هستی!
—رازومیخین در جنایت و مکافات
—رازومیخین در جنایت و مکافات


13.04.202505:01
07.04.202508:38
– پیشترها میرفتی بچهها رو درس میدادی، پس چرا حالا هیچ کاری نمیکنی؟
راسکلنیکف با بیمیلی و خشونت گفت: چرا، میکنم.
– چه کار میکنی؟
– کار...
– چه کاری؟
جوان پس از اندکی درنگ با قیافهای جدی گفت: فکر.
ناستاسیا خنده را سر داد.
راسکلنیکف با بیمیلی و خشونت گفت: چرا، میکنم.
– چه کار میکنی؟
– کار...
– چه کاری؟
جوان پس از اندکی درنگ با قیافهای جدی گفت: فکر.
ناستاسیا خنده را سر داد.
30.03.202511:27
بهترین پلیلیست دنیا. اگر از موسیقی غمگین و پیانو و راک و کلاسیک خوشتون میاد تقدیم به شما. چون الان دارم The Secret History رو میخونم اسم و وایبشون مشابهه.
اگر دوست داشتید میتونید بقیهٔ پلیلیستهای چندمیلیونی فاخر بنده رو هم ببینید.
https://open.spotify.com/playlist/6xxNdwy9K3URqCHL8lOn2W?si=kQGqh9TZRKOP0LVtemICsQ
اگر دوست داشتید میتونید بقیهٔ پلیلیستهای چندمیلیونی فاخر بنده رو هم ببینید.
https://open.spotify.com/playlist/6xxNdwy9K3URqCHL8lOn2W?si=kQGqh9TZRKOP0LVtemICsQ


21.03.202519:55
زمستان چند بار رفتم خانۀ همسایه طبقۀ اولمان. خانم پیری که با پسر معلولش زندگی میکند. با خودم گفتم اگر یک روزی، در آیندۀ خیلی دور، فرضاً، داستانی بنویسم، داستان این خانم پیر خواهد بود. آن روز به شادی گفتم فکر میکنم همۀ مردم تحمل دیدن آدمهای پیر و دممرگ را ندارند. حتی از فکر کردن بهش هم میترسند. حتی کلمۀ دممرگ در نظرشان توهین است. هر چیزی مربوط به مرگ و نیستی در نظرشان توهین است. پیر در نظرشان توهین است. من اما فکر میکنم تمام رازهای زندگی را باید در مرگ یافت و در چیزها و آدمهای رو به مرگ. انگار کل این معادله را مرگ معنا میکند. خانم همسایه دامنش را زد بالا و رانهایش را نشانمان داد. باد کرده بودند. برایش غصه خوردم. اما کاری از دستم برنمیآمد؛ برای پاهایش، برای رفتنش. همه تنها میروند.
13.04.202517:55
یه چیز بامزهٔ دیگه هم توی این کتاب مدل صحبت کردن رازومیخین با راسکلنیکفه. یه جا بهش میگه «میدانی با تو هماکنون چه خواهم کرد؟ بغلت میکنم، مانند بستهای میبندمت، میگذرامت زیر بغلم و میبرم خانه و در را به رویت قفل میکنم!» آخه یعنی چی؟ :))))
11.04.202511:52
حتی یادم نمیآد چی شد که دلم خواست این سریال رو ببینم. خیلی جاها میخوندم که «دربارهٔ مرگه» و من هم فکر کردم چی بهتر از مرگ. واقعاً هم دربارهٔ مرگ بود. توی هر قسمت حداقل یه نفر میمیره و از اول تا آخرش مرگ یکی از پررنگترین تمهاست. اما به دید من اینجا چیزی که خیلی بیشتر از مرگ اهمیت داره، «زندگی کردنه» و شخصیتهایی که دائم و در هر حالی دارن تلاش میکنن زندگی کنن و ادامه بدن. در واقع زندگیه که جریان داره و مرگ و از دست دادن عزیزان مابینش اتفاق میافته. عین یه آهنگی که یه جاهاییش بپره، موسیقی ادامه داره، حتی یه ثانیه هم قطع نمیشه. لحظات به سرعت برق عبور میکنن. هر ثانیه آدم به یه مرگ دیگر، ولو مرگ خودش نزدیکتر میشه. نمیشه جلوی گذر زمان رو گرفت. مثل جایی که نیت به کلر میگه «نمیتونی از این لحظه عکس بگیری، چون دیگه گذشته.» دقایق میگذرن و آدمها نه در جنگ با زندگی یا مرگ، بلکه در جنگ با سیاهی درون خودشون میمیرن. در جنگ با اون احساسی که باعث میشه عشق نورزن و دیگران و خودشون رو دوست نداشته باشن. تمام زندگی، تمام این تلاش و هر روز از خواب بیدار شدن و شب دوباره خوابیدن، تمامش، برای یاد گرفتن اینه که چطور به دیگران عشق بورزیم، چون تنها حسی که پوچی مرگ رو پر میکنه، مهر و محبتیه که به دیگران دادیم. انگار تنها چیزی که آدمها رو از نیستی و از پیوستن به مرگ نجات میده و جاودانشون میکنه، دوست داشتن همدیگهست و تنها وظیفهٔ آدم هم اینه که تا وقت داره یاد بگیره درست و از ته دل دوست داشته باشه، نه نصفهونیمه.


07.04.202508:24
28.03.202519:52
نوروز و هوای پاک و تهران خلوت و عیددیدنی. ❤️


21.03.202519:53
با استادم قرار گذاشتم توی دانشگاه ببینمش و دربارهٔ موضوع مهمی باهاش مشورت کنم. همان روز توی اتوبوس رسیدم به این فصل برادران کارامازوف و بعد از دیدارمان عکس گرفتم و برایش فرستادم. البته خوشحالم که برادران کارامازوف را نخوانده یا اگر خوانده یادش نیست. چون عنوان این فصل تا حدودی حتی توهینآمیز است. باور کنید من هم تا ۶۰۰ صفحه بعد نفهمیده بودم. ایوان کارامازوف هم آخر داستان فهمید این یعنی چه!


16.04.202515:58
🌳
13.04.202517:49
اگر بخوام در ادامه هم همینجوری دربارهٔ ترجمههای دیگران نظر بدم قطعاً باید از دنیای آکادمیک خداحافظی کنم.
09.04.202520:01
محکوم به مرگی یک ساعت پیش از مرگ میگوید یا میاندیشد که اگر مجبور میشد در بلندی یا بر فراز صخرهای زندگی کند که آنقدر باریک باشد که فقط دو پایش به روی آن جا گیرد و در اطرافش پرتگاهها، اقیانوس و سیاهی ابدی، تنهایی ابدی و توفان ابدی باشد و به این وضع ناگزیر باشد در آن یک ذرع فضا تمام عمر، هزار سال، برای ابد بایستد؛ باز هم ترجیح میداد زنده بماند تا اینکه فوراً بمیرد. فقط زیستن، زیستن و زیستن! هر طور که باشد اما زنده ماندن و زیستن!
— جنایت و مکافات، فیودور داستایفسکی، ترجمۀ مهری آهی
— جنایت و مکافات، فیودور داستایفسکی، ترجمۀ مهری آهی


06.04.202514:59
🎀
26.03.202519:56
این بیوی یکی بود:
In my Ivan Karamazov phase (I’m incredible yet my author despises me).
واقعاً صحیح و بامزه.
In my Ivan Karamazov phase (I’m incredible yet my author despises me).
واقعاً صحیح و بامزه.


21.03.202519:50
با سارا و رفتیم خیابان وزرا و میرزای شیرازی و بعد از کلی اینور اونور گشتن به عجیبترین شکل ممکن از کلیسا سر درآوردیم. قبلش توی ایستگاه اتوبوس نهار خوردیم و دربارهٔ پاپ و مسیحیت حرف زدیم. (حرفهای گنده گنده.)
15.04.202507:29
And in my thoughts I have bled.
13.04.202517:48
واقعاً عاشق ترجمهٔ مهری آهی از جنایت و مکافات شدم. چقدر قدیمی، چقدر داستایفسکی. واقعاً زیبا. 🌷
08.04.202511:24
If you are the dealer
I'm out of the game
If you are the healer
It means I'm broken and lame
If thine is the glory then
Mine must be the shame
I'm out of the game
If you are the healer
It means I'm broken and lame
If thine is the glory then
Mine must be the shame


06.04.202514:15
میز ناهار عاشقان داستایفسکی.
21.03.202519:57
تقریباً اسکجولم خالی شد. :))))))


21.03.202519:45
قرار بود ساعت ۹ صبح راه بیفتیم. ولی از ۹ هم گذشته بود و من هنوز آماده نبودم. قهوهام را ریختم توی ماگ و همینجوری در حالیکه توی لیوان از این لبه به اون لبه میرفت و تا حدودی هم میریخت بیرون دویدم توی خیابون که سوار ماشین بشوم. همهجا یخ زده بود و وقتی رسیدیم تا زانو رفتم توی برف. رفتم توی اتاق و کنار بخاری برقی نشستم. پدر سعی کرد یخ استخر را بشکند که ماهیها نفس بکشند و یخ نزنند. روی یخش میشد پیکنیک کرد. بالاخره شکستش. آن موقع که چیزی معلوم نشد، اما بعدتر فهمیدیم همه ماهیها مردند. توی سرما یخ زده بودند. پدر پنجاه و شش تا ماهی را خاک کرد. حتماً خیلی غصه خورده.
Көрсетілген 1 - 24 арасынан 45
Көбірек мүмкіндіктерді ашу үшін кіріңіз.