دربارهی سیزده بدر
از سیزده بدر متنفر بودم. ساعت چهار یا پنج صبح از خواب بیدار میشدیم، ساعتها توی ماشین از شهر میزدیم بیرون، به خراسان بیانتها، از بین کوه و دره میگذشتیم و میرسیدیم به جایی که آب باشد. جایی که خاله و بچههایش از شب قبل اتراق کرده بودند. من کنار پسرخاله و دختر دایی همسن خودم بازی میکردم. گیاههای بزرگ را پیدا میکردیم، توی آب میرفتیم، از دویدن و راه رفتن بین سنگها بیشتر از هر چیزی خوشم میآمد. جوجه میپختند، چادر را باد میبرد و یک نفر همیشه بود که داد بزند هوووی! و زن و مرد با هیاهو و مسخره بازی بروند دنبالش. بعد تگرگ میزد، هر سال بلا استثنا تگرگ میزد و توی ماشین پناه میگرفتیم. هر سال باران میآمد و از ترس سیل زودتر بر میگشتیم خانه.
سیزده بدر را دوست نداشتم. خسته بودم. میخواستم به چیزهای عمیق فکر کنم، میخواستم به جای قابلمهی برنج، یک سبد ساندویچ با نون تست ببریم توی یک طبیعت آرام (نه مثل دشتهای خراسان خشن) در سکوت بخوریم.
چه چیزهای احمقانهای.
از سیزده بدر متنفر بودم. از دیدن آدمها متنفر بودم.
چه بچهی احمقی.
بعد خاله مرد.
خاله مرد و قلب مادر هم مرد. خانهای که قلب مادرش مرده سیاه میشود. خانه که سیاه شود بچهها در آن رشد نمیکنند. من دیگر نه صدا و نه چهرهی او را به یاد نمیآورم اما لمس دستهایش را چرا، خندهاش را چرا، و اهمیت دادنش را چرا.
سیزده بدر سال بعد را در قبرستانش برگزار کردند.
و من نرفتم.
میگویند آن سال تگرگ نبارید.