#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_18
ای گپیو اعصاب مر بهم ریخت مم بدون ازیکه جوابیو بدم طرف خونه رفتم
محمد: به تو میگم مهتاب چری جوابمه نمیدی؟؟
_ببینم نی که تو از مه خجالت میکشی؟؟
با عجله رو خو داور دادم
مه: چی ربطی داره؟
محمد: خجالت میکشی درسته؟؟
مه: مه...؟ خجالت...! از کی...؟ اوهم از تو..؟😳
"ای مثلیکه او روی خبیث مه از یادیو رفته یا هم ایکه خیلی به خو مغروره فکر میکنه با دیدن جزابیتیو دست و پا خو گم میکنم😏"
محمد بعد از خنده بلندی که کرد گفت
محمد: خب از روزی که آمادم میبینم.....
مه: مه از کسی خجالت نمیکشم ای هم که از او روزا سر و سنگین بودم بخاطر اخلاق خوب دخترانه منه
محمد: خوووو پس دختر خوش اخلاق! حالی بگو چری چادر نمیکنی؟؟
مه: ای به خود مه ربط داره
محمد: مه خودی تو شوخی ندارم
مه: خب مه هم شوخی ندارم کاملاََ جدی میگم! ای... به....توو...مر...بوط....نه...می...شه!!!
_حالی هماگه کدام کار دگه نداری مه میرم که مادر پریشون نشن
تا خواستم به راه بزنم با عصبانیت کامل در حالی که انگشت اشاره خو طرفم گرفته بود..
محمد: روزی بعدی تور بدون چادر نبینم از مه گفتن بود!
مه: بروو بابا به یک روز به تو چادر از کجا کنم؟
محمد: ای دگه به خود تو ربط داره از هر جا پیدا میکنی پیدا کن خدافظ
بعد ازیکه آخرین هشدار خور داد از سرا بیرون شد
_ای دگه به خود تو ربط داره از هر جا که پیدا میکنی یه یه یه یه
_یک هم تو بموندی که به امرا تو گوش به فرمان باشم!
کفشا خو بیرونکرده به جا کفشی گذاشتم و داخل خونه شدم
مه: سلااام
مادز: از کدو صبحه که مه به تو در وا کردم؟ کجا بودی چری دیر امادی؟؟
مه: به ته سرا بودم دست و رو خو میشوشتم
بی ازو محمد عصاب مه به اندازه کافی خراب کرده بود باز حوصله توضیحات به مادره نداشتم که اگه گپی چادر پوشیدن بالا شه مادر هم از خدا خواسته دوباره به گیر دادن شروع میکنن
بعد ازی که لباسا خو عوض کردم مشغول پختن دیگ چاشت شدم
* * *
با چشمان خواب آلود از خواب خیزتم و مثل همیشه با عجله مانتو پوشیدم و حی دنبال جرابا خو میگشتم بعد از پالیدن زیاد یادم آماد که شسته و سر ریجه به باد کرده بودم هنوز آفتاب بیرون نزده بود مادر هم به دهلیز قرانشریف میخوندن ازونا خدافظی کرده و به قصد مکتب از خونه بیرون شدم هنوز به سر کوچه نرسیدم که یکی از پشت مر صدا زد
_آهااای کجااا
مه هم به فکر مزاحم های خیابانی بی تفاوت به راه خو ادامه دادم که ای بار به اسم مر صدا زد
_مهتاب صبر!
مجبوراََ رو خو داور دادم چشم مه به محمد افتاد که با یک بارزو و بلیز آستین کوتاه که معلوم میشد به سپورت میره ایستاده بود
"وااای بی شعور حتی با لباس سپورتی هم جذابه"
محمد: کجا بخیر؟
مه: یعنی چی که کجا مکتب میرم دگه
محمد: او خو ها! منظور مه ای است که باز چری بدون چادر از خونه بیرون زدی؟؟
."بابا ای دگه کی بوده مه فکر کردم از یادیو رفته باشه"
مه: یعنی ای وقت صبح بخاطر گفتن همی گپ از خو بیدار شدی؟؟
_چری چادر پوشیدن مه به تو تا ای حد مهمه؟؟
محمد: مهتاب بیش ازی مر عصبانی نکن برو خونه
مه: چیمیگی تو؟ بی ازو سرم ناوقت شده مه باید برم که قید میشم
تا خواستم دوباره حرکت کنم محمد از بازو مه کشیده و به زور مر داخل سرای خود انداخت
مه: اااه چیکار میکنی تو ایله کن مر🤯
محمد: تیززز خونه رفته از افسانه چادر میگیری بعد ازو هر جا که خواستی میتونی بری
@book_study121