Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
All that jazz avatar
All that jazz
All that jazz avatar
All that jazz
07.05.202512:19
دنبالۀ فرستۀ قبلی:
زوجِ تازه‌مُزدوج در این هنگامه، بی‌خبر، برای خودشان قدم می‌زنند. گفتیم رئالیستی، بله رئالیستی،‌ اما در معنایی که مینه‌لی از آن مراد می‌کرد. در نزد او، و در بهترین آثارش، اوج موزیکال همان‌قدر از واقعیت آدم‌ها خبر می‌داد، که واقعی‌ترین صحنه‌هایش کیفیتی رقص‌گون می‌یافت ــ مثل انوار گردان چرخِ فلک در پایان بازیِ بعضی‌ها دَوان‌دَوان آمدند؛ راستی پس ابر کی بارانش می‌گرفت؟ تیرها شلیک شد و جینی خود را سپر جان دِیو کرد. بهت ما با بهت دِیو یکی است؛ جینی، همان زنِ هرجایی؟ همان که حرص می‌خوردیم چرا با دِیو ازدواج کرد و منتظر بودیم ملودرام او را خوش‌وخرّم از سر راه بردارد؟ حالا از سر راه برداشته شد، اما مگر فکرش را می‌کردیم که اینچنین؟ مینه‌لی و ملودرام برگی را رو کردند که فکرش را نمی‌کردیم. ولی خیال نکنید در بارهای بعدی تماشا چیزی از این بهت، از این سوگ، کم می‌شود. این مرگی است که تکرارش تکراری نمی‌شود، مثل پایان خانه از راه تپه و مثل پایان چهار سوار...؛ در هر سه فیلم مرگ «حضوری قاطع و بی‌تخفیف» دارد. راستی باران هم نبارید. چون آهنگِ دَوان‌دَوان (running) به باریدن (raining) می‌مانست خیال باران داشتم؟ یا چون شایان که در بارانِ آن عکس نمی‌دوید حالا رفته است؟

راستی شایان، می‌دانی که آن کتاب «اُرسن ولزِ» آندره بازن دست من مانْد، توی کتابخانه‌ام؟ هر بار سر می‌گردانم نامش را می‌بینم لابلای آن همه کتاب.

#سینما
All that jazz
22.04.202511:56
🔸از جنس ویترای پنجره‌ها

لابد در خبرها از مرگ پاپ فرانسیس باخبر شده‌اید. مارتین اسکورسیزی در بیانیه‌ای به مرگ پاپ واکنش نشان داده است. چند سال پیش که او دیداری با پاپ داشت متن زیر را، در اینستاگرام، دربارۀ تصویر منتشرشده از آن دیدار نوشتم:

تماشای این عکس از دیدار مارتین اسکورسیزی با پاپ فرانسیس، و دست دادنِ متمایل به تعظیمِ او با پاپ برایم واجد کیفیتی عمیقاً آیرونیک است. و آیرونی را اینجا بیش از هر چیز در معنای سقراطیِ کلمه به کار می‌برم که مسامحتاً می‌توان به «تجاهل‌العارف» برش گرداند. فیلمساز، برّهٔ گمشدهٔ پروردگار، به نایب او بر زمین، به این «جسم لطیف»، به ولی امر امت مسیحی ادای احترام می‌کند. در پشت سر این دو، بر پنجره‌ها، نقوش شیشه‌نگاری مسیحی (ویترا) پیداست، کار دست هنرمندانی که قرون متوالی در خدمت کلیسا مضامین کتاب مقدس را نقش می‌کردند؛ فیلمسازْ نوآمده‌ای از سلسهٔ آن‌هاست؟ به هر روی، این هنرمندان همواره می‌بایست صله‌شان را از جانشین خداوند بر زمین می‌گرفتند. اما آیرونی اینجاست: در تمامی این قرون، کدام‌یک نمایندهٔ راستین ملکوت آسمان‌ها بر زمین بوده‌اند؟ امروز مسیحیت بیشتر در حضور فیلمساز کوتاه‌قامتِ سالخورده متجلی است، یا در ولی امر مسیحیون عالم، وقتی رمهٔ انسان‌ها زار می‌گریند تا شبانشان دستی برایشان تکان دهد؟ باری، این شبانِ تازه (که راستی نمی‌دانیم فعال حقوق بشر است، روشنفکر دینی است، یا چه) رمه‌اش را به رستگاری می‌رساند؟ گویا بزرگترین کاری که او برای رستگاری امتش می‌تواند بکند صدور فتوایی مبنی بر عدم حرمت استفاده از «کاندوم» است، تا امت مسیحی در آفریقا کمتر از ایدز و گرسنگی بمیرند! جز این، برای او چندان نشان دیگری از رستگاری در دنیای امروز پیدا نیست. اما هنرمند سالخوردهٔ ما همچون تمامی اسلاف بزرگش همواره پی این رستگاری می‌گشته و می‌گردد، حتی اگر قهرمان یکی از واپسین آثارش (شاتر آیلند) جز با پذیرش دیوانگی رستگار نمی‌توانست شد؛ و در دیگر اثر متأخرش (رفتگان)، برای قهرمانی که «وجدان نگونبخت»اش داشت میان خودِ حقیقی و خودِ دیگرش (در مقام یک پلیسِ نفوذی در میان جنایتکاران) از هم می‌گسیخت، تمام رستگاری به معنای به‌رسمیت‌شناخته‌شدن هویت حقیقی‌‌اش در مقام پلیس بود؛ و این تنها پس از کشته‌شدنش ممکن می‌شد، اما نه بر صلیب! چون این سردستهٔ جنایتکاران بود که با شمایلی صلیب‌گون در یک بیل مکانیکی کشته می‌شد و البته در لحظهٔ کشته شدنش فاش می‌کرد که خود یهودایی دیگر است. از بازی (=آیرونی) روزگار، نقش این هر دو قهرمان را یک بازیگر ایفا می‌کرد.
باری، در وجود یکسر سفیدپوش پاپ (این «جسم لطیف») گسست و گسیختگی راه نمی‌یابد، این در کالبد کلیسا ــ این «جسم کثیف»، کار دست هنرمندان ــ است که گسیختگی با رستگاری متجلی می‌شود. هنرمند کوتاه‌قامت با تجاهل‌العارف به پاپ دست می‌دهد و به او تعظیم می‌کند، اما عینکی بر چشمان اوست از جنس ویترای پنجره‌ها.

#سینما #مارتین_اسکورسیزی
All that jazz
10.04.202511:57
کبریت زدم
تو
برای این روشنایی محدود
گریستی

احمدرضا احمدی

All that jazz
07.05.202512:18
🔸اردیبهشت آن سال باران بود: مینه‌لی، ملودرام، موزیکال

به یک دوست، شایان بذری (۱۳۹۷-۱۳۷۲)

متنی که می خوانید در بهار ۱۳۹۸ نوشته شده است.


سینما هنر یادها و تداعی‌هاست. شگفت‌انگیز است که چطور یک صحنۀ فیلم تو را پرتاب می‌کند به درون خاطره‌ای از یاد شده یا چطور لحظۀ حالِ گذرنده صحنه‌ای از فیلمی را به یادت می‌آورد،‌ حتی آن صحنه را در ذهنت باز‌می‌سازد، چیزی به آن علاوه می‌کند و از آن چیزی می‌کاهد. فیسبوک لعنتی را داشتم زیرورو می‌کردم؛ مطمئن بودم چند سال پیش، پای پستی، از مینه‌لی بحث کرده بودیم و همان‌جا بود که شایان از فیلم محبوبش از کارنامۀ مینه‌لی نوشت، یادم نمی‌آید ولی که چهار سوار آخرالزمان را می‌گفت یا خانه از راه تپه را. من آن موقع هیچ‌کدامشان را ندیده بودم، کیفیت مطلوبی هم از آن دو فیلم در دسترس نبود. بعدش هم فراموش شده بودند، فیلم‌های دیگر آمده بودند و فیلمسازهای دیگر. همین‌جورهاست که کلّی فیلم مهم ندیده می‌ماند. لابلای گشتن فیسبوک و سرخوردگی از نیافتن آن گفتگوها فکر کردم بروم ببینم حالا می‌شود نسخۀ بدردبخوری از آن دو فیلم پیدا کرد، و پیدا شد! هردو، با کیفیت‌هایی اگرنه ایده‌آل اما قابل قبول. چه جواهرهایی نادیده مانده بود.

حالا سعی می‌کردم از روی خود فیلم‌ها حدس بزنم فیلم محبوبش کدام این‌دو می‌توانسته باشد؟ ولی به این راحتی نبود، یاد آن شب افتادم که از مراسم برگشته بودیم، نشسته بودیم روی آن بالکنی که با شایان خیلی وقت‌ها می‌نشستیم. حرف فیلم‌های مختلف بود و اسم یکی که می‌آمد علی می‌گفت شایان چقدر این فیلم را دوست داشت؛ دیگری، این از فیلم‌های محبوبش بود؛ و دیگری، این محبوب‌ترین فیلم عمرش بود. و آن فیلم دیگری که یادم بود باهم از آن حرف زده بودیم، ساختۀ‌ فیلمسازی که آن وقت‌ها چندان شناخته‌شده نبود و حالا جزء مطرح‌ترین کارگردانان است. خودش آنجا ننشسته بود، یک عکس تاشده از او توی جیبم بود که از مراسم ختمش برش داشته بودم.

جستجوی فیسبوکی راه نمی‌بُرد به آنجا که باید، ولی یاد از خیلی چیزها می‌آورْد، و در این بین یک عکس. عکسی که پاک فراموشش کرده بودم، متعلق به شش سال پیش، اردیبهشت ۱۳۹۲، مراسم روز جهانی گرافیک در سیرک ملل مشهد. اواخر مراسم باران سختی گرفته بود و یکریز می‌بارید. کمتر کسی چتر یا بارانی همراه داشت، هر کس سعی می‌کرد جوری از این «وارش» فرار کند. یک نفر ــ بابک همایونی ــ از آدم‌ها موقع خروج عکس گرفته بود، با دوربین آنالوگ. عکس را در فیسبوکم گذاشته بودم و بالایش نوشته بودم، «از خیسِ خالی رسیدن‌ها در روز جهانی گرافیک!» کلاه بادگیرم را به سرم کشیده‌ام و دارم از روی گودی‌های آبِ جمع‌شده عبور می‌کنم. شایان با همان پیرهن روی تی‌شرتی که خیلی اوقات تنش بود پشت سر من می‌آید، انگارنه‌انگار که یکریز می‌بارد. اینها همه همچنان در آن فیسبوک لعنتی هست، حتی کامنت‌ها هم، و شایان آن پایین نوشته: «امیر عکسا رو دیدی؟ همه دارن میپرن، نگرانن، دستاشون رو سرشونه... تو هم داری با دقت خاصی پاهاتو رو زمین میذاری. ولی من دیوانه چرا انقد خونسردم؟ انگارنه‌انگار که داره بارون میاد!!!!»

از خیس خالی رسیدن‌ها... این باز مرا به مینه‌لی متصل می‌کند، به مرگ جینی مورهد (شرلی مک‌لین)، زیر باران،‌ در پایانِ بعضی‌ها دَوان‌دَوان آمدند؛ او که فکر می‌کردیم زنِ هرجاییِ فیلم است، بعداً می‌دیدیم زنِ خوبی است و فکر می‌کردیم هست تا فیلم زیاده سنگین نباشد، تا با حضورش قدری فضا را سبک کند. و پای ازدواجش با دِیو (فرانک سیناترا) که به میان آمد، حرص می‌‌خوردیم و همه‌اش منتظر بودیم تا ملودرام روی خوشش را به ما نشان دهد و دِیو به گَوِن (مارتا هایر) برسد. جینی البته مغموم می‌شد اما خب خیلی هم اشکالی نداشت، زود فراموشش می‌کردیم. و مینه‌لی در فصل بلند و پیچیدۀ پایانی مقدمات را خشت‌به‌خشت روی هم می‌کذاشت؛ فصلی به‌ظاهر غیرموزیکال در یکی از ملودرام‌های او، اما در واقع سرتاپا موزیکال. جشنی برپاست که تمام شهر را یکپارچه به جنب‌وجوش آورده. با ورود معشوق سابق جینی به قاب، با آن اغراق نمایشی، در آن نور سرخ، و با آن موسیقی محرّک، عملاً یک قطعۀ موزیکال آغاز می‌شود. با ورود او به دل جمعیت انگار هر بخشی از جمعیت همچون عملکردی پیکروار به کاری خاص مشغول می‌شود و صحنه را به جنبش درمی‌آورد؛ نور و رنگ در همه‌جا پراکنده است، نئون‌ها چشمک می‌زند، گروهی نیمکتی را می‌غلتانند، گروه دیگر هفت‌تیر‌های پلاستیکی را شلیک می‌کنند، سواری می‌راند، موسیقی می‌کوبد و... گویی این نمودی رئالیستی‌ست از آن قطعۀ نوآر/موزیکالِ بی‌نظیر در کاروان موفقیت، که در آن پرداخت کاملاً غیررئال فرد آستر و سید شریس را داشتیم در دل دکوری با رنگ‌های اغراق‌شده، که تلفیقی بود از نقاشی‌های اکسپرسیونیستی، پاپ‌آرت و... و مگر ملودارم هم چیزی جز همین درهم‌آمیختگی‌ها نیست؟ ادامه در فرستۀ بعدی...

#سینما
All that jazz
22.04.202511:56
20.03.202514:47
همۀ چیزها پر از خستگی است که انسان آن را بیان نتواند کرد. چشم از دیدن سیر نمی‌شود و گوش از شنیدن مملو نمی‌گردد.

نوروز مبارک.

All that jazz
07.05.202512:18
16.04.202514:08
🔸گندش بزنند، من نمرده‌ام! یادی از ماریو بارگاس یوسا

همین چند وقت پیش، به مناسبتی، از جستار او، «اسکندرانی» (دربارۀ کنستانتین کاوافی، شاعر یونانی) به‌عنوان یکی از بهترین جستارهایی یاد کردم که تابه‌حال خونده‌ام؛ جستارهای دیگرش، مثلاً دربارۀ مرگ در ونیز، را هم کنار همین‌یکی می‌گذارم (این دو جستار، همراه نوشته‌های درخشان دیگری از او، همگی، در کتاب دعوت به تماشای دوزخ در دسترس است)، یا کتاب درخشانش، عیش مدام، دربارۀ فلوبر و مادام بوواری. اما من یوسا را، بیش از همۀ‌ این‌ها، با سطرهایی از سور بز به خاطر می‌آورم، رمانی که سال‌هاست خواندنش را به همه توصیه می‌کنم. سوء‌قصدکنندگان به جان ژنرال تروخیو متواری‌اند، نیروهای امنیتی هم ردشان را زده و در تعقیب آن‌ها هستند. بگذارید از این‌جا به بعدش را از روی کتاب، و با ترجمه رشک‌برانگیز عبدالله کوثری، بخوانیم:

ازدحام اتوموبیل‌ها زیاد بود. راننده قیقاج‌زنان از میان یک کامیون و اتوبوسی که مردم دسته‌دسته از درهاش آویزان بودند گذشت. چند متر مانده به ویترین‌های شیشه‌ای بزرگ فروشگاه محکم روی ترمز زد. آنتونیو همین ‌که رولور به‌دست از تاکسی بیرون پرید متوجه شد که چراغ‌های پارک، انگار برای خوشامد گفتن به آن‌ها، روشن می شود. پسربچه‌های واکسی، فروشندگان دوره‌گرد، ورق‌بازها، ولگردها و گداها به دیوارهای پارک تکیه داده بودند. بوی میوه و خوراک سرخ‌کرده می‌آمد. آنتونیو برگشت تا خوان توماس، که چاق و خسته بود و نمی توانست پا به پای او بدود، به‌اش برسد. در همان لحظه از پشت سر صدای شلیک گلوله را شنیدند. دور و بر آن‌ها جیغ‌هایی گوش‌خراش به هوا رفت، مردم میان ماشین‌ها می‌دویدند و ماشین‌ها به پیاده‌رو می‌رفتند. آنتونیو فریادهایی می‌شنید: «تسلیم شوید، مادرقحبه‌ها.»، «شما محاصره شده‌اید.» وقتی دید خوان توماس خسته و نفس‌بریده از دویدن وامانده، خودش هم کنار او ایستاد و شروع کرد به تیراندازی. کوروار شلیک می‌کرد، چون کالیه‌ها پشت ماشین‌هاشان سنگر گرفته بودند که عرض خیابان را گرفته و راه را بند آورده بودند. دید که خوان توماس به زانو درآمد و تپانچه‌اش را به دهان برد اما نتوانست شلیک کند چون از ضرب گلوله‌های پیاپی نقش زمین شد. آنتونیو تا آن وقت چندتا گلوله خورده بود اما نمرده بود. «من نمرده‌ام، گندش بزنند، من نمرده‌ام.» همۀ فشنگ‌های رولورش را شلیک کرده بود و، همان‌طور که به زمین می‌افتاد، تلاش کرد دستش را به جیبش بلغزاند و بستۀ استرکنین را درآورد. اما آن دست لعنتی به فرمانش نبود. لازم نیست، آنتونیو. می‌توانست ستاره‌های درخشان را در شبی که آغاز می‌شد ببیند، می‌توانست چهرۀ خندان تاویتو را ببینید، و احساس کرد دوباره جوان شده است.

ماریو بارگاس یوسا، سور بز، ترجمۀ عبدالله کوثری (تهران: علم، ۱۳۸۱)، صص، ۴۷۹-۴۸۰.

بعد از آن فضاسازیِ فوق‌العادۀ تعقیب‌وگریز و حال‌وهوای سرشبِ پارک، می‌رسیم به آن‌جایی که به‌خاطرش این سطرها را همیشه در خاطر دارم، توصیف حال آنتونیوی تیرخوردۀ دم مرگ و آن کِیفِ خلسه‌گونش. ادبیات به‌خاطر این جزئیات ادبیات است، نه به‌خاطر حرف‌های بزرگ و پیام‌های قشنگ و آموزه‌های متعالی و خزعبلاتی از این دست. یوسا می‌خوانم به‌خاطر سطرهایی چون‌این، نه به این خاطر که فلان موضع سیاسی را داشت یا اینکه دشمن استبداد بود و دیگر و دیگر. درواقع، هنر بزرگ یوسا این بود که در اثری مثل سور بز، تأمل در بارۀ قدرت و سیاست و استبداد، اساساً به‌میانجی ساختن این شخصیت‌های منحصربه‌فرد و روابطشان و توصیف احوالشان میسر می‌شود، نه با حرّافی‌های دهن‌پرکنِ نویسنده یا شخصیت‌های اثرش، نه با جملات قصارِ به‌یادماندنی مثل «حقیقت را بر سر دار یافتم» و غیره، و البته نه با آن دست چیزهایی که بشود با آن‌ها پست‌های کپسولی اینستاگرامی تولید کرد.

#ادبیات #رمان #ماریو_بارگاس_یوسا

All that jazz
05.05.202519:07
آنا پترونا (می‌خندد): گل‌ها در بهاران تکرار می‌شود اما شادی‌ها نه. راستی این عبارت را از کی شنیده‌ام؟ کو حافظه؟... خیال می‌کنم از گفته‌های نیکلای است... (گوش فرا می‌دهد.) باز جغد دارد جیغ می‌کشد...

آنتوان چخوف، ایوانف، ترجمۀ سروژ استپانیان (انتشارات توس، ۱۳۸۱)

#تئاتر #بریده_متن
All that jazz
16.04.202514:08
Көрсетілген 1 - 10 арасынан 10
Көбірек мүмкіндіктерді ашу үшін кіріңіз.