Қайта жіберілді:
Dark Realism | رئالیسم تاریک

11.05.202521:28
🎙 همایش تهران ۰۳
💬عنوان : ... و باقی آن کوچگرانی بودند که سیاه چالهها را یافتند.
📅 ۲۹ اردیبهشت تا ۴ خرداد
🕣 هر شب ساعت ۲۰:۳۰ به وقت تهران
📍 آنلاین و رایگان
میزبان گفتوگوهایی با:
🌀رضا نگارستانی و محمد سالمی
🎣 کارل اولسون
🏛 رنزو مارتنز
🧠 شودهابراتا سنگوپتا ( رقص مدیا کالکتیو )
🤖 هیتو اشتایرل
🌊 دورا گارسیا
👨🏽🍳🧑🍳کیوریتور: عرفان غیاثی و اونا ماتیسن یرده
📌 برای شرکت در جلسات از طریق لینک زیر اقدام نمایید:
https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSfCa3bt3vF63EWj1MSPQj3Oi_32vgp2eEHJh3gdK9Q1AYBlgw/viewform
💥 شرکت برای عموم آزاد است
برای کسب اطلاعات به روز این رخداد میتوانید صفحه اینستاگرام همایش تهران را دنبال کنید:
https://www.instagram.com/thetehransummit/
#TehranSummit03
#همایش_تهران
[Dark Realism]
💬عنوان : ... و باقی آن کوچگرانی بودند که سیاه چالهها را یافتند.
📅 ۲۹ اردیبهشت تا ۴ خرداد
🕣 هر شب ساعت ۲۰:۳۰ به وقت تهران
📍 آنلاین و رایگان
میزبان گفتوگوهایی با:
🌀رضا نگارستانی و محمد سالمی
🎣 کارل اولسون
🏛 رنزو مارتنز
🧠 شودهابراتا سنگوپتا ( رقص مدیا کالکتیو )
🤖 هیتو اشتایرل
🌊 دورا گارسیا
👨🏽🍳🧑🍳کیوریتور: عرفان غیاثی و اونا ماتیسن یرده
📌 برای شرکت در جلسات از طریق لینک زیر اقدام نمایید:
https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSfCa3bt3vF63EWj1MSPQj3Oi_32vgp2eEHJh3gdK9Q1AYBlgw/viewform
💥 شرکت برای عموم آزاد است
برای کسب اطلاعات به روز این رخداد میتوانید صفحه اینستاگرام همایش تهران را دنبال کنید:
https://www.instagram.com/thetehransummit/
#TehranSummit03
#همایش_تهران
[Dark Realism]
10.05.202517:50
آگاهی از یک دیگری، از یک برابرایستا به طورِکلی، البته خود ضرورتاً خودآگاهی است، [یعنی] بازتابیده بودن به خویش، آگاهی از خویش | در دیگربودگیاش. پیشرویِ ضروری از قالبهای تاکنونی آگاهی، که امرِ حقیقیشان [یا حقیقتشان] یک شئ بود، [یعنی] چیزِ دیگري بود غیر از آنچه خودشان هستند، دقیقاً بیانگر این است که نهتنها آگاهی از شئ صرفاً برای یک خودآگاهی ممکن است، بلکه تنها همین [خودآگاهی] است که حقیقتِ آن قالبها است.
هگل
پدیدارشناسی روح
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
Қайта жіберілді:
بُن (ابراهیم رنجبر)



09.05.202512:46
اسخاتون، هنگامه پایان، چه وضعیتی را پدید میآورد؟ کتاب فرجامشناسی غربی در پی بررسی چنین موقفی است. یاکوب تاوبس به ما نشان میدهد که اسخاتون یا وضعیت فرجام جز حیاتی زندگی ماست. تا منزل و مرتبهای در زندگی ما به پایان نرسد و لحظه سرریزی را تجربه نکند، افق تازهای گشوده نخواهد شد. تاوبس چنین نگاهی را در سطوح مختلف تفکر الهیاتی و فلسفی میکاود و در طول تاریخ لحظاتی را پیش چشم ما آفتابی میکند که هنگامه لب ریز شدن موجب انقلابهای بزرگ، انقلابی مانند انقلاب دهقانان شده است. کتاب فرجامشناسی غربی کتابی برای جامعه آینده، جامعهای در مسیر تحول و تقلای برای بروز مکنونات خویش است. کتاب تاوبس کتاب اکنونی ثابت نیست، کتاب دمی است که هنوز نرسیده و هیچگاه نخواهد رسید و همین ویژگی آن را به عامل محرک هرگونه تغییری بدل میکند. خوانندگان این کتاب آدم قدیم یا اکنون نیستند، مخاطبان آن آدمهایی در مسیر صیرورت و تحول دائمی، انسانهای آینده، هستند.
(به زودی)
(به زودی)
07.05.202519:25
اگر هیچ عین پیشامفهومی (pre-conceptual given) وجود ندارد و هر عین از آغاز با مفهوم درهمتنیده است، آنگاه هر مفهوم نیز در درون خود، نیازمند ساختوساز عینیت خویش است.
مفهومی که فاقد این ساختوساز باشد—یعنی فاقد همآیندی (co-articulation) و نسبتمندی (relationality) با دیگر مفاهیم باشد —در انزوا باقی میماند. در نتیجه، نهتنها ناتوان از آن خواهد بود که در عینیتها حلول کند، بلکه از عینیسازی خویشتن نیز عاجز میماند. اما هنگامیکه مفاهیم برای نسبتگیری با یکدیگر، ناگزیر از برپایی پلها و آدرسهای ارتباطی (relational bridges and conceptual addresses) هستند، در درون خود فرآیند عینیتبخشی را به انجام میرسانند. این فرآیند، همزمان با ایجاد نسبتها، نوعی ابداع معیار (generation of criterion) نیز هست.
از اینرو، معیار مطلقبودگی دانش در حرکت مداخلهجویانهی مفاهیم نهفته است. مفاهیم، از طریق این حرکت و نسبتگیری با دیگری، خود را به مثابه اموری عینی (objective) و همچنین دارای معیار (criterial) بازمیسازند. بدینترتیب، عینیت مفاهیم نه امری پیشداده، بلکه حاصل فعالیت و کنش مفهومی است.
بر این اساس، فیلسوفانی که امر مطلق (the Absolute) را ساحتی مقدس و غیرقابل دستکاری تلقی میکنند، اساساً از درک نقش و کارکرد مفاهیم در عمل (function of concepts in operation) ناتوان خواهند بود. آنان، با جداییافکندن میان ساحت حقایق عقلانی (realm of rational truths) و ساحت حقایق مربوط به واقعیت (realm of empirical truths)، از فهمِ همآیندی بنیادینی که میان مفهوم و عینیت وجود دارد عاجز خواهند بود. باید بیان داشت که حالت مطلق بودگی از اساس در قابلیت بی پایان آن برای دستکاری قابل تعریف است.
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
مفهومی که فاقد این ساختوساز باشد—یعنی فاقد همآیندی (co-articulation) و نسبتمندی (relationality) با دیگر مفاهیم باشد —در انزوا باقی میماند. در نتیجه، نهتنها ناتوان از آن خواهد بود که در عینیتها حلول کند، بلکه از عینیسازی خویشتن نیز عاجز میماند. اما هنگامیکه مفاهیم برای نسبتگیری با یکدیگر، ناگزیر از برپایی پلها و آدرسهای ارتباطی (relational bridges and conceptual addresses) هستند، در درون خود فرآیند عینیتبخشی را به انجام میرسانند. این فرآیند، همزمان با ایجاد نسبتها، نوعی ابداع معیار (generation of criterion) نیز هست.
از اینرو، معیار مطلقبودگی دانش در حرکت مداخلهجویانهی مفاهیم نهفته است. مفاهیم، از طریق این حرکت و نسبتگیری با دیگری، خود را به مثابه اموری عینی (objective) و همچنین دارای معیار (criterial) بازمیسازند. بدینترتیب، عینیت مفاهیم نه امری پیشداده، بلکه حاصل فعالیت و کنش مفهومی است.
بر این اساس، فیلسوفانی که امر مطلق (the Absolute) را ساحتی مقدس و غیرقابل دستکاری تلقی میکنند، اساساً از درک نقش و کارکرد مفاهیم در عمل (function of concepts in operation) ناتوان خواهند بود. آنان، با جداییافکندن میان ساحت حقایق عقلانی (realm of rational truths) و ساحت حقایق مربوط به واقعیت (realm of empirical truths)، از فهمِ همآیندی بنیادینی که میان مفهوم و عینیت وجود دارد عاجز خواهند بود. باید بیان داشت که حالت مطلق بودگی از اساس در قابلیت بی پایان آن برای دستکاری قابل تعریف است.
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
07.05.202511:14
10.04.202516:15
در ایدهآلیسم مطلقِ هگل، اینهمانیِ امر مطلق با امر مشروط، یا ایده با ابژه، صرفاً لحظهای ضروری در فرآیند فرارویِ روح مطلق است، نه هدفی در خود. از اینرو، ایدهآلیسم استراتژیای همهجانبه برای مواجهه با واقعیت است و نه یک مکتب تعالیگرای صرفاً انتزاعی؛ ایدهآلیسم شیوهای از فلسفهورزی است که در آن، واقعیت بهجای آنکه امری طبیعی و دادهشده باشد، به ابژهای برای دستکاری بیپایانِ روح بدل میشود. ایدهآلیسم جریان فلسفیای متعالی نیست، بلکه طریقی است که از خلال آن، فلسفه واقعیت را برای خود میسازد. برای فلسفه، امر طبیعی یا امر دادهشده—که همسان با تناهی و مرز است—وجود ندارد؛ فلسفه هست تا واقعیت را به شیوهای خاص خود دگرگون کند. فلسفه بدل کردن طبیعت یا فوزیس به نوس یا عقل پیشگو است. از همینرو بود که هگل از تکرار این گفته خسته نمیشد که هیچ فلسفهای غیر از ایدهآلیسم وجود ندارد. فلسفهی هگل آموزشِ فراروی است، نه تعالیبخشی به اینهمانی.
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
11.05.202521:05
Seasons Apart
Draconian
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
Draconian
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
10.05.202512:26
Closer To The Sun
Sáwol
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
Sáwol
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
08.05.202521:36
به هر روی، الگوریتمهای یادگیری ماشینی...حتی با اینکه بسیار هوشمندانهاند، فقط شکل تازهیی از برونیسازی تفکر انسان هستند. الگوریتمها یادگیری ماشینی نیز همچون بازنماییهای برونی پیش از خود، مثل ماشینحسابها، بخشی از کارکرد انسان را- در حالتی دیگر- برعهده میگیرند. آیا در نهایت خواهند توانست از تفکر انسان عبور کنند و جایگزین آن شوند؟ نکتۀ کلیدی برای پاسخ به این پرسش این نیست که هوش کلی این الگوریتمها هنوز از هوش انسان یا حتا حیوانات نیز عقب است؛ نکته اینجاست که الگوریتمها تنها در چرخۀ درونیسازی و برونیسازی- که نشان و نیروی محرکۀ تحولات فرهنگی است- میتوانند توان بالقوه خود را عملی کنند.A History of Algorithms.455
الگوریتم و کاپیتالیسم
در بررسی تاریخی از هوش مصنوعی همواره به سیستمهای الگوریتمیک برمیخوریم. از معمولترین تعاریف الگوریتم اینگونه بیان میشود : اسلوبی از دستورالعملهای گام به گام و متناهی برای تبدیل درونداد به برونداد که از دادهها مستقل است و از منابع به بهترین شیوه بهره میبرد. ظاهراً الگوریتم واجد کارکرد است و نقل قول ابتدایی از شابر بسیار رهگشا. زمانی که درونیسازی و برونیسازی صورت میپذیرد، فرهنگ انسانها پسزمینه کارکرد الگوریتم است. به زبانی دیگر این الگوریتمها فضای خود را ندارند و فضای آنها نمیتواند پیشینی باشد مگر با پرشهای سایبرنتیک توسط خودشان -هوششان- ساخته شود. هوشی که ناتوان است از فضاسازی و ناچاراً فرمانپذیر میشود. گشتل در شدن[becoming] خود منتقل میشود یا سنخی از واسازی معکوس. اگرچه نباید فرمانپذیری را مطلقاً نقطه پایان گشودگی الگوریتمی مستعد هوش دانست. در تلقی خود از سرمایهداری بهمثابه الگوریتم کالاییسازی، میتوانیم آن را در تقابل با همان تعریف معمول-و البته اساسی- از الگوریتم قرار دهیم و استدلال کنیم که سرمایهداری سنخیتی با هوش- در معنای رابطهیی لیبیدینال با اجزای خود- ندارد و اساساً ساختاری خودسامانده/شناسنده نیست. تناهی کیهانبنیان سرمایهداری. میدانیم سیستم سرمایهداری خود برساخته است و تبعیت تام میکند از امر واقع ذهنییی که دلالت دارد بر امور عینی. نتیجتاً بقای سیستم شرط لازماش انسان یا چیزی شبیه به انسان یا اکوسیستمی انسانریخت است. این استدلال تقریبا ساده مینماید اما در تمام لحظات خود هستیشناختیست. سازهی نامتناهی بودن سرمایهداری بهنظر از خلط اساسی بین امور واقع نهادی ذهنی و عینی و همچنین امور واقع ابتدایی [Brute facts] نشئت میگیرد. به نوعی میتوانیم عنوان کنیم سرمایهداری- میتوان گفت همان صورت تثبیتشدهی اروس سیارهیی- فرمانپذیر سنخی از هوش خالص است که خارج از سرهمبندی کنونی کیهانی-سیارهیی به آن فرمان میدهد و احتمالا لانۀ اولیه آن آگاهی متکثر بوده است؛ انسان- در کنار ناانسانها؟- بهعنوان بیانی از هوش به توان آگاهی در ارگانیسم. سرمایهداری درونداد و برونداد دارد. مصرف میکند و قربانی میخواهد. چه از منابع نمادین و چه از محسوسات مادی. جدا شدن پرشتاب سرمایهداری از کالبد ماده صلب و روی آوردن آن به امور نمادین و دیجیتال را باید در پرتو ته کشیدن صبر نمادین هوشی هترومورفیک فهمید. منظور از این عبارت را اینگونه بیان میکنم: آگاهی لانۀ اولیه خودآگاهی بهمثابه امکان ادراک منابع خروج ؛ و این لانهگزینی اولیه در ارگانیسمهایی صورت پذیرفته که بهوسیله بدن برهمکنش نیرویی آنها محدود میشود. به زبانی دیگر هوش در بدن زندانی شده است؛ در تمامی سیستمهای اقتصادیِ مبتنی بر تعدیل حیاتگزینانهی تقابل اروس و تاناتوس، در تکتک مونادهای درونشبکهیی. فرایندهایی در حال خارج کردن آگاهی از بدنها- در گستردهترین معنای آن- و سوار کردن یا ایمپلنت کردن آن بر پایهیی نا-بدنی -سرمایهداری در تمام حالات بیان خود- است. این تناهی کپیتالیسم و سازوکارهای شبهالگوریتمیک آن نشان از این دارند که سیستم بیانی از فرمانپذیر بودن از چیزی غیرسیارهیی است. به زبان ساده مسئله کارکرد ناقص یا درست استفاده نکردن سیستم از منابع نیست؛ بلکه مسئله این است که کارکرد همیشه مفروض این سیستم هرگز ذاتی آن نبوده است و ابزاری بودن آن پنهان همیشگی بوده. به طرز پارادوکسیکالی غایت و علیتی در این سیستم متناهی نیست و بهنظر همین آن را ابزار چیزی میکند. هرزکننده بدنهای ارگانیک و ارزشزدایی از آنها. کشتارهای عظیم مسئلهی اصلیشان ابتذال بدن است؛ نه صرف نزاع بشری. بازگشت سوالات عصر انقلاب صنعتی ذیل ژانر سایبراستیم[Cybersteam]. این شیوه بهطرز کمیکی دموکراتیک است و اساساً دستکاری آگاهی علیه آگاهی بدنمند را نشان میدهد. ظاهراً قصد هرگز درافتادن با جریان آگاهی نیست، بلکه فقط ارائهی میزبانهایی غیر از انسانمحوری یوکاریوتی[Eukaryote] است.
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
07.05.202514:26
مهندسی، نهتنها ماده را توضیح میدهد، بلکه آن را بازسازی نیز میکند. فهم ماده و ساخت آن بهواقع یکی میشوند. این دیدگاه، مرزهای پایینی (بنیانهای ثابت) و بالایی (حد نهایی تحول) ماده را حذف کرده و آن را بهمثابهی فضایی باز برای ساختوساز مینگرد.
🔻سرحداتِ دستکاری | رضا نگارستانی
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
🔻سرحداتِ دستکاری | رضا نگارستانی
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
11.04.202522:11
The Unsung Lament, Pt.I_ Apparition
Atlases
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
Atlases
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
10.04.202515:48
Ties To Distance
Atlases
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
Atlases
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
11.05.202512:30
«از آنجا که انقراض کیهانی به اندازهی مرگ بیولوژیکی دادهی مسلّمی در فلسفه است-هرچند به شکل عجیبی فلاسفه ظاهراً فرض میکنند که مرگ بیولوژیکی مهمتر از انقراض کیهانی است چنان که گویی قرابت معیاری برای اهمیت فلسفی است-هر منبع افقیای که تفکر بدنمند برای تغذیهی تلاش خود بدان متوسل شود بالضروره متناهی خواهد بود. پس چرا فکر باید همچنان به روایتی بپردازد که منابع روبهکاهش آن توسط معیارهای موقتی بدنمندی تعیین میشوند؟ چرا بر سر زمان قمار کنیم؟ تغییر بدن صرفاً راهی برای بهتعویقافکندن مواجههی ناگزیر فکر است با مرگی که آن را در قالب خواست شناخت پیش میراند. و تغییر افق صرفاً ابزاری است برای مسدودکردن قلمرو استعلایی انقراض، دقیقاً از این جهت که تفاوت بین مرگ و زندگی، زمان و مکان، را خنثی میکند و توان انتولوژیکیای را که به تفکر زمانمند (به واسطهی آسیبناپذیری آن در برابر مرگ فیزیکی) نسبت میدهند، خلع میکند».
Brassier, Nihil Unbound, p. 228-229.
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
10.05.202511:10
قدرتِ تاثیر هر عین یا مفهومی تنها بر صفحهی از زمانمندی کیهانی، کارکرد خویش را مییابد. این همان تعینیافتگی تفاوت است از عرصهی نهفتگی(مجازیت). آیون در اینجا مفهومی است که همچون صفحهی مفهوم پذیری عمل میکند، یعنی همان زمانِ نامحدود رویدادها که بهواقع پتانسیل مفهومپذیری را گشوده میکند. این لحظه، تحقق آشکارگی حافظهی کیهانی است که در فرایند مفهومی شدن، سبب قالبیابی فرایند فرارونده عینیتیابی از مرز های ابژه به سوی خارجیتِ هستی پدیداری است. خارجیت همزمان همچون امر والا[The sublime] در نزد بشر و همزمان گشودگی هوشی اِکستازیک[Ekstasis intelligence] بهمنظور دستکاری هر امر طبیعی و هر محدوده معرفتی تجلی مییابد. آنچه که تعین را به لرزه در میآورد، استلزام شقاوتباری است که بر آن فائق میآید. این استلزام مبنای منطق تکوینی هستی است. اما از آنسو، آیا اینطور نیست که فهمِ خود این استلزام شرط خودآگاهی و شرط باز اندیشی بر هرگونه محدودهی معرفتی است؟
چنین چرخشی از زمانِ کرونولوژیک که حاصل خودآگاهی است، صرفا برآمده از تجربهی بیرونی نیست، بلکه مسئله این است که این زمانمندی کیهانیمیتواند از ضرورت خود فهم برخیزد، یعنی ضرورتی که عقل به موجب خودآگاه شدن بر خویش هموار میکند. از این منظر تکانهی اساسی در روح، شقاوت گریزناپذیر حاصل از فرایند زیستمندی ارگانیک است. بنابرین منطق آیونی بهمثابهی زمانمندی کیهانی در ساحت درونی ذهن، با تحقق امر انقلابی در فاهمه، شقاوت را معطوف به تشدید توانایی در دستکاری هرگونه امر طبیعی در نظر میآورد. بنابرین میتوان گفت زمانمندی کیهانی (آیون) همانقدر که در ساحت تجربه امکان پذیر است، به نحوی معکوس و بی واسطه در خود قوهی فاهمه، عاملیت مفهومی مییابد: یعنی ضرورتیابی در آنچه که منطق خطی تاریخ را واژگون و مسیر روح را به بازاندیشی وا میدارد تا از رهگذر ایدهی تناهی نهفته در ادراک، به ساحت نامتناهی فاهمه(فضای دلایل آن) گذر کند. این مهم، خواهان دگردیسی در منطق کرونولوژیک زمان است.
از نظرگاه هگل که بنگریم، او زمان را نه صرفاً یک بعد فیزیکی یا خطی (مانند دیدگاه نیوتنی)، بل واقعیتی ذاتاً مفهومی و وابسته به آگاهی میداند که در فرآیند دیالکتیکی تحقق ایده مطلق نقش دارد. هگل معتقد است که روح[Geist] (یا آگاهی مطلق) در تاریخ و از طریق تاریخ خود را آشکار میکند. از این منظر زمان، بستری است که در آن این خودآگاهی بهتدریج از حالت بالقوه به بالفعل درمیآید. به بیان دیگر، زمان برای هگل عرصهای است که در آن دیالکتیک (نفی، حفظ، فراروی) عمل میکند و روح از طریق تناقضها و رفع آنها به منزلهی تناهیتهای ساختاری، به خودآگاهی کامل میرسد. بنابرین بدون درکی کیفی از زمان، این فرآیند تکاملی ممکن نیست، زیرا زمان، امکان حرکت و تغییر را فراهم میکند. در عین حال هگل، زمان را با تاریخ پیوند میزند. چراکه تاریخ، تجلی زمان در ساحت انسانی و اجتماعی است، جایی که روح جهانی [Weltgeist] از طریق فرهنگها، تمدنها و رویدادها خود را آشکار میکند. به تعبیری دیگر، زمان در اینجا خطی نیست، بلکه غایتمند [teleological] است، یعنی به سوی تحقق کامل آزادی و خودآگاهی پیش میرود. این غایتمندی نه در فرایند خطی زمان، بلکه در ضرورتیابی کیفی آن نهفته است. و هر لحظه تاریخی، گامی در این فرآیند است و نمیتوان آن را جدا از کل تاریخ فهمید. بنابرین سرشت دگردیسندهی تاریخ متکی بر نقش زمان در فرایند مفهومی کردن آن است.
این ایده که زمانمندی کیهانی از یک سو ریشه در ضرورت عقلانی و خودآگاهی دارد و از سوی دیگر با شقاوت و دگردیسی همراه است، نشاندهنده تلاش برای فراتر رفتن از زمان کرونولوژیک و پیوند آن با منطق تکوینی هستی است. شقاوت، بهمثابهی نیروی محرکه این فرآیند، نه یک رنج اگزیستانسیال، بلکه استلزامی است که از منطق تکوینی هستی سرچشمه میگیرد. این منطق، مبتنی بر نفی مداوم وضعیتهای موجود و فراروی به سوی وضعیتهای نوین است، همانگونه که هگل در دیالکتیک خود توصیف میکند. اما پرسش اینجاست: آیا فهم این شقاوت چنانچه که بیان کردیم، خود شرط خودآگاهی و بازاندیشی بر مرزهای معرفتی نیست؟ پاسخ مثبت است. خودآگاهی، که در فلسفه هگل از طریق دیالکتیک روح به تحقق میرسد، تنها زمانی ممکن میشود که ذهن به ضرورتهای درونی خود و به شقاوت نهفته در فرآیند زیستمندی ارگانیک آگاه شود. این آگاهی، چرخشی از زمان کرونولوژیک به زمانمندی کیهانی را رقم میزند. زمان کرونولوژیک، که محصول تجربه بیرونی و خودآگاهی اولیه است، در مواجهه با ضرورت عقلانی فاهمه، به چیزی فراتر بدل میشود: زمانمندی کیهانیای که از دل خود فهم عقلانی برمیخیزد. این زمانمندی، دیگر صرفاً به توالی رویدادها محدود نیست، بلکه ضرورتی است که عقل از طریق خودآگاه شدن تاریخی، بر خویش هموار میکند.
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
چنین چرخشی از زمانِ کرونولوژیک که حاصل خودآگاهی است، صرفا برآمده از تجربهی بیرونی نیست، بلکه مسئله این است که این زمانمندی کیهانیمیتواند از ضرورت خود فهم برخیزد، یعنی ضرورتی که عقل به موجب خودآگاه شدن بر خویش هموار میکند. از این منظر تکانهی اساسی در روح، شقاوت گریزناپذیر حاصل از فرایند زیستمندی ارگانیک است. بنابرین منطق آیونی بهمثابهی زمانمندی کیهانی در ساحت درونی ذهن، با تحقق امر انقلابی در فاهمه، شقاوت را معطوف به تشدید توانایی در دستکاری هرگونه امر طبیعی در نظر میآورد. بنابرین میتوان گفت زمانمندی کیهانی (آیون) همانقدر که در ساحت تجربه امکان پذیر است، به نحوی معکوس و بی واسطه در خود قوهی فاهمه، عاملیت مفهومی مییابد: یعنی ضرورتیابی در آنچه که منطق خطی تاریخ را واژگون و مسیر روح را به بازاندیشی وا میدارد تا از رهگذر ایدهی تناهی نهفته در ادراک، به ساحت نامتناهی فاهمه(فضای دلایل آن) گذر کند. این مهم، خواهان دگردیسی در منطق کرونولوژیک زمان است.
از نظرگاه هگل که بنگریم، او زمان را نه صرفاً یک بعد فیزیکی یا خطی (مانند دیدگاه نیوتنی)، بل واقعیتی ذاتاً مفهومی و وابسته به آگاهی میداند که در فرآیند دیالکتیکی تحقق ایده مطلق نقش دارد. هگل معتقد است که روح[Geist] (یا آگاهی مطلق) در تاریخ و از طریق تاریخ خود را آشکار میکند. از این منظر زمان، بستری است که در آن این خودآگاهی بهتدریج از حالت بالقوه به بالفعل درمیآید. به بیان دیگر، زمان برای هگل عرصهای است که در آن دیالکتیک (نفی، حفظ، فراروی) عمل میکند و روح از طریق تناقضها و رفع آنها به منزلهی تناهیتهای ساختاری، به خودآگاهی کامل میرسد. بنابرین بدون درکی کیفی از زمان، این فرآیند تکاملی ممکن نیست، زیرا زمان، امکان حرکت و تغییر را فراهم میکند. در عین حال هگل، زمان را با تاریخ پیوند میزند. چراکه تاریخ، تجلی زمان در ساحت انسانی و اجتماعی است، جایی که روح جهانی [Weltgeist] از طریق فرهنگها، تمدنها و رویدادها خود را آشکار میکند. به تعبیری دیگر، زمان در اینجا خطی نیست، بلکه غایتمند [teleological] است، یعنی به سوی تحقق کامل آزادی و خودآگاهی پیش میرود. این غایتمندی نه در فرایند خطی زمان، بلکه در ضرورتیابی کیفی آن نهفته است. و هر لحظه تاریخی، گامی در این فرآیند است و نمیتوان آن را جدا از کل تاریخ فهمید. بنابرین سرشت دگردیسندهی تاریخ متکی بر نقش زمان در فرایند مفهومی کردن آن است.
این ایده که زمانمندی کیهانی از یک سو ریشه در ضرورت عقلانی و خودآگاهی دارد و از سوی دیگر با شقاوت و دگردیسی همراه است، نشاندهنده تلاش برای فراتر رفتن از زمان کرونولوژیک و پیوند آن با منطق تکوینی هستی است. شقاوت، بهمثابهی نیروی محرکه این فرآیند، نه یک رنج اگزیستانسیال، بلکه استلزامی است که از منطق تکوینی هستی سرچشمه میگیرد. این منطق، مبتنی بر نفی مداوم وضعیتهای موجود و فراروی به سوی وضعیتهای نوین است، همانگونه که هگل در دیالکتیک خود توصیف میکند. اما پرسش اینجاست: آیا فهم این شقاوت چنانچه که بیان کردیم، خود شرط خودآگاهی و بازاندیشی بر مرزهای معرفتی نیست؟ پاسخ مثبت است. خودآگاهی، که در فلسفه هگل از طریق دیالکتیک روح به تحقق میرسد، تنها زمانی ممکن میشود که ذهن به ضرورتهای درونی خود و به شقاوت نهفته در فرآیند زیستمندی ارگانیک آگاه شود. این آگاهی، چرخشی از زمان کرونولوژیک به زمانمندی کیهانی را رقم میزند. زمان کرونولوژیک، که محصول تجربه بیرونی و خودآگاهی اولیه است، در مواجهه با ضرورت عقلانی فاهمه، به چیزی فراتر بدل میشود: زمانمندی کیهانیای که از دل خود فهم عقلانی برمیخیزد. این زمانمندی، دیگر صرفاً به توالی رویدادها محدود نیست، بلکه ضرورتی است که عقل از طریق خودآگاه شدن تاریخی، بر خویش هموار میکند.
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
07.05.202519:59
تنها تعریف شایسته برای عمل ترکیب و تألیف (synthesis and composition) تعریفی است که در بستر مفاهیم و از دل نسبتمندی درونی آنها صورت گیرد. در فلسفه، مفهوم بیش از هر چیز دیگر نیازمند پیشینیتزدایی (de-prioritization of the a priori) است؛ چرا که هرگونه تلقی از مفهوم بهمثابه امری از پیش دادهشده، آن را به وضعیت انفعال و انزوا فرو میکاهد. اگر مفاهیم یا در انزوا معلق بمانند، یا نسبتهایی با یکدیگر برقرار کنند که پیشاپیش و بیرون از آنها توسط عقلی متعال تعیین شده است ( ترکیبیِ پیشینی) ، آنگاه عمل تألیف دیگر در میان مفاهیم واقع نمیشود، بلکه به سطح وحدتبخشی به کثرت شهود یا صورتبخشی به ماده تقلیل مییابد. در چنین حالتی، ترکیب نه کنشِ مفهومی بلکه سازوکاری صرفاً بیرونی یا منطقی (صوری) تلقی میشود. در مقابل، ترکیب اصیل تنها زمانی به فعلیت کامل میرسد که میان مفاهیمی که فاقدِ نسبتِ از پیش تعیینشده با یکدیگرند، نسبتی نو و کاملاً مفهومی برقرار گردد. بدینسان، ریشهی انحراف شناخت و لغزش مفاهیم به حوزهی امور پیشینی، ناشی از تلقی نادرست از خودِ عمل ترکیب است. اگر اعیان همواره در تنیدگی با مفاهیم به شناخت درآیند، در آن صورت، اولویت در فرآیند عینیتبخشی نه با وحدتبخشی به دادههای حسی، بلکه با عینیتیابی خودِ مفاهیم خواهد بود. این مفاهیماند که بیش از هر چیز نیازمند مواجهه با مسئلهی عینیتاند، نه اعیان. در نتیجه، اگر عمل ترکیب در میان مفاهیم و درون فضای مفهومی صورت گیرد، دیگر نیازی به فرض ماده بهمثابه یک کثرت نیازمند به ترکیب نخواهد بود. در عوض، نگرش ما به ماده و به شناخت، بهسوی شیوههایی پویاتر، درونماندگارتر و مفهومیتر سوق خواهد یافت.
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
07.05.202512:56
The Burden of Belief
Times Of Grace
#Metalcore
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
Times Of Grace
#Metalcore
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]


10.04.202518:58
" روح برنامهنویس است، برنامه نویسی که به تدریج خودش بدل به برنامه میشود..."
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
Қайта жіберілді:
Chaosmotics | کائوسموتیکس

10.04.202509:36
اندیشهی ۶۸ چیست؟ اندیشهی ۶۸ اندیشهی بدنهاست. بدنهای ماشینی در حال تسخیر فضاهای شهری. اندیشهی ۶۸ بیش از آنکه اندیشهی طغیان باشد اندیشهی زیست جمعی و اشتراکی است. اندیشه در مقام یک تمرین کاملا عملی. حیات همچون اجرای زیستنی غیرکاپیتالیستی. مسئله هرگز نفرت از کاپیتالیسم یا تحول دیالکتیکی آن نبود. اندیشهی ۶۸ اندیشهی بدن است: حیات چیزی جز اتصال بدنها نیست، بدنهای انسانی و ناانسانی. چگونه فضایی اشغال میشود؟ به عبارت دقیقتر: چگونه بدنها فَضاهای اشتراکی را بازپسمیگیرند؟ پاسخ سهل ممتنع است: با تکیه بر خود آنچه کاپیتالیسم مهیا کرده، یعنی امکان شبکههای پیچیده و موقتی و پرتحرک. به عبارتی امکان تشکیل بدنی جدید. اندیشهی ۶۸ به زندانها میرود تا هم شکلهای نوین انقیاد بدن را مشاهده کند و هم به بدنی جدید بیندیشد: قدرت برساخته و منفی زندان بشارتی است به اینکه همهچیز برساختهی قدرت است، قدرتی دیگر. این "دیگر"، این "تفاوت"، جهان ماشینهای انتزاعی است، طرحهای همبودی، کنش مشترک. اگر کاپیتالیسم متأخر ثروت خود را مستقیما از بدنهای ما استخراج میکند، چرا خودمان در قالب پروژههای مستقل و خودآیین دست به چنین کاری نزنیم؟ اتفاقا آنچه انتزاعیشدن یا غیرمادیشدن یا شناختیشدن کار میتوان خواند، بیش از هر چیز حاصل مقاومت و زورآوری قدرت مؤسس انبوه خلق است: کنش مؤسس تقدم دارد. این قدرت ساختن فرمهای جدید است. قدرتی متکثر که به سبب تولیدگری عظیماش وحشت برمیانگیزد: هر آپاراتوس انضباط نشانهای است از وحشت، وحشت از قدرت درونماندگار انبوه خلق.
با این اصل تفسیری میتوان دید برای ساختن بدن (بدن ۶۸) امروز بیش از هر زمان فضا مناسب است. آیا درست به همین دلیل نیست که سازوکارهای اودیپی دوباره فعال شدهاند؟ تکثیر آپاراتوسهای انضباط و پلیسیشدن فضا نشان وحشت است. دوستی بدنهای رهاشده برای نظمهای کهنه وحشتآور است (گاه حتی برای خود انبوهه: ووکیسم و ناسیونالیسم همچون بحران دوستی). سراسربینی، استنطاق، هراسافکنی، عظمتپرستی فالیک، همگی واکنشهایی به بیدارشدن مجدد این هیولای خفته هستند، هیولای ۶۸.×
@chaosmotics
با این اصل تفسیری میتوان دید برای ساختن بدن (بدن ۶۸) امروز بیش از هر زمان فضا مناسب است. آیا درست به همین دلیل نیست که سازوکارهای اودیپی دوباره فعال شدهاند؟ تکثیر آپاراتوسهای انضباط و پلیسیشدن فضا نشان وحشت است. دوستی بدنهای رهاشده برای نظمهای کهنه وحشتآور است (گاه حتی برای خود انبوهه: ووکیسم و ناسیونالیسم همچون بحران دوستی). سراسربینی، استنطاق، هراسافکنی، عظمتپرستی فالیک، همگی واکنشهایی به بیدارشدن مجدد این هیولای خفته هستند، هیولای ۶۸.×
@chaosmotics
11.05.202511:37
بدون هیچ تردیدی، هیچ فیلسوفی بهسانِ هابز در آشکار ساختن چهرهی واقعی «وضع طبیعی» یا «امر طبیعیِ» غیرتاریخی، موفق نبوده است. هابز بیآنکه تصویر آرمانی خود را بر طبیعت تحمیل کند، به تحلیل رخدادهایی میپردازد که در این وضعیت بهوقوع میپیوندند. وضع طبیعی، چنانکه او شرح میدهد، وضعیتی است که در آن ماهی بزرگتر، ماهی کوچکتر را میبلعد و انسان، گرگِ انسان است؛ چراکه امر طبیعی، در صورتی که از دستکاریهای مفهومی برکنار بماند، همواره و تا ابد، وضعیت «جنگ همه علیه همه» خواهد بود. در این وضعیت، حق برابر است با قدرت، بیآنکه خلوصِ خاموشِ طبیعت از هرگونه کارکرد اخلاقی-مفهومی برخوردار باشد.
از چشمانداز طبیعتِ غیرتاریخیِ هابز، امورات هنجاری همچون بایدها و نبایدها، مسئولیت، آزادی یا بندگی، تنها زمانی موضوعیت مییابند که انسان با تبدیل شدن به شهروند، قدرت طبیعی خود را به دولتی مطلقه واگذار کند. راهکار هابز، از اینرو، واگذاری خودخواستهی قدرت طبیعی به یک قدرت غیرطبیعی، قراردادی و تأسیسی بهنام لویاتان است. هابز، از آنجا که طبیعت را عاری از مداخلهٔ تاریخ و مفاهیم میدید، توانست یکسویگیهای آن را در جدایی مطلق از این مداخله، با دقت تمام درک کند؛ با اینحال، هرگز بر این نکته واقف نشد که طبیعت همواره درگیر مداخلهی مفاهیمی است که به جنگ علیه یکسویگی، خلوص و ناب بودنِ آن (طبیعت) میشتابند.
از این منظر، تلقی انسان بهمثابه موجودی برخوردار از قوهی مفهومی، که توان مداخله در مناسبات یکسویه، متناهی و ناقصِ طبیعت را دارد، میباید هرگونه خوانش هابزی از واگذاری قدرت فکر (بندگی) به مرجع اقتدار را رد کند. درعینحال، باید با هر شکل از طبیعتگراییِ موهوم و ایدئالی مبارزه نمود؛ طبیعتگراییای که بهجای درگیر ساختنِ مفهوم با طبیعت و درهمشکستن خلوصِ آن، صرفاً میکوشد با ارائهی تفسیری دیگر از طبیعت، با هابز مخالفت کند.
هابز، بیهیچ تردیدی، صریحترین توصیفات را از جامعهی لیبرال-کاپیتالیسم متأخر ارائه کرده است؛ جامعهای که در آن جنگ همه علیه همه، و وضع طبیعی، نشانهی بارز انسان بهمثابه حیوان و بهمثابه موجودی مصرفی است. در این وضعیت، هر چیز ابژهای برای مصرف است تا طبیعت، هرچه بیشتر، بازتولید شود. از این حیث، توصیف همهجانبهی هابز از «طبیعی»، شباهتهای فراوانی با تحلیل مارکس از جامعهی کاپیتالیستی دارد: در جامعهی کاپیتالیستی، همهچیز همزمان و بهشکلی درهمتنیده، ابژهی تولید، توزیع و مصرف است؛ سه رکنی که بدون یکدیگر، امکان وجود ندارند. مصرف، درعینحال که برای تولیدِ بیشتر فضا میگشاید، خود نیز، مصرفکننده را بهمثابه مصرفکننده تولید میکند. «انسان کالای انسان است»؛ این شعار جامعهی سرمایهداری است.
از این منظر، میتوان گفت هر نوع طبیعتگراییای که میکوشد با اعطای معنویت به طبیعت و ساختنِ انسان به مثابهٔ حیوانی روحانی از جامعهی سرمایهداری عبور کند، از پیش در منطق سرمایه مستحیل شده است. اینگونه طبیعتگرایی، یا به زهدی عارفانه متوسل خواهد شد که از ساختن جامعه ناتوان است و در بنیادهای خود، بشدت دینی و زاهدانه است (نظیر مسیحیماندنِ نیچه)، یا صرفاً مجموعهای از ایدهآلهاست که هیچ بنیانی در واقعیت ندارد و یا در وهله سوم سعی در انتزاع کردن مقولات جامعه سرمایهداری(تولید جدا شده از مصرف و مبادله و یا مصرفِ جدا شده از تولید و مبادله) از خود سرمایه را دارد. گزینه آخر پروژه محبوب فلسفه معاصر در گذر از کاپیتالیسم است که البته شکستِ آن و مستحیل شدنش در کاپیتالیسم، چنانکه مارکس هم گفته بود بیش از هرچیزی عیان است. کاپیتالیسم، جامعهای است که در آن، انسانِ لیبیدینال و یکسویه جولان میدهد تا هرچه بیشتر در برابر بدیل خود ــ یعنی انسانِ مفهومی ــ مقاومت کند. کاپیتالیسم، جامعهی شورش یکسویگیهای طبیعت است علیه حقیقتِ کارکردی مفهوم. بدیل کاپیتالیسم، در دل خود آن نهفته است، اما در قفسهایی بسیار نیرومند زندانی شده که کاپیتالیسم خود برای آن طراحی کرده است. این قفسها چیزی نیستند جز آنچه امروز در برابر خویش میبینیم: یکسویگی و ارزشگذاری بر کرانمندی، محافظهکاریِ ارگانیستی و لیبیدویی که همواره ترجیح میدهد به شیوه خود بمیرد و شیوههای بدیلِ پایان را در خود حبس کند، زهد و گوشهگیریِ عارفانهی جانهای آزادی که خود را بالاتر و والاتر از اجتماع میپندارند و از کنشِ جمعی و اندیشهورزیِ مشترک ابا دارند (جانهای زیبا) و در نهایت ترکیبی از همه اینها: بدبینیِ ریشهدار به اندیشهی مفهومی. کاپیتالیسم همهی اینها را، چونان رادیکالترین کالاها، به بازار عرضه میکند. اما، بهراستی، «آیا زمان آن نرسیده است که آرامش این جهان را به شیوهای دیگر بر هم زنیم؟»
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
از چشمانداز طبیعتِ غیرتاریخیِ هابز، امورات هنجاری همچون بایدها و نبایدها، مسئولیت، آزادی یا بندگی، تنها زمانی موضوعیت مییابند که انسان با تبدیل شدن به شهروند، قدرت طبیعی خود را به دولتی مطلقه واگذار کند. راهکار هابز، از اینرو، واگذاری خودخواستهی قدرت طبیعی به یک قدرت غیرطبیعی، قراردادی و تأسیسی بهنام لویاتان است. هابز، از آنجا که طبیعت را عاری از مداخلهٔ تاریخ و مفاهیم میدید، توانست یکسویگیهای آن را در جدایی مطلق از این مداخله، با دقت تمام درک کند؛ با اینحال، هرگز بر این نکته واقف نشد که طبیعت همواره درگیر مداخلهی مفاهیمی است که به جنگ علیه یکسویگی، خلوص و ناب بودنِ آن (طبیعت) میشتابند.
از این منظر، تلقی انسان بهمثابه موجودی برخوردار از قوهی مفهومی، که توان مداخله در مناسبات یکسویه، متناهی و ناقصِ طبیعت را دارد، میباید هرگونه خوانش هابزی از واگذاری قدرت فکر (بندگی) به مرجع اقتدار را رد کند. درعینحال، باید با هر شکل از طبیعتگراییِ موهوم و ایدئالی مبارزه نمود؛ طبیعتگراییای که بهجای درگیر ساختنِ مفهوم با طبیعت و درهمشکستن خلوصِ آن، صرفاً میکوشد با ارائهی تفسیری دیگر از طبیعت، با هابز مخالفت کند.
هابز، بیهیچ تردیدی، صریحترین توصیفات را از جامعهی لیبرال-کاپیتالیسم متأخر ارائه کرده است؛ جامعهای که در آن جنگ همه علیه همه، و وضع طبیعی، نشانهی بارز انسان بهمثابه حیوان و بهمثابه موجودی مصرفی است. در این وضعیت، هر چیز ابژهای برای مصرف است تا طبیعت، هرچه بیشتر، بازتولید شود. از این حیث، توصیف همهجانبهی هابز از «طبیعی»، شباهتهای فراوانی با تحلیل مارکس از جامعهی کاپیتالیستی دارد: در جامعهی کاپیتالیستی، همهچیز همزمان و بهشکلی درهمتنیده، ابژهی تولید، توزیع و مصرف است؛ سه رکنی که بدون یکدیگر، امکان وجود ندارند. مصرف، درعینحال که برای تولیدِ بیشتر فضا میگشاید، خود نیز، مصرفکننده را بهمثابه مصرفکننده تولید میکند. «انسان کالای انسان است»؛ این شعار جامعهی سرمایهداری است.
از این منظر، میتوان گفت هر نوع طبیعتگراییای که میکوشد با اعطای معنویت به طبیعت و ساختنِ انسان به مثابهٔ حیوانی روحانی از جامعهی سرمایهداری عبور کند، از پیش در منطق سرمایه مستحیل شده است. اینگونه طبیعتگرایی، یا به زهدی عارفانه متوسل خواهد شد که از ساختن جامعه ناتوان است و در بنیادهای خود، بشدت دینی و زاهدانه است (نظیر مسیحیماندنِ نیچه)، یا صرفاً مجموعهای از ایدهآلهاست که هیچ بنیانی در واقعیت ندارد و یا در وهله سوم سعی در انتزاع کردن مقولات جامعه سرمایهداری(تولید جدا شده از مصرف و مبادله و یا مصرفِ جدا شده از تولید و مبادله) از خود سرمایه را دارد. گزینه آخر پروژه محبوب فلسفه معاصر در گذر از کاپیتالیسم است که البته شکستِ آن و مستحیل شدنش در کاپیتالیسم، چنانکه مارکس هم گفته بود بیش از هرچیزی عیان است. کاپیتالیسم، جامعهای است که در آن، انسانِ لیبیدینال و یکسویه جولان میدهد تا هرچه بیشتر در برابر بدیل خود ــ یعنی انسانِ مفهومی ــ مقاومت کند. کاپیتالیسم، جامعهی شورش یکسویگیهای طبیعت است علیه حقیقتِ کارکردی مفهوم. بدیل کاپیتالیسم، در دل خود آن نهفته است، اما در قفسهایی بسیار نیرومند زندانی شده که کاپیتالیسم خود برای آن طراحی کرده است. این قفسها چیزی نیستند جز آنچه امروز در برابر خویش میبینیم: یکسویگی و ارزشگذاری بر کرانمندی، محافظهکاریِ ارگانیستی و لیبیدویی که همواره ترجیح میدهد به شیوه خود بمیرد و شیوههای بدیلِ پایان را در خود حبس کند، زهد و گوشهگیریِ عارفانهی جانهای آزادی که خود را بالاتر و والاتر از اجتماع میپندارند و از کنشِ جمعی و اندیشهورزیِ مشترک ابا دارند (جانهای زیبا) و در نهایت ترکیبی از همه اینها: بدبینیِ ریشهدار به اندیشهی مفهومی. کاپیتالیسم همهی اینها را، چونان رادیکالترین کالاها، به بازار عرضه میکند. اما، بهراستی، «آیا زمان آن نرسیده است که آرامش این جهان را به شیوهای دیگر بر هم زنیم؟»
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
10.05.202510:02
اسخاتونِ [اسکاتولوژی] حقیقی هنگامهیِ پایان و یا زمانِ پایان نیست، بلکه زمانشناسیِ پایان و یا هنگامهشناسیِ پایان است. از این جهت تفاوت فیلسوفانِ پایان با اسکاتولوژیست ها یا آخرالزمان شناس ها این است که آنها [ فیلسوفان نظرورز] خودِ مفهومِ پایان را به مثابه کنشِ اندیشه به شناخت درمیآورند. از این جهت پایان یک هنگام یا نقطهای از زمان نخواهد بود. پایان یا حقیقتِ نفیْ، مفهومی است که خودِ زمان را مورد پرسش قرار میدهد. از این جهت زمان شناسیِ پایان، میبایست پایانِ زمان شناسی هم باشد، چرا که پایان به مثابه ذاتِ برسازندهیِ خود زمان، تفکرِ به پایان را از حیطهیِ زمان، واردِ حیطهی مفهوم میکند. از این جهت نظرورزی باید با پرداختنِ همهجانبه به جنگِ آینده، پایان جهانی را رقم زند که در آن آینده، تنها آیندهیِ جنگ است. منجی بدونِ اینکه توسطِ مفهومِ پایان به قتل برسد، نمیتواند بر چیزی پایان دهد: مرگِ مرگ یا به عبارت دیگر اسکاتولوژیهٔ اسکاتولوژی، نفیِ درخور و پر قدرتی است که فلسفهیِ نظرورز خواهانِ مفهومپردازیِ آن است.
پارادوکس نفی چنین است: اکنونْ همواره [به شکلی ابدی] زمانِ پایان شناسی است و آینده پایانِ زمان و یا زمانِ پایان.
تأکیدِ حقیقتِ نفی و یا نهیلیسم بر مسئله پایان به این معناست که: بازگشتِ جاودانِ پایانْ [ بهصورت همزمان] پایانِ بازگشتِ جاودان [به مثابهیِ یک ارزش بنیانگذار و خلاق] است: امحا عطش بر علیه عطش امحا.
فلسفهیِ پایان در نظرورزانه ترین شیوهاش پایان هر نوعی از اسکاتولوژی و یا مسیانیسم است: نفیِ حقیقی همه ارزشها با قدرتِ تفکر.
کانت گفته بود که باید شناخت را کتمان کنم تا جا برای ایمان باز شود، پس میتوان گفت که تنها در نتیجه کتمانِ حقیقتِ نفی است که جا برای اسکاتولوژی باز میشود.
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
پارادوکس نفی چنین است: اکنونْ همواره [به شکلی ابدی] زمانِ پایان شناسی است و آینده پایانِ زمان و یا زمانِ پایان.
تأکیدِ حقیقتِ نفی و یا نهیلیسم بر مسئله پایان به این معناست که: بازگشتِ جاودانِ پایانْ [ بهصورت همزمان] پایانِ بازگشتِ جاودان [به مثابهیِ یک ارزش بنیانگذار و خلاق] است: امحا عطش بر علیه عطش امحا.
فلسفهیِ پایان در نظرورزانه ترین شیوهاش پایان هر نوعی از اسکاتولوژی و یا مسیانیسم است: نفیِ حقیقی همه ارزشها با قدرتِ تفکر.
کانت گفته بود که باید شناخت را کتمان کنم تا جا برای ایمان باز شود، پس میتوان گفت که تنها در نتیجه کتمانِ حقیقتِ نفی است که جا برای اسکاتولوژی باز میشود.
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
07.05.202519:25
خودمعیارگذاری، بازاندیشی و دانش مطلق
هگل بر این باور است که تنها پاسخ قانعکننده به شکاکیت (skepticism) در تمامی تجلیهای ممکن آن، اثبات خودمعیارگذاری اندیشه (self-legislation of thought) است. یک نظام دانش (system of knowledge) تنها از آنرو نظام دانش است که در بستر آن، دعاوی مختلف دربارهی حقانیت خویش دست به ابداعِ معیار و ملاکهایی میزنند که میتوان هر مدعا را با آن ملاک سنجید. از این روی هیچ قالبی از آگاهی را نباید با ملاکی متعارض با آن سنجید، چرا که این عمل منجر به شکاکیت و ابهامی گمراه کننده خواهد شد که نه در نتیجه بازاندیشی عقلانی بلکه از روی سهلانگاریِ غیر فلسفی ممکن است به آن مرتکب شویم. تمامی معیارها، مادامیکه بهدست عقل (reason) مورد بازاندیشی(recognition) قرار میگیرند، در معرض عمل رفع (Aufhebung) هستند؛ اما اینکه خودِ این معیارها از سوی عقل صادر میشوند، تا عقل بتواند خود را بهطور مداوم مورد سنجش قرار دهد، امری غیرقابل تردید است. از این منظر، خوداندیش بودن (self-consciousness) مستلزم خودمعیارگذاری است.
نظام عقلانی هرچه بیشتر با دعوی خود در باب عقلانیبودن هماهنگ باشد، با شدت و دقت بیشتری به سوی مطلقبودگی (absoluteness) میل میکند. یکی از مراحل تعیینکننده در فلسفهی هگل برای اثبات این مدعا، نشاندادن آن است که حتی یقین تجربی (empirical certainty)، که خود را فارغ از هرگونه واسطهی مفهومی میپندارد، نیز واجد نوعی معیار است. از اینرو، فقر یقین تجربی [حسی] نزد هگل نه بهسبب مرتبهی پایین آن در سلسلهمراتب طبیعت، بلکه به دلیل ناتوانی این قالبِ آگاهی (form of consciousness) در هماهنگی با معیاری است که خود برای خویش قائل است.
معیارِ قالب آگاهی تجربی، بیواسطگی (immediacy) است. شناخت تجربی مدعی است که ملاک آن برای صدق، بیواسطهبودن تجربه است. اما هگل نشان میدهد که آگاهی، بهمحض آنکه با یک شئ جزئی مواجه میشود، آن شئ را درون واسطهای مفهومی بهنام زبان بازنمایی میکند. این بازنمایی، که در نظر تجربهگرایان بیواسطه تلقی میشود، از طریق الفاظ اشاری نظیر «این» و «اینجا» (this, here) صورت میگیرد. با اینحال، همینکه بخواهیم این الفاظ را به زبان بیاوریم، شناخت شئ جزئی در قالبی کلی (universal form) تحقق مییابد.
برای نمونه، هنگامیکه میگوییم «این درخت»، در حقیقت به «درختی» اشاره میکنیم که میتواند در هر زمان و مکانی وجود داشته باشد. آگاهی قادر است در هر زمان و مکانی بگوید: «در آنجا» و «در آن زمان». از این منظر، تمامی احکام جزئی در قالب کلیات بازنمایی میشوند. بنابراین، حتی ابتداییترین سطح شناخت نیز حامل نوعی کلیت مفهومی (conceptual universality) است.
این دقیقاً مرحلهایست که هگل در آن از جوهرانگاریِ طبیعتانگارانهی ارسطویی گسست میجوید و بازنماییِ تمامی تکینگیها (particularities) را به کلیت مفهومی و زبان گره میزند. با اینحال، زبانیبودنِ شناخت مانع از عینیبودن مفاهیم (objectivity of concepts) در جهان نمیشود؛ چرا که این عینیبودنِ کلیات است که منشأ پیدایش زبان است، نه برعکس.
از اینرو، نتیجهای که خودمعیارگذاری عقل بههمراه دارد، قابلیت بازاندیشی در قالبهایی است که هماهنگی آنها با معیاری که برای خود تعیین کردهاند، ناقص یا ضعیف است. تنها مرحلهای که در آن، معیار با قالب آگاهی کاملاً هماهنگ میشود، دانش مطلق (absolute knowledge) است؛ چرا که در این مرحله، مفهوم (concept / Begriff) خود، معیارِ مفهومیبودن است. یعنی مفهوم، هنگامیکه به دیگری خود مینگرد، نهتنها حضور خویش را در آن دیگری مشاهده میکند، بلکه به این خودآگاهی (self-consciousness) نائل میآید که «دیگریِ مفهوم»، چیزی جز خودِ مفهوم نیست.
در همین بستر است که مفاهیم فضایی میسازند که در آن، امکانِ برقراری نسبت و ارتباط فراهم میشود. هر مفهوم، بهجای آنکه مانند نظام هیولومورفیک ارسطویی (hylomorphic system) ماده را بهمثابه ابژهای برای صورتبخشی تلقی کند، در پیِ یافتن «آدرسی» برای نسبتگیری با دیگر مفاهیم خواهد بود. از اینرو، میتوان پرسید: آیا نمیتوان گفت معیار (criterion) در دانش مطلق، همان آدرسها و پلهایی است که مفاهیم برای مواجهه با دیگری برای یکدیگر میآفرینند؟
اگر معیار در دانش مطلق همین پلهای مفهومی (conceptual bridges) باشد، آنگاه مفاهیم ناگزیر از کنشگری در مقام ساختوساز (construction) و یادگیریِ مهندسیِ نسبتها در فضای دلایل خواهند بود. از اینرو، ادعای هگل دربارهی عینیبودن مفاهیم تنها در صورتی قابل اثبات است که حلول مفاهیم در اعیان و پدیدارها (immanence of concepts in appearances) نیز اثباتپذیر باشد.
👇👇👇
هگل بر این باور است که تنها پاسخ قانعکننده به شکاکیت (skepticism) در تمامی تجلیهای ممکن آن، اثبات خودمعیارگذاری اندیشه (self-legislation of thought) است. یک نظام دانش (system of knowledge) تنها از آنرو نظام دانش است که در بستر آن، دعاوی مختلف دربارهی حقانیت خویش دست به ابداعِ معیار و ملاکهایی میزنند که میتوان هر مدعا را با آن ملاک سنجید. از این روی هیچ قالبی از آگاهی را نباید با ملاکی متعارض با آن سنجید، چرا که این عمل منجر به شکاکیت و ابهامی گمراه کننده خواهد شد که نه در نتیجه بازاندیشی عقلانی بلکه از روی سهلانگاریِ غیر فلسفی ممکن است به آن مرتکب شویم. تمامی معیارها، مادامیکه بهدست عقل (reason) مورد بازاندیشی(recognition) قرار میگیرند، در معرض عمل رفع (Aufhebung) هستند؛ اما اینکه خودِ این معیارها از سوی عقل صادر میشوند، تا عقل بتواند خود را بهطور مداوم مورد سنجش قرار دهد، امری غیرقابل تردید است. از این منظر، خوداندیش بودن (self-consciousness) مستلزم خودمعیارگذاری است.
نظام عقلانی هرچه بیشتر با دعوی خود در باب عقلانیبودن هماهنگ باشد، با شدت و دقت بیشتری به سوی مطلقبودگی (absoluteness) میل میکند. یکی از مراحل تعیینکننده در فلسفهی هگل برای اثبات این مدعا، نشاندادن آن است که حتی یقین تجربی (empirical certainty)، که خود را فارغ از هرگونه واسطهی مفهومی میپندارد، نیز واجد نوعی معیار است. از اینرو، فقر یقین تجربی [حسی] نزد هگل نه بهسبب مرتبهی پایین آن در سلسلهمراتب طبیعت، بلکه به دلیل ناتوانی این قالبِ آگاهی (form of consciousness) در هماهنگی با معیاری است که خود برای خویش قائل است.
معیارِ قالب آگاهی تجربی، بیواسطگی (immediacy) است. شناخت تجربی مدعی است که ملاک آن برای صدق، بیواسطهبودن تجربه است. اما هگل نشان میدهد که آگاهی، بهمحض آنکه با یک شئ جزئی مواجه میشود، آن شئ را درون واسطهای مفهومی بهنام زبان بازنمایی میکند. این بازنمایی، که در نظر تجربهگرایان بیواسطه تلقی میشود، از طریق الفاظ اشاری نظیر «این» و «اینجا» (this, here) صورت میگیرد. با اینحال، همینکه بخواهیم این الفاظ را به زبان بیاوریم، شناخت شئ جزئی در قالبی کلی (universal form) تحقق مییابد.
برای نمونه، هنگامیکه میگوییم «این درخت»، در حقیقت به «درختی» اشاره میکنیم که میتواند در هر زمان و مکانی وجود داشته باشد. آگاهی قادر است در هر زمان و مکانی بگوید: «در آنجا» و «در آن زمان». از این منظر، تمامی احکام جزئی در قالب کلیات بازنمایی میشوند. بنابراین، حتی ابتداییترین سطح شناخت نیز حامل نوعی کلیت مفهومی (conceptual universality) است.
این دقیقاً مرحلهایست که هگل در آن از جوهرانگاریِ طبیعتانگارانهی ارسطویی گسست میجوید و بازنماییِ تمامی تکینگیها (particularities) را به کلیت مفهومی و زبان گره میزند. با اینحال، زبانیبودنِ شناخت مانع از عینیبودن مفاهیم (objectivity of concepts) در جهان نمیشود؛ چرا که این عینیبودنِ کلیات است که منشأ پیدایش زبان است، نه برعکس.
از اینرو، نتیجهای که خودمعیارگذاری عقل بههمراه دارد، قابلیت بازاندیشی در قالبهایی است که هماهنگی آنها با معیاری که برای خود تعیین کردهاند، ناقص یا ضعیف است. تنها مرحلهای که در آن، معیار با قالب آگاهی کاملاً هماهنگ میشود، دانش مطلق (absolute knowledge) است؛ چرا که در این مرحله، مفهوم (concept / Begriff) خود، معیارِ مفهومیبودن است. یعنی مفهوم، هنگامیکه به دیگری خود مینگرد، نهتنها حضور خویش را در آن دیگری مشاهده میکند، بلکه به این خودآگاهی (self-consciousness) نائل میآید که «دیگریِ مفهوم»، چیزی جز خودِ مفهوم نیست.
در همین بستر است که مفاهیم فضایی میسازند که در آن، امکانِ برقراری نسبت و ارتباط فراهم میشود. هر مفهوم، بهجای آنکه مانند نظام هیولومورفیک ارسطویی (hylomorphic system) ماده را بهمثابه ابژهای برای صورتبخشی تلقی کند، در پیِ یافتن «آدرسی» برای نسبتگیری با دیگر مفاهیم خواهد بود. از اینرو، میتوان پرسید: آیا نمیتوان گفت معیار (criterion) در دانش مطلق، همان آدرسها و پلهایی است که مفاهیم برای مواجهه با دیگری برای یکدیگر میآفرینند؟
اگر معیار در دانش مطلق همین پلهای مفهومی (conceptual bridges) باشد، آنگاه مفاهیم ناگزیر از کنشگری در مقام ساختوساز (construction) و یادگیریِ مهندسیِ نسبتها در فضای دلایل خواهند بود. از اینرو، ادعای هگل دربارهی عینیبودن مفاهیم تنها در صورتی قابل اثبات است که حلول مفاهیم در اعیان و پدیدارها (immanence of concepts in appearances) نیز اثباتپذیر باشد.
👇👇👇
07.05.202511:22
The God Of Winter
Tyrant
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
Tyrant
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
10.04.202517:35
ایدهآلیسم، شورشی است علیه یکسویگی. ایدهآلیسم مطلقِ هگل به ما میآموزد که حتی والاترین و مقدسترین امور، اگر بهشکلی محدود و یکجانبه مفهومپردازی شوند، به فقیرترین و تهیترین مفاهیم تقلیل مییابند. بهترین راه برای ردیابی مفاهیم تهی، نگریستن به امور والای پیشینی و مفروض از چشماندازی یکسویه و جزمی است. چشمانداز جزمی قصد دارد که فضایی که در طیآن مفاهیم به هم مرتبط میشوند را نابود کند. از همین جهت همه مفاهیم نزد تفکر جزمی در برهوتِ انزوا و یکسویگی رها میشوند. والاترین مفاهیم فلسفی همچون خدا، روح و هستی، اگر در معرض کاوش مفهومی قرار نگیرند، همواره بهصورت پیشفرضهایی تهی باقی میمانند که بهجای گشودن مسیر تفکر، آن را مسدود میکنند. از اینرو، تقابلها در فلسفهی هگل نه حاصل ذهنیتی کینهتوز، بلکه بهعکس، میدان بازیای هستند که در آن، امور والا مجال بروز و تحقق خویشتن را مییابند. نزدِ خویش بودن روح و آزادی آن نه به معنای تقدیس آن از منظر ایمان، بلکه به این معنا است که روح خواهان بازی، ستیز و تقابل در پیشگاه دگر خویش است. حملات سهمگین و همزمان هگل به ایمانگرایانی چون یاکوبی، و نیز به ایدهآلیسم سوبژکتیو و محدود کانت، نشانگر آن است که روح نزد هگل ماشین جنگیای است که در تمامی جبههها علیه امر دادهشده و مفروض میجنگد. روح موظف است از مفروضاتی فراتر رود که دستکاری شدن را بر خود حرام دانستهاند. مفروض باید پارهپاره شود تا روح امکان فراروی یابد. هر پیشفرضی پشتسر گذاشته میشود، در بوتهی تحلیل منطقی نهاده میشود و در میدان بازیِ مفهوم به حرکت درمیآید. خودِ روح، حاصلِ بازیدادن و به بازی گرفتنِ تمامی مفاهیمی است که نتیجهی اعتمادی سادهدلانه و ایمانیاند؛ چه این مفهوم خدا، طبیعت، جوهر و هستی باشد، و چه سوبژکتیویتهی محدودِ کانتی که پیشاپیش امکان ورود خود به واقعیت را سلب کرده است. ورود به واقعیت، برای هوش یک مسئلهی کاذب است که سرانجام به همان ایمان متعالیای منتهی میشود که قرار بود در معرض نقد قرار گیرد. هوش نهتنها از پیش واقعی است، بلکه خود سبب "لولآپ"[levelup] شدن واقعیت در جریان پیشرفت روح است. این لولآپ شدن تاریخی، برخلاف تصور تکاملی و طبیعی که هوش را در اتوپیای دادهها نگاه میدارد و مسیر را در هالهای تخیلی از راحتی و انباشت در حصار مراحل محدود مسدود میکند، بهطور مستمر موجب پیچیدهتر شدن بازی و دشوارتر شدن شرایط برای هوشی میشود که در معرض چالش قرار گرفته است. یکی از دلایلی که هوش به سرمایهداری فروکاسته نمیشود این است که سرمایهداری سعی دارد تا به صورت مدام با اختهسازی پیچیدگی و تبلیغ امنیت و راحتی پیشروی روح را مسدود کند و روح را در قفس خود زندانی کند، از این جهت سرمایه از همان تصور غایتمدارانه ای تغذیه میکند که در اوج صلابتش مرگ و ایستایی را تبلیغ میکند، سرمایه شوریدن تنها یکی از مراحل علیه کل بازی است، شوریدنِ امر دادهشده علیه طراحی. تاریخِ پیشروی روح نه در اعماق طبیعت، بلکه همچون بازیای کامپیوتری طراحی شده است؛ و طبیعت تنها یکی از مراحل این بازیِ طراحیشده است. از این منظر، خطای فلسفههای طبیعتگرا در اغوا شدن توسط امری است که صرفاً یکی از مراحل این بازی است. به همین جهت هر نوع شیفتگی در برابر امر طبیعی چیزی نیست جز همدستی با پیشرویِ ایستایِ سرمایه، همدستی با جریانی که خط تولیدش با ایستایی روشن است. اما بازی کامپیوتری چیست؟ یا به تعبیر دیگر، امر مصنوع چیست؟ فرایندی است که بودنش در گرو طراحی شدن است، و پیشرویاش نیز در دل این بودن، از رهگذر طرحاندازی ممکن میشود. بازی کامپیوتری جهانی طراحیشده است که تنها از طریق طراحی و کنش بازیگران در مسیر لولآپ شدن، معنا مییابد. و این، همان تعریف روح و ایدهآلیسم مطلق نزد هگل است.
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
10.04.202509:17
بلک متال: از دیوشناسی تا خلاء | یادداشتهایی از ژرژ باتای، نیکولا ماشیاندارو، یوجین تکر و رضا نگارستانی
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
[ SCHIZOGRAPHI | شیزونگاری ]
Көрсетілген 1 - 24 арасынан 60
Көбірек мүмкіндіктерді ашу үшін кіріңіз.