
سالِکیه
سالِک راه دانش و کنجکاوی هستم
اینجا چیزهایی که یاد میگیرم و چیزهایی که به نظرم جالب میان رو به اشتراک میذارم
راه ارتباطی: @Mr_Neuronaut
پ.ن:سالک به معنای رهرو هست و به هرکسی اطلاق میشه که هدفی داره و در مسیر هدفش منفعل نیست (معنی مذهبی یا عرفانی نداره)
اینجا چیزهایی که یاد میگیرم و چیزهایی که به نظرم جالب میان رو به اشتراک میذارم
راه ارتباطی: @Mr_Neuronaut
پ.ن:سالک به معنای رهرو هست و به هرکسی اطلاق میشه که هدفی داره و در مسیر هدفش منفعل نیست (معنی مذهبی یا عرفانی نداره)
TGlist рейтингі
0
0
ТүріҚоғамдық
Растау
РасталмағанСенімділік
СенімсізОрналасқан жері
ТілБасқа
Канал құрылған күніDec 25, 2023
TGlist-ке қосылған күні
Jan 27, 2025"سالِکیه" тобындағы соңғы жазбалар
06.04.202522:00
این بحث هم به جاهای عالیای رسیده و احتمالاً از اون بحثهایی بشه چیکدهش رو میذارم همینجا، نه توی آرشیو.
06.04.202521:59
چیزهایی که زیادی مرتبط با ادبیات/هنر و کمتر مربوط به علم هستن رو توی رندستان میذارم.
06.04.202521:13
لاتی یا گَنگ؟
چرا به جای "گنگت بالاست" نمیگیم "لاتیت پره"؟ این اصطلاح "بالا بودنِ گنگ" جداً اصطلاح احمقانه و مضحکیه. گنگ از گویش و فرهنگ آمریکایی گرفته شده ولی داره توی کانتکست فارسی استفاده میشه و توی خود فرهنگ غرب، بالا بودن گنگ یه چیز بیمعنیه. این معنیای که الان واژهی "گنگ" توی فارسی پیدا کرده، دقیقاً همون معنی "لاتی" هست. صرفاً جایگزینش شده چون باکلاستر به نظر میرسیده و باعث میشده فرد یه حس نزدیکی خیالی پیدا کنه با فرهنگ هیپهاپ آمریکا، در حالی که گنگ رو به یه معنی ایرانی (لاتی) و به یه شیوهی ایرانی (اطلاق بالا/پر یا پایین/خالی بودن گنگ/لاتی جهت ارزشبخشی) استفاده میکنه. مطلقاً ربطی به هیپهاپ اصیل نداره و فقط یه تلاش ناشیانه برای غربیسازی فرهنگ عامیانهی ایرانه. مخاطب ایرانی یاد گرفته که هرچیزی هرچقدر که غربیتر باشه باکلاستره و هرچقدر که رنگ و بوی شرقی یا ایرانی داشته باشه به اصطلاح خز و بیکلاسیه. این حاصل خودکمبینی و عدم عزت نفس فرهنگیه که فرد سعی میکنه خلاء درونیش رو لزوماً با المانهای بیرونی و خارجی (خارجی به معنای exotic، نه foreigner) پر کنه تا احساس کافی/باحال بودن پیدا کنه. این بحران عزت نفس فراتر از بُعد فردی، توی فرهنگ و ناخوداگاه جمعی خاورمیانهایجماعت رسوخ کرده و توی همه زمینهها نمود داره. در زبان و فرهنگ عامیانه، یکی از نمودهاش همینه. یه عده سلبریتی و خوانندهی سبک مغز و سطح پایین هم میان با تکرار این اراجیف ازمندرآوردی و خوندشون توی آهنگهاشون باعث میشن این چرندیات بیفتن روی زبون مخاطبها و مردم به نظرشون بیاد که لفظ باحالیه و وقتی به کار میبرنش خیلی به اصطلاح cool به نظر میان. در حالی که این لفظ "پر/بالا بودن گنگ" در واقع همون "پر بودن لاتی" هست که به دلیل اینسیکیوریتیِ فرهنگی-شخصیتی، نیمهغربی شده.
چرا به جای "گنگت بالاست" نمیگیم "لاتیت پره"؟ این اصطلاح "بالا بودنِ گنگ" جداً اصطلاح احمقانه و مضحکیه. گنگ از گویش و فرهنگ آمریکایی گرفته شده ولی داره توی کانتکست فارسی استفاده میشه و توی خود فرهنگ غرب، بالا بودن گنگ یه چیز بیمعنیه. این معنیای که الان واژهی "گنگ" توی فارسی پیدا کرده، دقیقاً همون معنی "لاتی" هست. صرفاً جایگزینش شده چون باکلاستر به نظر میرسیده و باعث میشده فرد یه حس نزدیکی خیالی پیدا کنه با فرهنگ هیپهاپ آمریکا، در حالی که گنگ رو به یه معنی ایرانی (لاتی) و به یه شیوهی ایرانی (اطلاق بالا/پر یا پایین/خالی بودن گنگ/لاتی جهت ارزشبخشی) استفاده میکنه. مطلقاً ربطی به هیپهاپ اصیل نداره و فقط یه تلاش ناشیانه برای غربیسازی فرهنگ عامیانهی ایرانه. مخاطب ایرانی یاد گرفته که هرچیزی هرچقدر که غربیتر باشه باکلاستره و هرچقدر که رنگ و بوی شرقی یا ایرانی داشته باشه به اصطلاح خز و بیکلاسیه. این حاصل خودکمبینی و عدم عزت نفس فرهنگیه که فرد سعی میکنه خلاء درونیش رو لزوماً با المانهای بیرونی و خارجی (خارجی به معنای exotic، نه foreigner) پر کنه تا احساس کافی/باحال بودن پیدا کنه. این بحران عزت نفس فراتر از بُعد فردی، توی فرهنگ و ناخوداگاه جمعی خاورمیانهایجماعت رسوخ کرده و توی همه زمینهها نمود داره. در زبان و فرهنگ عامیانه، یکی از نمودهاش همینه. یه عده سلبریتی و خوانندهی سبک مغز و سطح پایین هم میان با تکرار این اراجیف ازمندرآوردی و خوندشون توی آهنگهاشون باعث میشن این چرندیات بیفتن روی زبون مخاطبها و مردم به نظرشون بیاد که لفظ باحالیه و وقتی به کار میبرنش خیلی به اصطلاح cool به نظر میان. در حالی که این لفظ "پر/بالا بودن گنگ" در واقع همون "پر بودن لاتی" هست که به دلیل اینسیکیوریتیِ فرهنگی-شخصیتی، نیمهغربی شده.
Қайта жіберілді:
INRP

06.04.202512:47
English Free Discussion Session
⏰ چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۴ ساعت ۱۵ الی ۱۷
📍به صورت حضوری در مرکز رشد استعداد های درخشان دانشگاه علوم پزشکی تهران
(نشانی: خیابان انقلاب،خیابان وصال شیرازی،جنب خیابان ایتالیا،مرکز رشد استعدادهای درخشان دانشگاه علوم پزشکی تهران)
🗣️ شرکت در جلسه برای عموم علاقهمندان آزاد است.
✍️ در صورت تمایل به حضور میتوانید به میزخدمت پیام بدهید. حتماً به پیام تایید ثبتنام میزخدمت توجه کنید و پس از آن در جلسه حضور یابید.
🆔 @NeuroINRP
🆔 @SSRC_News
⏰ چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۴ ساعت ۱۵ الی ۱۷
📍به صورت حضوری در مرکز رشد استعداد های درخشان دانشگاه علوم پزشکی تهران
(نشانی: خیابان انقلاب،خیابان وصال شیرازی،جنب خیابان ایتالیا،مرکز رشد استعدادهای درخشان دانشگاه علوم پزشکی تهران)
🗣️ شرکت در جلسه برای عموم علاقهمندان آزاد است.
✍️ در صورت تمایل به حضور میتوانید به میزخدمت پیام بدهید. حتماً به پیام تایید ثبتنام میزخدمت توجه کنید و پس از آن در جلسه حضور یابید.
🆔 @NeuroINRP
🆔 @SSRC_News
Қайта жіберілді:
دانشگاه سایمد

06.04.202512:46
برای دوره تربیت رواندرمانگر یکپارچه به دلیل خالی شدن دو ظرفیت امکان پذیرش دو نفر تا تکمیل گروه وجود داره.
پیشنیازی برای دوره وجود نداره به جز تعهد حضور و تلاش. جلسات حضوری در تهران، شهرک غرب دایر خواهند بود. اولین جلسه جمعه این هفته یعنی ۲۲ام هست (زمان محدودی برای اضافه شدن به گروه اول باقیه).
اطلاعات بیشتر و هماهنگی مصاحبه پذیرش از طریق آیدی زیر صورت میگیره:
@clinicpsymed
پیشنیازی برای دوره وجود نداره به جز تعهد حضور و تلاش. جلسات حضوری در تهران، شهرک غرب دایر خواهند بود. اولین جلسه جمعه این هفته یعنی ۲۲ام هست (زمان محدودی برای اضافه شدن به گروه اول باقیه).
اطلاعات بیشتر و هماهنگی مصاحبه پذیرش از طریق آیدی زیر صورت میگیره:
@clinicpsymed
05.04.202519:35
بحث امشب خرابات
باتوجه به مطالعات و تجربیات شخصیتون، چطور میتونیم تعادل خوبی بین محرکها (کافئین و ریتالین و...) و زندگیمون برقرار کنیم و به بهینهترین (کمضررترین) شکل ممکن، نهایت بهره رو ازشون ببریم؟
آیا میشه اون تمرکز و "هایپ" رو بدون مادهی خاصی ایجاد کنیم؟ چطور؟ تاثیرات و کارکردهای محرکهای مختلف چه تفاوتهایی دارن و چرا؟
سیستم پاداش مغز چه ربطی به دقت و تمرکز داره و ارتباط اینها با حافظه چیه؟ این مواد چطور حافظه (چه کوتاهمدت چه بلندمدت) رو مورد تاثیر قرار میدن و تا کجا باعث بهبود و تا کجا موجب تخریبش میشن؟ چرا؟
کلاً چه set & settingهایی هستن که در برابر ضررهای محرکها آسیبپذیرن و چجوری میشه ازشون در امان موند؟
در نهایت، فکر میکنین در کل باید چه رویکردی درباره محرکها (و حتی کلاً سایکواکتیوها) در زندگی -مخصوصاً روزمرگی- اتخاذ کنیم؟ تا چه حد مبتنی بر عرف و اخلاقیات و تا چه حد کارکردگرایانه؟
باتوجه به مطالعات و تجربیات شخصیتون، چطور میتونیم تعادل خوبی بین محرکها (کافئین و ریتالین و...) و زندگیمون برقرار کنیم و به بهینهترین (کمضررترین) شکل ممکن، نهایت بهره رو ازشون ببریم؟
آیا میشه اون تمرکز و "هایپ" رو بدون مادهی خاصی ایجاد کنیم؟ چطور؟ تاثیرات و کارکردهای محرکهای مختلف چه تفاوتهایی دارن و چرا؟
سیستم پاداش مغز چه ربطی به دقت و تمرکز داره و ارتباط اینها با حافظه چیه؟ این مواد چطور حافظه (چه کوتاهمدت چه بلندمدت) رو مورد تاثیر قرار میدن و تا کجا باعث بهبود و تا کجا موجب تخریبش میشن؟ چرا؟
کلاً چه set & settingهایی هستن که در برابر ضررهای محرکها آسیبپذیرن و چجوری میشه ازشون در امان موند؟
در نهایت، فکر میکنین در کل باید چه رویکردی درباره محرکها (و حتی کلاً سایکواکتیوها) در زندگی -مخصوصاً روزمرگی- اتخاذ کنیم؟ تا چه حد مبتنی بر عرف و اخلاقیات و تا چه حد کارکردگرایانه؟
Қайта жіберілді:
Odyssey

04.04.202511:04
پنج سال پیش یا بیشتر، نصفهشبی گوشهی اتاقم نشسته و از پیشدرآمد جلد اول لنینجر دربارهی آنتروپی خواندم. از آنروز برایم به محبوبترین مفهوم فیزیکی که در زیستشناسی و سایر علوم نیز حضور دارد، مبدل شد.
حالا در ممان میرایی از پیکان زمان، به آنتروپی روزافزون سیستم پویایی که اتاق من است، فکر میکنم [پس هستم و] گمان میبرم که ارادهی آزادی دارم برای کاستن از این بینظمی.
به بینظمی که برگردانی از "disorder" است، دقت میکنم. disorder از چند لباس که سر جای خودشان نیستند تشکیل نشده، بلکه مرکب از -dis و order است! بیمعطلی دربارهی -dis جستوجو میکنم، مطابق پیشفرضهایم میخوانم که در معنای "جدا کردن"، "دوتایی" یا "دور شدن" بهکار میرود.
در لاتین این پیشوند را بهعنوان نفی یا معکوسکننده میشناسیم. (مثل ترکیب "dis-parare" که به "disappear" یعنی "ناپدید شدن" مبدل شده).
خود پیشوند -dis از ترکیب محتمل "*dwi-" (دو) و "*s-" (جدا) مشتق شده که تقویتکنندهی حس "جدایی"ست.
[از طرفی در یونانی باستان، "-dia" به معنای "جدا از هم" یا "عبور از میان"، خویشاوند هندواروپایی نسبتاً نزدیکی به شمار میرود که مسیر تکاملی جداگانهای را طی کرده است. مثال مرکبی که از آن به ذهنم میرسد، "diatonic" است که فاصلهی بین نتها را مشخص میکند. یا "diameter" که بیانگر فاصلهی بین دو نقطه یا اندازهگیری از میان دو چیز است و "dialogue" نیز به همین ترتیب.] — بهعنوان یک خویشاوند دیگر، در سانسکریت نیز "dvi-" (دو) نمایشی از جدایی یا دوگانگیست.
دربارهی ریشهی order میخوانم: از لاتین "ordo" (به معنای "ترتیب"، "ردیف" یا "نظم") بهدست آمده. "Ordo" نیز از فعل "ordire" (به معنای "بافتن" یا "ردیف کردن") مشتق شده است که از زوایای هندواروپایی نیز "پیوستن"، "تنظیم کردن" یا "هماهنگی" را بیان میکند.
زمانیکه "dis-" به "order" افزوده میشود، به معنای "نفی نظم" یا "جدا شدن از ترتیب" در میآید. در لاتین پسین، "disordinare" (به هم ریختن نظم) شکل گرفت که از طریق فرانسه قدیم "desordre" به انگلیسی رسید.
از نگاه تاریخی و لاتین کلاسیک، واژهی "ordo" در متون رومی برای نظم نظامی، ردیف سربازان یا ساختار اجتماعی به کار میرفت. "Disordinare" بیشتر در مفهوم به هم زدن این نظم (مثلاً در ارتش) استفاده میشد.
در فرانسه قدیم (قرن 13) "Desordre" وارد زبان شد و به "آشوب" یا "بیترتیبی" (چه اجتماعی، چه فیزیکی) اشاره داشت. تلفظش در آن زمان چیزی مثل /dɛsˈɔrdrə/ بود. که یک سده بعدتر به انگلیسی میانه (قرن 14) به شکل "disordre" وارد شده و در متون مثل آثار چاوسر دیده میشود. کمکم با تغییر تلفظ به /dɪsˈɔːrdər/ امروزی رسید.
در انگلیسی مدرن نیز معنای آن گستردهتر شد و از آشوب اجتماعی به بینظمی علمی و پزشکی هم کشید.
حالا با نگاه تازهتری به dis-order فکر میکنم. که در همهجا تمثیلی از بینظمیست. از بههم ریختگی هومئوستاز مابین نورونهایمان، تا در سلولها و سیستمهای پیچیده— از مغز تا کیهان. یک برداشت شخصی برایم ایجاد میشود و آن هم این است که disorder با افزایش درجه آزادی اجزا، رابطهی مستقیم میتواند داشته باشد. گواه این ایده، این است که در برخی اختلالات عصبشناختی مانند OCD، فعالیت بیش از حد قشرپیشانی را شاهد هستیم. در شیمیفیزیک نیز این بینظمی، در تغییر فازها با افزایش درجه آزادی مولکولها سنجیده میشود. در ترمودینامیک و معادلهی بولتزمن نیز disorder به پراکندگی حالات میکروسکوپی سیستم اشاره دارد؛ هر چه درجه آزادی مولکولها بیشتر شود، بینظمی محتملتر است.
بهعنوان یک نتیجهی آماری و نه یک قصد ذاتی، آنتروپی فزاینده را بخشی از ماهیت سیستمها میبینیم. در این میان، برای خودم استنتاج میکنم که آنتروپی مغز در حالتی نظیر اضطراب نیز فزایندهست و برای جمع کردن این پراکندگیها هم بایستی انرژی بهخرج داد؛ که خود بهانهای برای افزایش آنتروپی— با صرف انرژی به گونهای دیگر، به شمار میرود.
در پایان یادم به اصل شخصی جدیدم میافتد که در تصمیمگیریها اخیراً آن را دخالت میدهم: «دویست سال دیگر هم من مردهام و هم آدمهایی که مرا میشناختند؛ پس این تصمیم کوچک و دمی طربناک زیستن، به جایی بر نخواهد خورد.» این زیستایی منجر به میرایی، مکرراً شکلی از آنتروپی را نمایش میدهد. در نظریه اطلاعات، آنتروپی به عدم قطعیت یا پراکندگی اطلاعات مرتبط میشود، با نیستی من و ما شکلی از پراکندگی اطلاعاتی رخ میدهد. که فراموشی خودْ نمودیست از بینظمی.
حالا در ممان میرایی از پیکان زمان، به آنتروپی روزافزون سیستم پویایی که اتاق من است، فکر میکنم [پس هستم و] گمان میبرم که ارادهی آزادی دارم برای کاستن از این بینظمی.
به بینظمی که برگردانی از "disorder" است، دقت میکنم. disorder از چند لباس که سر جای خودشان نیستند تشکیل نشده، بلکه مرکب از -dis و order است! بیمعطلی دربارهی -dis جستوجو میکنم، مطابق پیشفرضهایم میخوانم که در معنای "جدا کردن"، "دوتایی" یا "دور شدن" بهکار میرود.
در لاتین این پیشوند را بهعنوان نفی یا معکوسکننده میشناسیم. (مثل ترکیب "dis-parare" که به "disappear" یعنی "ناپدید شدن" مبدل شده).
خود پیشوند -dis از ترکیب محتمل "*dwi-" (دو) و "*s-" (جدا) مشتق شده که تقویتکنندهی حس "جدایی"ست.
[از طرفی در یونانی باستان، "-dia" به معنای "جدا از هم" یا "عبور از میان"، خویشاوند هندواروپایی نسبتاً نزدیکی به شمار میرود که مسیر تکاملی جداگانهای را طی کرده است. مثال مرکبی که از آن به ذهنم میرسد، "diatonic" است که فاصلهی بین نتها را مشخص میکند. یا "diameter" که بیانگر فاصلهی بین دو نقطه یا اندازهگیری از میان دو چیز است و "dialogue" نیز به همین ترتیب.] — بهعنوان یک خویشاوند دیگر، در سانسکریت نیز "dvi-" (دو) نمایشی از جدایی یا دوگانگیست.
دربارهی ریشهی order میخوانم: از لاتین "ordo" (به معنای "ترتیب"، "ردیف" یا "نظم") بهدست آمده. "Ordo" نیز از فعل "ordire" (به معنای "بافتن" یا "ردیف کردن") مشتق شده است که از زوایای هندواروپایی نیز "پیوستن"، "تنظیم کردن" یا "هماهنگی" را بیان میکند.
زمانیکه "dis-" به "order" افزوده میشود، به معنای "نفی نظم" یا "جدا شدن از ترتیب" در میآید. در لاتین پسین، "disordinare" (به هم ریختن نظم) شکل گرفت که از طریق فرانسه قدیم "desordre" به انگلیسی رسید.
از نگاه تاریخی و لاتین کلاسیک، واژهی "ordo" در متون رومی برای نظم نظامی، ردیف سربازان یا ساختار اجتماعی به کار میرفت. "Disordinare" بیشتر در مفهوم به هم زدن این نظم (مثلاً در ارتش) استفاده میشد.
در فرانسه قدیم (قرن 13) "Desordre" وارد زبان شد و به "آشوب" یا "بیترتیبی" (چه اجتماعی، چه فیزیکی) اشاره داشت. تلفظش در آن زمان چیزی مثل /dɛsˈɔrdrə/ بود. که یک سده بعدتر به انگلیسی میانه (قرن 14) به شکل "disordre" وارد شده و در متون مثل آثار چاوسر دیده میشود. کمکم با تغییر تلفظ به /dɪsˈɔːrdər/ امروزی رسید.
در انگلیسی مدرن نیز معنای آن گستردهتر شد و از آشوب اجتماعی به بینظمی علمی و پزشکی هم کشید.
حالا با نگاه تازهتری به dis-order فکر میکنم. که در همهجا تمثیلی از بینظمیست. از بههم ریختگی هومئوستاز مابین نورونهایمان، تا در سلولها و سیستمهای پیچیده— از مغز تا کیهان. یک برداشت شخصی برایم ایجاد میشود و آن هم این است که disorder با افزایش درجه آزادی اجزا، رابطهی مستقیم میتواند داشته باشد. گواه این ایده، این است که در برخی اختلالات عصبشناختی مانند OCD، فعالیت بیش از حد قشرپیشانی را شاهد هستیم. در شیمیفیزیک نیز این بینظمی، در تغییر فازها با افزایش درجه آزادی مولکولها سنجیده میشود. در ترمودینامیک و معادلهی بولتزمن نیز disorder به پراکندگی حالات میکروسکوپی سیستم اشاره دارد؛ هر چه درجه آزادی مولکولها بیشتر شود، بینظمی محتملتر است.
بهعنوان یک نتیجهی آماری و نه یک قصد ذاتی، آنتروپی فزاینده را بخشی از ماهیت سیستمها میبینیم. در این میان، برای خودم استنتاج میکنم که آنتروپی مغز در حالتی نظیر اضطراب نیز فزایندهست و برای جمع کردن این پراکندگیها هم بایستی انرژی بهخرج داد؛ که خود بهانهای برای افزایش آنتروپی— با صرف انرژی به گونهای دیگر، به شمار میرود.
در پایان یادم به اصل شخصی جدیدم میافتد که در تصمیمگیریها اخیراً آن را دخالت میدهم: «دویست سال دیگر هم من مردهام و هم آدمهایی که مرا میشناختند؛ پس این تصمیم کوچک و دمی طربناک زیستن، به جایی بر نخواهد خورد.» این زیستایی منجر به میرایی، مکرراً شکلی از آنتروپی را نمایش میدهد. در نظریه اطلاعات، آنتروپی به عدم قطعیت یا پراکندگی اطلاعات مرتبط میشود، با نیستی من و ما شکلی از پراکندگی اطلاعاتی رخ میدهد. که فراموشی خودْ نمودیست از بینظمی.
03.04.202521:22
پست مفید
03.04.202513:15
بحثهای این موضوع به نظرم انقدر جالب بودن که آرشیوشون نمیکنم و همینجا میمونن.
03.04.202513:14
ما از بچگی خواسته های مختلفی داشتیم. این خواسته ها بعضی پاسخ مناسب دریافت کردن بعضیا نکردن. هرآنچه پاسخ خوب نگرفته به نحوی تبدیل به نوعی عقده در ما میشه.
عقده رو به عنوان عبارت کلی در نظر بگیرید مثل تانسور.
و تانسور درجه ی 0 چیه؟ اسکالر یا همون good old-fashioned number.
عقده ی درجه ی 0 چیه؟ خواست!
آره اینجا عقده رو به معنای بدی تصور نکردم. در سطحی ترین حالت، عقده های ما همون خواسته هامون هستن. اینا نتیجه ی عدم دریافت پاسخ ایده آل میتونن باشن. اختصاصا اینجا دارم راجع به آن دسته از خواسته هایی صحبت میکنم که نتیجه ی عدم دریافت پاسخ به خواسته های پیشینی هستن. وگرنه به غیر از این گروه، خواسته های بنیادینی هم هستن که نیاز به ریشه ی مسبوق به سابقه ندارن.
حالا در درجات بالاتر عقده میتونه همون چیزی باشه که همه ازش بد یاد میکنیم. ولی اینا دیگه در نتیجه ی پاسخ های مزخرف گرفتن برای خواسته هامون بوده.
طبیعتا این عقده های به جا مانده از کودکی همواره روی ما تاثیر میذارن. به عنوان مثال اگر من معتقد باشم در کودکی شادی نداشتم، طبیعتا بخش عمده ی تصمیماتم در بزرگسالی حول محور این میچرخه که طوری زندگیم رو تنظیم کنم، کارم رو و روابطم رو که شادی در زندگیم حداکثری بشه.
و این خب بخشی هست که تصمیمات ما رو حتی در بزرگسالی هم متاثر میکنه.
عقده رو به عنوان عبارت کلی در نظر بگیرید مثل تانسور.
و تانسور درجه ی 0 چیه؟ اسکالر یا همون good old-fashioned number.
عقده ی درجه ی 0 چیه؟ خواست!
آره اینجا عقده رو به معنای بدی تصور نکردم. در سطحی ترین حالت، عقده های ما همون خواسته هامون هستن. اینا نتیجه ی عدم دریافت پاسخ ایده آل میتونن باشن. اختصاصا اینجا دارم راجع به آن دسته از خواسته هایی صحبت میکنم که نتیجه ی عدم دریافت پاسخ به خواسته های پیشینی هستن. وگرنه به غیر از این گروه، خواسته های بنیادینی هم هستن که نیاز به ریشه ی مسبوق به سابقه ندارن.
حالا در درجات بالاتر عقده میتونه همون چیزی باشه که همه ازش بد یاد میکنیم. ولی اینا دیگه در نتیجه ی پاسخ های مزخرف گرفتن برای خواسته هامون بوده.
طبیعتا این عقده های به جا مانده از کودکی همواره روی ما تاثیر میذارن. به عنوان مثال اگر من معتقد باشم در کودکی شادی نداشتم، طبیعتا بخش عمده ی تصمیماتم در بزرگسالی حول محور این میچرخه که طوری زندگیم رو تنظیم کنم، کارم رو و روابطم رو که شادی در زندگیم حداکثری بشه.
و این خب بخشی هست که تصمیمات ما رو حتی در بزرگسالی هم متاثر میکنه.
03.04.202513:14
من معتقدم چند تا core concept اینجا با هم مختلط شدن که برای تحلیل درست نیازه از هم جدا بشن.
1- رفتار گله ای
2- فرسودگی حفظ ظاهر در اثر زمان
3- قوه ی محرکه ی کودک درون
در باب رفتار گله ای:
اصل مسئله ای که مطرح شد بیشتر به این برمیگرده. و سایر توضیحاتت هستن که دو مورد بعدی رو معرفی میکنن به مسئله.
مرد های میانسال در گروه های دوستیشون با تینیجر فرقی ندارن؟
شما مرد غیرمیانسالی دیدی که در گروه دوستیش با تینیجر فرقی داشته باشه؟
متاسفانه متاسفانه این مسئله اختصاصا زیرمجموعه ی رفتار گله ای هست. و مصادیق بسیار ترسناک و شنیعی هم داره.
چه بسا بسیاری از تجاوز های گروهی بودن که اگر فرد تنها در موقعیت قرار داشت این کار رو نمیکرد.
اما وقتی چند مرد کنار هم قرار میگیرن به طرز عجیبی تمایل به تحت تاثیر قرار دادن هم پیدا میکنن. این هم ریشه ی فرگشتی داره. به طور خلاصه میگم. مال هر کی بزرگتره (هر صفتی منظورمه بیترادبها) شانسِ یافتن پارتنر برای تولید مثلش بیشتر میشه. چیش بزرگتره؟ هرچه به بقا کمک کنه. پول، قدرت، صفات ثانویه جنسی و غیره و ذلک. همزمان اگر من بتونم بدون درگیری فیزیکی یک رقیبِ نر رو قانع کنم من بهترم در طول زمان احتمال اینکه بین من و اون، من به ماده برسم بیشتره. چرا که کمبود اعتماد به نفس توسط اون و بیشینگی اعتماد به نفس در من باعث میشه اون با احتمال کمتری بخواد برای جذب ماده ی مدنظر من تلاش کنه.
لذا اگر سایر مرد ها من رو بهتر ببینن، شانس بقای من بیشتره!
و این میشه هسته ی دردسر! جایی که توی گروه های مردانه این ویژگی ذاتی مشکل ساز میشه. هرکس از اعضای گروه میخواد خودش رو بهتر جلوه بده تا به اون جایزه ی goody یِ افزایشِ شانس بقا برسه. به همین دلیل تحت تاثیر قرار دادن سایر اعضای گروه میشه هدف. اینجا ولی سادگی ذهن این جماعت خودشو بروز میده. طرف میدونه هدفش چیه ولی روشش رو نمیدونه. یا حداقل به خاطر کمبود رشد ذهنی روش های بدوی ای رو به عنوان روش معیار برای تحت تاثیر قرار دادن میپذیره. اگر دقت کرده باشین؛ در میان این گروه ها اصولا صدا های بلند، کار های با خطر فیزیکی بالا و غیره خیلی طرفدار دارن.
در این گروه ها کسی که از قبل ویژگی های برتری داره به سرعت خودشو نمایان میکنه و زمینه از اینجا چیده میشه. چون بقیه هم سریع میبینن این در فلان چیز بهتره. مثلا پولداره. یا بهتر حرف میزنه. یا کلا هیچی به تخمش نیست. اینا همه میتونن باعث بشن طرف cool جلوه کنه. که خب متعاقبا باعث میشه بقیه طرف رو بهتر ببینن. در نتیجه وقتی این آدم توسط گروه (بدون اعلام رسمی و صرفا به عنوان قرارداد ناگفته و نانوشته) به عنوان نفرِ cool ِ ماجرا شناخته میشه؛ از اونجا بقیه سعی میکنن خودشونو با این بسنجن. و کم کم پاچه خواری ها و smear campaign ها شروع میشه. بعضی ها پاچه خواری اینو میکنن که به هسته ی قدرت (coolness) نزدیک تر باشن و بعضی ها در تلاش برای بی اعتبار کردن این شخص میشن و بدین ترتیب الگوهای پیچیده در گروه و ارتباط های خاص بین اعضا شکل میگیره که بر اساس شباهت و تفاوت های اعضای هر زیرگروه میشه.
همه ی اینها زمینه ی این میشن که اعضای گروه در مواجهه با یک مسئله نخوان کم بیارن. و خب چه راهی برای اثبات کم نیاوردن بهتر از نشان دادن قدرت در مسائلی که کلا خطرناک هستن و حتی مردان نسبتا شجاع هم ازشون میترسن؟
این میشه که یه reinforcement behavior شکل میگیره. الگویی مخرّب و خودتقویتگر.
حالا اگر کاری غیرقانونی هم باشه، میبینی که اعضا با کله میپرن روش.
این بخش اول رفتار متفاوت مردا در جمع خودشونه. و توضیح جمله ای که از کانال دیگر quote کرده بودی.
اما در باب دو مورد دیگر که بیشتر از میان حرفات برداشت کردم.
2- فرسودگی ظاهر در اثر زمان
اینو خودت اشاره کردی بهش. هرچی زمان از زندگی آدم میگذره هزینه ی تلاش ها برای خوب جلوه دادن خویش در شرایطی که واقعا نیست بیشتر و بیشتر میشه.
طرف خوشش میاد برینه به شخصیت کسانی که ازشون خوشش نمیاد؛ ولی نُرم های اجتماعی بهش یاد دادن که این کار رو نباید بکنه. در جوانی هم شور هست و هم انرژی. طرف وقت و انرژی میذاره که جلوی خودش رو بگیره. اما زمان همه چیز رو تغییر میده.
مجموعه ی همه ی تلاش ها و زحمت های طرف هزینه ی زیادی برای روانش در طول زندگیش دارن. هرچی زمان میگذره بیشتر خسته میشه از این هزینه ها و بدنش هم کم کم بهش خیانت میکنه و دیگه انرژی قبل رو نداره. در نتیجه کم کم فیلترهاش برداشته میشن و برمیگرده به آنچه همواره پنهانش میکرده.
میرسیم به بخش سوم.
3- قوه ی محرکه ی کودکِ درون
1- رفتار گله ای
2- فرسودگی حفظ ظاهر در اثر زمان
3- قوه ی محرکه ی کودک درون
در باب رفتار گله ای:
اصل مسئله ای که مطرح شد بیشتر به این برمیگرده. و سایر توضیحاتت هستن که دو مورد بعدی رو معرفی میکنن به مسئله.
مرد های میانسال در گروه های دوستیشون با تینیجر فرقی ندارن؟
شما مرد غیرمیانسالی دیدی که در گروه دوستیش با تینیجر فرقی داشته باشه؟
متاسفانه متاسفانه این مسئله اختصاصا زیرمجموعه ی رفتار گله ای هست. و مصادیق بسیار ترسناک و شنیعی هم داره.
چه بسا بسیاری از تجاوز های گروهی بودن که اگر فرد تنها در موقعیت قرار داشت این کار رو نمیکرد.
اما وقتی چند مرد کنار هم قرار میگیرن به طرز عجیبی تمایل به تحت تاثیر قرار دادن هم پیدا میکنن. این هم ریشه ی فرگشتی داره. به طور خلاصه میگم. مال هر کی بزرگتره (هر صفتی منظورمه بیترادبها) شانسِ یافتن پارتنر برای تولید مثلش بیشتر میشه. چیش بزرگتره؟ هرچه به بقا کمک کنه. پول، قدرت، صفات ثانویه جنسی و غیره و ذلک. همزمان اگر من بتونم بدون درگیری فیزیکی یک رقیبِ نر رو قانع کنم من بهترم در طول زمان احتمال اینکه بین من و اون، من به ماده برسم بیشتره. چرا که کمبود اعتماد به نفس توسط اون و بیشینگی اعتماد به نفس در من باعث میشه اون با احتمال کمتری بخواد برای جذب ماده ی مدنظر من تلاش کنه.
لذا اگر سایر مرد ها من رو بهتر ببینن، شانس بقای من بیشتره!
و این میشه هسته ی دردسر! جایی که توی گروه های مردانه این ویژگی ذاتی مشکل ساز میشه. هرکس از اعضای گروه میخواد خودش رو بهتر جلوه بده تا به اون جایزه ی goody یِ افزایشِ شانس بقا برسه. به همین دلیل تحت تاثیر قرار دادن سایر اعضای گروه میشه هدف. اینجا ولی سادگی ذهن این جماعت خودشو بروز میده. طرف میدونه هدفش چیه ولی روشش رو نمیدونه. یا حداقل به خاطر کمبود رشد ذهنی روش های بدوی ای رو به عنوان روش معیار برای تحت تاثیر قرار دادن میپذیره. اگر دقت کرده باشین؛ در میان این گروه ها اصولا صدا های بلند، کار های با خطر فیزیکی بالا و غیره خیلی طرفدار دارن.
در این گروه ها کسی که از قبل ویژگی های برتری داره به سرعت خودشو نمایان میکنه و زمینه از اینجا چیده میشه. چون بقیه هم سریع میبینن این در فلان چیز بهتره. مثلا پولداره. یا بهتر حرف میزنه. یا کلا هیچی به تخمش نیست. اینا همه میتونن باعث بشن طرف cool جلوه کنه. که خب متعاقبا باعث میشه بقیه طرف رو بهتر ببینن. در نتیجه وقتی این آدم توسط گروه (بدون اعلام رسمی و صرفا به عنوان قرارداد ناگفته و نانوشته) به عنوان نفرِ cool ِ ماجرا شناخته میشه؛ از اونجا بقیه سعی میکنن خودشونو با این بسنجن. و کم کم پاچه خواری ها و smear campaign ها شروع میشه. بعضی ها پاچه خواری اینو میکنن که به هسته ی قدرت (coolness) نزدیک تر باشن و بعضی ها در تلاش برای بی اعتبار کردن این شخص میشن و بدین ترتیب الگوهای پیچیده در گروه و ارتباط های خاص بین اعضا شکل میگیره که بر اساس شباهت و تفاوت های اعضای هر زیرگروه میشه.
همه ی اینها زمینه ی این میشن که اعضای گروه در مواجهه با یک مسئله نخوان کم بیارن. و خب چه راهی برای اثبات کم نیاوردن بهتر از نشان دادن قدرت در مسائلی که کلا خطرناک هستن و حتی مردان نسبتا شجاع هم ازشون میترسن؟
این میشه که یه reinforcement behavior شکل میگیره. الگویی مخرّب و خودتقویتگر.
حالا اگر کاری غیرقانونی هم باشه، میبینی که اعضا با کله میپرن روش.
این بخش اول رفتار متفاوت مردا در جمع خودشونه. و توضیح جمله ای که از کانال دیگر quote کرده بودی.
اما در باب دو مورد دیگر که بیشتر از میان حرفات برداشت کردم.
2- فرسودگی ظاهر در اثر زمان
اینو خودت اشاره کردی بهش. هرچی زمان از زندگی آدم میگذره هزینه ی تلاش ها برای خوب جلوه دادن خویش در شرایطی که واقعا نیست بیشتر و بیشتر میشه.
طرف خوشش میاد برینه به شخصیت کسانی که ازشون خوشش نمیاد؛ ولی نُرم های اجتماعی بهش یاد دادن که این کار رو نباید بکنه. در جوانی هم شور هست و هم انرژی. طرف وقت و انرژی میذاره که جلوی خودش رو بگیره. اما زمان همه چیز رو تغییر میده.
مجموعه ی همه ی تلاش ها و زحمت های طرف هزینه ی زیادی برای روانش در طول زندگیش دارن. هرچی زمان میگذره بیشتر خسته میشه از این هزینه ها و بدنش هم کم کم بهش خیانت میکنه و دیگه انرژی قبل رو نداره. در نتیجه کم کم فیلترهاش برداشته میشن و برمیگرده به آنچه همواره پنهانش میکرده.
میرسیم به بخش سوم.
3- قوه ی محرکه ی کودکِ درون
03.04.202513:13
اسمش نظریه بازگشت روانی اجتماعیه
03.04.202513:13
به نظرم بحث ضعف و قدرته
این رفتارها وجههی اجتماعی آدمِ بزرگسال رو کماعتبار و بینفوذ میکنن که نتیجهش میشه جدی گرفته نشدن و رفتن توی موضع ضعف. فرد بزرگسال یاد میگیره یسری رفتارها رو توی خودش ایجاد کنه که معیارهای یه بزرگسال قوی رو برآورده کنه و بتونه اتوریتهی یه آدم بزرگسال موفق رو به دست بیاره. این چیزیه که خیلی از آدمها توی پیری دیگه بهش اهمیت نمیدن، چون هم خسته هستن، هم اندازهی قدیم نیازش ندارن، هم از نظر جسمی دارن دچار ضعفهایی میشن (و متعاقباً اینسیکیوریتیها) که از اون موضع اوج قدرتشون هی دورترشون میکنه. انگار دوباره کمکم به مرور میرن توی همون موضع ضعفی که موقع کودکی توش بودن. از یه جایی به بعد هم کلاً نیازمند به مراقبت میشن، کاملاً مثل یه نونهال. این دیگه اوج موضع ضعفیه که یه آدم توی زندگیش درش قرار میگیره.
این رفتارها وجههی اجتماعی آدمِ بزرگسال رو کماعتبار و بینفوذ میکنن که نتیجهش میشه جدی گرفته نشدن و رفتن توی موضع ضعف. فرد بزرگسال یاد میگیره یسری رفتارها رو توی خودش ایجاد کنه که معیارهای یه بزرگسال قوی رو برآورده کنه و بتونه اتوریتهی یه آدم بزرگسال موفق رو به دست بیاره. این چیزیه که خیلی از آدمها توی پیری دیگه بهش اهمیت نمیدن، چون هم خسته هستن، هم اندازهی قدیم نیازش ندارن، هم از نظر جسمی دارن دچار ضعفهایی میشن (و متعاقباً اینسیکیوریتیها) که از اون موضع اوج قدرتشون هی دورترشون میکنه. انگار دوباره کمکم به مرور میرن توی همون موضع ضعفی که موقع کودکی توش بودن. از یه جایی به بعد هم کلاً نیازمند به مراقبت میشن، کاملاً مثل یه نونهال. این دیگه اوج موضع ضعفیه که یه آدم توی زندگیش درش قرار میگیره.
03.04.202513:13
موضوع جالب و قابل بحثی هستش آقا علی
با دیدگاه شما موافقم، ممکنه به این دلیل باشه که روحیات و خلقیات فرد در زمان حیات هنوز در حالت بالقوه است و در طول زمان و تدریجی شکل بالفعل پیدا می کنه و گسترده تر میشه.
طبیعتا همه ما انسان ها در سال های زیست مون آسیب های روانی مختلفی رو تجربه می کنیم که تاثیر بسیار زیادی در تغییر رفتار ما دارن و باعث دور شدن از چیزی که هستیم می شوند برای مثال حداقل هر کدوم ما انسان ها جمله: مگه تو بچه ای؟ را از زبون پدر و مادر یا اطرافیان شنیدیم و همین جمله یعنی سرکوب کودک درون؛ در اینجا ما تحت تاثیر همون جمله به صورت ناخودآگاه به ذهن تحمیل می کنیم که انجام یک کار که باعث ارضای روحی کودک درون ما بود بسیار اشتباه هستش و بهتره اون بُعد روحی رو از دیگران مخفی نگهش داریم،( می تونه دلیلش پذیرش ما از جانب دیگران باشه یا هر دلیل دیگه ای)؛ اما هرچقدر که سن بالاتر میره و تجربیات ما هم بیشتر میشه این رو یاد می گیریم که به هرحال کودک درون ما هم حق زندگی کردن رو داره و متوجه ظلمی که به خودمون و کودک درون مون کردیم میشیم؛ احساسش مثل پیدا کردن یک صندوقچه قدیمی هستش که حکم یک پرتال به گذشته رو داره.
به شخصه افراد زیادی رو دیدم که با توجه به اینکه در دوره میانسالی هستند اما به ثبات نرسیدن و در مرحله سرکوب و رهاسازي کودک درون گیر کردن.
درکل دیدگاه امروزه من خیلی نزدیک و مشابه با صحبت خودتون هستش.
با دیدگاه شما موافقم، ممکنه به این دلیل باشه که روحیات و خلقیات فرد در زمان حیات هنوز در حالت بالقوه است و در طول زمان و تدریجی شکل بالفعل پیدا می کنه و گسترده تر میشه.
طبیعتا همه ما انسان ها در سال های زیست مون آسیب های روانی مختلفی رو تجربه می کنیم که تاثیر بسیار زیادی در تغییر رفتار ما دارن و باعث دور شدن از چیزی که هستیم می شوند برای مثال حداقل هر کدوم ما انسان ها جمله: مگه تو بچه ای؟ را از زبون پدر و مادر یا اطرافیان شنیدیم و همین جمله یعنی سرکوب کودک درون؛ در اینجا ما تحت تاثیر همون جمله به صورت ناخودآگاه به ذهن تحمیل می کنیم که انجام یک کار که باعث ارضای روحی کودک درون ما بود بسیار اشتباه هستش و بهتره اون بُعد روحی رو از دیگران مخفی نگهش داریم،( می تونه دلیلش پذیرش ما از جانب دیگران باشه یا هر دلیل دیگه ای)؛ اما هرچقدر که سن بالاتر میره و تجربیات ما هم بیشتر میشه این رو یاد می گیریم که به هرحال کودک درون ما هم حق زندگی کردن رو داره و متوجه ظلمی که به خودمون و کودک درون مون کردیم میشیم؛ احساسش مثل پیدا کردن یک صندوقچه قدیمی هستش که حکم یک پرتال به گذشته رو داره.
به شخصه افراد زیادی رو دیدم که با توجه به اینکه در دوره میانسالی هستند اما به ثبات نرسیدن و در مرحله سرکوب و رهاسازي کودک درون گیر کردن.
درکل دیدگاه امروزه من خیلی نزدیک و مشابه با صحبت خودتون هستش.
Рекордтар
25.02.202523:59
4.5KЖазылушылар28.02.202519:37
200Дәйексөз индексі23.01.202512:19
1K1 жазбаның қамтуы03.02.202508:39
278Жарнамалық жазбаның қамтуы02.04.202523:59
10.14%ER29.03.202523:59
21.93%ERRКанал өзгерістері тарихы
Көбірек мүмкіндіктерді ашу үшін кіріңіз.