.
اسپینوزا پرترهای بسیار غریب از خودکامه ترسیم میکند
توضیح میدهد که خودکامه کسی است که بیش از همه به اندوهِ رعایایش نیازمند است، چون بنیان ارعاب همواره گونهای اندوهِ
جمعی است.
کشیش هم احتمالا به دلایلی کاملا متفاوت به این احتیاج دارد که انسانها نسبت به شرایط خودشان اندوهناک باشند...
خودکامه برای حفظ قدرت سیاسیاش به ترویج غم نیاز دارد.
خودکامه میتواند بخندد؛ کشیش میخندد. اما اسپینوزا در صفحهای که بهنظرم بسیار زبیاست میگوید که خندهی آنها هجو است و خندهی هجو خندهی بدی است. چرا؟
چون خندهای است که پیغام غم میدهد.
میتوان طبیعت را مسخره کرد. خندهی هجو وقتی است که انسانها را مسخره میکنم، نیش و کنایه میزنم؛ گونهای نیش و کنایهی پرسروصدا. انسانها را مسخره میکنم...
هجو در واقع شیوهی دیگری است برای اعلام این که طبیعت انسانی رقتآور است.
اسپینوزا در متنهایی بسیار زیبا میگوید: «آنچه اخلاق مینامم دقيقاً مخالف هجو است.»
خودکامه و مرد دینی هجو میکنند.
یعنی پیش از هر چیز طبیعت انسانی را چون چیزی رقتآور خوار میدارند زیرا غرض قبل از هر چیز سپردن آن به قضاوت است. و بر این اساس، نوعی همدستی در کار است.
این شهود اسپینوزاست: میان خودکامه، برده و کشیش نوعی همدستی هست. چرا؟ چون برده کسی است که وقتی هیچچیز خوب پیش نمیرود، خوشحالتر است.
هرچه وضع خرابتر، خوشحالتر. این وجه وجود برده است...
برده دلقک است...
برده چنین است! انسانِ ندامت و هجو؛ برده همهی اینهاست.
...
مردانِ قدرت، ناتوانانی هستند که صرفاً قادرند قدرتشان را روی غمِ دیگران بنا کنند. آنها به غم نیاز دارند.
آنها فقط میتوانند به بردهها حکومت کنند و بردهداری دقیقاً رژیمی است برای کاهش توان.
آدمهایی وجود دارند که نمیتوانند به قدرت برسند یا حکومت کنند، مگر با غم و بنیادنهادن رژیمی از غم از سنخ «توبه کن»، از سنخ «از کسی متنفر باش»؛ اگر هم کسی نبود که از او متنفر باشی، از خودت متنفر باش.
ژیل دلوز
جهان اسپیوزا 📚